هیچی عین این عقب کشیدن ساعت نمیتونه به من بفهمونه که پاییز شده :(

همه چیز مثل سابقه . روزهای بیدار می شوم و میبینم کنار خوابیده . شبها تا دیروقت بیداریم و با دوستامون معاشرت می‌کنیم . عصرها میشینیم توی ماشین و بیرون قدم می زنیم . روزها تا ساعت ده خوابیم . 

انگار نه انگار یک فاصله ی هفت ماهه داشتیم و توی این هفت ماه دنیا کن فیکون شده و من هم فکر می‌کنم همه ی این مدت یک خواب طولانی بد بود و حالا بیدار شدم . 

ثانیه ها و دقیقه ها زودتر از تمام عمرم میگذرند . 

اسکار بهترین پیغام امشب رو هم میدهم به “ز” که بعد ازاینکه میگه در چه حالی و از صب به فکرتم میگه :

کلا که حالتو خریدارم واقعا :)))

دو سه روزه فکر می کنم نمیدونم امشب که ببینمش چه حسی دارم .

 و همیشه عاشق تجربه ی ناشناخته ها بودم .

تو یکی از کارتون هایی که پنگوئنم میبینه یک سری بچه هستند در یک مهد کودک و دارند از معلم شون میگن که اسمش appleberry هست ! شما فقط اسم و ببینید. همینجوریش آدم می‌خواد بخورش . بعد از وجناتش نگم براتون . شلوار جین میپوشه با بلوز زرد و موهاشو به یک طرف می بافه و با بچه ها می رقصه . 

کراش زدم رو این خانم اپل بری ! 

فرشامو دادم شستن . از صبح دارم خونه رو میسابم . موهامو رنگ کردم . ابروهامو مرتب کردم . یه جوری قضیه رو گرفتم انگار می‌خواد برام خواستگار بیاد ! 

عکسهامونو می دیدم . عکسهایی که سر شبی با دو دوست‌ صمیمی دوران لیسانسم گرفته بودم . با هم رفتیم یکم قدم زدیم . هر سه تایی پیر شده بود . به شکل خیلی غم انگیزی ... . یا حداقل شبیه دو سه سال پیش نبودیم .

دلم خیلی گرفت ...

از رنگای شاد پیرهن گل داری بپوشم

موهامو رها کنم بریزم سر دوشم 


خلاصه کلاغ دم سیاه قار قارو سر کن که مسافرم داره میاد :)))))) 

منم دیگه برم باغ ، بچینم سبد سبد گل ! 

فردا ساعت هفت صبح کلاس یوگا دارم و تا این لحظه که چشم بر هم نگذاشتم و مابقی اش را خدا بخیر کند .

یک روز پی ام اسی خود را چگونه گذراندید ؟ 

به نام خدا 

صبح بیدار شدم و پیغام همسرم را دیدم که می گفت اینجا سرد و است و سرما و تنهایی و دلتنگی من را گرفته و ازین حرفا . سرمای حرف‌هایش تا مغز استخوانم رفت . خیلی خودم را کنترل کردم که فکرهای عجیب غریب به سرم نزند . چسبیدم به آلمانی و سر خودم را گرم کردم . عصری با پنگوئنم رفتیم پیاده روی . باد سردی می آمد و یک جورهایی داشتم یخ می زدم . جمیع نوه ها جمع شدند خونه ی مامانم و دورهم یک شام زدیم ولی من حوصله شان را اصلا نداشتم . سعی کردم به روی خودم نیاورم . یک دوست عزیز بهم ایمیل زد و در آخر من را “ دوست روشن من “ خطاب کرد . او هم اتفاقا دوست روشن من است هرچند خودش نمی داند . به همین جمله چسبیدم تا خودم را از احساسات الکی جدا کنم اما همه ی آنها حالا آمدند سراغم . حالا زندگی را خیلی سخت می بینم . دوست روشن کسی نیستم و کسی هم دوست روشن من نیست . زمستانِ سرد است و من تنهام و خسته و دلگیر و خدایی که در این نزدیکی ها نیست . مثلا چی می‌شد خدا یکم دست یافتنی تر بود . مثلا شکل یک پروانه این جور مواقع می آمد و اصلا حرف هم نمیزد و فقط نگاه می‌کرد ؟! این هم کاری دارد اصلا که تو اینجوری خودت را از همه قایم کردی و همه هم باید تمام و کمال بهت ایمان بیاورند ؟! 


پی اس : از یک نوشته ی پی ام اسی انتظار یک شاکله ی مرتب هم دارید ؟! بله نوشته ام ته ندارد همان طور که سر نداشت !

خدمتتون عارضم ازونجایی که یکی از تخمی ترین حال های ممکن رو زیر دست دندون پزشک دارم روزی دو بار خیلی سفت و محکم مسواک میزنم که البته این دندون شماره ی پنج از زیر دستم در رفت . مثل ده سال پیش که شماره ی نمیدونم چند از دستم در رفت . خلاصه بعد از اینکه آقای دندون پزشک هرچی سیخ توی مطبش داشت توی دهن من کرد و در همون حین برایم آواز هم میخوند که نفهمم تا کجای فیها خالدونم دارند می‌رن ! من به این فکر می کردم که چه شیرین که بعد از دوسال تعداد قدم های روی گوشیم بالا رفته . حالا مهم نیست که به نه هزار و ده هزار نمیرسه و در حد دو سه هزار تاست اما این دو سه هزارتایی که پنگوئنم کنارم هست و دستامو محکم میچسبه و برایم حرف میزنه کجا و اون ده هزار تای تنهایی کجا . 

بعد ازاینکه سفارت لطف کرده و جواب ایمیل مدیر منابع انسانی شان را نداد که در آن خواهش کرده برای حفظ روحیه ی کارمندش یک وقت اضطراری به بنده و دخترم بدهند ، و بعد از کلی نامه نگاری و التماس و خواهش با مدیر منابع انسانی اش که اجازه بدهد یک هفته بیاید اینجا و دور کاری کند ، اول که گفته باید تحقیق کندکه اگر ایران بیاید مشکلی برایش پیش نمی آید و احیاناً طوری نشود که نتواند برگردد و بعد گفته ایمنی پرواز و فلان و بیسار را باید چک کند و ازین حرف‌ها و بعد تازه امروز یک جلسه برای سه شنبه ی هفته ی بعد گذاشته تا نتیجه اش را اعلام کند ! 

به قرآن دنیا هم سر شوخی با ما گذاشته . خب یک کلمه بگو ها یا نه دیگه ! جلسه چیه اونم برای یک هفته دیگه ! این آلمانی هم مسخره ی خودشان را دراوردند . 

دلم می‌خواد موهام ابریشمی باشه نه این فرفرو وزی که الان هست .

دلم می‌خواد رژ قرمز بزنم و تو خیابونا راه برم . رژ قرمز دیگه تو این مملکت پیدا نمیشه ! 

دام می‌خواد برم شمال . 

دلم می‌خواد برم پیش دوستام . تک تک شون . 

دلم می‌خواد برم استخر . اون بالا بشینم حموم آفتاب بگیرم . آفتابای پاییزی خیلی خوبن . 

دلم سکس هم می‌خواد .


پی اس : با خودتون فک نکنید این چه آدم چیپیه . چون نیستم ! 

تمام زندگی من دست چهار تا کارمند تو سفارته که میتونن مثه آدم بشینن و کار کنن و یکم مسئولیت پذیر باشن بعد من با خودم فکر میکنم حتما یه قسمتی هست که این شده وضع زندگی ما . من که هیچی ، با هرکی صحبت میکنم همینو بهم میگه . خودمو آماده کردم زین پس به همه بگم اسمشو بذارید قسمت ولی من دیگه نمیذارم . 

یه چیزی بهتون میگم به کسی نگید .

نوافن خوردم دندونم خوب نشد . آهنگ ابی رو گذاشتم که می گفت :

“تو خلوت شبونه ام خالی فقط جای شماست ” خوب شد ! 


پی اس : خواجه حافظ شیرازی ام میدونه که من چه کراش عمیقی رو ابی دارم و میخوام سر به تن زندگی عاشقانه ای که الان داره نباشه و یک جایی با من ملاقات کنه تا معنی زندگی عاشقانه رو بفهمه ! 

با اینکه از کله ی صبح بیدارم اما حالا خوابم نمی برد . نمی خواهم بپذیرم که این شب بیداری های گاه به گاهْ هستند همیشه ، همینطور اتفاقی و من هرچه تلاش کنم شب ها قبل خوابم گوشی ام را چک نکنم و فلان بکنم و بیسار نکنم باز هم شبهایی این چنینی خفت ام می‌کنند . 

روز قبل را روزِ نقش بر آب شدن تمام برنامه هایم نامگذاری کردم . چرا که ساعت هفت و نیم که نشستم پای یوگای آنلاین پنگوئنم بیدار شد و اینقدر رفت و آمد که ساعت هشت مجبور شدم بیخیال کلاس بشوم . قرار بود بروم خرید و تا به خانه ی مامانم رسید زد به نوعی لجبازی خاص خودش و با همین شیوه من را از تصمیمم منصرف کرد . قرار بود ساعت دو بخوابد که من کمی زبان بخوانم اما ساعت چهار خوابید درحالیکه موهای سرم مثل اینیشتن در هوا معلق بود و داشتم کلافه میشدم . و بعد توی این هاگیر و واگیر سر ظهری فکر میکردم زندگی ام قبل از او چطور می گذشت ؟ و اصلا من کی بودم قبل از اینکه مادر او باشم ؟ و یادم نیامد . هرچه به مغزم فشار آوردم یادم نیامد که قبل از او زندگی ام چطور بود . ترسیدم که نکند اصلا قبل از اویی وجود نداشته و من از وقتی او به دنیا آمده متولد شدم . 


روزها مثل برق و باد می‌گذرند و من نمی دانم کجای این مسیری هستم که این همه سال منتظرش بودم و برایش تلاش کردم . یک بار اتفاقی داشتم برنامه ی دورهمی را می دیدم . امیر آقایی مهمان بود . ازش پرسید : برنامه ات برای آینده چیست ؟ ( یا یک همچین چیزی ) و او گفت : دلم میخواهد شورم به بازیگری کم نشود . وه که چه جواب بی نظیری داد . این روزها گاهی فکر میکنم نکند وقتی برسم آن طرف که دیگر هیچ شوری برایم نمانده باشد و حوصله ی دوباره ساختن را نداشته باشم . 

گفتم کتاب دختر تحصیل کرده خوب نیست ؟! یا حوصله ام نمی آید تمامش کنم ؟! یا آنجوری که فکر میکردم نیست ؟؟ 


پرت و پلا گفتم ! 

یک طرف صورتم ورم کرده و از دندون درد هیچی نمیتونم بخورم . 

اونوقت برادرم میگه : یه بار بمیری بهتره یا روزی صدبار از ترس بمیری ؟! 

و اساسا جواب خاصی براش ندارم .