19 جون

خدا آخر هفته های آفتابی رو از ما نگیره . امروز بلاخره قسمت شد سوار مترو بشیم . با اصرار من البته چون یکی از آرزوهای من سوار قطارهای اینجا شدنه و البته تمام آرزوم اینه که با قطار برم یکی از شهرهای اروپایی . یعنی پنج شش ساعتی در اروپا تو قطار باشم . امروز تصمیم گرفتیم بریم ایستگاه مرکزی مترو فرانکفورت چون ساختمون بسیار بزرگیه که معماری قشنگی هم داره . البته متاسفانه چون این ایستگاه از کل اروپا مسافر داره هم خیلی شلوغه و هم یه جورایی پر از آدمای جور واجور و بعدشم یک دوری همون اطراف بزنیم که قبلش البته با ماشین رفته بودیم و قسمت قدیمی شهر رو دیده بودیم . 

میدونم جمعیت زیادی واکسینه شدند و آمار کرونا هم خیلی پایینه اما این مدلی که امروز من دیدم از مردمی که در هم می لولیدند و آبجو میخوردند واقعا منو یکم ترسوند . درواقع این روزا به هرجا نگاه میکنم مردم به شکل عجیبی در هم می لولند و امیدوارم که این پایین بودن آمار ادامه داشته باشه و به تمومی این اوضاع منجر بشه . 

سر ظهری که میخواستم برگردیم و در واقع به غلط کردن هم افتاده بودیم چون هوا این چند روز خیلی گرم شده و توی خیابون بودن واقعا آدم رو گرما زده میکنه ، مقابل ساختمان alte Oper که ساختمان قدیمی و زیبایی هست و مقابلش آبنما و حوضی هست و مردم دورش نشسته بودند و از گرما پاهاشون رو کرده بودند توی آب ، یک گروه موسیقی داشتند آهنگ هایی می زدند که البته تو سبک من نبود اما ایستادیم که نگاه کنیم چون جذاب تر از اون گروهه آدم‌هایی بودند که برای تماشا ایستاده بودند . بعضی ها از شدت فراغ بال روی زمین دراز کشیده بودند و کیف هاشون رو گذاشته بودند زیر سرشون و کنسرت رو اینطوری دنبال می کردند ! این ازون مدل کارهاست که من هیچ وقت ندیدم چون اساسا کسانی رو با این سطح فراغ بال ندیدم که مثلا بشینن لب رودخونه کتاب بخونن یا رو چمن دراز بکشن و آسمونو نگاه کنن . من هم در حال تماشا بودم که چند تا پسر جوون خوش تیپ اومدن و از وسط جمعیت رد شدند . یک لحظه صحنه شبیه یک صحنه ی فیلم بود برام که اون چند تا جوون هم بازیگران نقش اولش بودند و نمی دونم داشتن میرفتن مثلا کجا . یعنی فضا و همه ی اون چیزی که اونجا بود در اون لحظه همینقدر برای من فانتزی بود . البته توی هیچ فیلمی هوا اینقدر گرم نیست ! 

این چند روز که هوا گرم بود ما هم در تاریکی زندگی می کردیم چون همونطور که احتمالا همه میدونن اینجا خونه ها و هیچ جایی هیچ سیستم سرمایشی نداره و روزهای گرم مجبوریم کرکره ها رو در طول روز بدیم پایین که هوای خونه سرد بمونه . البته شب ها معمولا یک بارون بالطافتی می زنه و کل گرمای روز رو میشوره و میبره و به همین دلیل من نمیخوام از گرما بنالم ! 

به نظر این گرما مربوط به چند سال اخیره و قبل از اون هوا اینقدر گرم نمیشده و خب خونه ها هم اینجا معمولا با قدمته و به همین دلیل کولر نداره . خونه های با قدمت صد سال و حتی بیشتر خیلی زیاده که داخلش بازسازی شده و همه چیز مدرن و تر و تمیزه اما خود ساختمون مال صد سال پیشه . 

از کجا رسیدم به کجا ! همین دیگه . خلاصه خدا آخر هفته های آفتابی رو از ما نگیره . 

۱۶ جون

بیشتر خونه ها پرچم آلمان زدند به درشون یا به تراسشون . فهمیدم این بخاطر مسابقات فوتباله . قوطی های نوشیدنی و پیتزاها هم تم فوتبالی شده . من که هیچ وقت نفهمدم چرا آدم باید بشینه پای بازی ای که از نود دقیقه دست کم پنجاه دقیقه اش هیچ اتفاقی نمی افته و توپ اون وسط این طرف و اون طرف میشه . و خیلی هم غیرقابل پیش بینی نیست و معمولا تیم های قوی تر بازی های بهتر و درنتیجه گل های بیشتری دارند . 

بهرحال وقتی یک نفر توی خونه اهل فوتبال باشه شما هم مجبوری بشینی پای مسابقات . دیشب بازی آلمان و فرانسه بود . 

تقریبا هر ضربه آزادی که زده میشد همسرم میگفت ؛‌ این گله و من با خونسردی می گفتم عمرا که این گل نمیشه . یک گل هم زدند که تازه که رفت تو دروازه گفتم : آفساید بود . همسرم با تعجب نگام کرد و گفت : تو میدونی آفساید چیه ؟‌

گفتم ؛ دقیقا نمیدونم چیه ولی احساسم میگه آفساید بود. بعد تصویر آهسته ی گل و آفسایدی که گرفته شد . 

دقیقه های آخر یک ضربه ی آزاد نزدیک دروازه بود که همسر من با جیغ و داد می گفت : این گله . 

قبل از اینکه ضربه شون رو بزنن گفتم ؛‌ این که معلومه گل نمیشه . و گل هم نشد . بعد دیدم که همسرم زل زده بهم . بهش گفتم :‌ تخته اون وره ! بازی هم هنوز تموم نشده . میگه :‌ از کجات میاری این پیش بینی ها رو ؟!

گفتم : اصلا نه توی چشماشون نه تو مدل ایستادنشون گل زدن نبود . 

بعد یکم به تلویزیون نگاه کرد و گفت :‌ نگاه جدیدی آوردی تو فوتبال ... حس میکنم آفسایده ... حس میکنم گل نمیشه ... تو چشماشون گل زدن نبود ... 


گفتم چرا والیبال برام بیشتر از فوتبال هیجان داره . چون اونجا تا بیام حس کنم که چی میشه توپ خورده به زمین ! 

15 جون

یکی از دوستان ما هروقت منو میبینه میگه من به موقعیت تو حسودی میکنم . اجازه ی کار و تحصیل که داری . هرکاری با هر حقوقی که میتونی انتخاب کنی و کسی بهت کاری نداره . پایین ترین کلاس مالیاتی ام که هستی . چی میخوای دیگه ؟! و بعدم بلافاصله میگه : خب زبان و چیکار کردی ؟ 

چون خودش خیلی به داستان خودش علاقه داره و تقریبا هربار تعریفش میکنه . اینکه با آیلتس هشت و زبان ب دو آلمانی و ده سال سابقه‌ ی کار در پروژه های بزرگ ایران وارد المان شده و بعد از شش ماه با فیکسیون و کلی استرس تونسته قرارداد کاری بگیره . اما همیشه میگه : حالا منو نگاه کن . یک سال گذشته و من مدیر این پروژه ام و شرکت ماشین صفر و گوشی و لپتاپ در اختیارم گذاشته . بعدم میگه : اینجا جاییه که وقتی می دوی میتونی انتظار داشته باشی به یه جایی برسی . 

من خیلی وقتا به ابن حرفش فکر میکنم . به اینکه میگن زندگی یه جاده است و به جای مقصد باید از مسیر لذت ببری خیلیم درست نیست . خب آدمیزاد که بز نیست که بی هدف راه بره و بعد از مسیر هم لذت ببره ! مغز آدم اصلا طوری تکامل پیدا کرده که با امید به رسیدن به جاهای بهتر و تجربه های متفاوت تر حال بهتری پیدا میکنه . حالا این وسط مسیر هم خیلی مهمه اما اصلا مهم ترین چیز نیست . یک آهنگ آلمانی هست که یک جاییش میگه :


Es geht nicht um das Lied, sondern darum, dass du

. danced


خلاصه میگه موضوع آهنگه نیست بلکه اینه که برقصی . من حرفای این آهنگ رو از کل موضوع مسیر و جاده و زندگی بیشتر می پسندم . 


با گرم شدن هوا و کم شدن چشمگیر کرونا و واکسینه شدن و کلاس زیان رفتن و دوست پیدا کردن احساس میکنم دیگه اون احساس غریبگی سابق رو ندارم . وقتی وارد شهر جدیدی میشم فکر نمیکنم اوه چقدر من با اینا فرق دارم . وقتی میرم خرید گیج و منگ نیستم . 


راستی آلمانی ها واقعا چیزی ورای تصور من هستند از مهربانی و توجه به اطرافیان . این سردی که همه ی دنیا درباره شان می‌گویند نمیدانم از کجا آمده . به نظرم خیلی منطقی ، آدم‌های با احساسی هستند . یعنی نه مثل ما بیخودی حاضرند قربون آدم بشوند و نه بی توجه و سرد هستند . و طبیعت کشورشان واقعا بی نظیر است و فکر میکنم از این نظر یکم خودخواه بودند که آن را به دنیا نشان ندادند و دنیا از المان فقط تصویر یک قدرت اقتصادی را دارد . 


یک راستی دیگه . این آهنگی که اون وسطا ذکر خیرش بود .


یک راستیِ دیگر هم موند  ! اینکه اگر نتیجه ی تمام سال‌های وبلاگ نویسی من که از دستم هم دررفته آشنا شدن با این دختر درخشان باشد به نظرم می ارزید ... خیلی هم می ارزید ... . 


این عکس هم هیچ ربطی به هیچ کدوم از راستی هایی که گفتم نداره ! عکس پارک نزدیک خونه است که این درخت قرمز توش رو خیلی دوست دارم . 

این همون چیزی بود که ازش می ترسیدم . همونی که میدونستم با مهاجرت تشدید میشه . همین طوریش هم من آخرین کسی بودم که از خبرهای خونه خبردار می‌شد . بچه ی آخر بودن این شکلیه که بعضی وقتا بزرگ‌ترا ترجیح میدم خیلی چیزا رو به بچه ها نگن یا دیرتر بگن . حالا هم انتظاری ندارم که هرروز درجریان اخبار قرار بگیرم با اینکه هرروز با همه ی خانواده صحبت میکنم . 

متاسفانه الان فهمیدم که یکی از دایی هام رو امروز از دست دادم . بعد از دو هفته بستری بودن در بیمارستان بخاطر کرونا که این قسمتش رو هم تازه الان فهمیدم . اساسا تنها آدم‌هایی که توی فامیل میتونم باهاشون حال کنم دایی هام هستن و الان نمیدونم چمه و چِم خواهد شد . نمیدونم چیه تو این از دست دادن که این همه هم تکرار میشه و برای همه هم اتفاق می افته اما هربار زخمش عمیق و مزخرف و درمان نشدنیه . مامانم از همیشه ناراحت تر بود و این هم خودش دردی بود اضافه بر دردهای من که هیچ کاری هم نمیتونستم براش بکنم . 

نوشتن از خاطراتم هم برام کارساز نیست . 

احساس میکنم حالم اصلا خوب نیست و سرم گیجه ... 

۹ جون در کلاب هوس

اولین برخوردام تو کلاب هوس : 

-دورهمی 

-بررسی علل جدایی زوجین بعد از مهاجرت 

-خوابت نمیبره ؟! بیا تو با هم حرف بزنیم 

-زودانزالی در مردان و دیرارگاسمی در زنان با حضور متخصصین 

یه چند تا رو هم اصلا روم نمیشه بنویسم ! 


بعد من یک گروه پیدا کردم برای تمرین زبان آلمانی که خوشحال بودم مدیرش آلمانیه . خلاصه خانمه توضیح میده که یه بازی می‌کنیم و حدس میزنیم طرف کلمه ی مدنظرش چیه. بعد اونایی که تقاضای وویس دادن :

امیر 

علی 

روشنک

محمد

صبا 

ماری ( که اینم فک کنم ایرانی بود )


حماسه آفرینیم واقعا ! 

۹ جون

پسرخاله ی مادرم مرد باابهتی بود . نه برای من البته . برای من آدم متوجه و مهربانی بود . 

من عاشق کارتون وروجک و آقای نجار بودم . هنوز هم گاهی می نشینم و با عشق این کارتون رو نگاه میکنم . از آن دست چیزهای با حس و حال آلمانی است . میتونم فکر کنم اولین تصاویری که ازینجا دیدم هم منو یاد اون کارتون انداخت . هوای ابری و مدل ساختمون ها و پنجره ها و ... .

آقای شین منو یاد آقای نجار مینداخت . زنده ترین تصویرش در زندگی واقعیم بود . در همون ابعاد و با همون مدل سبیل و حتی با همون مدل کلاه . سرهنگ بازنشسته ی پرشور و شوخ طبعی بود . خیلی وقت ها من رو میبرد به حیاط شون و با دقت باغچه اش رو تمیز کرد و از چیزهایی حرف میزد که الان چیزی ازشون یادم نیست اما حدس میزنم درباره ی گل ها بود چون من به گل های حیاطش خیلی علاقه داشتم . فکر میکنم این دومین دوست سن و سال دارم بود که نمیدونم چرا از من خوشش میومد . یکی از دوستان مادرم هم علاقه عجیبی بهم داشت . تصویر کلی ای از حیاطش یادمه که یک درخت بزرگ به داشت و تاک های زیاد که پیچیده شده بودند به داربستی که به پارکینگ وصل بود . اینجاها باید شش هفت سالم می بود . 

یک بار هوا دقیقا مثل الان بود . بهار بود و اون ازم پرسید :‌

خب درسا چطوره ؟‌شنیدم درسات خوبه . 

یادمه بهش گفتم ؛ آره درس خوندن رو از تلویزیون دیدن بیشتر دوست دارم . چون این حرفو اون زمان به همه میزدم !

نمیدونم چرا یهو گفت : اگه امسال همه ی درساتو بیست بشی یه جایزه پیش من داری . 

من سوم دبستان بودم و مثل روز برام روشن بود که همه درسامو بیست میشم اما اینکه ازون جایزه بگیرم برام مهم بود . اولین باری که بعد از گرفتن کارنامه ام اومد خونه مون قشنگ یادمه . بدو بدو رفتم دم در و کارنامه ام رو نشونش دادم و بهش گفتم که همه ی درسامو بیست شدم . اونم نگاهی به کارنامه ام کرد و گفت ؛ 

دختر زرنگی هستی ..میدونم .. 

همین . نمیدونم فراموش کرده بود یا چی . بعد از اون رفتارم عوض شد . تبدیل شدم به دختر بزرگی که دیگه همراه پدر و مادرش نمیرفت مهمونی و پای حرف های پیرمردها توی حیاط شون نمی نشست و وقتی مهمون داشتند از اتاقش بیرون نمیومد . همش بخاطر اینکه به نظرم یا نباید حرفش رو میزد و وقتی حرفی زده بود باید پای حرفش میموند . بعد از اون فقط دو بار دیدمش . یک بار شب عروسیم که با دستهاش تکیه داده بود به عصاش و لبخند پررضایتی توی صورتش بود و به نظرم خیلی پیر شده بود و یک بار اتفاقی در خیابان که همراه همسرش قدم می زدند . 

دیروز مامانم در جواب اینکه چرا جواب تلفنش را نداده گفت که مراسم ختم بوده و در جواب اینکه ختم چه کسی کلی توضیح داد که همون پسر خاله اش که وقتی بچه بودم زیاد با هم رفت و آمد داشتیم و همون که خونش فلان جا بود و همون که بچه هاش هیچ کدوم ایران نبودن و کلی توضیح دیگه . آخر سر به مامانم گفتم که میدونم کی رو میگی و اصلا لازم نیست اینقدر توضیح بدی ... 

امروز از صبح پر از حسرتم . با خودم فکر میکنم میتونستم روی حیاطش تا همیشه حساب کنم اگر اون زمان برای یک جایزه ی مسخره اینقدر بهم برنمیخورد . با خودم فکر میکنم تا آخر عمرم احتمالا دیگه هیچ وقت هیچ کس اونقدر با شور حیاطش رو بهم نشون نده . با خودم فکر میکنم کاش شب عروسی میرفتم و حالش رو میپرسیدم یا اون روز توی خیابون . یا حتی وقتی به خونه زنگ میزد تلفن رو برمیداشتم . دو کلمه باهاش حرف میزدم به جای اینکه به مامانم بگم با تو کار دارن ! با خودم فکر میکنم زنده ترین تصویرم از آقای نجار دیگه زنده نیست و این خیلی غمگینم میکنه . غمگین تر از روزی که فراموش کرده بود برام جایزه بخره .


5 جون

چند وقته فکر میکنم ته خلاقیت ما هم ماست و خیار بود که البته من واقعا عاشقش بودم و هستم . بوی خیار توی ماست و نعنا ، اونم توی روزهای تابستونی واقعا آدمو خنک میکنه . اما از وقتی ماست های میوه ای اینجا رو دیدم نظرم عوض شده و به نظرم خیار معمولی ترین میوه برای ریختن توی ماسته . آخه اینا سیب ، لیمو ، بلوبری ، آناناس ، توت فرنگی ، Himbeeren که یک مدل تمشکه اما نمیدونم فارسیش چیه و هیچ وقت توی ایران ندیدم و خلاصه هر میوه ای به ذهن خلاق خواننده برسه رو ریختن توی ماست های میوه ای شون و با این حساب یه جوری خورده توی پر نوستالژی من که ماست و خیار بود چون حقیقتا ماست و توت فرنگی خیلی خوشمزه تر از ماست و خیاره ! 

دیروز رفتم بیرون و شاید سه هفته ای بود که توی اون مسیر نرفته بودم . از زیر پل که درومدم یهو بوی اقاقیا خورد به سرم . ایستادم و بو کشیدم و دیدم بله . بوی خودشه . اقاقیاست . این طرف و اون طرف و بلاخره دیدم بالاترین درختی که به سختی دیده میشه اقاقیاس که گلهایش تازه الان دراومده . یکم رفتم جلوتر و دیدم یک درخت دیگه هم هست و شاخه هاش هم پایین تره و یکم جلوتر یکی دیگه . اونوقت من روی دوچرخه با سری رو به هوا ، از دیدن اون همه درخت اقاقیا چنان ذوق مرگ و از بوی خوشش چنان مست شدم که ممکن بود با مخ بخورم زمین . اقاقیا هم یکی دیگه از نوستالژی های شدیدم بود که فکر میکردم اینجا نیست و الان با دیدن اون همه درخت توی یک مسیر خورده توی پر این یکی نوستالژیم . 

هیچی دیگه شب خالی از هر گونه نوستالژی نشستم باران شب رو دیدم که کلا چیزی است متفاوت از باران روز . رعد و برق هاش عین تابلوی نقاشی بود و صدای بارانش عین زمزمه ی عاشقانه . میخوام همینجا بابت همه ی غُر که از آب و هوای اینجا زدم از کائنات عذرخواهی کنم . 

خدایا غلط کردم ! 


4 جون

یک گربه ، یک سنجاب ، یک خارپشت حیوان‌هایی هستند که باهامون رفت و آمد دارند . اولی بماند اما دومی و سومی روزی یکی دوبار فقط می آیند و رد می شوند . اگر برایشان چیزی گذاشته باشیم کلی انداز و وراندازش می‌کنند و بعد می خورند و می روند تا فردا . اولی اما قلمرو اش حیاط ما ، تراس و پشت پنجره هاست . من که از هر جنبنده ای به جز آدمیزاد می ترسم  ( و به قول میم واو اساسا باید از آدمیزاد بترسم نه بقیه ی جنبنده ها ! ) اوایل با این گربه واقعا مشکل داشتم . البته من آدم گربه دوستی هم نیستم . گربه ی چاقالو ! هرروز میومد و پشت پنجره می نشست و همسرم که براش غذاشو میگذاشت می خورد و می رفت . لازم به ذکره که بسیار هم سوسوله و هرچیزی رو نمی خوره . حتی اگه براش گوشت کنار بذاریم یه خورده که مونده بشه دیگه نمیخوره . استخون و این حرف ها هم اصلا توی کارش نیست . اما یه مدت که گذشت یاد گرفت میتونه بیاد لبه ی پنجره ها بشینه . من اوایل واقعا می ترسیدم . مثلا یه روز از خواب بیدار شدم و سرمو که از زیر پتو درآوردم دیدم جناب نشسته لب پنجره ی اتاق ! ازونجایی که تخت زیر پنجره است تو همون حالت خواب و بیدار داشتم سکته میزدم چون تا حالا در همچین فاصله ای با یک گربه نبودم . این روزها که برنامه اش اینه : صبح ها تا بیدار بشم لب پنجره است . من که میرم دسشویی و میام آشپزخونه میبینم لب پنجره اشپزخونه نشسته و با دقت غذا درست کردن منو نگاه میکنه . من که میرم میشینم روی مبل میاد دم در و اینقدر میشینه تا غذاشو بگیره . برای مهمانان خونه هم شده جاذبه ی توریستی . اون شکلی که میاد خودشو میچسبونه به شیشه یا لم میده دم در تراس برای همه جالبه . اما عجیبه که با من در کمترین فاصله ی ممکن توی حیاط میشینه و حتی فکر میکنم اگه غذاشو بذارم کف دستم میاد کف دستمو لیس میزنه ( که من هرگز این کارو نمیکنم چون قطعا قبلش سکته کرده و می میرم !) . فکر میکنم حس ترس منو میفهمه و با خودش میگه این با این ترسش قطعا خطری برام نداره !  

اما یک چند روزه که احساس میکنم بهش عادت کردم . صبح ها که پشت شیشه نمی ببینمش خیلی جدی میرم ببینم کجاست و وقتایی که کمتر میاد براش یه چیزی میندازم که بیاد . بعضی روزها میاد پشت پنجره ی اشپزخونه . من یک دستمال برای تمیز کردن دستام اویزن کردم ازدستگیره ی پنجره و هروقت میرم که دستامو خشک کنم اینم خودشو می کشه بالا و فکر می‌کنه قراره بهش چیزی بدم . یه جور باحالی خوشم میاد ازین کارش . اینقدر هلاک این حرکتش شدم که وقتی چیزی دم دستم نیست از همون مرغ و گوشتی که غذای خودمونه بهش میدم ! نمیدونم از کی به همچین رفاقتی با یک گربه رسیدم اما این موضع کنونی ام با این گربه حیرت انگیزه . برای خودم البته . حیرت انگیز تر دیدن تغییرات خودم در طول زمانه . تغییراتی که گاهی چیزهایی میسازه که هیچ وقت انتظارشو نداشتم . 

پی اس : یه جوری ام لم میده روی صندلیای ما انگار ارث باباشه ! 

1 جون

امروز سه روز متوالی است که هوا آفتابی و گرمه و اینجا دقیقا همون جاییه که یه عمر گفتن اگه کار خوب بکنید میرید اونجا و همینطور ده روز متوالی که آمار کرونا به ازای هر صدهزار نفر شهروند ، کمتر از صد نفر بوده و طبق همین قانونِ جدی ، مغازه ها و مراکز خرید و رستوران ها باز شدند و من تازه دارم می فهمم آلمان چه جور جاییه . اینجا جاییه که مردمش تمام بعدازظهرهاشون رو در رستوران ها و با نوشیدن ابجو میگذرونن و منظره های قشنگی میسازن . اینجا جلوی خونه هاشون پورش و بنز پارکه اما عصرها با دوچرخه هاشون توی کوچه ها دور میزنن . روزهای آفتابی به شدت شلوغه و مردم با آفتاب خیلی حال میکنن . هرچقدر آب و هواش سه نقطه است ولی طبیعتش واقعا زیبا و تر و تمیز و بکر و تحسین برانگیزه . البته برای ما بیشتر و برای خودشون صرفا “طبیعته دیگه !” 

فکر میکنم خیلی دارم تخصصی نظرات فرهنگی و مردم شناسی مو ارائه میدم و بهترم تمومش کنم ! 

اوضاعم یکم بهتر شده چون مثل چند روز قبل تا سر صبح بیدار نیستم و از وضعیت قاتل سریالی خارج شدم ( که البته اینکه همین سریال ها رو تا ته دیدم هم بی تاثیر نیست در این مورد !) و با شنیدن هرچیزی گرگر اشک نمیریزم . من تو همه چیز تاخیر دارم . نمیدونم چرا delay مفهوم رو بهتر میرسونه ! دیلی دارم واقعا . هرزمان از زندگیم که یادم میاد در مواقع سخت اونکه با سن کم به بقیه روحیه میداد من بود که بعد از شش ماه تازه میفهمیدم چی شده و اون موقع هم کسی نبود به من ‌دلداری بده چون همه اون موقع به مرحله ی پذیرش رسیده بودند . در تمام اتفاقات مهم زندگیم همینجوری بودم . و حالا هم مثل همیشه ... 

اما خب زندگی در جریانه . با قدرت . منم گوشه ی ساحل نشستم و از دیدن این بی انتهایی لذت میبرم . 


پی اس : این عکس گوشه ای از شهر Mainz هست . ماینتز جاهای خیلی قشنگی داشت اما نظر من رو این مجسمه ی رو به رودخونه ی راین جلب کرد . زنِ رهایی که روی یک زانوش و در تعادل ایستاده قشنگ نیست واقعا ؟! 



من پر از وسوسه های رفتنم 

رفتن و رسیدن و تازه شدن 

توی یک سپیده ی طوسی سرد 

مسخ یک عشق پرآوازه شدن