صبح پنجشنبه

پنگوئن کوچولوی من برای اولین بار توی زندگیش سرما خورده و من با خودم فکر می کنم اولین سرماخوردگی زندگی چه احساسی داره و ازونجایی که تمام روز مثل چسب دوقلو به من چسبیده حالا من هم دارم هزارمین سرماخوردگی عمرم رو تجربه می کنم که مطلقا حس خوبی نداره. عین گوشت چرخ شده افتادم روی تخت و سینوس هام در حال انفجاره و هیچی خوب نیست. کارهام عقب افتادند و حتما بیشتر هم عقب می افتند.  شنبه الف ب (که واقعا نمی فهمم میاد اینجا چکار کنه ) میاد سر کلاس و در دو هفته ی پیش دوبار خواب دیدم که سر کلاسش هیچی نمی فهمم و لام تا کام هم نمی تونم حرف بزنم و اون هم در حال گفتن یک چیزهایی به آلمانیه که به نظر تو مایه های دعوا کردنه.  قرار بود تا قبل از شنبه تمام کتابهام رو مرور کنم.  اصلا دوست ندارم پیش خودش فکر کنه انرژی و شوری که گذاشته بیهوده بوده.  تا این لحظه توی کتاب اولم.  کتاب حروف الفبا و اعداد و اینها!! طی یک طوفان مغزی شروع کردم به دیدن یک سریال آلمانی.  نیم ساعت گذشت تا من تازه فهمیدم موضوع سریال چی هست و مطلقا یک کلمه از قسمت اول رو نفهمیدم(البته در قسمت های بعدی وضعم بهتر شد ولی همچنان شبیه کسی هستم که افتاده توی قبیله ی سرخپوستها و حتی از زبان بدنشون هم نمی فهمه چی میگن!). 

از اینکه برنامه ریزی هام عملی نشوند خیلی می ریزم بهم.  هرچی بود امروز صبح با علم به اینکه پنجشنبه هست توی همان رختخواب نشستم به گریه کردن! کاملا غیرارادی و احمقانه بود. شبیه بچه های دبستانی.  بعد خودم را جمع کردم و یاد آنه افتادم که توی جاده ی برفی می دوید و فریاد می زد: من باید قوی باشم ، من باید قوی باشم. 

به نظرم همه ی برنامه های همه ی شبکه های تلویزیون را باید تعطیل کنند و از صبح تا شب آنه شرلی پخش کنند.  خیلی هم انگیزشی است. موسیقی اش هم خیلی زیبا است. 

... I feel so unsure


نظرات 1 + ارسال نظر

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد