سر صبحی بیدارم شدم و رفتم دکتر . بعد از کمی انتظار رفتم توی مطب و وقتی پرسید چطوری ؟ گفتم که زیاد خوب نیستم . گفت آماده شو برای معاینه . یادم نمیاد توی ایران سونوگرافی داخلی بوده باشه و تا جایی که یادمه همیشه از روی شکم بود . اینجا اما بار قبل هم داخلی بود . آماده شدم و دراز کشیدم . دکتر اومد روی سرم و اون دستگاه رو فرستاد داخل و به مانیتوری که رو به خودش بود خیره شد . سکوتش طولانی تر از معمول به نظرم اومد . نگاهش کردم . اخماش درهم بود . فکر کردم از اول هم اخم هاش درهم بود ؟! یادم نیومد . صورتش بیشتر درهم می‌شد . احساس کردم یک چیزی هم گفت که نفهمیدم . دوباره سکوت . بعد گفت متاسفم اما قلب بچه نمیزنه … سرمو آوردم بالا و گفتم چی ؟ و برای اولین بار دعا کردم که کاش آلمانیم اینقدر بد باشه که اشتباه فهمیده باشم . دوباره گفت قلب بچه دیگه نمیزنه . خیلی متاسفم .. برید آماده شید تا صحبت کنیم . 

انگار مسخ شده بودم . لباسامو پوشیدم و نشستم مقابلش . گفت که متاسفانه این موضوع زیاد اتفاق میفته و نباید فکر کنی مشکل از توئه و توصیه ام اینه که کورتاژ کنی و معرفیم کرد به بیمارستان . نامه و مابقی چیزها رو گرفتم و عین مسخ شده ها اومدم خونه . گفتم که چی شده و اینکه باید بریم بیمارستان . همسرم زل زد بهم و گفت : خوبی ؟ گفتم آره . و بعد گفت : اشکال نداره عزیزم .. و این جمله رو هر ده دقیقه یک بار تکرار می‌کرد . 

توی راه بیمارستان یاد وقتی افتادم که پنگوئن رو باردار بودم . یک بار که توی مطب دکتر نشسته بودم یک خانمی با یک سری کاغذ آزمایش رفت توی مطب و بعد با صدای بلند گریه اومد بیرون . نفهمیدم مشکل چی بود اما فکر کردم منم الان باید گریه کنم .. پس چرا گریه نمیکنم ؟! چرا هیچ حسی ندارم ؟! لابد ظرفیتم برای غصه خوردن توی زندگی تموم شده . 

توی بیمارستان دکتر گفت که باید دوباره معاینه کنه . احمقانه بود اما کورسوی امیدی توی دلم روشن شد . با خودم فکر کردم شاید دکترم اشتباه کرده . میدونستم اونی که داره اشتباه میکنه منم ! دوباره لباسامو دراوردم . سر پایین کشیدن زیپ کفشم ناخن ام شکست . از یک جایی خیلی پایین تر از جای معمولش . از دردش دلم ضعف رفت . آهی کشیدم و دوباره روی صندلی دراز کشیدم . بعد از سکوت طولانی ای دکتر دوباره گفت : متاسفانه منم صدای قلبش رو نمی شنوم . ناخنم دوباره تیر کشید . گفت که باید صحبت کنه که چه روزی میشه کورتاژ کرد . گفتم من میخوام همین امروز این کار انجام بشه . گفت که باید با دکتر بخش صحبت کنه . بیرون رفت و منو تنها گذاشت . به انگشتم نگاه کردم که خونی شده بود . اشک توی چشمام جمع شد . نفهمیدم بخاطر درد ناخن ام بود یا چیز دیگه ای . برگشت و گفت دوشنبه عملتون انجام میشه . گفتم من ترجیح میدم همین امروز انجام بشه . گفت امروز ممکن نیست ! گفتم علت این اتفاق چیه ؟ سری قبل که دکتر بودم همه چیز اوکی بود و با خودم فکر کردم این منم که داره این چیزا رو میگه ؟! این منم که داره اصرار میکنه که امروز عملش کنن و این منم که این سوال ها رو می پرسم ! گفت که علتش مشخص نیست اما زیاد اتفاق میفته و یک سری توضیح دیگه که گوش ندادم و نمی‌دونم حواسم کجا بود . دوباره رفت و یک دکتر دیگه اومد . خودشو معرفی کرد و گفت که می‌خواد راجع به دوشنبه یکم حرف بزنه . یک عکس از رحم بهم نشون داد و شروع کرد توضیح دادن که دوشنبه قراره چه اتفاقی بیفته . با خودکار نشون میداد که بعد از مصرف فلان قرص اینجا کمی باز میشه . بعد ما با یک چیزی میریم این تو و بعد با سه تا چیز شبیه قاشق این بافت رو از بدنت خارج می‌کنیم . در موارد نادری ممکنه موفق نشیم که کامل این کار و انجام بدیم . در نتیجه با چیزی شبیه سیخ از روی شکم این کارو می‌کنیم . حالم داشت بد می‌شد . پرسیدم مگه من بیهوش نیستم ؟ گفت چرا ! میخواستم بگم پس چرا باید با این جزییات بدونم که چی قراره بشه ؟! حالم بد بود ‌و اون ادامه داد که اگه با اون سیخ ها نشه که دیگه احتمالش خیلی کمه ، باید شکم رو مثل سزارین باز کنیم . میخواستم بالا بیارم . احتمالا دید که حالم بده چون گفت : شما که سزارین کردید میدونید چی میگم .. 

هزار تا دکتر هزار تا سوال ازم پرسیدن و هزار تا تست و آزمایش ازم گرفتن و بعد با یک پرونده فرستادنم خونه . 


توی راه برگشت پریدم به سال ۹۱ . یک هفته بعد از عروسی ، یک روز به عنوان همراه با مامانم رفتم دکتر و در آخر به دکتر گفتم که من یک مقدار حالت تهوع دارم و دکتر نه گذاشت و نه برداشت و گفت باردار نیستین ؟ با قاطعیت گفتم نه ! و دو سه روز بعد دیدم که هستم . یک بارداری ناخواسته در بدترین زمان ممکن . در یک توافق کامل با همسرم سقط کردم . خیلی خودخواسته . راجع به روند سقط و این ها صحبتی ندارم اما در نهایت مجبور شدم کورتاژ کنم . عمل کوتاه و بدون دردسری بود . هیچ وقت توی این سالها فکر نکردم که اونجا کار اشتباهی کردم . امروز اما توی راه برگشت فکر کردم که دارم تقاص اون موقع رو میدم . به همسرم گفتم . ازم خواهش کرد که فکرهای الکی نکنم ! 

فکرای الکی نمیکنم فقط فکر میکنم باید بیشتر ناراحت باشم یا دست کم دو قطره اشک بریزم . فقط فکر میکنم طبیعی نیستم . 

چشمامو به نوبت باز میکردم و آسمون یک دست خاکستری رو می دیدم و درخت کاج سفید رو . درخت کاج همیشه ی سال انگار روش برف نشسته . به همین مناسبت درخت موردعلاقه ام نیست . چشمامو می بندم و یادم میاد از تاکستان های انگور و آفتاب سوزان تابستون . وقتی می رفتیم شهرستان که کمک فک و فامیل بکنیم که انگورهاشونو باز کنند ( اینم ازون فعل هاست که تو لهجه ی ماست وگرنه همه ی ایران یک میوه رو از درخت می چینن ! ) . آفتاب اینقدر سوزان بود که بعضی از انگورا سر شاخه قرمز شده بودند . گوشه ی حیاط شیشه های آبغوره رو گذاشته بودند که اونها هم زیر آفتاب رنگشون و طعم شون عوض شه . وای چه رنگی می‌شد بعد از دو سه روز . وای چه طعمی می‌شد . چشمامو باز میکنم و آسمون با همون شدت ابری و خاکستریه . چشمامو می بندم و یاد قشم میفتم . آفتاب که افتاده بود روی آب های خلیج فارس . من لباس قرمز پوشیده بودم یا شال قرمز؟ یادم نیست … انگار یک شوری داشتم که الان ندارم و یا حوصله اش رو ندارم . نمی‌دونم . چشمامو باز میکنم و دوباره کاج سفید رو میبینم . 

تمام روز روی تخت دراز کشیدم و مطلقا نمیتونم تکون بخورم . از صبح فقط یک لیوان چایی خوردم که بالاش آوردم و یک مقدار آب که اونم بالا آوردم و چند بار دیگه هم بالا آوردم ولی دیگه چیزی توی بدنم نبود . صبحی به کریستف پیغام دادم که من نمی تونم امروز بیام چون دخترم مریضه . بیراه هم نگفتم . پنگوئن سرفه های شدیدی میکنه . گفت که یا خودت از دکتر مرخصی بگیر یا برای بچه و در ادامه گفت : میدونی که ؟ آره میدونستم و اصلا لازم به توضیحش نبود . فردا نوبت دکتر دارم و بعدش میخوام بهشون بگم که باردارم . خدا میدونه اینقدر سختمه و خجالت میکشم و اصلا نمی‌دونم چی بگم ‌و چیکار کنم که همینم حالمو بیشتر بد میکنه . با خودم فکر کردم همون برگه ای که دکتر داده و روش تایید کرده که باردارم رو ببرم بذارم جلوش ! چون حوصله‌ ی حرف زدن هم ندارم !


وسط سرما و گرمای امروز یهو گفتم : بریم دبی ! همسرم با تعجب گفت : دبی ؟! تو که همیشه از دبی بدت میومد ! راست میگفت . از دبی بدم میاد و دلم نمیخواد هیچ وقت یک قرون پولم رو اونجا خرج کنم ! گفتم کجا غیر از دبی آفتاب داره ؟! گفت : میریم یکی دوماه دیگه .. 

معلوم نشد یکی دو ماه دیگه کجا میریم ؟! و یعنی من باید یکی دو ماه دیگه این هوای لعنتی رو تحمل کنم ؟! و اصلا یکی دو ماه دیگه که همینجا هم هوا خوب میشه و .. چمیدونم اصلا ! 

به ز گفتم من که تو هر زمستون آلمان یکی دو سال از عمرم کم میشه ! و بعد همه خندیدند و همگی گفتند که زمستونای اینجا زیادم سخت نیست و ایرانم همینطوره ! اگه واقعا اینطوریه پس من چمه ؟! 

دیشب هم مثل امروز و چند روز پیش انگار توی یک دنیای دیگه بودم . افتاده بودم روی دور حرف زدن و بابت یک کاری بیزنس پلن می دادم . ز میگفت حاضره با من کار کنه ! بیزنس پلن رو تا تهش ترسیم کردم و وقتی اومدم خونه از تهش به بعد رو هم برنامه ریزی کردم ! فکر میکنم مغزم چیزهای معمولی رو نمی فهمه اما چیزهای دیگه ای رو می فهمه ! 

آخر سر امروز بعد از چندین و چند ساعت دراز کشیدن وقتی همسرم اومد که بهم سر بزنه که احتمالا ببینه هنوز زنده ام یا نه ؟ گفتم من دارم می میرم .. نکنه من بمیرم …  پوزخندی زد و گفت : عین همین جمله رو سری پیش که باردار بودی هم زدی ! 

مطمئنم خودم خودم را چشم زدم . چپ رفتم ‌و راست اومدم و گفتم 

هیچ علائم جدی ای ندارم . بار قبل به دکتر گفتم حالم نرماله ‌و بعضی وقتا فراموش میکنم که باردارم . زد به میزش ( و من تعجب کردم که آیا این یک واکنش بین المللیه ؟!) و گفت : امیدوارم همینطوری خوب پیش بره ! 

هفته پیش یک بار سر کار بالا آوردم ! با خودم گفتم خب یک بار طبیعیه دیگه ! فرداش خوب بودم ‌اما از روز بعدش مدام بد و بدتر می شدم .

چند روزه طعم قهوه ترشه ! اینقدر به نظرم ترشه که نمیتونم بخورمش . با حذف قهوه ی صبح سر درد اومده سراغم . اشتهام تقریبا صفر شده و هرکار میکنم خودمو تحریک کنم هیچ غذایی برام جالب نیست . سهمم از نهار و شام هرروز کم و کمتر شده تا اینکه در دو روز گذشته در مجموع دو وعده غذا خوردم اونهم با اصرار ‌و خواهش و تمنا ! احتمالا فشارم بیشتر میفته چون بیشتر هم سردمه . امروز همسرم اصرار داشت به مناسبت ولنتاین منو ببره بیرون . من اما از پشت پنجره با دیدن آسمون ابری و درختای خشک شده چنان یخ زدم که یهو بی مقدمه گفتم : منو بکشی هم امروز بیرون نمیام ! و اون با تعجب نگاهم کرد و گفت : قرار نیست بکشمت ! فقط یه پیشنهاد ساده بود !!   

دیروز بلند شدم و گفتم اصلا اینا همش توهمه ! من خیلی ام خوبم ! و برای اینکه به خودم و دنیا ثابت کنم که چقدر خوبم شروع کردم به بار گذاشتن آبگوشت ! یک به هم انداختم توش با مقدار کافی مرزه که عیشم کامل باشه ! ظهر هم یک گوشت کوبیده اساس ساختم و همراه دوغ آبعلی که تازه پیداش کرده بودم و ساخت هامبورگ بود! خوردم . دوغ لامصب خیلی خوشمزه بود . هی خوردم و هی خوردم . یهو دیدم تمام شیشه دوغ رو خوردم و پرواضحه که بعدش حالم بد شد ! امروز دوباره شیشه دوغ رو دیدم و دلم غش رفت . بردم توی یک گوشه ای قایمش کردم که چشمم بهش نیفته . بعد چشمم به انگورهای توی یخچال افتاد . یک خوشه شستم و خوردم . خوشمزه بود با اینکه هیچ وقت فن انگور نبودم . یک خوشه دیگه هم شستم و خوردم و یکی دیگه هم که متوجه شدم دوباره حالم داره بد میشه . از خوردن دست کشیدم و دیگه هیچی نخوردم . اوضاع مسخره ای شده . از دو تا چیز هم که خوشم میاد آخرش اینطوری میشم . 

خسته ام ، سردمه ، گشنمه و دلم هیچی نمی خواد و امروز دیدم که از همین دو هفته پیش که دکتر بودم دو کیلو کم کردم ! و تا همین دو روز پیش داشتم همه جا جار می زدم که من خیلی خوبم و عجب بارداری شیرینی ‌و به به ‌و چه چه ! 



اومدم یک مقدار افاضات سیاسی بکنم !


-اولا که بسیار خرسندم که چنین ائتلافی از این آدم‌ها تشکیل شده و از دیدن کنفرانس خبری دانشگاه جرج توان واقعا لذت بردم و افتخار کردم . چه جواب های هوشمندانه و هم جهتی به سؤال‌های گاها جهت دار داده شد و چقدر همه چیز بر خلاف همه ی این سال ها درست و به جا بود.   

من یک سری همکار دارم که مثل خودم خارجی هستند و تقریبا از همه جای دنیا هم هستند . امریکا ، انگلیس ( که جا داره یک پست مجزا بنویسم در باب اینکه چرا یک نفر باید از امریکا و یا مثلا لندن مهاجرت بکنه ؟! چون جواب این سوال رو خودم هنوز پیدا نکردم ! ) و ترکیه و مصر و حتی کشورهای جهان سومی مثل سوریه . توی این روزها که باهاشون صحبت می کردم قبل هرچیزی بدون اینکه من چیزی بگم اونا میگفتند که ایرانی ها واقعا مردم باهوش و مدرنی هستند . همشون میگفتند ما هرچی ایرانی میشناسیم دنبال پیشرفت تو زندگی ان ، تحصیل کرده اند و تو مشاغل تخصصی کار می‌کنند ، دنبال یاد گرفتن چیزهای جدیدن ‌و نسبت به موقعیت جغرافیایی شون که خاورمیانه باشه خیلی خوب خودشونو آپدیت کردند . درسته که نتیجه گیری اون ها صرفا از شناخت ایرانی هاییه که مهاجرت کردند ولی این چیزیه که من از زبون همشون شنیدم قبل از اینکه خودم چیزی بگم و از همه جالب تر این بود که یک روز صحبتِ داشتن پاسپورت آلمانی بود که‌ کریستف رو به من گفت : تو که پاسپورت آلمانی داری ؟ گفتم نه ندارم . بعد گفت خب پاسپورت ایرانی که خوبه . یعنی از نظرش پاسپورت ایرانی خوبه !! و نمیدونه که پاسپورت من یکی از بی ارزش ترین پاسپورت های دنیاست !!

 میخوام بگم تو نظر اغلب مردم دنیا ما آدمهای مترقی ای هستیم و حتی ‌بعد از چهل سال و اندی که این بی خاصیت ها و جانی ها تو ایران حکومت کردند این تصویر از مردم ایران خدشه دار نشده . من خوشحالم اگه از این بعد همین چند نفر نماینده مردم ایران توی دنیا باشند چون اینا شبیه تر ان به ما و دنیا هم ما رو همینطوری میشناسه . نه شبیه اون بی سوادهایی که حتی یک جمله نمیتونن به انگلیسی صحبت کنن ، جدا از تمام جنایات و اقدامات تروریستی که این طرف و اون طرف میکنن . 


-چند شب پیش اتفاقی یک مصاحبه از سوسن تسلیمی دیدم . بی حرف پس و پیش به نظر من اون بهترین بازیگر زن سینمای ایران هست . یک بازیگر به معنی واقعی کلمه . من هنوز هم از دیدن نقش هاش توی فیلمهای بیضایی متحیر میشم . توی مصاحبه اش یک جایی میگه بعد از انقلاب یک نامه نوشتم و اعتراض کردم به وضعیت تئاتر و بعدش از تئاتر اخراج شدم . سر فیلم سینمایی بعدی گفتن این خانم نگاهش توی این فیلم زیادی قدرت داره ! و شخصیت اش قوی تر از شخصیتِ مردِ فیلم هست ! و باید همه ی اینها اصلاح بشه . و بعد میگفت یک نفر هرروز میومد و فقط چک می‌کرد که دوربین در زشت ترین زاویه از صورت من فیلم بگیره ! ( قابل توجه که اینها از روز اول تا امروز ذره ای عوض نشدند و از همون اول ضد زن ، ضد زندگی و ضد زیبایی بودند و حالا تازه بعد از چهل سال یک عده متوجه شدند که چه خبره و یک عده زیادی هنوز در بی خبری هستند ).

اما چیز جالب تر اینه که یک جایی بیضایی گفته سوسن تسلیمی مثل خیلی از بازیگرای زن ایرانی بعد از انقلاب از جمله نیکی و کریمی و هدیه تهرانی خوش شانس نبود که کارش و هنرش دیده بشه . اتفاقا به نظرم این موضوع حاصل شانس نبود و کاملا انتخاب خود سوسن تسلیمی بود چرا که اون هم می تونست بمونه تو ایران و هیچ اعتراضی به هیچی نکنه و همیشه نقش زن‌های قربانی و بی دفاع رو بازی کنه و همیشه هم روی پرده باشه اما این کارو نکرد .

و اما در کمال فروتنی می گفت : من وقتی از ایران خارج شدم کسی نبودم ! فقط چند تا فیلم بازی کرده بودم … چند تا فیلمِ آدم حسابی ترین کارگردان و نویسنده ی ایرانی رو به اون درخشانی بازی کرده و میگه من کسی نبودم ! و بعد یک نگاه بیندازید به بازیگرای بعد از انقلاب که بخشی از زیادی از موفقیت شون بخاطر زیبایی شون بود و نه استعداد هنری شون و اما طوری رفتار می‌کنند انگار که چه اثر هنری ای خلق کردند ! تاج سرشون هم فاطمه معتمد آریا که معتقده سینمای ایران بعد از انقلاب بخاطر محدودیت هایی که ایجاد کرده شکوفا شده !! 


اره دیگه . آدم‌های درست و حسابی و زن های قوی رو محو و تار کردند تا یک سری آدم معمولی که هرچی اونا میگن رو پیاده میکنن بولد بشن . که بعد یکی مثل جواد ظریف صرفا بخاطر کت و شلوار مرتب و توانایی انگلیسی حرف زدنش  ( که از بدیهیات شغل و جایگاهش هست !) بشه مایه مباهات ملت ! یا مثلا یک سری بازیگر فوق العاده معمولی بشن بازیگرای خوب ایران . 


پی اس : یک چیز بی ربط هم بگم و برم دیگه ! چند روز پیش بعد از مدت ها و واقعا مدت ها نشستم پای اخبار که یهو دیدم داره فرزین رو نشون میده که داره درباره ی وضعیت دلار چرت و پرت میگه . یک لحظه فکر کردم دارم اشتباه میکنم که دیدم زیر نویس کرد : محمدرضا فرزین رییس بانک مرکزی ! ها ها ها ! استاد اقتصاد ما شده رییس بانک مرکزی ! بعد به نوبت یادم از اراجیفش سر کلاس هامون افتاد . وقتی که چقدر احمقانه از برنامه ی یارانه اش دفاع می‌کرد . یک بار که داشتیم تیربارونش میکردیم بابت اشتباهات اقتصادیش با لحن احمقانه ای گفت : برید .. برید امشب یارانه هاتونم براتون می ریزیم ! چی میخواین دیگه !! 

و یک بار دیگه تعریف می‌کرد که روزش رو با شنا در استخر پایین خونه اش شروع میکنه و در ادامه صبحونه رو در فلان کافی شاپ فلان جای تهران میخوره و جوری این ها رو تعریف می‌کرد انگار ما یک سری بدبخت و استخر ندیده و صبحانه نخورده ایم که فقط منتظر یارانه ی احمقانه ی اونیم . با خر فرض کردن ملت و گند زدن به اقتصاد کشور پله های ترقی رو چه زود طی میکنن ! آآآآه …


حالا وسط این داستان‌های من چند هفته پیش خواهرزاده بزرگه یهو همینطوری بی مقدمه پیغام داد که “خاله اگه من ازدواج کنم تو نمیای مجلس من ؟!”

منم فکر کردم این صرفا یک تست علاقه است و اینه که بلافاصله گفتم : معلومه که میام ! دیوانه ای تو ؟! 

و بعد دو ساعت بعدش پیغام داد که : خاله راستش شاید من ازدواج کنم ! 

من هنوز تا همین جا هم گفتم موضوع زیاد جدی نیست . ولی فرداش از صبح شروع شد . در ابتدا خواهرم زنگ زد . بعد مامانم و بعد برادرم بعد پسر برادرم و منم سر کار بودم و نمیتونستم جواب بدم و پیغام پشت پسغام شروع شد که بله ! موضوع گویا جدیه ! این از ویژگی های خانواده ماست که یک چیز رو نمیگن ، نمیگن و نمیگن . بعد یهو همه با هم به این نتیجه میرسن باید زودتر میگفتن و همه با هم شروع میکنن به خبر رسانی ! خواهرم با یک حالت مستاصلی میگفت : اینا میخوان با هم ازدواج کنن ! حالا من چیکار کنم ؟! یعنی من دنیا دنیا هم بگذره این خواهرمو نمی فهمم ! بهش گفتم تو تا همین دیروز میگفتی اینا چرا با هم ازدواج نمیکنن وقتی اینقد میرن‌و میان . الان میگی چرا دارن ازدواج میکنن ؟! 

البته باز من تا اینجا هم گفتم خب حالا تا اینا بیان و برن و به توافق برسن و عقد و بعله برون و عروسی و نامزدی و فلان احتمالا یک سال دیگه طول میکشه . اما هرروز برام عکس از آزمایشگاه و حلقه خریدن و این و اون خریدن می رسید و یه هفته بعد خود عروس خانم پیغام داد که ما داریم فردا میریم محضر ! یعنی من فکر کردم خبر خودم خیلی خفنه و بگم همه متحول و خوشحال میشن که دیدم جلوی خبر اونا هیچی نبودم ! هرچند که اصلا فرصتی نشد که خبرمو بدم بس که اونا هرروز خبرای تازه داشتن !

حالا علت این همه عجله اینه که شاه داماد پذیرش دانشگاه شون از شهر Darmstadt اومده و اینا با خودشون به این نتیجه رسیدن هرچی زودتر ازدواج بکنن احتمال اینکه سفارت بهشون گیر بده که شاید ازدواج سوریِ و از این حرفا کم تره . که البته من زیاد امیدوار به این ماجرا نیستم و به نظرم برای سفارت بازم فاصله ی کمی هست . 

حالا امروز زنگ زدم به مامانم و مامانم داشت تعریف می‌کرد که دیشب عروس خانم و آقا داماد رو دعوت کرده ‌و وسط مهمونی یهو تایید نوبت سفارت شون اومده و خواهر ما هم شروع کرده گریه و زاری که آه و واه دخترم داره میره ! و در ادامه مامانم برگشته گفته : پس من چه دلی دارم که اون دخترم و بچه اش رو سالی یک بار تازه شاید ببینم ؟! و مگه من چند سال دیگه میخوام زندگی کنم ؟! و از این حرفا و بعد دوتایی با هم نشستن و یک دل سیر گریه کردن ! اصلا خانواده ی ما یک استعداد عجیبی توی غریبانه نشون دادن اوضاع و شام غریبون راه انداختن دارن ! به مامانم میگم مهمونی گرفتی بعد نشستین وسط مهمونی گریه کردین ؟! آقای داماد نگفتن اینا دیگه کی ان ؟! 

و بعد که داشتم همین داستان رو از زبون خواهرزاده ام می شنیدم گفت شب که برمیگشتیم شاه داماد گفته که رابطه ی شماها با هم چقد عجیب و جالبه !! 

خب قاعدتا درسته که کمی شوک شدم و انتظارش رو نداشتم اما الان خوشحالم و خوشحال تر می بودم اگه پیش شون بودم و توی این شادی باهاشون شریک بودم . به رفتن هم فکر کردم ولی سرعت ماجرا اینقدر بالا بود که بهش نرسیدم ! ولی شاید اگه مجلسی باشه حتی برای دو سه شب هم که شده برم ، حتی اگه شکمم یک متر جلوتر از خودم باشه ! و در این صورت ثابت میکنم که ما رابطه ی عجیب و جالبی با هم داریم ! 

سردمه . اون سرمای سخت اروپا که اون مسخره ها می گفتن انگار همش جمع شده توی تن من . هرجا میرم همراه خودم این پتوی مقاوم تا منهای پونزده درجه رو میکشونم و باز سردمه . کیسه آب گرم رو پر از آب جوش میکنم و به خودم می چسبونم . بعد دلم می‌خواد یک چیز بزرگ تری بود اندازه ی کل قد یک متر و هفتاد و یک سانتی ام ! این یک وجب کیسه کجا رو گرم کنه آخه ؟! 

کیسه آب گرم و کردم توی پنجاه کیلو بار مجازی که داشتم و در اولین سفرم با خودم آوردم . لابد فکر کردم دارم میرم سیبری و اونجا هیچ مغازه ای نیست و اگه هم هست ما خیلی فقیریم و نمیتونیم یک کیسه ی آب گرم بخریم ! وگرنه هیچ عقل سلیمی وقتی قراره همه ی زندگیشو خلاصه می کنه تو سی کیلو ، کیسه آب گرم رو با خودش نمیاره ! بهرحال کیسه ی آب گرم که اینقدر نقش پررنگی در هجرتم داشته دقایقی پیش سوراخ شد ! شانس آوردم زود فهمیدم وگرنه احتمالا الان توی بخش سوختگی بیمارستان بودم . بس که فشارش دادم و به خودم مالوندمش دیگه طاقت نیاورد و وا داد ! همه ی نگرانیم اینه که توی این چند ساعت تا رفتن به مغازه و خریدن یک کیسه ی آب گرم چیکار کنم که منجمد نشم ! 

امروز صبح بیدار شدم و احساس کردم یک چیزی توی دلم سرجاش نیست و در حال پیچوندن بقیه ی اجزای دلمه ! چند روز پیش رفتم حموم و بوی نرم کننده دقیقا همین وضع رو در دلم ایجاد کرد . بویی به گندیِ اون نرم کننده تا حالا نشنیده بودم . نرم کننده رو انداختم توی سطل اما سرم همچنان بو میداد یک طوری که دلم میخواست سرم رو بکنم و بندازم یک طرف ! مجبور شدم چند ساعت بعدش دوباره برم حموم و خودمو از شر اون بو خلاص کنم . 

بعضی چیزها بوی شدیدی پیدا کردند مثل مایع دستشویی که زیادی بوی نارگیل می‌دهد یا گوجه فرنگی ! گوجه فرنگی هم یک بوی شدید گوجه فرنگی می‌دهد ! یادم نمی آید قبلا هم گوجه فرنگی اینقدر بو میداد یا نه !! 


با خودم فکر میکنم چند بار توی زندگی خودمو مادر دوتا بچه تصور کردم ؟! و تنها چیزی که یادم میاد همین چند ماهه اخیره اما به نظر این چیزیه که حالا داره اتفاق میفته .. چیزی که من به ندرت تصورش می کردم . و هنوز در فاز ناباوری هستم . از سرما می لرزم و تمام روز می خوابم اما با همان روتین قبلی زندگی میکنم . فقط وقتی بهش فکر میکنم استرس میگیرم ، مثل الان ! که اگه مشکلی پیدا کنه چی ؟! اگه زود دنیا بیاد چی ؟! یا اگه دیر دنیا بیاد ؟! یا اگه من سر زایمان بمیرم !! این مسیر رو تا جاهای تاریک تری هم میرم و چون نمیتونم خودمو به جای مطمینی وصل کنم کلا رهاش میکنم ! یک طوری میرم توی فاز “اصلا هرچی پیش آید خوش آید” ! 

خوشحالم ؟ نمی‌دونم .. فقط به شکل عجیبی آروم و راضی ام و به نظرم اینا برام خیلی کافی اند .