روزهای اول یک هیجان ناشی از جدید بودن همه چیز رو داشتم اما یک ناراحتی و شوک عمیق هم داشتم . یک حس تنهایی مداوم باهام بود . انگار که یهو دورم خالی شده بود . چیز سنگین و تلخی بود . هیچ کس هم نبود که بتونم براش توضیح بدم چون متاسفانه به نظر همه من به چیزی که سالها میخواستم رسیده بودم و خوشحال و خجسته و خارج نشین بی درد بودم ! یادم نمیاد اینجا درباره اش چیزی نوشتم یا نه . روزهای قرنطینه و تعطیلی همه جا و مطلقا همه جا و زمستون سرد و همیشه ابری و یک دلتنگی و جدا افتادگی و همه ی اینها و بعد با همه ی اینها اما نمیدونم چرا ته همه ی ناراحتی هام یه امیدی داشتم . حتی نمیدونستم امید به چی ولی یک چیزی بود که نمی گذاشت غرق بشم . 


حالا پذیرش ز بلاخره اومد . اونم برای کجا ؟ ماینز که همین بغل ماست ‌ و یکی از شهرای مورد علاقه ی منم هست . بعد با هزار زحمت تونست نوبت سفارت هم بگیره و این یعنی اگه همه چیز درست پیش بره سه ماه دیگه اینجا پیش منه . از تصور اینکه اون که علاوه بر درست و حسابی بودن از تاثیر گذارترین و مهم ترین و عزیزترین آدم‌های زندگیمه اینجا باشه یک شعف وصف ناپذیری میگیرم . ازاینکه اون اینجا باشه که بتونم باهاش حرف بزنم و راه برم و زندگی کنم پر از هیجان میشم . روزها با هم صحبت می‌کنیم و برای آخر هفته های پیش رو برنامه می ریزیم ! حتی فکر کردم که کریسمس مارکت کدوم شهرا ببرمش و کدوم مدل نوشیدنی رو بخوریم و از کجاها خرید بکنیم و حتی چی بخریم ! یا مثلا بهار سال دیگه که شد کدوم گل ها رو و کدوم دریاچه ها رو و کدوم خیابونا رو بهش نشون بدم . بریم کجا بشینیم قهوه بخوریم . حتی اگه این اتفاقا هیچ کدوم نیفته و اون سفارت بی در و پیکر که جز یکی از سه نقطه ترین نقاط روی کره ی زمینه ! ویزا هم نده ! باز هم من با همین تصوراتم کلی احساسای خوب رو تجربه کردم . 


خواهرزاده کوچیکه به سطح c1 رسیده . اصلا نمیدونم کی اینقد جلو اومد . الف ب که خودش اینجاست با اون سخت گیری و اون سطح استاندارهاش ازش خواسته که توی موسسه به جاش تدریس کنه . بهش میگم منم تو کلاست اد کن چون منم سطح زبانم در حد هموناس :) میخنده و میگه خاله تو همیشه خودتو دست کم میگرفتی ! بهم دقیقا نمیگه برنامه اش چیه همونطور که دقیقا نمیگفت زبانش اینقد خوبه که بتونه درس بده ! چون شخصیتش از اساس خیلی خاصه . ولی طبق پیش بینی های خودش یا به ترم زمستون میرسه یا به ترم پاییز سال بعد . اصلا لازم به توضیح نیست که بودنش اینجا برام چقدر هیجان انگیزه . بزرگه توی صحبت هاش میگه خودت که میدونی رابطه ی من و تو با بقیه فرق داره ولی این کوچیکه یک حس قلبی عمیقی بهت داره که وقتی بهش میگم تو تنهایی تو این سن میخوای اونجا چیکار میکنی میگه تا وقتی خاله اونجاست هیچ مشکلی ندارم . 

خاله منم ها :) 



احساس میکنم زندگی میتونه گاهی شیرین و دوست داشتنی بشه . میتونه همیشه سخت و تلخ و غمگین نباشه . پر از احساس تنهایی نباشه . البته که میدونم هیچ چیز ماندگار و دائمی نیست ولی فکر میکنم حق من هست که بعد از این همه سال سختی و بدو بدو و یک سال سرویس شدن به معنی واقعی کلمه با یک بچه ی کوچیک و رسیدن به اینجا و روزها و ماه های بعدش که پر از حس تنهایی و دلتنگی بودم حالا یکم احساس های خوب رو تجربه کنم . میدونم که “دائما یکسان نباشد حال دوران” برای همین دلم میخواد تا میتونم با این اتفاق های خوب کیف کنم و بهشون فکر کنم و پر از حس زندگی بشم . دلم میخواد خودمو خفه کنم با لذت بردن از این چیزها ! شاید همینطوری الکی الکی این حس های خوب موندگار شدن و هیچ وقت نرفتن . کسی چه میدونه …

یک لباس دارم هفت سال پیش همسرم برای تولدم خرید . یک طوری من این لباس و نان استاپ توی هر مراسمی پوشیدم که وقتی جایی دعوت میشدیم خواهرم میگفت بیا تورو خدا از لباسای من هرکدوم و میخوای بپوش فقط همون پیرهن سفیده رو نپوش ! ولی من کار خودمو میکردم . بعد که این لباس رو تا جایی که جا داشت اونجا پوشیدم برداشتم آوردمش اینجا و با خودم گفتم اینجا که کسی این لباس رو ندیده !

 دیروز تولد دعوت بودیم تصمیم گرفتم بپوشمش . خلاصه رفتم از انباری آوردمش . یک ‌پنیکی هم زده بودم که نکنه اندازه ام نشه که پوشیدم و اوکی بود . بعد رفتم به همسرم گفتم : حالا این موضوع که من اینقدر زن قانعی هستم که یک لباس رو هفت ساله دارم تنم میکنم به کنار ولی اینکه توی این هفت سال و بعد از یک زایمان ابعادم عوض نشده رو باید تحسین کنی الان ! اونم سرشو از توی مانیتور آورد بالا و گفت : برای مورد اول که واقعا تحسینت میکنم و بعدم خودمو تحسین میکنم که یه لباس برات خریدم که هیچ وقت از مد نمیفته !! 


یعنی چی واقعا ؟! حالا درسته من خیلی در دسته بندی زنان قانع قرار نمیگیرم ولی نباید بابت این موضوع بهم تیکه انداخته بشه ! یا حداقل باید بابت تمرینات ورزشیم و حفظ وزنم در این سالها تحسین بشم ! یا حداقل بابت نگه داشتن یک پیرهن به مدت هفت سال ! اصلا من باید بابت یک چیز کوفتی ای تحسین میشدم !  


حالا تحسین که نشدم هیچی پا شدیم رفتیم نشستیم تو تولد . بعد دوستم وسط صحبتاش گفت : آره این لباستم بهت میاد .. گفتم : آره قدیمیه .. اونم گفت : آره چند سال پیشم تولد روشا هم پوشیده بودی !!! 


خداروشکر اینجا هم کسی نمونده که این لباس منو ندیده باشه ! 

اون روز کریستف را که دیدم شروع کرد از زمین و زمان حرف زدن الا گندی که زده بودم . هی چیزهای مسخره تعریف کرد و خندید و از این و اون گفت تا اینکه ماگالی آمد . اونم راست اومد سمت  من و خندید و گفت می بینم که سرت هنوز سرجاشه . گفتم آره سرجاشه و دوتایی خندیدیم . کریستف با نگاهی که پر از علامت تعجب بود گفت چی شده ؟ ماگالی گفت دیروز بابت اون جریانی که بهت ایمیل زدم اینقد نگران شده بود که می ترسید تو امروز سرشو ببری ! کریستف دوباره خندید و بعد شونه هاشو انداخت بالا و رو به من گفت : منم ممکنه فراموش بکنم خیلی چیزا رو . مخصوصا وقتی استرس و فشار کاری داری ولی اصلا مهم نیست . و بعدم این جمله ی تکراری رو گفت که : passiert ! یعنی اتفاق میفته دیگه و خنده کنان رفت . 


من نمیدونم بقیه ی جاها چه خبره اما جایی که من کار میکنم خبری از سلسله مراتب اداری و اینا نیست . مثلا اینطوری نیست که الان مدیر اومد این علامت مخصوص حاکم بزرگه ، همه احترام بذارید !! یا مثلا چون این چون مدیره یک سری کارها رو نکنه و فقط بشینه پشت میز . 

حالا کار ما به جایی رسیده که همین کریستف یک روز اومد و گفت تو کدوم شهر زندگی میکنی ؟ گفتم فلان جا . بعد گفت کجای فلان جا ؟ منم گفتم فلان جای فلان جا !! بعد گفت میدونستی من چند تا خیابون اون طرف تر زندگی میکنم ؟! بعد پرسید که چطوری میای و میری ؟ منم توضیح دادم با وسایل حمل و نقل عمومی و خط یازده ! بعدم غرغر کردم که باید بعد از ده سال رانندگی دوباره اینجا گواهینامه بگیرم . اونم گفت خب اگه تایم مون به هم بخوره میتونی صبح ها با من بیای . حالا من تو اون لحظه از یک طرف از خوشحالی ، خودم نمی گنجیدم توی پوستم ! ازون طرف هم میخواستم یه تعارفی کرده باشم که اینم نمیدونستم چطوری باید بگم ! اینه که یک چند لحظه هیچی نگفتم . اونم گفت بهرحال برای من فرقی نداره میتونی صبح ها با من بیای میتونی هم با وسایل نقلیه عمومی بیای . هرطور راحتی . اینجا بود که دیدم فضا اصلا فضای تعارف و این مسخره بازیا نیست . اینه که گفتم خب من که ترجیح میدم با تو بیام … دستی کشید به پشتم و گفت با کمال میل .. تا وقتی گواهینامه بگیری میتونی با من بیای :) 

حالا اگه فکر کردید من با فلان جام ! افتادم تو کاسه ی عسل که صبح سوار آئودیِ مدیرم میشم و میرم سرکار باید بگم اشتباه فکر کردید . چون تو اون ساعت صبح آخرین چیزی که دلم میخواد نشستن کنار یک آلمانی و داشتن یک مکالمه به زبان آلمانیه ! حتی به عنوان آخرین چیز هم اینو دلم نمیخواد ! و ازونجایی که خارج از محیط کار هم راجع به کار حرف نمیزنن ( اصلا انگار برنامه ریزی شدن که فلان جا باید درباره ی فلان چیز حرف بزنن و فلان جا نه !) ساعت شش صبح مکالمه اینطوری شروع میشه که : خب mäuschen چطوره ؟! یعنی موش کوچولو ! و منم از موش کوچولوی اون که همسن پنگوئن منه میپرسم و بعد من ساکت میشینم و سعی میکنم بفهمم که کله ی صبح داره چه داستانایی از مهد کودک و وضعیت اتوبان ها و افزایش بی سابقه ی دمای آلمان و اینکه وقتی هوا گرم میشه باید چیکار کنیم و ازین چیزها تعریف میکنه !

یک تیپیکال دویچی هم هست که هرروز با کت و شلوار و مرتب و تمیز میاد یه جوری که واقعا برام سواله سر صبحی کی وقت میکنه این لباسا رو تنش کنه و کفشاش اونطوری واکس بزنه و نظرش درباره ی من که مثل خودش صبح ها از زیر اتو رد نمیشم بیام سرکار ! و تهش که میخوام به خودم برسم موهامو باز میذارم و یک پیس عطر میزنم چیه  ؟! و آیا پشیمونه از داشتن کارمندی مثه من یا نه ؟! که یک‌ روز پرسید این عطری که میزنی چیه ؟! چون بوی خوبی داره . از خودم راضی شدم که حداقل همین پیس عطر خوشایند اومده . 

حالا چند روز پیش اومدم بشینم یک سری کاغذ روی صندلی بود . گفتم اینا چیه ؟ گفت این یه روزمه اس که تازه به دستم رسیده . ببین اسمش امرو هست و تازه از ترکیه اومده اینجا .. رشته اش مثه توئه و این دانشگاهی که درس خونده دانشگاه خوبی تو استانبوله .. نظر تو چیه ؟ بعد من که سر صبح هنگ کرده بودم فکر کردم اشتباه شنیدم و برگشتم گفتم : نظر من چیه ؟! بعد یک طوری سرشو تکون داد انگار مثلا خیلی طبیعیه . نگاه سرسری ای به رزومه اش کردم ‌ گفتم نمیدونم .. بعد دستشو گذاشت روی یک جای رزومه اش و گفت مشکل فقط اینجاس .. زبان انگلیسی اش ضعیفه . گفتم آها ! بعد گفت حالا به ماگالی و لوکاس هم بگم ببینم نظر اونا چیه ! 

حالا جاهایی که تا من تا پیش از این کار میکردم مدیر کارمندش رو هیچی حساب نمیکرد بعد این میاد از من که خودم هنوز تازه واردم‌ نظرمو درباره ی استخدام یکی دیگه میپرسه و همینطور از بقیه ی کارمنداش. 

فلذا آدم دلش میخواد یک ماچ گنده به کله ی همچین مدیر باکمالاتی بزنه !


ولی الان تنها چیزی که واقعا و از صمیم قلبم میخوام نه ویلا تو شماله نه بنز و بی ام و ! بلکه میخوام که زبانم خیلی خوب بشه یک طوری که سر صبح که میرم تا نیم ساعت هنگ نباشم و بعضی وقتا مجبور نباشم دوباره بگم ?Wie Bitte چون اینا رو خیلی محترم و مودب دیدم و هر جایی که لازم بوده واقعا کمکم کردن و خلاصه هیچ بدی ای ازشون ندیدم به جز همین زبان شون ! چطوریه که همیشه باید یک جای کار بلنگه ؟! چطوریه که آدمیزاد هیچ وقت نباید صددرصد احساس خوشبختی بکنه ؟ به تیریش قبای کی برمیخورد اگه خدا همچین شرایطی رو هم می آفرید ؟! 


سوال : آیا همه ی دنیا اینقد که من از شنیدن اخبار تلسکوپ جیمز وب ذوق میکنم و حیرت میکنم ذوق میکنن و حیرت میکنن ؟! 

پاسخ : نه فقط تو فهمیدی چقد خفنه این موضوع !! 


ساعت یک و دو دقیقه ی بامداد ، اینجا دویچلند است و به قول نامجوی خاکِ بر سر (!) :

حافظه خود کلانتر جان است 

بر سرت بشکند هوار شود 

مثل زندان ژان وال ژان است … 


چون که به قول اویِ خاکِ بر سر :

عشق همیشه در مراجعه است …




صبح طبق معمول زودتر از بقیه بیدار شدم . کرکره ها رو بالا کشیدم و آفتاب رو دیدم که تا نصف حیاط اومده . با اینکه امسال اصلا شبیه پارسال نبود و از اول بهار آفتاب بی دریغ تابیده اما هنوزم هرروز برای داشتن اش خوشحالم و دلم میخواست یک جوری میتونستم ذخیره اش کنم برای چندین ماه دیگه . درحال درست کردن قهوه بودم که یک حس دلتنگی اومد و نشست توم . هیچ نفهیدم چی بود و از کجا اومد و اصلا برای کی بود . نشستم و یادم اومد یک هفته است که برای یک کاری باید ایسنتاگرامم رو فعال کنم و یک هفته است که فراموش میکنم ! با خودم فکر کردم شاید بعد از این همه وقت برم و ببیم اصلا اکانتم با تمام اطلاعات موجود توش نیست از بس که دی اکتیو بودم . مثل اکانت تلگرامم که یک بار اینقدر دی اکتیو بود و من فراموش کرده بودم اکتیوش کنم که همه اطلاعات توش پرید . ایسنتاگرام که باز شد یک حس قدیمی برگشت . یک حس آشفتگی از گرفتن این همه اطلاعات از آشنا و غریبه . اولین اطلاعات هم این بود که دختر دایی ام تولد یک سالگی بچه ی دومش رو گرفته بود . دوستم ماه های آخر بارداریش رو میگذرونه . اون یکی دوستم هنوز سیدنیه . اون یکی هنوز مونترال و اون یکی در همسایگیش همون نزدیک ها و گویا کانادا هم هوا خوبه . اون یکی هنوز نیوزلنده و مدرس برجسته ی دانشگاه شده . اون یکی هنوز در سفره و داره سفرنامه هاشو مینویسه . اون یکی برای بار دوم باردار شده و اون یکی تولد سه سالگی بچه اش رو گرفته . هرچی رفتم پایین به اطلاعات خاصی از کسی که میخواستم نرسیدم . مجبور شدم اسمش رو سرچ کنم و ببینم اون داره چیکار میکنه . دیدم همون کارهای همیشگیش . مینویسه و از این سری کارهای آکادمیک . نمیدونم چرا یهو این فکر اومد توی سرم که اگه بیفتم بمیرم هیج اتفاق خاصی نمیفته . مثل همین مدت که از کسی خبر نداشتم و کسی  هم از من خبر نداشت . خیلی غم انگیز بود اما نمیدونم چرا ناراحت نشدم ولی همچنان احساس دلتنگی داشتم . با اینکه از همه یک عکس دیدم و خیالم راحت شد که همه سر زندگیشون هستند و خوب مشغول و نبودن من هم به هیچ جای کسی نیست ! 

بعد دست به کار شدم که فسنجون بپزم . بخاطر پنگوین که این غذا رو دوست داره . دوست دارم وقتی بزرگ میشه فکر کنه روزای یکشنبه چقد خوب بود چون مامانم فسنجون درست میکرد . شایدم هیج وقت با خودش همچین فکری نکنه . نمیدونم چرا به نظرم مهم نیست بعدها با خودش چی فکر میکنه و فقط مهم اینه که امروز غذایی که دوست داره رو بخوره . بوی گردوها که سرخ شده بودند پیچید توی سرم . همچنان دلتنگ کسی بودم که نمیدونم کیه .. یا چیزی که نمیدونم چیه .. . 

دیروز رفتیم هایدلبرگ که ببینم فرقش با زمستون چیه . فرقش زیاد بود . تمام مسیری که ما توی زمستون رفتیم و فقط بخاطر کریسمس چراغونی بود حالا پر از صندلی های کافه و آدمها بود . بخاطر همینه که به نظر تابستون پر از زندگیه و به همین خاطره که دلم نمیخواد تابستون تموم بشه . اونجا هم یک حس دلتنگی داشتم . برای چی و برای کی نمیدونم . خوشحال بودم و همه چیز به نظرم فوق العاده بود اما دلم تنگ بود . نه برای خانواده و نه برای دوستام . دیروز دور و برم شلوغ بود و فرصت نداشتم بهش فکر کنم و راستش با خودم فکر کردم توهم زدم . آدمیزاد خیلی وقت ها با خودش توهم میزنه . 

حالا باید برم سالاد درست کنم و برنج رو بگذارم و بعدش چند تا چیز رو سفارش بدم و موهامو بعد از مدت ها رنگ کنم و به گوجه ها و فلفل ها و سبزی ها آب بدم و جواب ایمیل همکارم رو بدم که پرسیده میتونم فلان روز بیشتر بمونم ؟ و کمدم رو مرتب کنم و به مامانم زنگ بزنم و ازش بخوام لطف کنه و بره پاسپورتش رو تمدید کنه اگه احیانا دلش میخواد بیاد اینجا و بنده رو ببینه ! و پنگوین رو ببرم حموم و ناخنامو لاک بزنم و یک سری کار خورده ریز دیگه . فکر نمیکنم دیگه فرصت داشته باشم که فکر کنم چرا دلم برای چیزی که نمیدونم چیه تنگ شده .. .یا حداقل امیدوارم اینطوری بشه .. . 


پی اس : چقدر بی استعدادم که میتونم از مسخره ترین جزییات بنویسم اما نمیتونم یک عنوان بگذارم اون بالا !

 


28 یونی ، از دنیای سگ ها

من و که دیگه عالم و آدم میدونن از هر جک و جونوری که متحرکه ( غیر از آدمیزاد ) می ترسم . اصلا هم دلم نمیخواد بترسم و تلقینی و ازین حرفا نیست . به جز تمامی خزنده ها و سوسک ها و پرنده ها بقیه رو دوست دارم ! و دلم نمیخواد ازشون بترسم ولی خب ارادی نیست .  

روز اول که رفتم سرکار درحال نشون دادن محل کار بودن که یکی از اتاقش دراومد و خودشو کریگ معرفی کرد و منم خودمو معرفی کردم و دومین حرفش این بود که از سگ که نمی ترسی ؟! قیافه ی منم که گویا با اون لبخندی که زدم نشون میداد که چقد میترسم ، اینه که گفت آخه اینجا یه سگ بزرگه و به اتاق خودش اشاره کرد و تو اتاق کریستین هم یک سگ کوچیکه و ماگالی و پیتر هم یک سگ دارن ! من که لبخندم روی صورتم قشنگ ماسیده بود گفتم : مشکلی نیست سعی میکنم نترسم .. بعد توضیح داد که سگ من و سگ ماگالی از هم خوششون نمیاد و هروقت همو میبینن شروع میکنن با هم دعوا کردن اما لازم نیست بترسی چون ما نمیذاریم همو ببینن .

چند روز بعد کریستین با سگ اش اومد که بره بیرون و داشت توضیح میداد که من این و میبرم بیرون و نیم ساعت دیگه میام . اسلاوی یکی از همکارامون شروع کرد قربون صدقه ی سگ اش رفتن و اصرار پشت اصرار که توام بیا باهاش صحبت کن . حالا من با این حجم ترسم به فارسی نمیتونم با سگ ها صحبت کنم چه برسه به آلمانی ! بعد من متوجه شدم که اینا وقتی میفهمن یکی از سگ میترسه به سرعت شرمنده میشن و ازش عذرخواهی میکنن که سگ شون اومده نزدیک طرف که البته نمیدونم این عذرخواهی واسه اونی که میترسه یا بخاطر سگ خودشون ! کریستین هم اون روز عذرخواهی کرد چون سگ اش چسبیده بود به پام ( در حالیکه من باهاش هیچ صحبتی نکردم ) و منم داشتم سکته میکردم .

ماگالی هم هرروز با سگ اش میاد و حدود بعد از ظهر مامانش میاد و سگ اش رو تحویل میگیره و میره . وقتی بهش گفتم من یکم از سگ میترسم گفت بخاطر دین تون ؟! گفتم نخیر کلا میترسم . بعد انگار که خیالش راحت شده باشه یه حالت صمیمیتی گرفت و گفت واقعا چرا میترسی ؟! ببین اصلا کاری بهت کاری نداره . من نگاهی به سگ اش انداختم که قدش که تا کمر من بود و هیکل اش هم دوبرابر من ! از این سگ گرگی ها که هرچند خیلی گنده ان ولی نژاد موردعلاقه ی من ان و صورتشون که شبیه روباهه خیلی قشنگه ولی با همه ی اینا من جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشتم و فکر میکردم حالا درسته کاری باهام نداره ولی اگه یه روز کاری باهام داشته باشه میتونه یه لقمه ی چپ ام کنه ! 

روزها گذشته و روزهایی بوده که یهو دیدم در اتاق باز شده و سگ یکی شون اومده تو و روزهایی بوده که تو اتاق غذاخوری با سگ هاشون بودم و روزهایی بوده که سگ هاشون میومدن نزدیک و بوم میکردن و منم سعی میکردم واکنشی نشون ندم . چند وقت پیش سگ ماگالی که کلا درحال چرخیدنه اومد پیشم و زل زد بهم . یه طوری نگاه میکرد انگار یه چیزی می‌خواد . نگاهش یه طور خاصی بود . به ماگالی گفتم فک کنم چیزی می‌خواد شاید گشنه است . گفت اجازه داری نوازشش کنی !! دیگه چون ایشون لطف کردن و اجازه دادن منم با هزار سلام و صلوات یک دستی کشیدم بهش و خوشبختانه چون خیلی مو و پشم داشت دستم به استخوناش نخورد ( چون از این حالت که دست بزنم به موجودی و به استخونش بخوره واقعا میترسم !) و بعد دیدم اینم یکم خودشو چرخوند و ازین حرکت های لوس بازی‌ و منم به ناز کردنش ادامه دادم و خلاصه دیدم زیاد ترس نداره و دردم نداره ! و اونم تصمیم نداره منو بخوره ! بعد ماگالی با یک صدای بلندی گفت ببین تو میترسیدی ولی الان داری نازش میکنی و تمام روز به هرکی میرسید میگفت ببینید این از سگ میترسید ولی از صب سگ من پیششه . 

چند روز بعد پیتر که تقریبا از همه مسن تره اومد و گفت که همسرش چند روز رفته سفر و کسی نیست از سگ اش مراقبت کنه و از ماگالی خواست که این کار و براش بکنه  . بعد به من گفت تو که نمی ترسی ؟ و جلوتر از من ماگالی همون توضیحات رو داد . بعد پیتر گفت از کایا اصلا نباید بترسی چون دختر خیلی مهربونیه . کایا از این سگ های نژاد هاسکی بود که به نظر من اینا از همه سگ ها خوشگل ترن . من نشسته بودم که کایا تشریف آورد توی اتاق و راست اومد سمت من . بعد پیتر اومد و از توی ساک برند لویی ویتون کایا خانم ! یک بسته خوردنی درآورد و یکی گذاشت کف دست من و گفت بیا جلو بهش بده بخوره . من واقعا نمیخواستم پله های ترقی رو اینقد سریع طی کنم ! و واقعا توان اینو نداشتم که این موجود بیاد با اون دندوناش از کف دستم چیزی بخوره ولی پیتر اصرار داشت که بیا اینجا . بیا اینجا . دستتو بیار جلو و منم دیدم دیگه راه فراری ندارم و این کایا هم که قراره چند روز اینجا باشه پس بهتره باهاش طرح دوستی بریزم . اینه که دستمو دراز کردم و اونم لطف کرد و تا تونست دستامو لیس زد . اولین باری که یک موجود زنده همچین کاری باهام میکرد و راستش اولش چندشم شد و داشتم فکر میکردم هرچه سریعتر باید خودمو برسونم دسشویی و دستامو بشورم ولی کم کم احساس کردم که از اطمینانی که بهم کرد حس خوبی پیدا کردم . 

هیچی ‌دیگه اینطوری شد که مثلا نشستم و میبینم یه چیزی زیر پام وول میخوره و بعد میبینم سگ ماگالیه که اومده و خودشو بهم میماله . یا الان میتونم بشینم و بذارم سگ های اینا بیان کنارم و خودشونو بمالن بهم . البته تو همه ی اینا همین سگ ماگالی رو ترجیح میدم چون هم خوشگله هم خوش هیکله هم دستام به استخوناش نمیخوره ! و هم خودش باهام مهربونه و یک طوری خاصی خودشو میزنه به پاهام . یک طوری که انگار داره میگه “فکر نکنی خیلی ازت خوشم میاد ولی ازت خوشم میاد !” وقتایی که زل میزنه هم یه طوری نگاه میکنه انگار الان تمام زندگیش وصله به اینه که من نازش کنم . من تا حالا همچین نگاهی رو تو هیچ موجودی ندیدم .حس میکنم شخصیت خاص خودشو داره و از این نظر خیلی ازش خوشم میاد . خدا میدونه تا همین دو ماه پیش میرفتم خونه و میگفتم هدف اینا چیه این همه هزینه میکنن و وقت میذارن برای این سگ ها ؟! و الان تازه دارم یکم می فهمم . دلم میخواد ترسم کلا بره و ببینم این موجودات دیگه چه چیزایی دارن که تو آدما پیدا نمیشه ! 

25 یونی ، برشی از زندگی

منتظر یه فرصت ام که یک چایی دم کنم و بعد یادم بیاد نه قند داریم و نه آبنبات و نه نبات و بعد خودکار رو بردارم و روی کاغذهای یادداشت خرید بنویسم نبات با چند تا علامت تعجب . بعدش احتمالا باید این دفعه بنویسم “لطفا این نباتو از یک جایی پیدا کن . چایی تلخ خوردن نداره !” و آماده باشم که دفعه ی بعد که اومدم آشپزخونه ببینم همسرم برام نوشته : “قند زیاد برات خوب نیست :)” و اینو میگه نه چون واقعا معتقد باشه قند زیاد خوب نیست ، نه ! فقط چون خودش نبات نمیخوره ! و منم که اصلا فرصت ندارم بیرون برم درنتیجه باید فکر دیگه ای بکنم و بعد با لیوان چایی ام و یک تیکه کیک لم بدم یک جایی . همینطوری الکی و بی هدف . اما فرصتش نیست .

 یک جایی بود همین چند وقت پیش که متوجه شدم هرچی دارم جلوتر میرم کمتر و کمتر وقت فراغت دارم . از صبح تا شب درگیر ایمیل فرستادن ام و یادمه خیلی قدیما یک جاهایی درباره ی متدهای برنامه ریزی و این چیزها میخوندم که گفته بود مثلا صبح که از خواب پامیشید سریع نرید سراغ ایمیل هاتون و با خودم فکر میکردم اصلا چرا آدم باید سر صبح بره سراغ ایمیل‌هاش ؟! و اصلا مگه تو ایمیل های آدم چه خبره ؟ حالا میفهمم چرا . چون همه ی زندگی انگار اونجاست . ایمیل های شخصی یک طرف ، کاری یک طرف ، مهد پنگوئن یک طرف ، صورت حساب چی و چی یک طرف ، خریدهای آنلاین یک طرف و یک عالمه چیز دیگه . بعد وقتی کار و ایمیل ها و غذا پختن و شنیدن حرف های پنگوئن و بازی کردن باهاش و امور مربوط به خونه و اینها تموم میشه تازه میگم بسم الله الرحمن الرحیم و می شینم پای سوالات گواهینامه ! که اونجا خودش یک منبر جدیدیه که روحیه ی جدیدی هم می طلبه .

 اینه که فکر میکنم چرا هرچی جلوتر میرم شلوغ تر و شلوغ تر میشم ؟! ولی راستش اصلا شکایتی ندارم که وقت هیچ حرکت اضافه ای ندارم . درسته که دیروز از خواب با سردرد بدی بیدار شدم که اصلا دلیلش رو نمیدونم و سر کار فوق العاده شلوغ و پر داستان بود طوری که با خوردن دو تا لیوان قهوه ی سیاه هنوز هم سردرد داشتم و احساس میکردم این فشاری که بابت فهمیدن زبان به مغزم میاره صدبرابر یک کار بدنیه و بعد برگشتم خونه و پنگوئن کلی بهونه گرفت و میگفت بیا بشین کنار من و باهام بازی کن و ذره ای هم حاضر نبود از خواسته اش کوتاه بیاد و همسرم مدام با تلفن و توی جلسه و این طرف و اون طرف صحبت میکرد و خونه نامرتب بود و همه چیز به نظرم در معرض انفجار بود ، اینقدر که یک لحظه خودم رو دیدم که نشستم توی اتاق و دارم گریه میکنم ! خیلی احمقانه بود اما درحالیکه گُرگُر اشک می ریختم نمیدونم چرا هیچ غمی نداشتم ! یک حالتی بود که فقط خستگی و عصبانیت توش بود و نه هیچ غم و ناراحتی ای . بعدش با سرعت عجیبی خودم‌ رو جمع و جور کردم و به ادامه ی زندگی پرداختم درحالیکه حتی یک لحظه هم فکر نکردم کاش یکی از این اعصاب خوردی ها نبود ! یعنی خیلی جالبه که اعصاب خوردی های زندگی هم برات خوشایند باشه یا لااقل ناخوشایند نباشه و من باورم نمیشه که میشه زندگی اینطوری هم باشه . تو این مسیری که میرم میدونم آینده رو به تنگ تر شدن و تنگ تر شدن میره و راستش خیلی راضی ام از بودن توی این تنگناها .



بی ربط نوشت : چند روز پیش داشتم فکر میکردم یه اسمی برای همسرم پیدا کنم که اینقد نگم همسرم همسرم . بعد رفتم بهش گفتم تو مثلا بخوای برای خودت یه اسمی بذاری که کسی نفهمه چی میذاری ؟ بعد یکم فکر کرد و گفت : خودمو نمیدونم ولی اسم تورو میذاشتم لیمو !!!