-
[ بدون عنوان ]
19 فروردین 1403 20:10
-
[ بدون عنوان ]
5 شهریور 1402 13:29
سر صبحی آیینه ی کوچک رو برداشتم و گرفتم مقابل ابروهام و با موچین افتادم به جون همون چند تا لاخ ناچیز . یاد چند وقت پیش افتادم . باید چند ماه پیش باشد . خواهرزاده ام یک روز وسط چت هامون گفت که چند سال پیش سالنامه ام رو برداشته و خونده ! اون سالها که وبلاگ و این حرف هایی نبود و من هم روی دفتر و کاغذ چیزهایی که به ذهنم...
-
[ بدون عنوان ]
17 مرداد 1402 17:41
مدت هاست می نویسم و میره توی چرک نویس . انگار اصلا راضی نیستم و یا فکر میکنم نوشتن ندارد . شاید این یکی هم راهی چرک نویس بشود … ماه های عجیب و غریبی را پشت سر گذاشتم . حالا یکم انرژی دارم و یکم احساس سرزندگی میکنم . یک طور وسواس گونه ای ازش نمی نوشتم و با هیچ کسی درباره اش حرف نمی زدم . حتی تا همین اواخر به ز هم...
-
[ بدون عنوان ]
4 مرداد 1402 21:48
پنگوئن هی میرفت و می اومد و می گفت : پس چرا نمیخوابی ؟! چشم هامو به زور می بستم و میگفتم دارم میخوابم . دوباره می اومد و میگفت : تو که هنوز بیداری . چشمامو نمیتونم ببندم در حالیکه به طور معمول باید الان غش کرده باشم وقتی فردا هم از صبح خروس خون باید بیدار شم . اعصابم یک چند ضلعیه که از تمام اضلاع و گوشه ها آسیب دیده...
-
[ بدون عنوان ]
3 مرداد 1402 15:24
میگم من اگه این کاره ای که الان شدم نمی شدم و ادبیات فارسی هم نمی خوندم و مترجم فرانسه هم نمی شدم و موسیقی هم نمی خوندم و یک کاره ای تو موسیقی نمی شدم ، قطعا قالیباف می شدم ! منظورم شخص قالیباف نیست ها !! منظورم شغل شریف قالی بافی است . چون یک طوری عجیبی به فرش ایرانی علاقه دارم . درواقع به تنها چیز ایرانی که علاقه...
-
[ بدون عنوان ]
30 تیر 1402 18:25
پنگوئن که رسید خونه گفت : پس بقیه کجان ؟ گفتم که رفتن بیرون . با خوشحالی گفت : یعنی من و تو تنها ؟! گفتم آره . اومد نشست کنارم و یکم چیزی تعریف کرد . بعد گفت : من دوس دارم هفته دیگه رویان بیاد خونه ی ما . گفتم : هفته ی دیگه تعطیله . تا دو هفته دیگه همه جا تعطیله . بعد گفت : اووه پس من چیکار کنم ؟ گفتم : هفته ی دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
30 تیر 1402 16:31
دیروز توی کافه دیدمش . یک لحظه واستادم بس که قیافش آشنا بود . فقط با موهای یکم جوگندمی . لبخند زد . چه لبخند آشنایی … امروز دوباره وسط راه بهم خورد . زل زدم توی چشماش . به چشم های آشنا از پشت قاب عینک . من که اصلا عادت ندارم به چشم های کسی نگاه کنم ! یک چیزی پرسید و من اصلا نفهمیدم ! یعنی اصلا گوش نمی دادم . دیگه ازین...
-
[ بدون عنوان ]
20 تیر 1402 19:56
خسته ام . یک طوری که هرشب خواب ندارم و دوباره یک خستگی دیگر خروار می شود روی قبلی ها . احساس میکنم مغزم خالی شده از همه چی . از این جهت شبیه قاصدکم بعد از فوت ! گاهی فکر میکنم نکند این خستگی تا ابد توی تنم بماند . از خستگی حوصله ی حرف زدن و خیلی کارهای دیگه هم ندارم . همینطوری شد احتمالا که دیشب همه چیز را بهم می...
-
[ بدون عنوان ]
18 تیر 1402 21:07
ساعت رو نگاه میکنم و به پنگوئن میگم : حاج خانم ! برو مسواک بزن و دسشویی تو بکن چون ساعت داره نه میشه و فردا دوشنبه است و باید بری مهد . یکم دور خودش می چرخه بعد میاد جلوم و میگه : !!!Aber zähne putzen will ich nicht میگم : یعنی چی ؟! مگه میشه ؟! مگه نمیدونی دندوناتو مسواک نزنی چی میشه ؟! بعد دندونات خراب میشه ، سیاه...
-
[ بدون عنوان ]
14 تیر 1402 17:20
دیشب رسما یک جسد بودم . زودتر از موعد پریدم روی تخت و تا اومدم که بخوابم پنگوئن هم پرید رو تخت و گفت : امروز به لورا ( مربی مهدش ) گفتم : تو بلدی به فارسی تا ده بشمری ؟! و اونم گفته نه ! بعد من براش تا ده شمردم . تو خواب و بیداری یادم اومد که چند روز پیش با دوستش و مامانش رفته بودیم باغ وحش که مامان دوستش گفت : میدونی...
-
[ بدون عنوان ]
11 تیر 1402 19:37
قاعدتا امروز یک یکشنبه ی پاییزی بهاری زیباست . آفتاب هم هست اما نه اونقدر زننده و تابان و هوا هم خنک است نه اونقدر سرد و خشک . همه چیز در ایده آل ترین حالت ممکن است . ظهر هم طبق معمول مهمان داشتم . همسایه ی سابق و پارتنرش آماده بودند . هرچقدر همسایه ی سابق پرانرژی و خوشان بشان است پارتنرش ساکت و آرام و بدون دغدغه است...
-
[ بدون عنوان ]
8 تیر 1402 19:56
دو سه روزه هوا مثل پاییز شده و خیلی کیف میده وقتی وسط تابستون یکی دو روز هوا یکم ابری و خنک میشه . سرکار کارم زیاده و قشنگ خسته و هلاک میشم . آخر هفته ها هم که همیشه مهمون داریم و یا خودمون مهمون هستیم . احساس یک جور دوندگی بی حاصل رو دارم . نزدیک ترین تعطیلیم هفته ی اول آگوسته . یعنی تقریبا یک ماه دیگه … بلاخره شروع...
-
[ بدون عنوان ]
5 تیر 1402 13:26
اینجا بالاخره هوا خوب شده و بازم تابستون اومد ، آفتاب رو ایوون اومد ! و قاعدتا من الان باید خیلی اون بالاها باشم که تا حدودی هستم اما فقط حوصله ی هیچ کس رو ندارم و درست وقتی من حوصله ی هیچ بنی بشری رو ندارم باید هرروز و هرشب با همه ی عالم ارتباط برقرار کنم . مثلا به مناسبت اومدن تابستون سر تمام کارها شروع کردن به...
-
[ بدون عنوان ]
4 تیر 1402 11:50
ساعت شش وقت ارایشگاه داشتم . تصمیمم جدی بود . مدل مویی که انتخاب کرده بودم کوتاه کوتاه بود . به قول این آلمانی ها ohrenfrei. یعنی اینقدر کوتاه که گوش هاتم دیده میشد . یک بار دیگه هم چند سال پیش موهامو کوتاه کردم اما نه به این شدت . چند روز پیش سر کار به ماگالی گفتم هفته ی دیگه که بیام موهام کوتاه کوتاس ! بعد گفت...
-
[ بدون عنوان ]
30 خرداد 1402 20:23
جنابِ فریدون فروغی در فرازی از یکی از ترانه هاشون می فرمایند که : تنِ اون شعرای عاشقانه گفتن بلده .. و یک سری چیزهای دیگه هم بعدش می فرمایند که همه جای آدم مور مور میشه یک جوری عاشق بشه . مثه وقتی بیست سالش بود . آخه تو اون سن و سال عشق و انرژی آدم فرق داره . هوا هم حسابی گرم و رویاییه و واقعا می طلبه عاشق یکی بشی و...
-
[ بدون عنوان ]
25 خرداد 1402 20:10
یک شب دی ماه بود احتمالا یا شاید هم بهمن ماه . یک سال پیش . نمیدونم الان چه ماهیه ولی احتمالا بیشتر از یک سالِ پیش . هوا هم حسابی سرد بود . من از صبح درگیر پی ام اس بودم یا چی نمی دانم ولی حسابی خط خطی بودم . از همان صبح هم میدونستم پایان این شبِ سیه ، سفید نیست . از صبح هم سر مسائل کوچک و بزرگ با همسرم درگیری داشتم ....
-
[ بدون عنوان ]
17 اردیبهشت 1402 08:24
همه چیز از نگاهم به هم ریخته و غیر قابل تحمله . تا دیروز عاشق بودم و امروز حوصله ی هیچ کس و ندارم . روزهای سختیه . چند روزه یک چیزی توی گلوم گیر کرده و دیروز که با مامانم حرف می زدم فهمیدم که دلم براش تنگ شده . دلم برای همه تنگ شده . برای همه چیز . البته من اوضاع نرمالی ندارم و از یک بیماری شدید که یک هفته و خورده ای...
-
[ بدون عنوان ]
14 اردیبهشت 1402 15:57
ای تو هم سقف عزیز؛ دیروز داشتی میگفتی من یک خنگی خاصی وسط همه ی هوش و ذکاوتم دارم ! اوه تعریف قشنگی بود چون خودم رو آدم باهوشی نمیدونم . اما لابد بخاطر همون خنگیه که فکر میکنم اگه از چیزی تعریف کنم چشم میخوره ! اگه ازش بنویسم حتما از لای دستام سر میخوره و میره . ولی من حق دارم از حس قدردانیم بنویسم . یا شاید هم من...
-
[ بدون عنوان ]
3 اردیبهشت 1402 10:28
یک همکاری دارم که به نظرم اگه یک نفر بخواد فیلم نامه بنویسه یا کتاب بنویسه شخصیت جالبی براش میشه . باید حدود پنجاه سالش باشه . اصالتا ترکه . پدرش سال ۱۹۶۷ ! از ترکیه اومده آلمان . جز همون نسل اول مهاجرای ترک که بعد از اون توافق نامه برای کار اومدن اینجا . تو قسمت قدیمی شهر ماینز بزرگ شده . تعریف میکنه که وقتی پدرش...
-
[ بدون عنوان ]
24 فروردین 1402 17:12
اگر چند سال پیش به من میگفتند که یک روز میری یک جایی ساکن میشی که دلت میخواد تا آخر عمرت همونجا باشی هیچ وقت باور نمیکردم . توی ذهنم خودمو آدمی تصور میکردم که زندگی تو جاهای مختلف رو تجربه میکنه اما امروز در کمال ناباوری می بینم که حالا نه تنها نمیخوام از این کشور پامو بذارم بیرون ، بلکه دلم نمیخواد از همین محدوده...
-
[ بدون عنوان ]
23 فروردین 1402 13:57
جناب همسر از سر کار که رسید خونه پرسید : تو خوبی ؟ چیزیت نیست احیاناً ؟! گفتم که نه . گفت که من از صبح مریضم . فکر کردم روز قبل کجا بودیم ؟ رستوران نبودیم و دو روز تمام با ز اینا بودیم و تمامش هم من در حال آشپزی بودم یک طوری که آخرش قشنگ میخواستم که تنها باشم ! حالا بهرحال غذای بیرون نخورده بودیم . گفتم : لابد از این...
-
[ بدون عنوان ]
18 فروردین 1402 12:37
از صبح داره یک ریز بارون میاد و قراره تا پنج عصر هم بیاد . نمی دونم چرا یهو هوس کردم تنها باشم و یک موزیک برای خودم بگذارم یا یک پادکست از کسی که صدای دلنشینی داره گوش بدم و الحمدالله هرکی هم پادکست می سازه صدای دلنشینی داره ! آدم میمونه بین یک عالمه صداهای خوب کدوم رو باید انتخاب کنه ؟! و شبیه وقتی میشه که شازده...
-
[ بدون عنوان ]
17 فروردین 1402 09:22
خانمی هست که سالهاست توی اینستاگرام می نویسه . توی شهر من زندگی میکنه . شهر قبلی من ! در محل کار شوهرخواهر من کار میکنه و تا چند سال قبل جایی خونه داشت که من هرروز از خیابون اش رد می شدم . باید ده سالی باشه که می خونمش . به قول همسرم توی اینستاگرام هم که همه دنبال عکس های خوبن ، من دنبال نوشته های خوبم ! سالها عاشقانه...
-
[ بدون عنوان ]
15 فروردین 1402 11:48
پنگوئن میگه : A B C D به ایرانی چی میشه ؟ میگم : الف ب پ ت ث .. مردمک سیاه چشماش درشت میشه و میخنده و میگه : چییی ؟ از دیدن ذوقش تمام انرژی یک روزم تامین میشه . در ادامه میگه : تا آخر بخون . منم شروع میکنم : الف ب پ ت ث جیم چ … لام میم نون .. می پره وسط حرفم و میگه : was ؟ نون ؟! و بلند بلند می خنده :)) می خندم و میگم...
-
[ بدون عنوان ]
9 فروردین 1402 09:33
خب سال نو هم اومد و من هنوز هم همون تنبلی که بودم هستم . حتی برای نوشتن اینجا هم باید روی خودم فشار بیارم ! راستش اومدم بگم من یک آرزوی خیلی گنده داشتم که میخواستم قبل از چهل سالگیم یک طوری به زور هم که شده جامه ی عمل رو بهش بپوشونم ! که بلاخره موفق شدم و اون این بود که یک روزی برم ایتالیا . شهرش هم برام مهم نبود ....
-
[ بدون عنوان ]
26 اسفند 1401 00:00
یکی از آرزوهام اینه که اونقدر وقت داشته باشم و شور و حوصله که لحظه های ساده و کوتاه زندگی رو بنویسم . چیزهایی که به نظر اصلا مهم نیستند ولی من باهاشون خوشحال میشم و بهشون زیاد فکر میکنم و میتونم اون طوری که حس شون میکنم بنویسم شون . ولی به ندرت میشه این چیزی که میگم رو انجام بدم . - مثل امروز که ز سر صبحی پا شد اومد...
-
[ بدون عنوان ]
20 اسفند 1401 10:25
چقدر عجیبه که ده روز دیگه عیده و من هیچ حسی ندارم . آخه من ازون دسته آدم هام که ارادت خاصی به عید نوروز دارم و قشنگ بهش معتقدم . شاید چون اینطوری بزرگ شدم که همیشه عید نوروز یک مناسبت خاص بود . همیشه برام لباس نو میخریدن . مامانم برای خودمون و همه ی فامیل سبزه مینداخت ( و میندازه ) ، سبزی پلو با ماهی میخوردیم و خلاصه...
-
[ بدون عنوان ]
15 اسفند 1401 20:33
امروز آرنولف که هر هفته دو سه روزی میاد و به عنوان رییس و همه کاره ی ما ، یک سَری به مایملکش و زیر دستی هاش که ما باشیم میزنه و میره ، اومد و یک دوری زد و یک حال و احوالی کرد و پرسید که خوب شدم یا نه ؟ و بعد رفت پیش میشاییلا و یک نیم ساعتی با اون حرف زد و وقتی برگشت واستاد و زل زد بهم . اولش نفهمیدم ولی بعد نگاهش...
-
[ بدون عنوان ]
12 اسفند 1401 13:09
از زمین و زمان داره برام می باره . سرما خوردم ناجور . سینوس هام احتمالا عفونت کردند چون به شدت درد میکنند . خدا این درد سینوس هنگام سرماخوردگی رو برای هیچ کس نیاره . رفتم دکتر و به منشی اش گفتم یک مرخصی کاری برام بنویسه و بعد گفتم سینوس هام خیلی درد میکنند و نیاز به انتی بیوتیک دارم . بعد میگه شما مگه باردار نیستین...
-
[ بدون عنوان ]
8 اسفند 1401 18:19
اینقد این روزها هایده گوش دادم که قادرم یک ترم هایده شناسی تدریس کنم . همسرم میگه تو هروقت حالت خوب نیست هایده گوش میدی . مطلقا حرفشو قبول ندارم . چون حالم خوبه ولی با اصرار هایده گوش میدم و در به روی هرچی موزیک جدید هست بستم . چند وقت پیش بهم الهام شد که هیچ شوری ندارم . هرچند که همیشه آدم پرشوری بودم و دوست داشتم...