اگر چند سال پیش به من میگفتند که یک روز‌ میری یک جایی ساکن میشی که دلت می‌خواد تا آخر عمرت همونجا باشی هیچ وقت باور نمیکردم . توی ذهنم خودمو آدمی تصور میکردم که زندگی تو جاهای مختلف رو تجربه میکنه اما امروز در کمال ناباوری می بینم که حالا نه تنها نمیخوام از این کشور پامو بذارم بیرون ، بلکه دلم نمیخواد از همین محدوده ای که خونمون هست خارج بشم ! یعنی یک طوری نمک گیر شدم اینجا که باورم نمیشه . با اینکه اینجایی که ما هستم شهر کوچیکی هست که البته از نظر داشتن امکانات خیلی فرقی با بقیه جاها نداره اما آرامش و سکوت اینجا رو شهرای بزرگ ندارند و من یک طوری به این آرامش عادت کردم که وقتی میریم یک شهر دیگه ، از شلوغیش خسته میشم . یعنی خودمو بند کردم به همینجا و دوست دارم تا آخر عمرم همینجا باشم ! 

به مسیرهای پیاده رویش عادت کردم ، به دیدن چهره ی آدم ها ( که خیلی هاشون برام تکراری شدند ) ، به مهد پنگوئن و مربی هاش و خلاصه همه چیش . از همه هم بیشتر به این تابلوئه محلِ عبورِ اردک ها :) یعنی اینقدر این تابلو رو دوست دارم که هرروز که پنگوین رو می برم مهد منتظرم که به این تابلو برسم . سمت راستِ تصویر ، یک پارک هست که وسطش دریاچه ی بزرگیه و اردک‌های زیادی اونجا هستن که طبق گفته های دوستمون خیلی هم زاد و ولد می‌کنند ! و گاهی سرشون میندازن پایین و میان توی خیابون ! برای اینکه حواس ملت و رانندگان غیرمحلی بهشون باشه این تابلو رو زدن اینجا . ز میگفت فکر نکنم جای دیگه ای همچین تابلویی وجود داشته باشه :)



یک بار با سین حرف می زدم و اون زمان خودم ایران بودم و یادمه یک بار گفت : آلمان مثه خونه شده برام و من با خودم گفتم : این چی میگی ؟! مگه میشه یک کشور دیگه میشه خونه بشه برای آدم ؟! و حالا می بینم برای خودم اینطوری شده . البته که دوست داشتم یک جای گرمتر و آفتابی تری با زبان زیباتر و روان‌تری خونه بشه برام ولی همینم خوبه دیگه ، خدا بده برکت ! 


جناب همسر از سر کار که رسید خونه پرسید : تو خوبی ؟ چیزیت نیست احیاناً ؟! گفتم که نه . گفت که من از صبح مریضم . 

فکر کردم روز قبل کجا بودیم ؟ رستوران نبودیم و دو روز تمام با ز اینا بودیم و تمامش هم من در حال آشپزی بودم یک طوری که آخرش قشنگ میخواستم که تنها باشم ! حالا بهرحال غذای بیرون نخورده بودیم . گفتم : لابد از این ویروس های متنوعِ مهدکودک گرفتی ! این جمله رو کریستف میگفت و می خندید که تمام سال انواع ویروس ها رو گرفته بود و اونم صرفا از مهدکودکِ دخترش . 

یک روز بهاری زیبا بود . آفتاب هم می تابید . بی رمق البته . همه ی درخت‌ها شکوفه داده بودند . از صبح منتظر بودم که عصر بریم پارک و قدم بزنیم . گوشه ی پارک خانم های خانه دارِ بچه دار جمع شده بودند . یکی از دوست های مهد کودک پنگوئن با مادرش رسیدند . چشم های دخترک شبیه تیله بود . آبی و سبز . از دیدن پنگوئن خوشحال شد و با هم بازی کردند . اسمش را پرسیدم و گفت : سوفی . به همسرم گفتم که یادت هست میخواستیم اسم پنگوئن را بگذاریم سوفیا ؟! به همسر مریضم .

 توی راه برگشت یادم از یک شب تابستانی افتاد . مهمان داشتیم و مهمان مان ویروسی شده بود و حالش خراب بود . پدرم می گفت باید ماست و سیر بخوری ! تنها درمانش همینه ! پدرم به این رسپی ماست و سیر ‌و نعنا خیلی اعتقاد داشت . یادم هست چند نفر دیگه هم اینطوری درمان شدند ! خودش و ما هم اینطوری درمان می شدیم . توی ورژن خاص اش ، داخل ماست گوجه ی رنده شده هم می ریخت و ماست قرمز می شد و من عاشق اون رنگ بودم . به همسرم گفتم ماست و سیر بخوری خوب میشی . قیافه اش درهم رفت و گفت که به همچین چیزی علاقه ندارد ! 

رسیدیم خونه . خریدها رو جابه جا کردم . نصف خریدها پنیر بود . پنیر صبحانه ، پنیر ورقه ای ، پنیر موزارلا ، پنیر پنگوئن ، پنیر پیتزا و یک جور پنیر دیگه ! با خودم فکر‌ کردم برای چی این همه پنیر خریدیم ؟! مگه فرانسوی ایم ؟! اصلا خنگ میشیم که ! و در همون حال صداشو می شنیدم که ثانیه به ثانیه صدام می‌کرد و میگفت : بیا ببین چطوری این اشپارگل ها رو برداشت میکنن ؟ و می رفتم و می دیدیم که تلویزیون برنامه ای در این باره داره . دوباره برمیگشتم آشپزخونه و دوباره می شنیدم که صدام میکنه و میگه : بیا ببین خیلی جالبه … می رفتم و خب برای من اونقد جالب نبود . دوباره صدام می‌کرد و میگفت : بیا ببین این آقاهه چطوری داره لازانیا درست میکنه و دست آخر هم گفت : اصلا چرا نمیای اینجا کنار من بشینی ؟! 

شام که خوردیم گفت که گشنه است و خواست همون ترکیبی که گفتم رو‌ درست کنم . با تصاویری توی ذهنم از بچگیم سیر ها رو رنده کردم . مبل های سبز توی ذهنم بود با دسته های چوبی قهوه ای سوخته . هوای تابستانی و بوی ماست و سیر . گوجه رنده نکردم چون نمی دونستم خودم بعد از این همه سال ازین ترکیب خوشم میاد یا نه اصلا . دوباره رنگ قرمز ماست یادم آمد . اون فامیل مون که دوست نداشت این ترکیب رو بخوره و پدرم که با اطمینان میگفت دوای دردش همینه !

ترکیب جادویی ماست و سیر و نعنا و یک سری چیز میز دیگه رو خورد و گفت که خوشمزه بود . احتمالا بهتر شد که نشستیم یک مستند درباره ی مکزیک دیدیم . مجری برنامه خانمی آمریکایی بود . یک جایی اون وسط ها گفت که پدر بزرگ و مادر بزرگش ایرانی بودند . فکر کردم از اول هم چهره اش برام آشنا بود ! 

از صبح داره یک ریز بارون میاد و قراره تا پنج عصر هم بیاد . نمی دونم چرا یهو هوس کردم تنها باشم و یک موزیک برای خودم بگذارم یا یک پادکست از کسی که صدای دلنشینی داره گوش بدم و الحمدالله هرکی هم پادکست می سازه صدای دلنشینی داره ! آدم میمونه بین یک عالمه صداهای خوب کدوم رو باید انتخاب کنه ؟! و شبیه وقتی میشه که شازده کوچولو رفت توی اون باغ گل ! چقد حاشیه رفتم ! داشتم می گفتم . خلاصه یک چیزی گوش بدم و چایی بخورم . حالا آخرین بار که چایی خوردم یادم نیست !  اما امروز روز تعطیله و بدتر از اون اینکه عصر مهمون دارم . یکی از دوست های پنگوین با مامانش قراره بیان . حوصله ی این مهمون بازی ها رو که اصلا ندارم ولی خب مهم که من نیستم . مهم پنگوینه که عاشق اینه که دوستاش بیان خونه ی ما یا ما بریم خونه ی اونا . مادر پسرک فیزیوتراپه . چند روزه کمر درد شدیدی دارم . کمر درد ازون چیزهاست که من زیاد تجربه اش نکردم و نمیدونم الان باید چیکار کنم . گردن درد هم دارم . شانه هام هم گاهی درد می کنند . خوبه عجب قراضه ای شدم برای خودم ! فکر میکنم می تونم از مادر پسرک بپرسم که چیکار می تونم بکنم برای این دردها و اینطوری انگیزه پیدا می کنم برای دیدن شون . 

دلم میخواهد بیشتر بنویسم . احساس میکنم اگه ننویسم فراموش میکنم که می تونم اینطوری هم احساس زنده بودن کنم . البته که یک سری چرت و پرت کوتاه و مختصر هرروز برای خودم یادداشت می کنم اما اینطوری با جزییات نه . یعنی دست هام نمی کشن که با خودکار اینطوری با جزییات بنویسن ! چون دست هام درد می گیرن اگه زیادی بهشون فشار بیاد . چون قراضه شدم ! چون تنبل بازی رو به حد اعلا رسوندم . نه ورزش میکنم نه فیلم می بینم نه چیزی می نویسم . تازه بعضی وقت ها حتی زورم می آید حرف بزنم ! چند روز هم هست که شروع کردم به دراز نشست رفتن . علتش هم که دیگه گفتن ندارد ! بعد منی که یک زمانی بکوب چهل پنجاه تا دراز نشست می رفتم حالا به زور ده تا می روم . بعد با کلی آه و اوه ده تا دیگه هم می روم و برای پاداش هم بقیه ی روز را استراحت می کنم ! و بعد اینستاگرام مسخره رو چک میکنم . فکر میکنم وقتشه یک خداحافظی جانانه باهاش بکنم و برگردم به غار تنهایی خودم . همیشه تو این وقت ها این حس بهم دست میده که اگه دی اکتیو کنم از دنیا عقب میفتم . اونوقت نمی فهمم کی عروسی کرده و کی بچه دار شده و کی داره نهار چی میخوره ! و شاید فراموشِ دنیا بشم ! چقدر هم که همه ی عمرم نگران این بودم که مثلا کی احتمال داره فراموشِ کی بشم و یا کی ممکنه کی رو فراموش کنم که اصلا چه سودی داره واقعا ؟! با نصف بیشتر آدم های اینستا سال تا سال ارتباط خاصی نداریم به جز رد و بدل کردن یک سری ایموجی مسخره . اصلا همین امروز پاکش میکنم ! 

 واقعا حوصله ی خودم رو ندارم و دلم میخواد یکی رو پیدا کنم و یک دنیا سرش غر بزنم که چرا نمی تونم تنها باشم و چایی بخورم و موزیک گوش بدم و بارون رو تماشا کنم ؟! اینکه هرروز دارم اینجا می نویسم هم برای این است که به خودم نشان بدهم که زنده ام و هنوز بلدم از جزییات زندگی بنویسم و اصلا هنوز بلدم بنویسم وگرنه که توی این روزهای استرن اینقدر همه جا تعطیل و همه چی بسته و زندگی روی دور کنده که هیچ اتفاق منحصر به فردی هم نمیفته . 

خب غر تعطیلات استرن رو هم زدم ! باید بردارم اسم اینجا رو بذارم غر خونه ! هم اینکه غر زیاد دارم همیشه و هم اینکه قراضه شدم !! 

خانمی هست که سالهاست توی اینستاگرام می نویسه . توی شهر من زندگی میکنه . شهر قبلی من ! در محل کار شوهرخواهر من کار میکنه و تا چند سال قبل جایی خونه داشت که من هرروز از خیابون اش رد می شدم . باید ده سالی باشه که می خونمش . به قول همسرم توی اینستاگرام هم که همه دنبال عکس های خوبن ، من دنبال نوشته های خوبم ! سالها عاشقانه های لطیف و گاه به گاهی برای همسرش می نوشت . چند وقت تنها زندگی می‌کرد و از چیزهایی که می نوشت معلوم بود که زندگی بر وفق مرادش نیست . فکر میکنم سال پیش از همسرش جدا شد چون همسرش با کس دیگه ای رابطه ی بهتری رو تجربه می‌کرد ! من چون زیادی می خونمش یادم هست که اون آقا رو واقعا دوست داشت . نه از این دوست داشتن های سطحی . تمام چیزهایی که ده سال پیش و هشت سال پیش و شش سال پیش براش می نوشت رو یادم هست . بعد از جدایی هم همیشه میگفت که نتونسته ازش متنفر بشه . هرچند تنفر یا دوست داشتن یا نداشتن اش یا هرچی توی این وضعیت دردی ازش دوا نمیکنه . 

من درست و حسابی نمی تونم درکش کنم چون همچین تجربه ای نداشتم . نمی تونم از تنهایی ای که بین خودش و دخترش هست و دربارش زیاد می نویسه دقیقا سر در بیارم . ولی بعضی وقت ها خودمو میگذارم جاش و چیزی که عجیبه اینه که تا چند سال پیش از فکر کردن به همچین موقعیت هایی هم بهم می ریختم . می تونستم بنشینم و تصور کنم که ممکنه روزی آدم های دوست داشتنی زندگیم رو به هر دلیلی از دست بدم و نمیتونم توضیح بدم که چه استرسی می گرفتم و چطوری از فکر کردن بهش فرار می کردم . حالا اما وقتی بهش فکر میکنم هیچ حس خاصی ندارم . میدونم ممکنه این اتفاق یا اتفاق های بدتری برای من هم بیفته و آره خیلی سخته و خیلی تلخه و خیلی مزخرفه اما اینو میدونم که اگر هنوز زنده باشم میتونم زندگی رو ادامه بدم . به خودم افتخار نمیکنم برای این داشتن این حس . شاید هم باید به خودم افتخار کنم ! از اینکه دیگه این موقعیت ها برام استرس زا نیستند و فهمیدم خودم برای خودم کافی هستم . از اینکه از ترس های زیادی خالی شدم . من فهمیدم روزهای سخت گذشته همیشه همراهم هستند و هیچ وقت ازم بیرون نمیرن و فراموش نمیشن . نمیخوام این نتیجه گیری کلیشه ای رو بکنم که اونا باعث شدن امروز اینطوری بشم ولی وقتی دقیق نگاه میکنم همینه . من تجربه ی از دست دادن پدرم رو دارم . تجربه ی تا پای از دست دادن مادرم رو . تجربه ی یک سال بدون همسرم زندگی کردن رو و هنوز زنده ام و دارم زندگی میکنم . در تاریک بودن اون روزها صحبتی ندارم . تلخی و تاریکی همه ی اون روزها همیشه توم هست اما دیگه اون حس رو برام ندارند . مثل روزهای اول برام ترسناک نیستند . حالا که بهشون فکر میکنم تلخی و تاریکی رو نمی بینم . وقتی بهشون فکر میکنم خودمو می بینم و تلاشی که برای خوب بودن و معمولی زندگی کردن و رها شدن ازون وضع می کردم . حالا هم که فکر میکنم شاید یک روز دوباره اون اتفاق ها برام بیفته فکر میکنم راه و بیراهه هایی بلدم برای پیدا کردن یک راه تازه برای گذروندن زندگی . همینه که وقتی نوشته های اون خانم رو می خونم که از شب تنهایی که گذرونده نوشته و از غم پنهانی که داشته و از نگرانی هایی که برای دخترش داره ، به همه ی حرف هاش و حس هاش فکر میکنم ، می تونم خودمو جاش بگذارم و بفهمم این نگرانی ها واقعا دردناکه ، بدون اینکه ذره ای نگران بشم یا استرس بگیرم یا هیچی . چند دقیقه به این فکر میکنم که اگه خودم با دخترم تنها باشم میتونم چه کارهایی بکنم . بعد گوشی رو میگذارم یک گوشه و دوباره زندگی خودمو از سر می گیرم . 


ولی راستش دلم نمیخواد کسی به بهای داشتن تجربه های تلخ به همچین مرحله ای برسه . اینو برای خودم هم نمی خواستم ولی خب ، خواستن یا نخواستن من توی اتفاقات زندگی تاثیرگذار نیستند . مثل دوست داشتن یا نداشتن اون خانم که روی رفتنِ همسرش تاثیرگذار نبود .. وقتی بهش فکر میکنم واقعا تلخه .. 


پنگوئن میگه : A B C D به ایرانی چی میشه ؟ 

میگم : الف ب پ ت ث .. 

مردمک سیاه چشماش درشت میشه و میخنده و میگه : چییی ؟ از دیدن ذوقش تمام انرژی یک روزم تامین میشه . در ادامه میگه : تا آخر بخون . 

منم شروع میکنم : الف ب پ ت ث جیم چ … لام میم نون .. 

می پره وسط حرفم و میگه : was ؟ نون ؟! و بلند بلند می خنده :)) 

می خندم و میگم : این نون اون نون نیست و بعد خودم پوزخند می زنم . 

چندین بار تکرار میکنه نون ؟! و میخنده . بعد میگه دوباره از اول بخون . دوباره شروع میکنم و می رسم به نون . دوباره میخنده و میگه نووون ؟؟ دوباره میگم : مامان جون این نون اون نون نیست :) 



- نشسته بودیم توی ماشین منتظر همسرم . دیر اومد و دیر اومد . وقتی اومد گفتم : حالا من هیچی ، زیر پای این بچه هم علف سبز شد اینقد دیر اومدی . پنگوئن به زیر پاهاش نگاه کرد و گفت : علف چیه ؟ اینجا که هیچی نیست ! :) 



- با انگشت هام بهش جمع اعداد یاد می دادم . پنج تا انگشت هر دوتا دستم رو گرفتم جلوش و گفتم پنج با پنج میشه چند ؟ گفت ده . چهار تا انگشت از این دستم با چهار تا از اون دستم رو گرفتم جلوش و گفتم چهار با چهار میشه چند ؟ شروع کرد به شمردن انگشت هام و گفت هشت . سه تا انگشت این دستم رو با اون دستم نشونش دادم و گفتم سه با سه میشه چند ؟‌ چشم بسته گفت شش . دو با دو رو نشونش دادم و گفت چهار . انگشت اشاره ی این دستم رو کنار انگشت اشاره ی اون دستم گذاشتم و گفتم یک با یک میشه چند ؟ و اینو یک طور سرسری ای گفتم که دیگه این که معلومه . گفت یازده ! خودش خندید و منم باهاش خندیدم . گفتم راست میگی این دو تا یک کنار هم میشه یازده . گفت : Quatsch mama !! میشه دو . یعنی مثلا الکی گفتم !! 

خب سال نو هم اومد و من هنوز هم همون تنبلی که بودم هستم . حتی برای نوشتن اینجا هم باید روی خودم فشار بیارم !

راستش اومدم بگم من یک آرزوی خیلی گنده داشتم که میخواستم قبل از چهل سالگیم یک طوری به زور هم که شده جامه ی عمل رو بهش بپوشونم ! که بلاخره موفق شدم و اون این بود که یک روزی برم ایتالیا . شهرش هم برام مهم نبود . اصلا ایتالیا یک مدینه ی فاضله ای بود برام که دوست داشتم فقط نمیرم و از نزدیک ببینمش و الان از اینکه آرزوش به دلم نموند با تمام سلول هام بدنم شکرگزارم . 


الان که برگشتم به نظرم همه چیز خیلی رویایی و ایتالیایی گونه بود . هوای آفتابی و درخت‌های بی شمار زیتون ، کوچه های سنگ فرش و کلیساهای قدیمی با ساعت‌هایی که در شبانه روز دست کم ده بار زنگ می زدند ، اسپاگتی و پیتزا ‌و بستنی ، سواحل آبی و خلاصه همه ی چیزهای خوب . 

ما تو منطقه ای به نام Gardasee بودیم نزدیک میلان . اینجا بزرگترین دریاچه ی ایتالیاست که اطرافش قدم به قدم تبدیل به یک جاذبه ی گردشگری شده . با ماشین باید حدود دو ساعت طول بکشه اگه بخوای دور دریاچه رو دور بزنی . هرگوشه اش برای ما تقریبا یک روز زمان می برد که توش بچرخیم و به این ترتیب تو این چهار روز فقط چهار تا گوشه اش رو دیدیم و گوشه های خیلی زیادی موند که دیگه فرصت نشد ببینیم . اگه هم براتون سوال شد که بین این همه شهر معروف توی ایتالیا چطور ما همچین جایی رو پیدا کردیم باید بگم که اولا اینجا برای آلمانی ها خیلی مقصد متداولی هست ولی ازونجایی که ما آلمانی نیستیم اینو نمی دونستیم ! ما از چت جی پی تی فهمیدیم همچین جایی هست ! یعنی بعد از چندین روز بررسی مقاصد مختلف و پول بلیط و هتل و این و اون ، رفتیم به چت جی پی تی گفتیم نظر تو چیه و به نظرت ما کجا بریم ؟ اونم یک لیست از یک سری مقاصد که این وقت سال هواش خوبه رو بهمون داد . یک سری جا تو فرانسه و چند تا جا توی ایتالیا و ما هم آخر سری یک تاس انداختیم ‌و تصمیم گرفتیم بریم ایتالیا !

هشت ساعت رانندگی کردیم و‌ عجیبه که ما وقتی ایران بودیم تقریبا هرجا میخواستیم بریم باید ده دوازده ساعت رانندگی میکردیم و خیلی هم برامون عادی بود ولی اینجا خیلی تنبل شدیم و تا به چشممون میخوره شش ساعت یا هشت ساعت قشنگ می‌گرخیم . حتی این اپشن که جاده های اینجا واقعا چشم نوازه و از رانندگی کردن توش خسته نمیشی هم باعث نمیشد که هشت ساعت به نظرمون زیاد نیاد . بهرحال از آلمان خارج شدیم و وارد سوییس شدیم . تقریبا یک ساعتی که از مرز رد شدیم تازه سوییس رو دیدیم . همون سوییسی که همه می شناسن . همون تصاویر کارت پستالی که روی کوهپایه های سبز خونه های چوبی هست ‌و اون طرف یک‌ دریاچه ی آبی و کوه های پر از درخت ‌و اون پشت مشت ها کوه های بلندتری که هنوز برف دارن . جدا خیلی ستمه که یکی همچین جایی دنیا بیاد ‌و صبح ها با دیدن این مناظر بیدار شه ! در همینجاها بود که با طولانی ترین تونل زندگیم مواجه شدم . یک تونل هفده کیلومتری ! هفده کیلومتر توی تونل بودن خیلی هیجان انگیزه و نمیتونم خوب توضیحش بدم . بهرحال بعد از گذر از تونل های فراوان و عبور از میان کوه و روی دریاچه ها رسیدیم به ایتالیا . یک ساعتی هم اونجا رفتیم تا رسیدیم به مقصد . خونه رو تحویل گرفتیم و خوابیدیم . 

صبح کمی توی کوچه پس کوچه های همون منطقه ای که خونه داشتیم قدم زدیم . درخت های مگنولیا کم کم شکوفه داده بودند و یک چشم انداز زیبایی از دریاچه هم داشت . بعد هم رفتیم به یک ساحل دیگه که منطقه ی توریستی تری بود . نهار در همه ی این روزها پیتزا و اسپاگتی بود و روز اول غذای من یک جور اسپاگتی با طعم سیر و روغن زیتون بود که خیلی خوب بود . طعم سیر اصلا زیاد نبود چون من زیاد طرفدار سیر نیستم . شراب ها هم متاسفانه باب دل من نبود . یکی دو جا سفارش دادیم و با وجود توضیحات ما مبنی بر اینکه شیرین باشه باز هم طعم یکسانی رو دریافت کردیم . اینجا شراب ها از نظر مزه طبقه بندی داره و از طعم های قوی و تلخ تر و ترش تر شروع میشه تا شیرین و کاملا شیرین . ولی در اون یکی دوباری که من اونجا شراب رو امتحان کردم چیز چندان خوشمزه و خوش خوری نبود . 


اینجا همون جایی بود که ما خونه داشتیم . یک بافت روستایی طور و جالبی داشت .



دوباره همون جایی که خونه داشتیم و نمای ناپدیدی از دریاچه !





شکوفه های مگنولیای دوست داشتنی 


فردای اون روز هوا خیلی گرم و عالی بود . توی اون منطقه هم یک ساحل خیلی معروف داشت که با ما یک ساعتی فاصله داشت . صبح که بیدار شدیم فکر کردیم حالا که هوا خوبه بریم اونجا . شب هم که سال تحویل بود و ما خیال می کردیم که خوب هرکار هم بکنیم شب ساعت ده خونه ایم . ساحل که جامائیکا نام داشت حقیقتا زیبا بود . ازون آب های صاف و آبی کارت پستالی هم داشت . هوا هم خوب یاری کرده بود . تا حدود ساعت های سه لب ساحل بودیم . وقتی برگشتیم به مرکز شهر تقریبا همه ی رستوران ها بسته بودند و ما هم در حال تلف شدن بودیم . اینه که گشتیم و با کمک گوگل یک چندتایی رستوران باز پیدا کردیم که از همون ها هم یکی دو تاش بسته بودند . رستورانی بود با فضای بیرون که باز بود و یک عده هم توش نشسته بودند و ما هم دیدیم که شلوغه رفتیم و نشستیم و غذا سفارش دادیم . من پنه با سس گوجه سفارش دادم و حقیقتا یکی از بهترین ماکارونی هایی بود که خوردم . عکسش رو اینجا میگذارم که شاید به نظر بیاد که خب این که هیچی توش نداره که باید بگم تو ماکارونی های اینها کلا هیچی نداره و شبیه ماکارونی هایی که مامان های ما درست می‌کردند نیست اما به نظر من خوشمزه هست یا شاید منم عادت کردم به این مدل ماکارونی . غذامون که تموم شد دوست مون گوشیش رو برداشت و بعد با تعجب گفت : ما اینجاییم دیگه ؟ و پس از تایید ما گفت که این رستوران که امتیازش ۱.۸ عه !! من که اگه غذا توی دهنم بود قطعا تو گلوم گیر می کرد ! ۱.۸ آخه ؟! من اصلا رستوران زیر ۴.۵ رو جز آپشن هام نمیارم هیچ وقت ! اون وقت نشستیم توی یک رستورانی که ۲۰۰ و خورده ای نفر بهش امتیاز دادن و اون در مجموع شده ۱.۸ ! یعنی کل این دویست و خورده ای نفر بهش رنکی بین صفر تا دو دادن ! راستش ما کل سفر درگیر این موضوع بودیم که چطور یک رستورانی اصلا میتونه همچین امتیاز افتضاحی بگیره ؟! و چطور من تو همچین جایی یکی از خوشمزه ترین غذاها رو خوردم ؟! البته شایان ذکره که بگم غذای بقیه چندان مالی نبود . بهرحال بعد از صرف غذا مجددا یک دوری توی منطقه زدیم و حدود ساعت شش نشستیم توی ماشین که برگردیم . ویز به ما میگفت که یک مسیر دریایی هست که شما رو از این طرف دریاچه میبره اون طرف و خونه ی ما هم دقیقا اون طرف دریاچه بود . رفتیم و قایق بزرگی رو دیدیم که پارک کرده ‌و با خودمون گفت خب الان ماشین رو میبریم روی این قایق و میریم اون طرف . رسیدیم به محل خرید بلیط و دیدیم که بسته است . بعد دیدیم که کشتی بزرگ هم یک طوری خودشو کج و کوله کرد انگار که بخواد پارک کنه و بعد هم چراغ های داخلش رو خاموش کرد ! با ماشین رفتیم دم کشتی و گفتیم ما میخوایم بریم اون طرف . اونم گفت ساعت کاری ما تموم شده . آخرین کشتی ساعت شش میره ! ما هم نمی دونستیم چطوری به این حالی کنیم که بابا ما چند ساعت دیگه سال تحویل مونه ( به وقت ما حدود ده و بیست دقیقه شب سال تحویل می‌شد ) و این رویداد اینقد مهمه که تو همین الان باید کشتی رو استارت بزنی و ما رو برسونی اون طرف ! و چون نمی تونستیم این چیزهای مهم رو حالیش بکنیم سوار ماشین شدیم و یک ساعت و نیم رانندگی کردیم و دور دریاچه رو دور زدیم و حدود هشت رسیدیم خونه . بعد هم پریدیم دوش گرفتیم ، سفره مون رو چیدیم ، لباسهای نو  مون رو پوشیدم و خودمونو خوشگل موشگل کردیم و سال رو نو کردیم :)


هفت سین ما تو خونه ی مردم و تو ظرف و ظروف خونه ی مردم ! البته همه ی هفت سین رو با خودمون آورده بودیم . این عکس به خاطر اون قابی که توش هست جایگاه ویژه ای برام داره . قاب عکس رو عیدی گرفتیم از دوست هامون که عکسی از سفر قبلی مون رو چاپ کرده بودند و نگم که من چه علاقه ای به عکس و قاب دارم و چطوری خونه مون رو پر از قاب و عکس کردم ! 




ساحلی که جاماییکا نام داشت و معروفترین ساحل اونجا بود . 



اینم بابالنگ دراز که اومده بود ریلکس کنه اونجا :))) 






کوچه ها و بستنی فروشی های بی پایان 



پنه با سس گوجه ی من که خیلی خیلی خوشمزه بود توی رستوران ۱.۸ ای !!




دوباره از یک گوشه ی دیگه ی ساحل 



خلاصه برنامه ی هرروز ما تقریبا این بود که بریم یک جایی لب ساحل ، نهار اسپاگتی و از این چیزها بخوریم ، توی کوچه پس کوچه های شهر قدم بزنیم ، یک قهوه بخوریم و برگردیم خونه اما با وجود تکراری بودن این برنامه من که شخصا هرروز ازش لذت می بردم . از آفتاب و هوای خوب . 

روز آخر رو گذاشتیم برای خرید سوغاتی و اینها . جایی که ما بودیم یک موزه ی روغن زیتون داشت ! رفتیم که روغن زیتون رو ازونجا بخریم . با وجود مدل های فراوان روغن زیتون ، آقایی بود که مدل های مختلف رو بهمون میداد تا تست کنیم . اولین چیزی که من تست کردم یک جور روغن زیتون بود که اون آقا میگفت طعم میوه ای داره و یک مقدار تنده . قیافه های ما هم یک طوری بود که یعنی چی ؟! یعنی الان این می‌خواد بده روغن زیتون رو خالی بخوریم ؟! که تکه های نون رو گذاشت جلومون و روغن زیتون رو هم ریخت توی یک لیوان کوچیک . نون رو زدیم توی روغن و خوردیم . اینقدر این طعم برای من عجیب و خاص بود که همونجا فکر کردم پس این چیزهایی که این همه سال ما به عنوان روغن زیتون خوردیم چی بوده ؟! یک طعم میوه ای طوری توی دهنم پخش شد و در آخر تنها یک ذره تندی حس کردم . شبیه بوی عطر بود که اولش یک بویی میده و اخرش یک بوی دیگه . با دستی پر از مغازه اومدیم بیرون . اسپاگتی هم خریدیم ولی راستش تفاوت خاصی بین اسپاگتی های اونجا و اینجا ندیدیم ضمن اینکه اکثر اسپاگتی های اونجا رو همینجا توی آلمان هم دیده بودیم . تنها مهمی که من خریدیم یک کیف بود . نمیدونم قبلا گفتم یا نه ولی من علاقه ی عجیبی به کیف دارم . علتش هم برام نامعلومه . مثلا امکان داره توی زندگی قبلیم کیف ساز بودم ،یا طراح کیف ، یا کیف فروش ، یا کیف دزد !! نمیدونم خلاصه . بهرحال یک کیف چرمی کوچیک دیدم و در دم عاشقش شدم و خریدمش . به این ترتیب میتونم بگم هرجا رفتیم سفر یک کیف ازونجا خریدم . شیراز ، اصفهان ، شمال ، طبس ، ترکیه .. و وقتی پیر بشم میتونم یک موزه ی کیف بزنم ! البته الان یادم اومد کیف هایی که از ایران خریدم رو دم اومدن پخش و بال کردم و به این ترتیب موزه ام ناقصه ! کیفم رو خیلی دوست دارم و با اینکه در اصل بوی گاو میده اما به نظر من بوی ایتالیا میده ! 


آخرین غروب اونجا 



در برگشت توقف کوتاهی در یکی از شهرهای سوییس داشتیم . نرگس های تپل مپل اونجا . اگه می تونستم یک عکس هم از رستوران های فوق العاده گرونش می گرفتم !




خلاصه این بود انشای من درباره ی ایتالیا ! که کشور زیبا و عاشقانه ای بود … همون طوری که من انتظار داشتم .