یکی از آرزوهام اینه که اونقدر وقت داشته باشم و شور و حوصله که لحظه های ساده ‌و کوتاه زندگی رو بنویسم . چیزهایی که به نظر اصلا مهم نیستند ولی من باهاشون خوشحال میشم و بهشون زیاد فکر میکنم و میتونم اون طوری که حس شون میکنم بنویسم شون . ولی به ندرت میشه این چیزی که میگم رو انجام بدم . 


- مثل امروز که ز سر صبحی پا شد اومد پیشم . همینطوری شب قبلش گفت فردا بیام پیشت ؟ اون وقت ها هم گاهی یهو سوار هواپیما می‌شد و میومد پیشم . صبح قهوه نخوردم تا با هم بخوریم . دیر اومد ولی بلاخره اومد . گفتم داشتم سردرد می گرفتم . چراغ های بالای میز رو روشن کردم و قهوه هامون رو گذاشتم روی میز و نشستیم رو به روی هم . نگاهی به رزهای زرد توی گلدون کرد و گفت : اینا چه خوب موندن …. رزهای هفته ی پیش . وقتی پرسید : چه خبر ازون ماجرا ؟ لبخندی نشست روی لب هام . چون یکی هست که از همه ی ماجراهای موجود و غیر موجود خبر داره . حواسش هم هست که پیگیر همه چیز باشه . بعد از صحبت کردن از تمام موضوعاتِ گفته و نگفته حتی وبلاگ نوشتن من ! خداحافظی پرشوری کردیم بخاطر یک هفته ای که نمی تونیم همو ببینیم . بودن های حتی گاهی کوتاهش باعث‌ میشه احساس تنهایی نکنم و این حس رو به ندرت میتونم از یک آدم بگیرم . 

روز ساده ای مثل امروز شاید برای کسی مهم نباشه ولی اون دوستی که توی این خاک هم باهات باشه چیز کمیابیه و من خوش شناسم برای داشتن همچین چیزی و اگه میتونستم دقیقه به دقیقه ی بودن مون رو می نوشتم . 


- لحظه های بی شماری از پنگوئن هست که با یک جور حسادت دلم نمیخواد هیچی ازش بنویسم . دلم میخواد فقط مال من باشه و این لحظه ها اینقدر تاثیرگذارن که بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم این بچه حتما فرشته است . آخه یک طوری شیرینه که وقتی حرف میزنه یا شعر میخونه یا خاطرات مهدشو تعریف میکنه تمام شیرینی اش رو زیر زبونم حس میکنم :)



- این عطر ورساچه ی آبی مردونه یک رازی تو خودش داره . یا من تو زندگی های قبلیم یک ماجرایی با این عطر دارم . یازده سال میگذره و من از این بو خسته که نمیشم هیچی ، هزارتا چیز هم توم بیدار میشه هروقت به دماغم میخوره و هربار انگار یک نت جدیدی ازش می فهمم . تنها بویی که به نظرم سکسیه . یک عالم عجیبیه این بوها اصلا . مثلا همین ورساچه ی آبی بعضی وقتا منو یاد یک عصر تابستونی میندازه با بوی درخت انجیر ، بعضی وقتا یاد یک شب گرم که بیرون برف میاد ، بعضی وقتا یاد خونه ی قبلی مون و بعضی وقتا یادِ.. . یاد چیزهای عجیب و زیادی و قاعدتا یک بو نباید این همه چیز رو یاد آدم بندازه . اونی که این عطر و ساخته احتمالا همچین ترکیب بویی وقتی به ذهنش رسیده که وسط .. بوده !

استغفرالله ! 



-اصلا این آخری درباره ی ورساچه ی آبی چی بود و چه ربطی به موضوع داشت ؟!  نمیدونم و اصلا نمیدونم که چی شد که رسیدم به ورساچه ی آبی ؟! شاید چون خیلی بدون ویرایش شدم قبل از سال نویی !  


چقدر عجیبه که ده روز دیگه عیده و من هیچ حسی ندارم . آخه من ازون دسته آدم هام که ارادت خاصی به عید نوروز دارم و قشنگ بهش معتقدم . شاید چون اینطوری بزرگ شدم که همیشه عید نوروز یک مناسبت خاص بود . همیشه برام لباس نو میخریدن . مامانم برای خودمون و همه ی فامیل سبزه مینداخت ( و میندازه ) ، سبزی پلو با ماهی میخوردیم و خلاصه تمام مناسک رو به جای میاوردیم . منم به همین مناسبت همیشه ذوق داشتم برای سال جدید و اومدن بهار تازه . نمیدونم چرا امسال حس خاصی ندارم . شاید چون هوا شبیه اول بهار نیست . شاید چون اطرافم هیچ حس و حالی از عید نیست . ولی من از سال قبل برای عید مرخصی گرفتم . وقتی به همکارام میگم که ۲۱ مارس سال نوی ماست با تعجب میگن که تا حالا همچین چیزی نشنیدن و من تازه فهمیدم ما چه جمعیت کوچکی در جهان هستیم . خب عرب زبان ها از ما خیلی بیشتر هستن که عید فطر رو جشن میگیرن . حتی سال نوی چینی ها هم نزدیک کریسمسه و اکثر دنیا هم کریسمس رو جشن میگیرن . اینه که تاریخ به این غیر رندی برای جشن گرفتن سال نو برای اینها عجیبه . ازون عجیب تر اینه که ما میخوایم بریم سفر . انگار که تو ایران هستیم و سیزده روز عید رو تعطیلیم و باید که بریم سفر ! چون به هرکی میگم برنامه سفر داریم میگه هنوز که هوا یکم سرده . ولی ما چنان که تو ایران جشن می گرفتیم برنامه ریختیم که بریم مسافرت و تنها چیزی که در حال حاضر حس سال نو رو بهم میده همین سفره . برای پنگوئن توضیح میدم که هفته ی دیگه سال نوی ما ایرانی هاست و براش کلی توضیح میدم که قراره چیکار کنیم و سبزه ای که انداختم رو بهش نشون میدم ولی بعید میدونم که دقیقا بفهمه چی دارم میگم . براش لباس نو می‌خرم و وقتی میگه بده بپوشمش میگم که نه ! این لباس برای سال نوئه ! 

چند روز پیش بیدار شد و گفت : امروز سال نوئه ؟ گفتم نه هفته ی دیگه اس . بعد گفت : ما میریم ایران ؟ گفتم : نه میخوایم بریم ایتالیا ! و خودم فکر کردم که عجب تناقضی ! و چرا همه چیز برای این بچه اینقدر پیچیده است . قراره چیزی رو جشن بگیره که اصلا نمیدونه چیه و هیچ فضایی هم ازش دور و اطرافش نمی بینه و فکر میکنه حالا که مرتبط با ایرانه پس ما میریم ایران و بعد میبینه ما میریم یک جای دیگه و عید ایرانی رو اونجا جشن میگیریم ! 


حالا که فکر میکنم با همه ی سردی هوا و دهن کجی جهان به سال نوی ما ! خوشحالم که داره بهار میاد . خوشحالم که عید میشه . خوشحالم که توی یک لحظه همه کنار هم میشینن و برای هم چیزهای خوب میخوان . خوشحالم که ما داریم میریم سفر و خوشحال عالم میشم اگه آب و هوا هم باهامون همراهی کنه . خوشحال تر میشم اگه تو این سال جدید کمی از تنبلی خودم کم کنم و یکم بیشتر ورزش کنم . نمیدونم این لش کردن جلوی تلویزیون چه لذتی داره که هیچی رو نمیشه جایگزینش کرد و با هیچ انگیزه ای هم نمیشه یک کار مفید دیگه ای کرد ؟! در چشم انداز جدیدم برای سال نو امیدوارم راهی برای تنگ کردن ماتحتم پیدا کنم چون خدا شاهده از اول زندگیم دنبالشم و هنوز راهشو پیدا نکردم ! اگه این مهم تحقق پیدا کنه و یک چند تا مهم دیگه هم به وقوع بپیونده واقعا آدم خوشبختی میشم . ولی چون میدونم هیچ مهمی قرار نیست همینطوری تحقق پیدا کنه همچنان مثل هرسال جون میکَنم و با امیال گشادانه ام می جنگم ! به امید روزی که آدم تنبلی نباشم و صبح ها پنج صبح بیدار شم و همش ورزش کنم و کتاب بخونم و یوگا بکنم و تولد همه یادم بمونه و یادم نره جویای احوال همه باشم و همش سکنات فاطمه زهرایی داشته باشم و یک مامان ایده آل برای پنگوئن باشم و یک همسر ایده آل برای همسرم ! و جلوی تلویزیون هم لش نکنم و شب ها ساعت ده شب بخوابم ! 


امروز آرنولف که هر هفته دو سه روزی میاد و به عنوان رییس و همه کاره ی ما ، یک سَری به مایملکش و زیر دستی هاش که ما باشیم میزنه و میره ، اومد و یک دوری زد و یک حال و احوالی کرد و پرسید که خوب شدم یا نه ؟ و بعد رفت پیش میشاییلا و یک نیم ساعتی با اون حرف زد و وقتی برگشت ‌واستاد و زل زد بهم . اولش نفهمیدم ولی بعد نگاهش کردم و دیدم با اون چشم های آبی تیره همچین سفت زل زده بهم . خندم گرفت و گفتم : چیزی شده ؟ بعد گفت : آهااا منتظر همین لبخند بودم و‌درحالیکه راهشو کشید به سمت اتاقش بلند گفت : 

!!Wirklich schönes Lächeln 

یعنی واقعا لبخند قشنگی داری . بله خب خوبه دیگه رییس همه ی دم و دستگاهِ محل کارت اینقد بهت لطف داشته باشه و نه تنها اون ، بلکه همه در نهایت محبت باشن اماااا … من تصمیم خودمو گرفتم . 

میخوام یکی دو تا دوره ی آنلاین رو بگذرونم و محل کارمو عوض کنم . بااینکه خداشاهده تا خرخره ازشون راضیم و تو زندگیم فکر نمیکردم بشه تو همچین محیطی و با همچین آدمایی خوبی کار کنم اما من فهمیدم که ما اصلا نمیتونیم با آرامش زندگی کنیم . ما دقیقا همون موجیم که آسودگی ما عدم ماست . ما زندگیمون بدون چالش اصلا انگار جلو نمیره . نمیدونم ما چمونه ولی همینطوری ایم دقیقا که وقتی همه چی اوکیه همه چی رو میریزیم بهم و میریم تا برای خودمون یک‌ چیز دیگه بسازیم . من مطمئنم بهشت رو هم به ما بدن بعد یک مدت خرابش می‌کنیم و یک چیز جدید جاش می سازیم !


این ما که گفتم منظورم خودم و همسرم بود . و احتمالا خیلی های دیگه … 

از زمین و زمان داره برام می باره . سرما خوردم ناجور . سینوس هام احتمالا عفونت کردند چون به شدت درد می‌کنند . خدا این درد سینوس هنگام سرماخوردگی رو برای هیچ کس نیاره . رفتم دکتر و به منشی اش گفتم یک مرخصی کاری برام بنویسه و بعد گفتم سینوس هام خیلی درد می‌کنند و نیاز به انتی بیوتیک دارم . بعد میگه شما مگه باردار نیستین ؟! یادم میاد که بخاطر واکسن هپاتیت یکی دو ماه پیش رفتم و وقتی گفتم باردارم گفت نمیتونی واکسن بزنی . با خودم گفتم این لعنتی برای چی یادش مونده ؟ و بعد بهش گفتم نه متاسفانه نیستم . اظهار تاسف کرد و گفت بازم انتی بیوتیک نداریم ! برو استراحت کن . دوباره اصرار کردم که سر دردم خیلی شدیده . دوباره گفت استراحت کن . میتونی یک اسپری بینی هم بخری ! اومدم به همسرم گفتم خوبه تمام آلمان خبر داشتن که من باردارم ! و بعد این چه سیستمیه که به آدم آنتی بیوتیک نمیدن ؟! شاید یکی مثل همین الان بنده رو به موت باشه و خودش از هزارتا دکتر بیشتر واقف باشه که باید انتی بیوتیک بخوره تا این درد لعنتی خوب بشه . 


حالا این هیچی . چند روز پیش چند تا از دوستای دوره ی لیسانس ام با هم شروع کردن به فرستادن پیغام . پیغام هم شامل یک اسکرین شات بود از صفحه ی اینستاگرام بچه ی خرخون کلاس مون . ماجرا چیه ؟ هیچی . تو دوره ی لیسانس من از اینا بودم که زیاد با کسی ارتباط نداشتم به جز دو تا از دوستام . همه ی دخترای کلاس مون چادری و محجبه بودند و اصلا نمی تونستم باهاشون ارتباط بگیرم . میگم خدا شاهده یعنی خداشاهده هیچ کدوم از پسرهای کلاس مون رو هم نمی شناختم .مثلا اون زمان اینطوری بود که ما خیلی سنگین و رنگین بودیم و با کسی نشست برخاست نداشتیم و این موضوع از افتخارات مون بود !  فقط یک بار توی تریای دانشگاه ( چه اسم مسخره ای خدایی ! ) نشسته بودیم و دوستم دو تا رو نشون داد و گفت این پسره همون خرخونه اس .. اونم دوستشه که با پژو پارس میاد ! دوستم همیشه میگفت این پسره ی پژو پارسی لباسای سرتاپاش یک میلیون تومن می ارزه ! یعنی اون زمان یک میلیون تومن خییلی پول بود . احتمالا راست میگفت چون تیپ و قیافه اش با بقیه فرق داشت . اون خرخونه که به نظر من ازینایی بود که توی زندگی شون فقط درس خوندن و هیچ مهارت دیگه ای ندارن . فوق العاده بدون روابط اجتماعی و منزوی بود . برعکس اون دوست پولدارش خیلی روابط اجتماعی خوبی داشت و با همه ی کلاس دوست بود . دیگه من فقط همین دو تا رو میشناختم و چند تا دور و اطرافشون رو . تا اینکه یک روز همون آقای پژو پارس ! اومد و گفت ما میخوایم یک کاری بکنیم و میخوایم از شما سه تا هم دعوت کنیم بیاین توی گروه مون . باز میگم خدا شاهده یعنی خدا شاهده یادم نیست این کاری که اینا میخواستن بکنن دقیقا چی بود فقط یادمه قرار بود یک چیزی تو مایه های وب سایت بزنن و برای تولید محتواش از ما کمک میخواستن . ما هم گفتیم چشم . وسط کار ماجرا به عشق و عاشقی کشید . همینقدر کلیشه ای . آقای پولدار اومد و به ما ابراز علاقه کرد . منم بنا به دلایلی که الان دقیقا یادم نمیاد گفتم ما زیاد بهم نمی خوریم . ولی گویا موضوع برای اون آقا جدی تر از این حرفا بود . بهرحال افتادیم روی دور دعوا . ازون اصرار منم پامو کرده بودم تو یک کفش که نه ! نمیدونم خوشم نمیومد با یکی هم سن خودم دوست بشم . ضمنا قدش هم قد خودم بود یا شایدم کوتاه تر . البته این خیلی معیار احمقانه ایه و معیار من هم نبود فقط صرفا چون نمی تونستم خودمو باهاش ببینم برای خودم دلیل می تراشیدم . وسط این دعواها یک روز دوستم به صورت خودجوش و بدون هماهنگی با من  رفته بود و بهش گفته بود که دیگه مزاحم این دوست من نشو . بین اونام دعوا شده بود و یک جایی وسط های دعوا این آقا برگشته بود به دوست من گفته بود که تو از این ناراحتی که من عاشق تو نشدم !! یعنی یک همچین سطح اعتماد به نفسی . از داستان های اون زمان میتونم یک وبلاگ چیزی بنویسم ! خلاصه پس از بالا و پایین های فراوان موضوع جمع شد ولی من دیگه اون آدم سابق نشدم ! دیگه کمتر با کسی ارتباط داشتم و صرفا می رفتم کلاس و میومدم خونه و درس میخوندم . 

حالا این آقای خرخون کلاس ما که الان اسپانیا تشریف دارن و دکترا شون رو ازونجا گرفتن شروع کردن به نوشتن خاطرات دوران لیسانس شون در اینستاگرام . درجایی از خاطرات شون نوشتن که “من یک پروژه ی خیلی بزرگ داشتم که اومدم با سه تا از دخترای کلاس درمیون گذاشتم ( و بعدم اسم ما سه تا ر‌و آورده ) . من اون زمان زیاد ارتباطی با دخترای کلاس مون نداشتم . به اینا هم که گفتیم زیاد ما رو جدی نگرفتن . اصلا متوجه ویژن من نشدن ! ضمنا نمیدونم چرا زمان ما اینطوری بود که مثلا یکی رو میشناختی و امروز بهش سلام میدادی جوابتو میداد . فرداش بهش سلام میدادی مثل گاو !! سرشو مینداخت پایین و میرفت . منم یک روزایی که می دیدم شون مثل گاو سرمو مینداختم پایین و می رفتم و بهشون سلام نمیکردم !!!” 

دخترای کلاس مون هم برداشتن از این اظهار نظر گهربار ایشون اسکرین شات گرفتن و برای ما فرستادن . حالا اصلا جالبش اینجاست که این دخترای چادری کلاس ما همه این آقا رو فالو داشتن و بعد ما اصلا نمیدونستیم این آقا و بقیه شون کجا هستند . 

دوستم میگه بیا بریم برینیم بهش ( با عرض معذرت ) ! من که این روزها حال ‌ احوال درست و حسابی ندارم و واقعا قادرم برم و با خاک کوچه یکسانش کنم . درسته که بعد از اون اتفاقات من زیاد با کسی رابطه نداشتم و رفته بودم توی قیافه ، ولی اینقدر بی ادب نبودم و نبودیم که مثلا جواب سلام کسی رو ندیم . کسی که آنتی سوشیال بود خودش بود و همه ی دنیا می دونن من آدم اجتماعی ای هستم و تنها کسی که استثنا بود همون آقای پژو پارس ! بود که اونم بعد از اون جریانات ما اگه همو می دیدیم راهمون رو به جهت مخالف کج می کردیم و هیچ سلام علیکی با هم نداشتیم . و اصلا این یعنی چی که بعد از ده پونزده سال بری توی اینستاگرامت اسم چند نفر و بیاری و بعد بهشون بگی گاو ؟! بعد ما ویژن اونو نفهمیدیم ؟! هرکار گفتن کردیم ، بدون پول و هیچی ، بعد آخر کار ویژنش رو هم نفهمیدیم !! خدایا من و با ویژن این یکی ، یک جا خر کن !!! بی تربیت بی شخصیت ! من نمیدونم کی به این دکترا داده اصلا ؟! شیطونه میگه واقعا برم بری.. بهش و بعدم بزنم بلاکش کنم . هم خودشو هم اون رفیق پولدارشو . 


آخ امان از این درد سینوس هام .. این زمستونم فصل من نیست .. 

اینقد این روزها هایده گوش دادم که قادرم یک ترم هایده شناسی تدریس کنم . همسرم میگه تو هروقت حالت خوب نیست هایده گوش میدی . مطلقا حرفشو قبول ندارم . چون حالم خوبه ولی با اصرار هایده گوش میدم و در به روی هرچی موزیک جدید هست بستم . 

چند وقت پیش بهم الهام شد که هیچ شوری ندارم . هرچند که همیشه آدم پرشوری بودم و دوست داشتم چیزهای جدید یاد بگیرم و کتابهای جدید بخونم و آهنگ های جدید گوش بدم و لباس های جدید بپوشم . از وقتی این نتیجه گیری رو کردم انگار که یک جوری رفته روی مخم که نباید اینطوری باشه و شروع کردم به جنگیدن با خودم . تا وقت گیر میارم میشینم پای نتفلکیس و به زور خودمو مجبور میکنم که چیزهای جدیدی ببینم . البته هنوز چیز دندون گیری پیدا نکردم به جز یک سری مستند درباره ی ایتالیا که خیلی جذاب بودند . سعی میکنم شبها کتاب بخونم . یک کتاب رو شروع کردم ولی خیلی جذبم نکرد . باید مرشد و مارگاریتا رو شروع کنم . نمیدونم چرا شروعش نمیکنم ؟! شاید چون خیلی تنبلم یا شاید چون ز می گفت خیلی سورئاله . نمیدونم الان چقدر کشش و علاقه ی خوندن کتابهای سورئال رو دارم . کتاب زنانی که با گرگ ها می دوند رو یک بار خوندم . به گمونم یه قرن پیش ! احساس میکنم لازمه دوباره بخونمش و سعی کنم داستان هاشو ساده تر کنم و برای پنگوئن تعریف کنم . 

فکر کردم موهامو رنگ کنم . هنوز تازه از شر موهایی که چند سال پیش دکلره کرده بودم و هرکار میکردم به شکل طبیعی برنمیگشتند رها شدم . اونم اینطوری رها شدم که مجبور شدم کلا کوتاهشون کنم . نمیخوام دوباره به اون وضع برگردم . سعی میکنم طبیعت مزخرف موهامو بپذیریم ! ماگالی یک بار میگفت کاش من موهام یکم مثل تو حالت داشت و من توی دلم گفتم کاش موهای من هم مثل تو بلوند و صاف بود و بلند بهش گفتم حاضرم موهامو باهات عوض کنم . آدمیزاد همیشه دنبال چیزیه که نداره دیگه . 

چند وقته دیگه بهار میاد . اینجا که هیچ خبری از اومدن بهار نیست . چند روز پیش ایسلاوی وقتی داشت می رفت با یک اوضاع مستاصلی گفت : بیرون داره بارون میاد ..هرچی صبر کردم بارون بند بیاد نیومد .. بدم میاد که با خودم چتر ببرم .. بهش گفتم : منم از این آب و هوا بدم میاد . منتظرم عادت کنم به آب و هوای آلمان ولی هنوز نکردم ..خب من هنوز دوساله اینجام .. خندید گفت : عزیزم من سی ساله اینجام و هنوز عادت نکردم .. ایسلاوی از صربستان اومده . پدر و مادرش وقتی به دنیا اومده از هم جدا شدند و این پیش مادربزرگش بزرگ شده . نوزده سالگی عاشق یک پسر آلمانی میشه و میاد اینجا . نمیدونم به چه دلایلی رابطه ادامه پیدا نمیکنه ولی اون اینجا ماندنی میشه . به شدت زن خوش قلب و مهربون و با سوادیه . اگه اون بعد از سی سال عادت نکرده یعنی هیچ امیدی به عادت کردن من که تازه خیلی هم بدقلق هستم نیست . خوب ! سوووپر !  هیچ امیدی به کنار اومدن با آب و هوا نیست . به این فکر میکنم که باید از سال بعد برنامه ریزی کنم و این وسط ها یک دو هفته برم یک جایی که آفتاب داره مثل آفریقا ! 

داشتم میگفتم که شور و مورهام همه ناپدید شدند و من دارم به زور توی خودم شور می چپانم ! شاید هم افسردگی گرفتم اما فکر نمیکنم . شاید هم افسردگی دارم و این ازون چیزهاس که آدم فکر نمیکنه داشته باشه ولی یهو می بینه خیلی درگیرشه . اگه پنج سال پیش این امکان رو داشتم که برای خودم ماشین بخرم از شور و شوق می مردم . حالا بنا به دلایل شغلی همسرم ‌باید یک ماشین بخرم . یعنی یک ماشین بخریم که مال من باشه و همسرم اصرار داره که ماشین مورد علاقه ام که همانا اپل Adam هست رو بخریم ولی من توی یک فضایی ام که اگه یک پراید هم بخرم برام فرقی نداره با این ماشین ! خیلی اوضاع خیطیِ میدونم ولی اینو به کسی نگفتم . دارم سعی میکنم به خودم حالی کنم که “اسکول جان ! این همون ماشینی بود که روز اول که اینجا دیدی با خودت فکر کردی یه روز می خریش و البته فکر نمیکردی به این زودی ها شرایطش جور بشه . حالا فکر میکنی پراید هم میخریدی فرقی نداشت ؟! خاک بر سرِ بی لیاقتت !!”..


میدونم . میدونم خیلی فاجعه است . دارم روی خودم کار میکنم و امید دارم که با گذر زمان موجود شورمندتری بشم یا حداقل بی شورتر از این که هستم نشم ! چون زندگی با شور آدمیزاد که مخلوط میشه تازه ارزش پیدا میکنه . 

از دیشب دو تا پنیک اساسی زده بودم . من دو بار تا حالا پام به اتاق عمل رسیده و دوبار بیهوشی رو تجربه کردم . اول اینکه از دیدن اتاق عمل و اون دیوار های سبز و اون نور کم و اون چراغی که میاد بالای سرت و اون دم و دستگاه های جراحی از چیزهای فلزی تا دستگاه های برقی می ترسم و اون فضا واقعا حالمو بد میکنه . دومین ترسم از بعد از عمل و به هوش اومدنه . تو ایران بیمار بیهوش رو میبرن تو یک اتاقی که فکر میکنم اسمش ریکاوریه و بیمار اونجا میمونه تا به هوش بیاد . وقتی به هوش میای خودتو میبینی تنها که یک جایی دراز کشیدی . بعد این طرف و اون طرفت رو‌ نگاه میکنی و میبینی بیمارهای دیگه ای مثل تو خوابیدن و هنوز به هوش نیومدن . نمیدونم چرا اصلا حس خوبی از این تجربه ندارم . انگار که یهو چشم باز میکنی و میبینی خودتی و خودت . البته بعدش یکی رو صدا می‌زنی ‌و میان و ازونجا نجاتت میدن ولی منظورم تجربه ی همون لحظه ی اوله . دیشب اینقدر فکری شده بودم که یهو به همسرم گفتم : نکنه من بیهوش بشم بعد به جای اینکه به هوش بیام بینم که دارم تو یک تونل سفید میرم پایان .. که اون البته کمی خندید و گفت تورو خدا ول کن ! این فکرا چیه میکنی ! 

امروز هم با همین تصورات راهی بیمارستان شدم . البته که خب در نگاه اول هم بیمارستان های اینجا با اونجا فرق داره . اما راهی بخش مذکور شدم . پرستار یک تخت بهم نشون داد و گفت این تخت توئه و بعد تخت رو برد توی اتاق و گفت اینجا اتاق توئه . اتاق شماره ۳۴ . ازم خواست که لباسامو عوض کنم و قرصی که باید رو بخورم تا نیم ساعت بعد که یک نفر میاد و منو میبره به اتاق عمل . قرص رو خوردم و داشتم توی پنیک هام دست و پا میزدم . اونجا به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که کاش این پروسه هرچه زودتر تموم شه . بلاخره یک آقایی اومد و من رو که روی تخت دراز کشیده بودم برد طبقه ی اول . توی راه یادم اومد بار قبلی که کورتاژ کردم خودم با پای خودم رفتم توی اتاق عمل و دراز کشیدم روی تخت اتاق عمل و بیهوش شدم ! با اینکه بیمارستانم خصوصی بود و حداقل باید مثل اینجا می بردنم . رسیدم به یک اتاقی که نور سفید زیادی داشت و دیوارهاش هم سفید بود و چیز خاصی هم اطرافم نبود . خانم نسبتا چاقی که صدای خفه ای هم داشت و حتی از پشت ماسک هم معلوم بود که لبخند خیلی گشادی روی لبهاشه اومد و خودشو معرفی کرد و گفت که می‌خواد دستگاهی رو بهم وصل کنه که ضربان قلب رو بگیره و همینطور می‌خواد سرم بزنه . وسط صحبت هاش گوشیش زنگ خورد . با عجله گوشی شو دراورد و خاموشش کرد و گفت : این ساعتی که دیروز کوک کردم و فراموش کردم خاموشش کنم و خندید . خیلی آروم به دست هام دستی کشید و گفت سردته ؟ گفتم : آره . گفت خب چرا نمیگی ؟ و بعد یک چیزی روم انداخت و به برق وصلش کرد و بعدش به سرعت دمای خوشایندی رو حس کردم . گفت که می‌خواد سرم بزنه و این یکم درد داره . دست‌هامو دوباره دستی کشید که شبیه نوازش بود و سرم رو‌ زد . گفت تنهات میگذارم تا یکم آروم بشی . رفت بیرون و حدود پنج دقیقه بعد آقای جوونی اومد و خودشو دکتر بیهوشی معرفی کرد و ازم خواست که آرامش خودمو حفظ کنم . توضیح داد که عمل سختی نیست . گفتم از کی میتونم آب بخورم ؟ گفت اگه مشکلی نباشه بلافاصله بعد از عملت و بعد گفت میدونم احتمالا تشنه اته .. عملت چند دقیقه دیگه شروع میشه و خیلی زود هم تموم میشه . و بعد رفت . یک آقای نسبتا میان سال تری هم اومد و حالم رو پرسید . با خودم فکر کردم شاید دکتری که قراره عمل بکنه اینه . چون اینجا برخلاف ایران دکتری که ویزیتت میکنه عمل نمیکنه و مثلا دکتری که نه ماه میری پیشش برای چک اپ ، روز زایمان اصلا نیست . ولی از فکر اینکه یک آقا قرار باشه این کارو بکنه رفتم توی خودم و خودمو متقاعد کردم که این آقا اصلا کاره ای نبوده ! بلاخره چند دقیقه بعد آقای دکتر جوان و خانم چاق مهربان اومدن . آقای جوان که منو مدام با اسمم صدا میزد اومد بالای سرم و دستی کشید به پیشونیم و گفت که چطوری ؟ گفتم که به نظر خوبم ! گفت عملت خیلی ساده است . تو قراره به خواب بری و وقتی بیدار شی همه چیز تموم شده . سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم . بعد پرسید حالا به من بگو اسمت چیه ؟ با تعجب نگاهش کردم و به سرعت فهمیدم که جهت میزان هوشیاری ام میپرسه . اسمم رو گفتم . گفت تاریخ تولدت رو بگو . گفتم 12.09.88 خندید گفت درست گفتی فقط برعکس گفتی . گفتم به شیوه ی امریکایی ها گفتم ! دوتایی خندیدند . صرفا خواستم بگم که حواسم هست و اونقدر بیهوش نیستم هنوز ! و دوباره دستشو کشید روی سرم . گفت میدونی برای چی قراره عمل شی ؟ براش توضیح دادم . اومد بالای سرم و گفت : همکار من الان یک مایعی رو میزنه به دستت بعدش به سرعت بیهوش نمیشی ولی احتمالا سرت یکم گیج میره و این دقیقا برعکس تجربه ی من تو ایران بود . اونجا میگفتن الان یک نفس عمیق بکش و وقتی میکشیدی تمام ! دیگه هیچی نمی فهمیدی . ولی اینجا اون مایع رو که زد قشنگ توی دستم حسش کردم . بعد کم کم حس کردم پاهام دارن بی حس میشن . آقای جوان دوباره اومد روی سرم و صدام کرد . نگاهم افتاد به چشمای آبیش . گفت هنوز بیداری ؟ با یک حالت نیمه هوشیاری سرمو تکون دادم . سرشو آورد نزدیکتر و گفت الان کم کم خوابت میبره ... خواب خوبی داشته باشی و دیگه فقط چشماشو یادمه که بخاطر لبخندش چروک شد . 

آقای جوان صدام کرد و چشمامو باز کردم . هنوز تو همون اتاق بودم و آقای جوان و خانم چاق مهربان هم بالای سرم بودن . آقای جوان گفت خب عملت تموم شد . همه چیز عالی بود . حالت خوبه ؟ درد نداری ؟ بهش گفتم ساعت چنده ؟ جوابم رو با سوال “ساعت چنده ؟!” جواب داد.احتمالا به عنوان آدمی که از بیهوشی درومده سوال احمقانه ای پرسیدم . گفت یازده . گفتم بیشتر از نیم ساعت بیهوش بودم ؟ گفت عملت یک ربع طول کشید ولی تو بیشتر بیهوش بودی . همون آقای صبحی اومد و منو برد به اتاق شماره ی ۳۴ . چند ساعتی اونجا بودم و بعد هم مرخص شدم .

 نمیتونم توضیح بدم ازاینکه با شنیدن اسمم ( هرچند با لهجه ای اینا ) به هوش اومدم چقد حس خوبی داشتم . ازاینکه اون اتاق عمل کوفتی رو اصلا ندیدم . از اینکه لحظه ای که بیهوش شدم برخلاف دوبار قبلی چقد آروم و بدون استرس بودم . ازاینکه همه ی آدم هایی که باهام ارتباط داشتند چقد آروم و مهربون بودند . تجربه ی خودم رو به خاطر این از دست دادن جز بدترین و غم انگیزانه ترین تجربه های زندگیم میگذارم اما تجربه ام از عمل خیلی خوب بود . نمیدونم کی کجای کتاب ها ما رفته نوشته آلمانی ها آدم های سردی ان ؟! من با قاطعیت میگم که نه تنها سرد نیستند بلکه جز مهربان ترین و فهیم ترین آدم‌هایی هستند که من دیدم .