اون روز کریستف را که دیدم شروع کرد از زمین و زمان حرف زدن الا گندی که زده بودم . هی چیزهای مسخره تعریف کرد و خندید و از این و اون گفت تا اینکه ماگالی آمد . اونم راست اومد سمت  من و خندید و گفت می بینم که سرت هنوز سرجاشه . گفتم آره سرجاشه و دوتایی خندیدیم . کریستف با نگاهی که پر از علامت تعجب بود گفت چی شده ؟ ماگالی گفت دیروز بابت اون جریانی که بهت ایمیل زدم اینقد نگران شده بود که می ترسید تو امروز سرشو ببری ! کریستف دوباره خندید و بعد شونه هاشو انداخت بالا و رو به من گفت : منم ممکنه فراموش بکنم خیلی چیزا رو . مخصوصا وقتی استرس و فشار کاری داری ولی اصلا مهم نیست . و بعدم این جمله ی تکراری رو گفت که : passiert ! یعنی اتفاق میفته دیگه و خنده کنان رفت . 


من نمیدونم بقیه ی جاها چه خبره اما جایی که من کار میکنم خبری از سلسله مراتب اداری و اینا نیست . مثلا اینطوری نیست که الان مدیر اومد این علامت مخصوص حاکم بزرگه ، همه احترام بذارید !! یا مثلا چون این چون مدیره یک سری کارها رو نکنه و فقط بشینه پشت میز . 

حالا کار ما به جایی رسیده که همین کریستف یک روز اومد و گفت تو کدوم شهر زندگی میکنی ؟ گفتم فلان جا . بعد گفت کجای فلان جا ؟ منم گفتم فلان جای فلان جا !! بعد گفت میدونستی من چند تا خیابون اون طرف تر زندگی میکنم ؟! بعد پرسید که چطوری میای و میری ؟ منم توضیح دادم با وسایل حمل و نقل عمومی و خط یازده ! بعدم غرغر کردم که باید بعد از ده سال رانندگی دوباره اینجا گواهینامه بگیرم . اونم گفت خب اگه تایم مون به هم بخوره میتونی صبح ها با من بیای . حالا من تو اون لحظه از یک طرف از خوشحالی ، خودم نمی گنجیدم توی پوستم ! ازون طرف هم میخواستم یه تعارفی کرده باشم که اینم نمیدونستم چطوری باید بگم ! اینه که یک چند لحظه هیچی نگفتم . اونم گفت بهرحال برای من فرقی نداره میتونی صبح ها با من بیای میتونی هم با وسایل نقلیه عمومی بیای . هرطور راحتی . اینجا بود که دیدم فضا اصلا فضای تعارف و این مسخره بازیا نیست . اینه که گفتم خب من که ترجیح میدم با تو بیام … دستی کشید به پشتم و گفت با کمال میل .. تا وقتی گواهینامه بگیری میتونی با من بیای :) 

حالا اگه فکر کردید من با فلان جام ! افتادم تو کاسه ی عسل که صبح سوار آئودیِ مدیرم میشم و میرم سرکار باید بگم اشتباه فکر کردید . چون تو اون ساعت صبح آخرین چیزی که دلم میخواد نشستن کنار یک آلمانی و داشتن یک مکالمه به زبان آلمانیه ! حتی به عنوان آخرین چیز هم اینو دلم نمیخواد ! و ازونجایی که خارج از محیط کار هم راجع به کار حرف نمیزنن ( اصلا انگار برنامه ریزی شدن که فلان جا باید درباره ی فلان چیز حرف بزنن و فلان جا نه !) ساعت شش صبح مکالمه اینطوری شروع میشه که : خب mäuschen چطوره ؟! یعنی موش کوچولو ! و منم از موش کوچولوی اون که همسن پنگوئن منه میپرسم و بعد من ساکت میشینم و سعی میکنم بفهمم که کله ی صبح داره چه داستانایی از مهد کودک و وضعیت اتوبان ها و افزایش بی سابقه ی دمای آلمان و اینکه وقتی هوا گرم میشه باید چیکار کنیم و ازین چیزها تعریف میکنه !

یک تیپیکال دویچی هم هست که هرروز با کت و شلوار و مرتب و تمیز میاد یه جوری که واقعا برام سواله سر صبحی کی وقت میکنه این لباسا رو تنش کنه و کفشاش اونطوری واکس بزنه و نظرش درباره ی من که مثل خودش صبح ها از زیر اتو رد نمیشم بیام سرکار ! و تهش که میخوام به خودم برسم موهامو باز میذارم و یک پیس عطر میزنم چیه  ؟! و آیا پشیمونه از داشتن کارمندی مثه من یا نه ؟! که یک‌ روز پرسید این عطری که میزنی چیه ؟! چون بوی خوبی داره . از خودم راضی شدم که حداقل همین پیس عطر خوشایند اومده . 

حالا چند روز پیش اومدم بشینم یک سری کاغذ روی صندلی بود . گفتم اینا چیه ؟ گفت این یه روزمه اس که تازه به دستم رسیده . ببین اسمش امرو هست و تازه از ترکیه اومده اینجا .. رشته اش مثه توئه و این دانشگاهی که درس خونده دانشگاه خوبی تو استانبوله .. نظر تو چیه ؟ بعد من که سر صبح هنگ کرده بودم فکر کردم اشتباه شنیدم و برگشتم گفتم : نظر من چیه ؟! بعد یک طوری سرشو تکون داد انگار مثلا خیلی طبیعیه . نگاه سرسری ای به رزومه اش کردم ‌ گفتم نمیدونم .. بعد دستشو گذاشت روی یک جای رزومه اش و گفت مشکل فقط اینجاس .. زبان انگلیسی اش ضعیفه . گفتم آها ! بعد گفت حالا به ماگالی و لوکاس هم بگم ببینم نظر اونا چیه ! 

حالا جاهایی که تا من تا پیش از این کار میکردم مدیر کارمندش رو هیچی حساب نمیکرد بعد این میاد از من که خودم هنوز تازه واردم‌ نظرمو درباره ی استخدام یکی دیگه میپرسه و همینطور از بقیه ی کارمنداش. 

فلذا آدم دلش میخواد یک ماچ گنده به کله ی همچین مدیر باکمالاتی بزنه !


ولی الان تنها چیزی که واقعا و از صمیم قلبم میخوام نه ویلا تو شماله نه بنز و بی ام و ! بلکه میخوام که زبانم خیلی خوب بشه یک طوری که سر صبح که میرم تا نیم ساعت هنگ نباشم و بعضی وقتا مجبور نباشم دوباره بگم ?Wie Bitte چون اینا رو خیلی محترم و مودب دیدم و هر جایی که لازم بوده واقعا کمکم کردن و خلاصه هیچ بدی ای ازشون ندیدم به جز همین زبان شون ! چطوریه که همیشه باید یک جای کار بلنگه ؟! چطوریه که آدمیزاد هیچ وقت نباید صددرصد احساس خوشبختی بکنه ؟ به تیریش قبای کی برمیخورد اگه خدا همچین شرایطی رو هم می آفرید ؟! 


سوال : آیا همه ی دنیا اینقد که من از شنیدن اخبار تلسکوپ جیمز وب ذوق میکنم و حیرت میکنم ذوق میکنن و حیرت میکنن ؟! 

پاسخ : نه فقط تو فهمیدی چقد خفنه این موضوع !! 

نظرات 4 + ارسال نظر
shirin 26 تیر 1401 ساعت 08:25

سلام لینک اخبار و عکسهای جیمز وب رو میگذاری؟ از کجا پیگیریش میکنی؟

سلام شیرین جانم
از سایت ناسا یا هرجا به دستم برسه لینکشو بذارم ؟

نسیم 22 تیر 1401 ساعت 06:38

زنده باد کریستف
اصلا قربون کریستف
قربون خودت هم

حالا اسلام دست و پای ما رو بسته نمیشه قربونش برم
فدای تو بشم

لیمو 22 تیر 1401 ساعت 05:18 https://lemonn.blogsky.com

سلام به همزاد قشنگم
چقدر خوشحال شدم از محیط کاریت. بله منم مدیر اینطوری داشتم و حقیقتا گلی از گلهای بهشتن چنین افرادی. قشنگ باعث میشن محیط کارت از یه جای اعصاب خردکن تبدیل به یه محیط دلپذیر بشه که خودت علاقمند به کار کردن بیشتر باشی
+ بعلـــــــــــه منم کلی ذوق کردم. دیدی چقدر واضح و قشنگ بود؟؟ دل توی دلم نیست عکسای جدید رو ببینم خصوصا دوست دارم بره از سحابی های موردعلاقم عکس بگیره

سلام سلام عزیزم
واقعا خوش به حالت چون من نه تنها هیچ وقت همچین مدیرهایی نداشتم بلکه بی شعورترین و عقب افتاده ترین هاشون رو تجربه کردم !
حالا وضوحش یک طرف اصلا باور کردنی نیست که من تو دوران زندگیم دارم این همه پیشرفت رو میبینم بعد شاید باورت نشه همش میگم کاش هاوکینگ هم زنده بود واقعا حقش بود این تصاویر رو میدید تصاویرشون فوق العاده است

سلام
مسئله اینه که اونجا از این روابط دوستانه سوء استفاده نمیکنن. اما اگه اینجا رئیسی بخواد این طور رفتار کنه بعد از چند هفته کل شرکت منهدم میشه

آره متاسفانه بعد وقتی رابطه ها خیلی سلسله مراتبی میشه نارضایتی هم بین کارمندا زیاد میشه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد