شاملوی قشنگ

اگر بگویم که سعادت

حادثه یی است بر اساس اشتباهی

اندوه سراپای اش را در بر می گیرد

چنان چون دریاچه ای 

که سنگی را

و نیروانا 

که بودا را.

چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق بازنشناخته است

عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست. 

بر چهره ی زندگانی من 

که بر آن هرشیار

از اندوهی جان کاه حکایت می کند

آیدا 

لبخند آمرزشی است. 

-شاملو 

از مجموعه ی "آیدا، درخت و خنجر و خاطره "

شنبه ی سیاه

Fuck all of you motherfuckers
Fuck you all 

یک جای خیلی دور از اینجا

وسط کارم هستم . به دنبال نوشیدنی الکلی خاصی که همراه غذای خاصی در کانادا سرو بشود !  توی سرچ هایم هوای سرد کانادا را حس می کنم . بعد به یاد فیلم everybody knows می افتم مثل تمام این دو سه روز که هزار بار یادش افتادم . چند شب پیش  فیلم را دیدیم.  خب ما از جمله خجستگان تاریخ ایم.  به دوستم می گویم فلان فیلم را دیدیم و او می گوید:  من هنوز برام سواله تو چجوری وقت میکنی کار کنی ، فیلم دیدن که هیچی! 

این فیلم حداقل به نظر من ، توی داستان از بقیه ی فیلم های فرهادی ضعیف تر بود اما یک چیزی تویش بود که چند روز است من را گرفته! فیلم توی یکی از روستاهای اسپانیاست و چند روز است من با خودم فکر میکنم لابد توی زندگی های قبیل ام توی یکی از این روستاها بودم یا همین الان ، هم زادم دارد توی یکی از همین روستاها زندگی میکند چون احساس می کردم تمام آن روستا برایم آشناست . حتی هوایش را حس می کردم . بویش را می شنیدم . انگار که یک روز آنجا بودم . 

خاویر باردم که آمد یاد حس سالها پیش افتادم . وقتی فیلم no country for old man را می دیدم .  بعد گفتم: قبلا بهت نگفتم ولی این خیلی شبیه توئه ، مدلش یعنی ، مدل نگاه کردنش ، راه رفتنش ، مدل شخصیتش .  و او گفت:. تا حالا نگفته بودی و بعد که خاویر باردم می خواست پشت لباسِ آبیِ زن را درست کند ، خندید و گفت: سلیقش که مثه منه ، این خانمه  خیلی شبیه توئه! 

در تمام فیلم من خودم را توی آن خانمه ! توی لائورا ، توی عروس فیلم ، توی ماریا و توی همه ی زنهای آن ده می دیدم.  انگار همراه آنها سالها آنجا زندگی کرده بودم . 

دیروز خیلی اتفاقی دفتر خیلی خصوصی ام! آمد توی دستم و بعد خیلی اتفاقی صفحه ای آمد که توو دوو لیست کارهای تا چهل سالگی ام را تویش نوشته بودم . یکی از آنها  چند روزی زندگی کردن توی توسکانی بود . دوباره حس آشنایم برگشت . نمی دانم چرا این روستا را بین این همه جای قشنگ توی دنیا انتخاب کردم برای حتما دیدن تا چهل سالگی . توسکانی توی ایتالیاست اما روستایی درست شبیه همین روستایی است که فرهادی فیلمش کرده.  پر از تاکستان.  همیشه آفتابی.  خونه هایی که پنجره هایش بزرگ است و رو به باغ باز است .  قیافه های آشنا.  

,وسط همه ی اینها بلند می شوم تا چای به درست کنم . چون خیلی کدبانو شدم و به خشک کردم و تف دادم که توی چایی خیلی خوشمزه می شود و  بعد همه ی اینها را برایش تعریف می کنم . او می گوید : چرا فکر میکنی زندگی قبلی داشتی ؟! دوباره همه ی اینها را از نو تعریف می کنم و او همه چیز را از بیخ رد می کند ! من اما یک چیزی را حس می کنم وقتی به های قرمز خشک شده را توی چایی می ریختم و می دانم احساسم هیچ وقت اشتباه نمی کند . 

اگر دست من بودسالی برای تو می ساختم

که روزهایش را هرطور دلت خواست کنار هم بچینی 

به هفته هایش تکیه بدهی و آفتاب بگیری

و هرطور دلت خواست بر ساحل ماه های آن بدوی. 


-نزار قبانی 

چه ثمر از این جماعت

دو روز است که یک هورمون آنتی سوشیالی درم ترشح شده و می دانید هورمونها با واقعیت های دنیا در تضادند و به همین علت از دو روز پیش تا دوشنبه ی هفته بعد هرشب مهمانی دعوتم.  واقعا خیلی وضعیت خنده داری است.  دیشب قیافه ام را که شکل برج زهرمار بود برداشتم و رفتم مهمانی.  مادرم یک دیگ آش پخته بود برای مهمانان چون استعداد عجیبی در آش رشته پختن دارد. وقتی میخواست سر دیگ را بردارد همه ی ما را جمع کرد و گفت:  ببینید روش چی نوشته؟!  خدایا ما رو میگی سوسمارو میگی! بعد هم با یک ابهتی سر دیگ را برداشت و من از هر طرف خودم را چرخاندم هیچی ندیدم اما مادرم یهو گفت:. بیا، نوشته علی! حالا شما فکر میکنید توی مجلسی که روی آش رشته اش نوشته علی چه اتفاقی می افتد؟ میم و شین و زال و سین و مابقی می ریزند وسط و تا مرز خودکشی خودشان را بالا و پایین می کنند و من چون خیلی آنتی سوشیال شده بودم همه را مشتی لمپن می دیدم و خیلی حالم گرفته بود.  اما وقتی توی زندگی ات روی زمین کج هم برقصی! یک روز هم که بخواهی بروی توی قیافه بقیه تمام رزومه ات را می آورند جلوی چشمت و نمی گذارند بنشینی سر جایت. 

امروز سرم یک حال عجیبی داشت.  درحالیکه احساس می کردم سرم چندین کیلو سنگین شده و تویش صداهای درهمی است از سامی بیگی که میگوید:  من اینجوری نبودم! و یا یکی دیگر که میگوید: تو همانی که رگ خواب مرا میدانی و یک سری سرو صداهای دیگر، دلم می خواست آن را از تنم جدا کنم و بندازم یک گوشه ای . شاید هم علتش ضربه ی سهمگینی است که چهارشنبه به سرم خورد وقتی میخواستم سوار ماشین بشوم و به جایش با سر رفتم توی بدنه ی ماشین!  هرچی هست با آنتی سوشیالی ام ترکیب شده و حاصلش چیز بیخودی و غیرقابل تحملی شده. در حال حاضر دلم میخواهد تا اطلاع ثانوی کرکره ها را بکشم پایین و هیچ کسی را نبینم و صدای هیچ کسی را نشنوم و مجبور به معاشرت با هیچ کسی هم نباشم. ولی خب زندگی هنوز خوشگلیاشو داره و ما تا دوشنبه هرشب در جوار عده ای سوشیالی نوش می کنیم! 

پی اس:  می گویم قیمت یورو تا کجا می خواهد برود بالا ؟ ما که به هیچ جایمان نیست چون شاعر می گوید 

هرکه در این بزم مقرب تر است

جام بلا بیشترش می دهیم !

آهسته گذر کن، ای زندگی، تا تو را

در اوج کاستی پیرامون خود ببینم.

چقدر در جست و جوی خویشتن و تو،

تو را در گیرودارت از یاد بردم.

و هر بار که به رازی از تو پی بردم.

با لحن تندی گفتی: چقدر نادانی!

به غیاب بگو: مرا کم داشتی

و من حضور یافتم... تا تو را کامل کنم!


محمود درویش

شبانگاهان پرشور

هرماه یک همچین شبی رو دارم.  دقیقا با همین کیفیت.  فقط بعضی شب ها به چیزهای بیخودی ای گیر میدهم و گریه زاری مفصلی راه می اندازم ، بعضی شب ها الکی دعوا می کنم و بعد هم قهر می کنم و بعد هم یادم نمی آید سر چی قهر کردم و باید سر چی کوتاه نیایم! بعضی شب ها هم هیچی نمی گویم.  ساعتها هیچی نمی گویم.  بعضی شبها هم یک مدل روی اعصابی وراجی می کنم و الکی می خندم . یعنی اینقدر خودم را دقیق می شناسم که تا می  خواهم بروم توی این مود می دانم مرحله ی بعدی چیست و مرحله های بعدی.  ولی یک چیزی را هیچ وقت نمی توانم کنترل کنم و آن افکار احمقانه ای است که می آید توی سرم که حتی توی سر شیطان هم نمی رود و دنیا اینقدر سیاه و بی قواره می شود با این فکرها که هیچ جایی برای زندگی کردن نیست. این جایش دست من نیست.  البته آن جاهای قبلی اش هم دست من نیست ولی حداقل با آن قبلی ها یک جوری کنار آمدم ولی با این یکی هربار جوری رفتار میکنم انگار واقعی ترین چیزهای دنیا همین فکرای بی سر و ته من در همچین شب هایی است .

البته امشب نمی دانم چرا بعد از کلی قر دادن و پرحرفی کردن و توی خانه ازین طرف به آن طرف دویدن و مثل خرس خوردن! هیچ فکر بدی سراغم نیامد!  در حال حاضر اینقدر انرژی دارم که می توانم اورست را جابه جا کنم و اینقدر خوشحالم که توی همه جایم عروسی است و می دانم تا صبح خواب ندارم و نمی دانم این همه انرژی را باید کجا تخلیه کنم!  و چون تا به حال نشده هم خوشحال باشم و هم هیچ فکر بدی سراغم نیاید فکر کنم دارم می میرم! 

اگر تا صبح از خوشحالی و فرط انرژی نمردم ، فردا حتما یک چهارشنبه ی خوشگل است. 

در عنفوان سی و یک سالگی

من امروز فهمیدم یک سی و یک ساله ام!

اگر حتی بیست و نه سالم بود امروز را در استراحت مطلق به سر می بردم اما سی و یک سالگی یک شکلی است که همه چیز در آن مهم است و وقت هم تنگ. یعنی اینقدر از زندگی فهمیدی که بدانی فرصتت چقدر کم است و هیچ بهانه ای برای از زیر کار در رفتن نیست. 

کلاسمان یک دکتر خیلی بامزه و مثبت دارد که امروز کنارم نشسته بود.  من هم گفتم بذار از این همکلاسی بودن یک استفاده ای بکنیم.  این شد که گفتم: 

دکتر ما حالمون امروز خیلی خرابه.  و او با پرسیدن چند سوال اطمینان داد که یک سرماخوردگی ساده است و بعد هم گفت:  

حال عمومیت که خوبه!  

بعد من گفتم : دکترجان من گردنم را نمی توانم چپ و راست بکنم بعد تو چطور فهمیدی حال عمومیم خوبه؟  و او یک خنده ای کرد و گفت :  نه حالت خوبه.  همین که اینجایی یعنی حال عمومیت خوبه!

راستش من نه حال عمومیم خوب بود نه حال خصوصیم فقط از صبح داشتم به خودم تلقین میکردم که نهار باید فلان چیز را بپزم، عصر باید کلاس بروم ، بعدش باید سه ساعت کار کنم و ساعت ده کارم را تحویل بدهم و شام هم فلان چیز را بپزم و این برنامه در هر شرایطی پابرجاست. خلاصه با خودم سر لج و لجبازی برداشتم و الان از یک میت هم میت ترم! و در وضعیت موت تنها احساسی که دارم این است که حتما سی و یک ساله شدم!  

همسرم هرسال روز تولدم می گوید:  بلاخره امسال بیست و سه سالت میشه یا نه ؟ و اینطوری خیلی لوس و بی مزه میخواهد بگوید که نگران بالا رفتن سن ات نباش ولی امشب بهش گفتم:  امسال با افتخار سی و یک سالم شد و او گفت:  قیافت که شبیه همون ده سال پیشه.  

قیافه و این حرفها کیلویی چنده ؟! من امروز یک سی و یک ساله بود که این همه شلوغی را مدیریت کردم.  هیچ احساسی هم ندارم.  مثل امام که توی هواپیما از پاریس به ایران می آمد!

هدف اصلی تاسیس اینستاگرام و بعدش تصرف اون به توسط فیس بوک همانا خالی کردن جیب من است و لاغیر. 

خر !

سرماخوردگی خر است . سرماخوردگی همراه با کلاس الف ب خرتر از خر است . سرماخوردگی در آخرین روزهای ماه میلادی و زمان تحویلِ کار خرترتر از خر است . سرماخوردگی در زمانی که گوشی ات آلارم می دهد خرترترتر! از خر است . شب های دی ماه از همه چی خرتر است . اصلا خوشم نمی آید از دی ماه ! 

ماهِ زمستان محض است لامصب .  

پی اس : امروز یک نفر خانم شین ( با سکونی بر میمِ خانم! ) صدایم کرد . چیزی که همه ی عمر از زبان بقیه برای مادرم شنیدم . مادرم هیچ عقاید فمنیستی ندارد و خیلی هم افتخار می کند که با فامیلی همسرش صدایش کنند و اصلا خودش خودش را خانم شین معرفی می کند !  امروز احساس کردم مادرم شدم ! 

دوباره این حس گند تهوع برگشت.  بدون اینکه من ذره ای توش دخیل باشم. از عالم و آدم متنفرم.  از عالم و آدم. حتی نوشتن هم نداره. 

صبح پنجشنبه

پنگوئن کوچولوی من برای اولین بار توی زندگیش سرما خورده و من با خودم فکر می کنم اولین سرماخوردگی زندگی چه احساسی داره و ازونجایی که تمام روز مثل چسب دوقلو به من چسبیده حالا من هم دارم هزارمین سرماخوردگی عمرم رو تجربه می کنم که مطلقا حس خوبی نداره. عین گوشت چرخ شده افتادم روی تخت و سینوس هام در حال انفجاره و هیچی خوب نیست. کارهام عقب افتادند و حتما بیشتر هم عقب می افتند.  شنبه الف ب (که واقعا نمی فهمم میاد اینجا چکار کنه ) میاد سر کلاس و در دو هفته ی پیش دوبار خواب دیدم که سر کلاسش هیچی نمی فهمم و لام تا کام هم نمی تونم حرف بزنم و اون هم در حال گفتن یک چیزهایی به آلمانیه که به نظر تو مایه های دعوا کردنه.  قرار بود تا قبل از شنبه تمام کتابهام رو مرور کنم.  اصلا دوست ندارم پیش خودش فکر کنه انرژی و شوری که گذاشته بیهوده بوده.  تا این لحظه توی کتاب اولم.  کتاب حروف الفبا و اعداد و اینها!! طی یک طوفان مغزی شروع کردم به دیدن یک سریال آلمانی.  نیم ساعت گذشت تا من تازه فهمیدم موضوع سریال چی هست و مطلقا یک کلمه از قسمت اول رو نفهمیدم(البته در قسمت های بعدی وضعم بهتر شد ولی همچنان شبیه کسی هستم که افتاده توی قبیله ی سرخپوستها و حتی از زبان بدنشون هم نمی فهمه چی میگن!). 

از اینکه برنامه ریزی هام عملی نشوند خیلی می ریزم بهم.  هرچی بود امروز صبح با علم به اینکه پنجشنبه هست توی همان رختخواب نشستم به گریه کردن! کاملا غیرارادی و احمقانه بود. شبیه بچه های دبستانی.  بعد خودم را جمع کردم و یاد آنه افتادم که توی جاده ی برفی می دوید و فریاد می زد: من باید قوی باشم ، من باید قوی باشم. 

به نظرم همه ی برنامه های همه ی شبکه های تلویزیون را باید تعطیل کنند و از صبح تا شب آنه شرلی پخش کنند.  خیلی هم انگیزشی است. موسیقی اش هم خیلی زیبا است. 

... I feel so unsure


در باب تضادها

نه به رتبه ی اول کارنامه ات 

نه به صفحه ی دوم شناسنامه ات 

من 

به دکمه ی سوم پیراهنت حسودی می کنم ! 


خلاصه چون از وضعیت افسردگی و رد شدن سی سالگی و این حرف ها در آمدم و به نظرم زمستووون برای منم قشنگه پشت شیشه و خیلی کوول شدم و افتادم دنبال دکمه ی سوم و چهارم می خوام بگویم یک دوستی داشتم توی دبستان به نام ه ژولیده که یک دختر ریزه میزه ی کوچولو موچولو با عینک ته استکانی صورتی بود و نه به خاطر ظاهرش که خیلی جذاب بود به نظرم ، بلکه به خاطر فامیلی اش که از ظاهرش هم جذاب تر بود توی ذهن من مانده بود . این بود که چند روز پیش که توی اینستاگرام ادم کرد درحالیکه دیگه عینک صورتی نداشت و قرو قواره اش هم معلوم نبود، فقط از روی فامیلی اش به سرعت شناختمش .

خلاصه چون دور ، دور پیدا کردن دوست های قدیمی است ما هم چند ماه پیش یکی از دوستان صمیمی دوران راهنمایی مان را پیدا کردیم که حقیقتا با او و یک دختر ریزه میزه  ( که خاطره ی محوی ازش دارم ) کلی خاطره داشتیم . آن زمان ها بچه های یک محله ، هم کلاسی های دبستان و راهنمایی و معمولا دبیرستان هم و هم بازی عصرهای تابستانی هم بودند .به همین علت خیلی وقت ها درست یادم نیست کدام دوستِ دبستان است و کدام دوستِ راهنمایی است و کدام دوستِ هیچ کدام نیست و فقط یک همسایه است . 

ه ژولیده که به من پیغام داد بهش گفتم: فلانی خیلی دنبالته . شمارتو بدم بهش ؟ گفت : فلانی رو یادم نمیاد . گفتم : عه چطور یادت نمیاد ؟ ما با هم کلی خاطره داشتیم ؟ 

گفت:  نمیدونم واقعا . شمارشو بده شاید یادم اومد . 

منم خوشحال ازین ارتباط تاریخی ای که پیدا کرده بودم  به آن دوست صمیمی ام گفتم : بدو بیا که ه ژولیده رو پیدا کردم . او هم گفت : ه ژولیده کیه ؟ گفتم: همون که دنبالش بودی دیگه ؟ 

او هم کلی ایموجی خنده و مسخره بازی فرستاد و بعد گفت : عزیزم من دنبال میم تمیزی هستم نه ژولیده !! آخ آخ راست می گفت . آن ریزه میزه یک ریزه میزه ی دیگری بود به نام میم تمیزی ! 

میگم زندگی با من سر شوخی و مسخره بازی دارد . این است که یک وقتهایی می خواهد یک حال هایی به من بدهد و اینطوری از آب در می آید . 

خلاصه زمستونه و سرده و دمش گرم و منم که نخوردم چیزی اما نمی دونم چرا مست مستم !   

پی اس : شاعر شعر ابتدایی  ایمان سمرقندی است . 

یک عمر علافی

دقیقا یک ساله که درگیر گرفتن اصل مدرک دانشگاهیم هستم و تازه امروز بعد از هزار جور پارتی و آشنا پیدا کردن توی تمام سوراخ سمبه های این مملکت بهم خبر دادند که از همین امروز شیش ماه دیگه زمان میبره که یک موسسه کاریابی به من نامه بده که من نتونستم کار پیدا کنم و به این ترتیب وظیفه ی دانشگاست که مدرکمو بهم بده . البته که این شیش ماه هم مثل همه ی زندگیم که توی این مملکت علاف چیزای چرت و پرت بودم به هیچ جام نیست فقط می خوام اینو بگم که روزی که مثل خر درس می خوندم که برم توی دانشگاه ی مثلا درست و حسابی این مملکت ، اگر می دونستم توشون چه خبره و اگر می دونستم امروز برای گرفتن اون مدرک باید این همه علافی بکشم حتی یک دقیقه هم زمان نمی گذاشتم . می تونید برید کل کهکشانو بگردید و اگه قانونی از این چرت تر پیدا کردید بیاید تا من اسممو عوض کنم (!): 

"از لحظه ی فارغ التحصیلی تا شیش ماه فرصت دارید در یک موسسه ی کاریابی ثبت نام کنید و اگر تا شیش ماه بعد از ثبت نام شما اون موسسه نتونست براتون کاری پیدا کنه مدرک تحصیلی تون رو ( تازه با هزار جور ادا و اصول ) بهتون میدن"  . یعنی اگر شش ماه و یک روز از تاریخ فارغ التحصیلیتون بگذره شما دیگه مشمول این قانون نمی شید ! یعنی اگر یک نفر توی اون فاصله نخواست و یا به هر دلیلی نتونست اقدام کنه  لطف می کنه و پول تحصیلش رو می پردازه و مدرکش ر و می گیره و همه ی اینها چرا ؟ چون دولت لطف کرده و پول تحصیل شما رو داده !! پول درس خوندن توی دانشگاه هایی که دوزار نمی ارزن و هیچ امکاناتی حتی غذای درست و درمون هم ندارند و حتی مدرکشون هم توی این کشور دوزار نمی ارزه !  

و جالب تر از همه ی اینها می دونید چیه ؟ اینه که بنا به شکایت های وارده به وزارت علوم در مورد همین قانون ، دیوان عدالت وارد موضوع شده و قراره تا مدتی دیگه این قاونون لغو بشه !! یه عده بدبخت هم مثه من بودند که توی مدت برقراری این قانون رفتند و پول مفت مدرکشون رو واریز کردند و اون مدرک لعنتی رو از دانشگاه های لعنتی این کشور گرفتند و گورشونو گم کردند و رفتند ! 

توی روح مملکتی که برای فرار ازش هم باید حرص خورد . 

پسر تو کی اینقدر بزرگ شدی که هم قد و قواره ی خودم باشی و شکل چپ و راست کردنت اینقدر مردونه شده باشه و وقتی با سیاوش شمس میخونی:  برقص ای لاله ی ناز با خودم بگم این صدا چرا اینقد عوض شده. 

این درشکه ی لامصب زندگی با سرعت ترسناکی در حرکته که انگار هرچی سن بالاتر میره درک سرعتشم بیشتر میشه.