ماجرا اینه که سفارت تا تاریخ دوم مارچ وقت مصاحبه داده و من تاریخ چهار مارچ نوبت گرفته بودم و اگر روال عادی باشه (که فعلا نیست !) باید امروز نوبت مصاحبه بگیرم . اما یک عده میگن چون مسیرها بسته هست این هفته نوبت نمیدن و غیر از مسیرها ، سفارت هروقت دلش بخواد میتونه روند نوبت دادنش رو تعطیل کنه .
اما مشکل من این حرف ها نیست که توی این هشت نه ماه بهش عادت کردم . مشکل من اینه که تمام این روزها به امید اینکه قراره وقت مصاحبه داشته باشم از روند معمولی زندگیم افتادم . یعنی رسما هیچ کار نمیتونم بکنم چون منتظرم نوبتم بشه ! چون منتظرم ! و انتظار چیز مزخرفیه .
همین . خواستم بگم روزها رو به زور میگذرونم و مطلقا هیچ کار مفیدی نمی کنم تا نوبتم بشه . بعدش هم خدا بزرگه !
درباره ی داشتن حیوان خانگی حرف می زدیم . من که اصولا از تمام جنبندگان عالم به جز آدمیزاد میترسم گفتم که بدم نمی آید یک سگ داشته باشم . گفت که سگ آدم بیکار میخواهد که هرروز ببردش بیرون و ازین حرفا و گفت که اینها هم بیکارند که خانواده ای یک سگ دارند . گفتم : تنها هستند و هرروز هم کلی پیاده روی میکنند و خب یک سگ را هم همراه خودشان می برند . اندکی بعد گفتم : این پنگوئن ما هم که بشود پانزده شانزده سالش ما هم به فکر خریدن یک سگ می افتیم . گفت : این بشود پانزده سالش ما یک بچه ی دیگه داریم . گفتم ما یک بچه ی دیگه نداریم. خندید و گفت : اره خب شاید دو تا بچه ی دیگه داشته باشیم . گفتم اره شاید شیش تا بچه ی دیگه داشته باشیم چون من کارخونه ی جوجه کشی ام ! و بهتر دید هرچه زودتر این مکالمه ی مسخره تمام شود و رفتم به اتاق . شنیدم که به پنگوئنم گفت : میبینی این مامانت میخواد به جای داداشی برای تو ، بره سگ بگیره !
خواستم بگم در این سطح از تفاهم زندگی میکنیم !!!
این ابی لعنتی چی میزده وقتی میخونده:
من و با تنهاییم تنها بذار دلم گرفته
روزای آفتابی رو به روم نیار دلم گرفته
من چی زده بودم که گرگر اشک میریختم ؟! هنوز از خاطره ی اون شب معذبم قشنگ !