به مناسبت ورود به مرداد عزیز

درست یک سال گذشته از شبی که توی ماشین نشسته بودیم و هوای تابستانی می خورد توی سرمان و من گفتم: 

-دیدی گفتم مردادی میشه:) می دونستی دخترای مردادی یه نگاه از بالا به پایین به همه دارن ؟ 

و او با لبخند عمیقی که هوشمندی ازش می ریخت گفت:

-دختر من بایدم نگاه از بالا به پایین به همه داشته باشه:))

و اینطوری شد که من که تاب تابستون رو نداشتم عاشق این فصل شدم.  چون تمام روزهای گرم امسال تو مثل یک نسیم لب دریایی بودی برام.  وقتی می پریدی بغلم و خودتو می مالیدی بهم.  وقتی یک دستت رو می گرفتم و تو قدم های ناهماهنگتو بر می داشتی و بعد سرتو می آوردی بالا و نگاهی از سر اطمینان به من می کردی که یعنی مطمئتی من حواسم بهت هست و قرار نیست زمین بخوری و اینجوری من می فهمیدم اصلا برای چی توی این دنیام.  وقتی "ماما ماما" و "بابا بابا" و "نه نه " می کردی و صدات که درست خوش طنین ترین صدایی است که شنیدم رو تصور می کردم وقتی جمله های کامل میگی ، وقتی باهام درددل می کنی. وقتی می خندی ، ذوق می کنی ، می ترسی ، گریه می کنی.  برای همه ی بودنت.  

پی اس: همیشه فکر می کردم من که دل دریا را نوشتم وقتی مادر باشم می توانم دل خودم را هم بنویسم ! حالا می بینم که نمی توانم.  فقط دلم می خواهد برایش بمیرم.  واقعا دلم می خواهد برایش بمیرم اینقدر که در این دنیای نه چندان جالب، کامل و زیبا و بدون نقص و در بهترین شکل ممکن اش است.  

اندر نقد دموکراسی

یک بار هم نشسته بودیم و چای می نوشیدیم و او برای من می گفت:  این ایده ی دموکراسی هم اصلا هوشمندانه نیست.  اصولا اینکه همه ی آدمها ، چه دکتر و چه مهندس و چه کارگر و چه دزد و چه قاچاقچی ، چه اونکه از مسائل سیاسی و اجتماعی سر درمیاره و چه اونکه هیچ نمی فهمه دورو برش چی می گذره ،  حق رای برابر داشته باشند هیچ ایده ی منصفانه ای نیست .  

راستش آنجا مخالفت کردم ولی حالا می بینم پر بیراه هم نیست. دانشگاه ، سینما ، شبکه های اجتماعی و همه چیز در اختیار همه جور آدمی هست و نتیجه اش مهندس ها و دکترهای بی سواد و به زور مدرک گرفته ، تماشاگرانی که پای همه جور فیلمی یک ساندویچ سرد و چیپس و پفک و تخمه می گیرند دستشان  و مشتی بی فرهنگ و بی اخلاق که در شبکه های اجتماعی و فضای نت ریخته اند و بیشتر ترس آدم را برمی انگیزند.  این فکرهای وسواس گونه ریخته اند توی سرم.  حتی سواد را هم باید از خیلی ها دریغ کنند.  سوادی که منجر به آموختن واژه و کلمه بشود و بعد در اختیار کسانی قرار بگیرد که حرمت کلمه را نمی فهمند یک جور خیانت به واژه هاست.  یا همین عشق.  هرکسی آزاد است عاشق بشود و این خیلی بد است.  هرکس که لزوما هیچ درک و فهمی از عشق ندارد و می تواند عشق را تا سطح خودش به لجن بکشد.  می خواهم بگویم این یک گاف بزرگ است که همه چیز دم دست همه جور آدمی هست. 

خب پر واضح است که عدالتی در این دنیا وجود ندارد و این هم یک نمودش.  من هم کنار آمدم با  این نبودن ها.  فقط وسواسی شدم.  حیف کلمه که در اختیار خیلی هاست ، حیف عشق که دم دست هرکسی است ، حیف خیلی امکانات که برای هر مدل آدمی اعم از بااخلاق و بی اخلاق در دسترس است.  به من وسواسی باشد بهار و مهتاب و خورشید و خیلی چیزهای دیگر را هم از خیلی ها دریغ می کنم.  بلاخره دنیای هرکس باید قد خودش باشد وگرنه بدجور به تنش زار می زند! 

در روزهایی که نمی دانیم

 تمام بعدازظهر  جمعه ای که گذشت را با خودم کلنجار می رفتم.  سر خط چشم! بله قانون نانوشته ای هست که در عروسی باید هرچه در چنته داری را رو کنی و خط چشم کشیدن یکی از آن چیزهاست. من هیچ وقت نه در خط چشم کشیدن و نه در هیچ متد آرایشی خاصی استعداد نداشتم.تمام عمر خودم را قانع کردم که با یک رژلب هم خوبم.  

در یوگا یک جمله ی معروف هست که می گوید:  حد توان ، حد مطلوب. به این معنی که شما مجازید تا جایی بدنتان را بکشید و یا در حرکتی بمانید که از آن لذت ببرید و به مجردی که احساس فشار یا درد در ناحیه ای از بدن کردید باید از حرکت خارج شوید و خب پر واضح است که حد توان هرکسی با دیگری متفاوت است و همین که با این شعار ، شما را در رقابت با کسی قرار نمی دهند مگر خودتان ، برای من چیز جذابی است .  یعنی شمایید و خودتان که چقدر تلاش کنید زمان های ماندگاری در حرکات بیشتر شود .

این شعار به همه ی زندگی ام سرایت کرده و همین شد که جمعه ی پیش را برای اولین بار بدون خط چشم و فقط با یک رژلب به عروسی رفتم.  حد توان و مطلوبم همان یک رژلب ناچیز بود و من هم نمی خواستم خودم را اذیت کنم .  شرط می بندم تنها زنی که آن شب خط چشم نداشت من بودم! وقتی در آسانسور نگاه عمیقی به من کرد و گفت:  چه خوشگل شدی فهمیدم تا روی مدار حد مطلوب راه می روم ، حس خوبم به بقیه هم منتقل می شود و همه با هم در یک شرب مدام فرو می رویم.  

همین شد که تمام این روزها که زندگی ما روز و شب نمی شناسد روی مدار مطلوب مان چرخ می زنیم که خسته و ناامید نمی شویم و فارغ از نتیجه فقط در حال لذت بردن هستیم. 

می خواهم بگویم روی مدار مطلوب که باشی زندگی هم معنادارتر است و در رقابت با خودت که قرار میگیری عمیق تر و بزرگتر هم رشد می کنی.  

خلاصه که امید دارم همه ی جنبندگان عالم تا همیشه روی مدار مطلوبشان بچرخند منجمله خودم. 

وقتی از امید حرف می زنم از چه حرف می زنم

گاهی به این فکر می کنم که امید دقیقا در کدام مرحله از تکامل ما پیدا شد و چطور شد که اینطور در ما تنیده شده و چطور که همیشه و در هر شرایطی هست ؟ باید دوره بیفتند و ببینید این امید دقیقا از کجا سرچشمه میگیرد که عقل و منطق هم سرش نمی شود و حتی جاهایی که نباید باشد هم هست و اگر دقت کنید گاهی وقت ها درست هم کار نمی کند اما ما باز هم سراغش می رود (یا او سراغ ما می آید! ) . 

اما من همه ی زندگی از چیزی به نام"امید واهی" می ترسیدم.  ترکیب ناموزونی هم هست.  امید واهی به آدم انرژی پوچ می دهد و بعد در یک موقعیت دیگر خفت ات میکند و حالت را میگیرد.  می خواهم بگویم این امید همیشه هم چیز خوبی نیست.  وقتی وسط پیس او شتی و به جز شت چیزی نمی بینی سر و کله اش  از همان وسط پیدا می شود و یک جوری گل و بلبل را می کند تو چشم هایت که فراموش می کنی کجا بودی . حالا چی ؟ گل و بلبل های فیک را . 

حالا در این جایی که هستم  درست نمی توانم تفاوت امید واهی را از امید واقعی تشخیص بدهم فقط می توانم وجود چیز نیرومندی  را تشخیص بدهم که وقتی آش و لاش از آنچه زندگی برایم تهیه و تدارک دیده بود گوشه ی رینگ افتاده بودم ، به سمتم آمد ، دستم را گرفت و  و مرا برد درست زیر آسمان آبی و خورشید درخشان.  کاش فتوشاپ و چیز فیکی این وسط نباشد. 

آرزو می کنم همه ی فتوشاپ ها و فیک ها که احساسات دروغین را منتقل می کنند در دم نابود شوند. 

آرزو می کنم خبرهای خوش مثل رودخانه ای خروشان جاری بشوند میان زندگی ام. 

آرزو می کنم تا شقایق هست امید هم باشد.  

from M, with love

ای تو هم سقف عزیز

بهت گفته بودم به وجود بختک ایمان آوردم ؟ باید بگم به چیزهای دیگری هم ایمان اوردم مثل تقدیر ، چشم بد ، دعا نویسی و دعا خونی و مجموعه ی همین کارها و حتی طلسم.  به تمام اتفاقاتی که از سر گذروندیم در همین چهار ماه نگاهی بینداز و نظرت را بگو.  باور کن ما طلسم شدیم و این خیلی بده که من بلد نیستم چطور طلسم ها را می شکنند. امروز که همراه آن دو برگه به پیشواز من آمدی که از یک مراقبه و یوگای پربار می آمدم در خودم آب شدم.  نمی دانم فهمیدی یا نه؟ ما طلسم شدیم و باید فکری به حال این وضع بکنیم وگرنه مجبورم به گزینه ی بعدی فکر کنم: اینکه امسال سال نحسی است و اگر اینطور باشد من خیلی می ترسم (و تو می دانی زندگی من را ).  

هم سقف عزیزم

بیا کنار هم کمی بیشتر خوشبخت باشیم . صرفا برای نحسی ها و طلسم های آینده می گویم. 

هم سقف عزیز

امروز ، بیست و سوم تیر ، روز بدی برای زندگی من و تو بود.  به امید روزهای بهتر...

در ستایش سی سالگی

آه ای سالگی عزیزم 

هیچ وقت فکر نمی کردم سی سالگی اینطور درخشان باشد. اینطور خردمند و فرزانه. یک طوری که مهربان و دلنواز توی گوشت ضعف هایت را گوشزد کند و یک طوری روانشناس گونه تلاش کند این ضعف ها را حل کنی و یا اگر حل نشد از آنها بگذری.  در هیچ سنی مثل الان خودم را اینقدر دقیق نقد نکردم . آرامشی هم حاصل شده از این وضع که توصیف ناپذیر است. آرامش پذیرش همه ی آنچه هستم ، با همه ی نقصها و کمبودها و اشتباهات و همه چیز.

دلم می خواست دو سه روز از هر ماه را برمیداشتم و مچاله می کردم و دور می انداختم و با مابقی روزها کیف می کردم.  درست مثل این روزها و نه مثل چند  روز قبل. 

می خواهم بگویم نه اینکه به ارقام سن و سال آدم که اضافه می شود خوشحال بشوی که اتفاقا گاهی هم می ترسی که این فرصت زندگی با چه سرعتی در گذر است اما انگار دست تجربه باشد یا خرمندی آدم که با گذر زمان پایدارتر می شوی و زندگی را درست همان طور که هست می بینی و حتی فوت و فن های زندگی و قوانین اش را یاد می گیری.  البته که دوست دارم بیست ساله باشم یا بیست و پنج ساله یا وقتی بهاره گل امساله باشم:) اما باید بگویم سی سالگی بهترین سال زندگی ام است.  دوست دارم همیشه سی ساله باشم: )

روزهای در اوج

یک چیزهایی هنوز در من حل نشدند و هرچقدر هم می خورند باز هم حل نمی شوند و مثل قند توی لیوان شیشه ای مدام به شیشه او خورند و امروز که ف الف گفت:  حالا حالاها تو اوجی درحالیکه به صفحه ی گوشی نگاه می کردم اشک ریختم. 

مهم نیست ساعت ده شب است و من زده ام به خیابان. رانندگی در شب کار لذت بخشی است.  ماتحت گشادم ترجیح می داد همین رانندگی را هم یک نفر دیگر می کرد و من فقط می نشستم و عبور آدمها و ماشینها و خیابانها را می دیدم اما چون راننده ی کر و کور و لال دم دستم نبود زحمت رانندگی را هم خودم کشیدم.  دنبال کافه ای می گشتم که درش را باز کنم و بروم توی یک دنیای دیگر.  اما خب هرچه گشتم یافت می نشد.  از مقابل رستوران موردعلاقه ام گذشتم و روسری فروشی موردعلاقه ام و رسیدم به تنها نقطه ی کنج این شهر که میشناسم  که حالا انگار همه آن را پیدا کردند و دیگر کنج و امن نیست. اولین بار که اینجا آمدم وسط پیس او شتی بودم آن سرش ناپیدا و آخرین بار که آمدم هم وسط پیس او شتی بودم که این بار البته آن سرش پیدا بود! و حالا هم حس می کنم وسط پیس او شتم که اینجام اما نیستم.  این بار فقط خسته و گیج و گمشده و منگ و عصبی و تنهام.  در وضعیتی که نمی توانم جلو بروم و انتخاب کنم. 

روزها که می گذرند ، دائما هم یکسان نباشد حال دوران و بله همه ی اینها را می دانم. چیزهایی هم هست که نمی دانم.  چیزهایی هم هست که تو نمی دانی! اما می دانی ، شب ها خوابهای یی  سر و تهی می بینم و دلم می خواهد یک شب خواب خدا را ببینم.  و خدا تکلیف یک چیزهایی  را برایم روشن کند.  خیلی شب ها منتظرم با اینکه می دانم خدا تا حالا به خواب هیچکس نرفته ولی خب امید چیز بی منطقی است و در هر شرایطی هست. 

قندهایی در دلم حل نشده 

آرزو می کنم حل بشوند.  

آرزو می کنم بعد از همه ی این روز و شب ها

عمیق تر باشم و قوی تر 

آرزو می کنم خدا یک بار به خواب یک نفر برود 

و اگر آن نفر من بودم تکلیف یک چیزهایی را برایم روشن کند 

آرزو می کنم خدایی باشد اصلا

تو بودی که زل زده بودی توی چشم های من و بلند بلند می خواندی؟

-پیله بستن در دل تو کار پروانه شدن بود 

من بودم که چشم هایم را انداختم پایین و گفتم؟

-عطر یاسی که تو چیدی ناز صد باغو خریده 

یا همه ی اینها خیالات درهم من است که قطب هایم جابه جا شده؟

نه ، خود تو بودی.  فقط من و تو می دانیم گوگوش این آهنگ را هم خوانده.

مثل زندگی

آفتاب درست به رنگ عصر تابستان است.  ساعت پنج و چهل دقیقه و من برای دهمین بار یاشاید بیستمین بار زانوبندهاش رو از پاش درمیارم.  به آرامی خوابیده اما بیشتر شبیه بچه هایی است که بعد از ساعتها شیطونی غش کردند.  

بعضی روزها هستند که تو براشون برنامه ریختی ، برای دقیقه دقیقه شون ، برای تک تک آدم های زندگیت برنامه ریختی ، با دقت زیاد اما میدونی  زندگی بیشتر حاصل یک سری تصادف و اتفاقه که گاهی خوشایند ما هست و گاهی نیست .این رو بنجامین وقتی منتظر بود تا دیسی رو ملاقات کنه که تصادف کرده بودمی گفت. سرگذشت بنجامین باتن از آن دست فیلم هاست که دگرگونت می کند ، هربار که ببینی ، و زندگی را در همان دقایق انتظارش بیش از حد درست و واقعی شرح می دهد که هرآنچه امروز ما را می سازد حاصل مجموعه ی تاثیرات و تصادفات موجود در دنیاست و اگر چندین اتفاق پیاپی در یک روز معمولی نمی افتاد زن محبوب بنجامین در جوانی تصادف نمی کرد و بعد همین تصادف باعث نمیشد آنها با هم باشند. 

زندگی درست همین شکلی است.  غیرقابل پیش بینی.  بیش از حد تصادفی و زندگی با یک بچه ی یک ساله غیرقابل پیش بینی تر از هر چیزی است.  درواقع می خواستم روز قشنگی را برایش بسازم و او هم لطف کرد و روز سختی را برایم ساخت.  در ردیف سخت ترین روزهای زندگی ام.  در بعد ازظهر همین سخت ترین روز بنجامین باتن را برای نمی دانم چندمین بار دیدم و باید بگویم حال خوشی که بعد از دیدنش در تنم جریان پیدا کرد از یادم برد همه ی امروز را. 

می خواهم بگویم پنگوئن شیرین من ، تو قطعا تنها فرزند من و پدرت خواهی بود و به تو تک دانه ی زندگی ام ، که هرکار هم بکنی باز می توانم درجه ی صبرم را ببرم بالاتر ، و شیوه ام با تو چیزی است ورای همه ی دنیایم ، تک تک جمله های زیر را که از بنجامین باتن دزدیدم  تقدیم می کنم. برای فرداهات.  برای روزهایی که نیازی به من نداری  . برای روزهایی که زودتر از تصور من و تو می آیند:

برای انجام کاری که ارزش داره هیچ وقت دیر نیست.  برای شروع دوباره هیچ محدودیتی وجود نداره.  میتونی متحول بشی یا همونجور که هستی باقی بمونی. این انتخاب هیچ قاعده ای نداره.  ما می تونیم بهترین یا بدترین چیزها رو بسازیم.  امیدوارم تو بهترین هاش رو بسازی و با چیزهایی رو یه رو بشی که بهت انگیزه بده.  امیدوارم چیزهایی رو حس کنی که هرگز حس نکرده بودی و با آدمهایی رو به رو بشی که زاویه ی دید متفاوتی دارند.  امیدوارم طوری زندگی کنی که بهش افتخار کنی.  اگه فهمیدی اینطور نیست امیدوارم قدرتش رو داشته باشی که همه چیز رو از اول شروع کنی. 

شب نگار

گوشی مبارک دیروز آلارم مبارکش را داد.  آلارم مبارک تا تاثیر بکند یک روز تا یک هفته طول می کشد و بله همین الان به همراه یک سلسله حوادث تاثیرش را گذاشت. از برکت پیج های روانشناسی که علاقه ی زیادی به گروه بندی کردن آدم ها دارند بنده هم در طبقه ای قرار گرفتم . طبقه ی زیادی حساس ها و کمال گراها و در یک کلمه متوقع ها.  یک نفر هم نیست به این ها بگوید دنیای هر آدمی با آدم های دیگر فرق دارد و حتی حساسیت هرکسی با دیگری متفاوت است و کمال گرایی که یک آفت جان است ،ذاتی است و متوقع ها خودشان هم تا جایی که بتوانند توقعات بقیه را برآورده می کنند.

البته من هم بلدم شبیه گروه زن های "خودخواه در روابط"  باشم و همین امشب پس از آلارم های مبارک و سلسله  ای حوادث تصمیم گرفتم باشم. 

سلام بر دهه ی جدید

برای دومین بار در زندگیم رمز ایمیلم رو فراموش کردم و درحال فحش دادن به تمام جنبندگان عالم از جمله خودم هستم . اصلا خودم را در خیلی شرایط درک نمی کنم و یکی از همین شرایط زمان انتخاب پسورد است . اصلا نمی فهمم در مغزم چی میگذرد و چی را به چی ربط می دهم و ازش پسورد می سازم که اینقدر دور از ذهن است که بعدا در ذهن خودم هم نمی ماند . گزینه ی ریست پسورد هم خودش عالمی دارد . یاهو ازم می خواست پاسخ سوالی را که ده سال قبل ترش دادم را بدانم ، با همان مدل فینگلیشی که نوشتم و واقعا این ها آدمیزاد را چی فرض کردند ؟! هر موجود زنده ای در عالم در طی ده سال مغزش دچار هزار نوع تغییر می شود . جیمیل البته سیستم منطقی تری داشت و در ابتدا یک کد به شماره ام فرستاد ، سپس یک کد به شماره ی دومی که وارد کرده بودم فرستاد و به نظر من دیگر بس بود ولی جیمیل ول کن معامله نبود و می خواست یک کد هم به ایمیل پشتیبانی که وارد کرده بودم بفرستد . همان ایمیلی که ده سال پیش رمزش را فراموش کرده بودم ! مسخره نیست واقعا ؟! 

به نظرم خدایان یاهو و جیمیل در حال فرستادن وحی به من هستند و اصرار دارند میان مقاطع مختلف زندگی من با یک ایمیل جدید و درنتیجه قطع ارتباط با همه ی آدمهای ایمیل قبلی و ایجاد ارتباط و زندگی جدید فاصله ی روشنی بیندازد . اما اینها واقعا آدمیزاد را چی فرض کردند ؟! آدمیزاد به یک سنی که می رسد دلش می خواهد بنشیند و با هرآنچه ساخته و دارد مثل شراب جا بیفتد . یا حداقل آدمیزادی مثل من اینطور دوست دارد . فراموش کردن پسورد جیمیل یعنی قطع ارتباط با هزارتا چیز و دوباره از نو پیدا کردن همان هزارتا چیز و شاید این موضوع در بیست و شش سالگی ام چالش چندان بزرگی نبود ولی حالا هست . و از همه اندوهبار تر اینکه می دانم رمز جیمیل را هیچ وقت پیدا نمی کنم . می دانم دیگر هیچ وقت تلگرام را نصب نمی کنم  و احتمالا هیچ وقت اکانت ایسنتاگرام را اکتیو نمی کنم . 

به آیات وحی شده به خودم احترام می گذارم . سلام بر ایمیل جدید . 

دردسرهای اینستاگرامی

اینکه اینستاگرام یک روانیه زبون نفهمه و به هوای سیو کردن فعالیت هام دوباره به اکانتم وارد شد و بعد هم گفت هفته ای یک بار فقط میتونی دی اکتیو کنی موضوعی غیرقابل بحثه.  موضوع قابل بحث رفتار منه که یکی از فعالیت هام اینه که یک استوری از پنگوئنم بگذارم و تا بیست و چهار ساعت پاسخگوی احساسات و ری اکت ها و کامنتهای دوست و آشنا باشم. 

امروز یکی از دوستانم گفت:  قشنگ حال می کنیا!   

هرچی به خودم نگاه کردم هیچ حالی در خودم ندیدم به جز اینکه تلاش می کنم با همه ی سختی های بزرگ شدنش ، از لحظه هایی که می گذرند لذت ببرم که البته خیلی وقت ها هم سختی ها غلبه می کنند و هیچ لذتی هم نمی برم.  آدم این همه بدخوابی و  فراموش کردن خودم نبودم و خب معلومه که برام سخته. 

به حمدا.. و المنه فردا یک هفته تمام می شود و من هم گورم را از آن گور به گور شده گم می کنم و همه چیز گل و بلبل می شود. 

روزنگار

یک شلوغی عجیب غریبی افتاده در زندگیم و روی سراشیبی هم هست و هرروز شلوغ تر می شود. 

راستش اینکه در یک کلاسی تو در اوج جوانی از همه پیرتر باشی خودش چیز جالبی نیست.  من توی مود از همه فهمیده تر و موجه ترم  . دخترک تازه وارد بود.  از گروه دخترانی که به خودشان زحمت نمی دهند.  ناخن می کارند و تا جا دارد می مالند و یک لهجه ی پسرکش هم میگیرند و می روند شکار شوهر و آن خارج رفته ها را که تور زدند انگار بزرگترین فتح جهان را کرده باشند تازه شروع می کنند زبان مقصد را آموختن و هیچ وقت نفهمیدم کجای این پروسه جالب است که این ها اینقدر با خودشان حال می کنند!  من که یک جوری در اختلالاتم فرو رفته بودم که بابت هر سوال آلمانی سه خط جواب می دادم!  در پاسخ به دخترک که "تا حالا یه بارم آلمان نرفتید یعنی؟!" چنان درهم شدم و رویم را برگرداندم که تا آخر کلاس  کلا هیچ صحبتی ازش نشنیدم ، حتی در حد تعامل در مباحث کلاس.

شین الف در ساعت چهار بعد ازظهر با آن ریش های بلند و شیوه ی تدریس نامفهومش ، به خودی خود دما را شش هفت درجه افزایش می دهد.  حالا شما فکر کن تیکه های مسخره هم بیاندازد! 

اختلالاتم منطق و دلیل را ازم سلب کرده. پس الان همه ی زندگی پیش چشم هایم تاریک و مسخره و پوچ و بی معنی و عذاب آور است. آینده را از امروز مزخرف تر می بینم.  اصلا آینده ی خاصی را نمی توانم ببینم و در این وضعیت روحی درخشان ، به جشن تولد دخترک پنج ساله ای دعوتم که تمام روند پنج ساله شدنش را دیدم و نمی دانم باید بروم آنجا و این قیافه ی چپ اندر قیچی را چه کنم ؟

پی اس:  هرچه تلاش کردم نوشته ام به یک انتها برسد نشد و این شد که همینطور نصفه و نیمه رهایش می کنم. 


تعلیق

از اون لحظه هایی که خودت هم نمیدونی کار درست چیه ونه می تونی پرواز کنی و نه خودتو رها کنی که به زمین بخوری و وسط زمین و آسمون معلقی متنفرم و علت اینکه چرا در زندگیم مدام در این وضعیت قرار می گیرم را هم نمی دانم ! یک روز یک آشنای دور که از قدیم می شناختم گفت :

دیگه شجاعت قبل رو نداری . و با اینکه  درجا از حرفش عصبی شدم و نمی خواستم قبول کنم یک چیزی مدام توی سرم می گوید "راست می گفت !" هرچی باشد مثل آن زمان های دور نیستم . آن زمان ها که دانشجوی جسوری بودم که به زور جلوی زندگی می ایستاد . حالا مدت هاست زندگی جلویم ایستاده و خیلی وقتها آزارم می دهد . 

روزها کمی سخت می گذرند و بااینکه می خواهم این وضع را عوض کنم هنوز می ترسم .

 بچه دار شدن از زندگی و شخصیت ما چیز متفاوتی ساخته که حالا هرکاری میکنیم " نفع پنگوئن" حرف اول را می زند . شب کی بخوابیم که او راحت بخوابد ، روز کجا برویم که به او خوش بگذرد ، با کی رفت و آمد کنیم که او دوست داشته باشد ، زندگی مان را چطور بسازیم که آینده ی او خوب باشد و این وسط "ما" اهمیت مان را از دست دادیم . این است که من برای تصمیم بر سر اینکه برگردم سرکار  یا نه حداقل سه ماه است این پا و آن پا می کنم و هنوز هم نمی دانم تصمیم درست چیست . فقط می دانم برای من که همیشه کار کردم و اگر کار نکردم هم یک برنامه داشتم و مدام در سفر بودم ، حالا یک سال خانه نشینی و بزرگ کردن یک موجود( شیرین ) خفن ترین کاری بوده که در زندگی کردم . 

اگر حالا بخواهم بروم سر کار تصمیم اشتباهی است ؟! 

دنبال بهونه ام که می رسم به فصل تابستان. این همه آفتاب به هر موجودی بتابد از حال می رود. این همه کمبود رطوبت آدم را شبیه آلبالو خشکه می کند! این ویتامین دی که اینقدر هم  لازم است وقتی تامین می شود انگار بقیه ی ویتامین ها را می خورد و این می شود که یک جوری بی حال و روز زیر باد کولر می نشینی و منتظر یه اتفاق عجیب و غریبی و من تحقیق کردم ، تمام اتفاق های عجیب و غریب در زمستان می افتند و شب ، جایی که نه خورشید باشد و نه گرما . این را محمد بهمن بیگی گفته بود در کتابش ، که تمام مصیبت ها شب اتفاق می افتد و من آن روز که این جمله را می خواندم در یکی از مضحک ترین موقعیت های زندگی ام بودم و حالا که به آن موقعیت و همه ی اتفاق های قبل و بعدش فکر می کنم به جز افسوس خوردن کار دیگری نمی توانم بکنم.  ته یک چیزهایی که می رسد و تو با خودت می گویی "چه خوب که تمام شد " یک جایی هم همیشه برای افسوس هست که اصلا چرا و همان سوال های بی جواب و بیهوده ی همیشگی.  من درست امروز به همه ی اینها برای دو هزارمین بار فکر کردم و راستش خوشحالم و به نظرم باید افسوس خورد به وضعیتی که ته اش به خودت و همه چیزش خنده ات بگیرد و تازه خوشحال هم باشی که ته اش است! 

بله تابستان آدم را تبدیل به آلبالو خشکه ای می کند که زیر باد کولر به یاد مضحک ترین موقعیت های زندگی اش می افتد و افسوس که خورد ، خوشحال هم می شود و با یک لیوان شربت آلبالو به همه ی اینها خاتمه می دهد! 

تو ای بال و پر من

یک دونه انگور توی دهن خودش می کرد و یکی توی دهن عموش و همه برایش می مردند.  بعد دندون های خرگوشی اش رو نشون بقیه می داد و می خندید.  بعد می دوید سمت تلفن و آن را کنار گوشش می گذاشت و باز همه برایش می مردند.  بعد می پرید توی بغل من و سرش را می گذاشت روی شانه هایم که یعنی خوابش می آید(و اتفاقا خوابش هم می آمد ).  به آنی سرش را بر میداشت و دستهایش را در هوا تکان می داد و می رقصید و باز همه برایش می مردند.  

من؟ من خسته تر از آن بودم که مثل بقیه ذوق مرگ بشوم.  من دیشب درست نخوابیده بودم و چشم هایم سنگین بودند و می دانستم امشب هم درست نخواهم خوابید و اصلا یادم نمی آید آخرین بار کی درست خوابیدم .  من دلم می خواست "جنگل نروژی " را بخوانم وقتی عمویش گفت که کتاب زبان اصلی را برایت خریدم و فراموش کردم بیاورم.  من دلم می خواست برنامه هایم را که یک سال است عقب افتادند پیش بگیرم.  

بعد دوید در آغوش من و صورتش را چسباند به صورتم و من همه چیز را فراموش کردم و توی دلم گفتم گوربابای خستگی ها و بی خوابی ها و بی برنامگی ها و همه چیز و محکم به خودم چسباندمش.

In memory of her

می دانستم بات اینستاگرام چیست اما اینکه دقیقا چه کارهایی ازش برمی آید را نمی دانستم.  فالو و آنفالو کردن اتوماتیک باشد خیلی دردت نمی آید ، یک نفر دایرکت مسیج بزند هم چندان دردناک نیست.  اما یک نفر با اکانتش بیاید و پای پست تو کامنت بگذارد و درحالیکه پشت کامنتش یک بات نشسته نه تنها که دردناک است که یک جورایی فلسفی هم هست.  شما فکر کن یک نفر می آید و به پست تو ری اکشن نشان می دهد و درحالیکه آن یک نفر یک بات هوشمند است که فهمیده باید یک جوری نظرت را جلب کند!  

آنها خندیدند و گفتند:  آره راستش کارمون یکم کثیفه. مشکل من این چیزها نبود . دنیای عجیب غریبی شده.  خوب شد زدم به چاک از آنجا تا یک بات برایم کامنت نزده که من فکر کنم یک آدم زنده است!

آن وسط تنها سکانس های فیلم her می آمد در نظرم! 

رها از رخوتم

خرافاتی نیستم ولی به نشانه ها اعتقاد دارم.  مثلا اینکه بلاگ اسکای هم نوشته ام را ذخیره نکرد و از داشبوردم پرید انگار زبان بی زبانی است که می گوید وبلاگ نویسی را هم بیخیال شو!  

از تمام دنیای مجازی استعفا دادم و حالا سرویس دهنده های وبلاگ هم می گویند:  یک مینیمالیست تمام عیار بشو در فضای دیجیتال و همینجا را هم رها کن!  

از تمام اطلاعات بی ربطی که دریافت می کردم و از تمام جزئیات زندگی بقیه که باخبر می شدم و تمام جزئیاتی که باید از زندگی خودم بیرون می دادم و همه چیز ، گیج و گنگم کرده بود.  نمی فهمیدم بین این همه اطلاعات و آدمهای غریبه چکار می کنم و این شد که دیلیت کردم تمام زندگی مجازی ام را . می خواهم بدانم زندگی بدون این همه محتوای به دردنخور چه رنگی است.  اینجا را هم چندان مجازی نمی دانم و به همین دلیل هم تمام نشانه ها را ندیده گرفتم و باز به شرح ماوقعم پرداختم.  تابستانم را که خالی از همه چیز است چگونه خواهم گذراند آیا؟ 

پی اس: اگر یک نفر را دارید که بعد از دوروز حرافی برایش هنوز خسته نشده و نسبت به تمام اتفاق های رخ داده برای شما واکنش دارد و حرفهای نگفته ی شما را هم درک می کند از زمره خوشبخت ترین بندگانید ، چونان من.

بی سرزمین تر از باد

باید زودتر ازین ها به این نتیجه می رسیدم که بلاگ اسکای را انتخاب کنم.  حداقل پیش از صرف این چندین ماه در پرشین بلاگ! 

روزهای ننوشتنم فراتر از تصور خودم رفتند.  دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت حتی نوشتن. کارهای درهم و بدون برنامه ، امتحان های سخت ، روزهای سخت دندون درآوردن پنگوئنم و تنهایی من ، نامرتبی اطرافم و همه و همه از پا درآورده بودنم.  اینقدر که روزهایم کاملا ابری بود و من هم یخ کرده بودم و فقط می توانستم اینستاگرام را چک کنم!  و پارادوکس عجیبها، دمای 37 درجه و آفتاب شدید بود!  امروز بلاخره ازین وضع درآمدم و بعد از برق انداختن خانه ام چیزی در مغزم ترشح شد که رضایتم را دو چندان کرد و بعد دلم خواست بنویسم.  

دلم که خواست فهمیدم حالم رو به بهبود است.  فهمیدم دنیا هرچقدر هم ناعادلانه و وحشیانه و ناامن ، نگاه من آرام و آبی که باشد همه چیز حل است. 

امید پاشیده شد به تمام لحظه هایم ، تمام سلول هایم و زندگی آفتابی شد. 

امروز پنج تیر ، یک روز و یک ماه مانده به یک ساله شدن پنگوئنم و یک روز مانده به آمدن دوست روان و آدم حسابی ام ، روز از نو نوشتنم شد و چه خوش ساعت و چه خوش روزی.