همه چیز از نگاهم به هم ریخته و غیر قابل تحمله . تا دیروز عاشق بودم و امروز حوصله ی هیچ کس و ندارم . روزهای سختیه . چند روزه یک چیزی توی گلوم گیر کرده و دیروز که با مامانم حرف می زدم فهمیدم که دلم براش تنگ شده . دلم برای همه تنگ شده . برای همه چیز . البته من اوضاع نرمالی ندارم و از یک بیماری شدید که یک هفته و خورده ای پاگیرم کرده بود میام . مطمئن بودم کروناست . وقتی تست منفی شد به دکتر گفتم : ولی من بازم میگم کروناست . چون تا به حال با این شدت بیمار نشده بودم . پنگوئن ، بچه ام هلاک شد . مدام تب میکرد و تب میکرد . پنج روز پشت سر هم تب کرد و تبش قطع نمیشد . حال خودم به درک ولی اون بچه رو نمیخواستم اینطوری ببینم . من هنوز هم به حال طبیعی برنگشتم و هنوز فکر میکنم اگر پنج دقیقه بایستم ، دقیقه ی شش ام نقش زمین می شوم . بیماری عجیبی بود بهرحال . طولانی و از پا در آر . من که هنوزم مطمینم کرونا بود یا یک سویه ی جدیدی از کرونا که بقیه کشفش نکردند . 

لابد از اثرات یک هفته بیمار بودن و از بچه پرستاری کردن است که حالم خوب نیست و به نظرم زندگی سخت است و اصلا ارزش ندارد اینقدر بجنگی و دلم تنگ است و از این حرف ها . یا بعید نیست این بیماری تمام هورمون هام رو بهم ریخته باشه . 

دیروز بعد از یک هفته از در خونه رفتم بیرون . لباس پوشیدم و کاپشنم را تنم کردم و بعد همسرم گفت : هوا بیرون خیلی خوبه .. و من فکر کردم خوبِ اون با خوبِ من فرق داره پس همونطوری زدم بیرون . تا در و باز کردم و رطوبت هوا خورد توی صورتم یاد مسافرت های شمال افتادم . هوا هم به اندازه ی کافی خوب بود . نه گرم بود نه سرد . حس اصحاب کهف بهم دست داد ! آخرین بار که من بیرون بودم هوا هنوز سرد بود و ابری . کاپشنم رو در آوردم و دیدم هنوز هم گرمه . به آدم های اطرافم نگاه کردم . همه با شلوارک و تیشرت . با خودم گفتم نکنه تابستون شده تو همین یک هفته ای که من بیمار بودم ؟! برگشتم خونه و به پنگوئن گفتم پاشو تیشرت هاتو دربیار . ذوق کرد . بچه عاشق تابستان و تی شرت و استخره و بستنیه . مثل مادرش به استثنای بستنی البته ! 

با همه ی اینها من هنوز دلم برای مامانم و خواهرم و برادرم و همه تنگه . برای یک روز گرمی که همه دور هم باشیم . برای اون حسی که از بودن مامان دارم . اون حسی که انگار زندگی با یک شیب ملایمی از درونم جریان داره . برای اون همهمه ای که وقتی همه هستند توی هوا جریان داره . همون که هرکسی داره یک چیزی میگه و صداها در هم قاطی ان و یک همهمه ای درست میشه . و این حس اونجا به اوجش رسید که امروز یک ویدیو برام فرستادن که همه دور هم در حال پیتزا درست کردن بودند . برادرزاده که با اون ته ریشش اصلا شبیه تصویری که من ازش دارم نبود . برادرم که دور میز راه می رفت و کارهای بقیه رو چک می‌کرد . خواهرم مثل همیشه عین معلم ها نگاه می‌کرد و داماد جدید ! تو بگو همین داماد جدید رو من تا حالا از نزدیک ندیدم !! اون وقت یک روز ز گفت دامادتون بهم پیغام داده و من تا دو دقیقه علامت سوال بودم که دامادمون کیه ؟! یعنی اصلا واژه ی دامادتون رو تازه می شنیدم . واقعا غم انگیزه به نظرم . مامانم نشسته بود و سالاد درست می‌کرد . دوربین رو گرفتن جلوش و گفتن داریم برای خاله فیلم میگیریم . بعد مامانم رو به دوربین گفت : بهتر شدین ؟ پنگوین بهتر شد ؟ اصلا دلم تنگ شده که یکی همش حواسش بهم باشه و وقتی مریضم برام سوپ درست کنه و بیاره یا وقتی حوصله ندارم بچه ام و ببرم بذارم پیشش . دلم برای گرفتن این خدمات تنگ شده ! چقد همه چیز تر و تازه بود . پای فیلم یک دل سیر گریه کردم ..


این عکس همون جریان زندگیه که میگم از وقتی مامانم اینجا پیش ما بود . این حوله اش رو جوری پهن می‌کرد انگار بخشی از دکور خونه ی ماست . من دلم برای آدمی که این جزییات رو میفهمه یک ذره شده …

نظرات 13 + ارسال نظر
زری.. 22 خرداد 1402 ساعت 14:08 http://maneveshteh.blog.ir

واااای لیمو جان اینقدر استرس دارم که نگووووو بلیط رفت گرفتم برای شنبه :( اصلا از شدت استرس پشیمون شدم:)
از بس نمیتونم به کارهام تمرکز کنم مدام میام وبلاگ ها را میخونم اما حتی تمرکز جواب دادن به کامنتهای وبلاگم و یا گذاشتن پست جدید را ندارم!
میآم زودتر یه چیزهایی مینویسم عزیزم
تو خودت خوبی؟

خب به سلامتی داری میای دیگه
میتونم درکت کنم کلا پروسه اش یکم استرس زاست ولی اصلا پشیمون نشو بهترین تصمیم و گرفتی و مطمینم یکی از بهترین تجربه های زندگیت میشه
اگه احیاناً اومدی آلمان هم که میدونی فقط کافیه یه زنگ بزنی
منتظرم بیای و تجربه هاتو بنویسی
کاری داشتی که بازم میدونی در دسترسم

زری.. 20 خرداد 1402 ساعت 03:21

بهتری لیمو جان؟

منتظر بودم که از سوییس بهم پیغام بدی کجایی پس ؟

رهآ 9 خرداد 1402 ساعت 12:59 http://Ra-ha.blog.ir

بیا بنویس ببینم خوووبی؟ بهتر شدی؟

رها جانم دسترسی خوبی ندارم به اینجا
نمیدونم چرا
ولی مرسی ازت

نسیم 8 خرداد 1402 ساعت 11:46

کجایی دختر
خوبی روبراهی

همین جام عزیزم
مرسی از احوال پرسیت

لیلی 1 خرداد 1402 ساعت 08:52 http://Leiligermany.blogsky.com

مامان ها از توی فیلم هم مامان بودنش معلومه.
امیدوارم به زودی بشینیم کنار مامانت و مامان برات از تازه داماد و خانواده اش بگه و اونقدر گرم اختلاط و حرف بشین که غذا هم نرسید بخورید

آره واقعا
هوووم منم امیدوارم واقعا تنها قسمت آزاردهنده ی مهاجرت همینه و دیگر هیچ

منجوق 29 اردیبهشت 1402 ساعت 19:16 http://Manjoogh.blogfa.com

یک پیشنهاد دارم برات مامانتو گول بزن بیاد پیشت بعد پاسپورتشو قایم کن نت نه برگرده.

پیشنهاد خوبی بود فقط بعدش باید اینجا پناهنده بشه که فکر نکنم بشه

رهآ 18 اردیبهشت 1402 ساعت 19:11 http://Ra-ha.blog.ir

عزیزممم الهی خیلی زود مامانت و اعضای خانواده ت رو ببینی

الهی حال خوب و آرامش بشینه وسط قلبت ♡

مرسی عزیزدلم کامنتای تو همیشه بهم آرامش میده

بهارشیراز 18 اردیبهشت 1402 ساعت 06:10 https://baharammm.blogsky.com/

چه خونه با صفایی...
انشالله بزودی دیدارها تازه میشه...و پای سفره مامانی میشینی و قرمه سبز با برنج شمالی می خوری
البته برنج کامفیروزی هم خوبه ها

مرسی عزیزم
برنج شمال و که باید بریم از شمال بخریم ما هم که کلی دور از شمال تازه اصلا برنج و قرمه سبزی هم نبود اوکیه بدون هیچی هم راضیم

رویا 18 اردیبهشت 1402 ساعت 05:30 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

حالت رو قشنگ درک می کنم .
منم خیلی پیش اومده برام تو اوج حال بدم که خانواده نمی دونستن از این فیلم ها فرستادن ، نمی دونم اما خودم که لحظه به لحظه این ها رو زندگی کردم ، هیچ وقت این لحظات خوب رو برای کسی که تو غربت هست نمی فرستادم .
حالا شاید نظرم اشتباه باشه ولی سعی می کنم زیادیییی درکش کنم .
وقتهایی که حالم خوب بود اون فیلم ها حالم رو خوب می کرد که خدا رو شکر شادن ولی ته دلم جای خودم رو خالی می دیدم و اینکه کلا کنار گذاشته شدم .

آخه اونام منظورشون از فرستادن این فیلما این نیس که نشون بدن خیلی خوشن . دیگه از سر عادت ما هم خیلی وقتا ازینجا براشون فیلم می فرستیم اونام ازونجا . منم همیشه خوشحال میشم فیلماشونو میبینم ولی این سری خودمم یکم حالم خوب نبود و دلم تنگ شده بود برا همون ناراحت شدم

لیمو 17 اردیبهشت 1402 ساعت 16:14

از ته قلبم دوست داشتم نوشته باشی بهتری ولی درک میکنم یعنی نمیدونم فرمولش چیه. شادی جون درست میگه، خودم هم یه پست گذاشتم شاد و شنگول و خوشحال از زندگی بعد از فرداش تا همین دیروز خط‌خطی و ناراحت و گریون بودم.
خوب باشی واقعیِ واقعی

بهتر میشم عزیزم مرسی ازت
یک مقدار هورمونیه خب یک مقدار هم ذات زندگیه دیگه . خلاصه من نشستم تا روزهای خوب هم برسن
برای تو هم بهترین ها رو آرزو میکنم

شادی 17 اردیبهشت 1402 ساعت 09:56 http://setarehshadi.blogsky.com/

هنوز مزه شیرین و زیبای پست قبلیتون از بین نرفته بود که این پست اومد خیلی تلخ بود . امیدوارم با بهتر شدن حال جسمت روانت هم بهتر بشه عزیزم....منم همینطور هستم درست در زمانی که فکر می‌کنی چقدر خوشبختی و زندگی هنوز خوشگلی‌هاشو داره ، حس بدبختی و پوچی زندگی رو سرت آوار میشه ولی خوبیش به اینه که این حس هم گذراست.

آره شادی جون دیگه زندگی همینه .. یه روز شادی یه روز غم ، یه روز زیاد و یه روز کم ..
برام دعا کنین بهتر شم چرا واقعا ما اینطوری ایم ؟ چرا نمیتونیم از زندگی مون لذت ببریم ؟؟

ربولی حسن کور 17 اردیبهشت 1402 ساعت 08:41 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
چه خوب که بهتر شدین
ببخشید توی عکس حیاط خونه تون پیداست یا بیرون از خونه تونه؟

سلام
مرسی . اره تو عکس حیاط خونه اس . البته حیاط خونه ی قبلی

لیمو 17 اردیبهشت 1402 ساعت 08:36 https://lemonn.blogsky.com/

بستنی دوست نداری لیموجان؟؟!
+ من حتی با تصور فیلم هم غمگین شدم؛ واقعا آدم مهاجرت نیستم و به قدرتمندیت افتخار میکنم.
++ چه گلدون و قالی قشنگی. این گوشه از خونتون که خیلی دل انگیزه
امیدوارم سالم و شاد و دوباره همونقدر عاشق باشی عزیزم

نه عزیزم بستنی دوس ندارم میدونم خیلی آنورمالم
عزیزم قدرتمندی کجا بود اوضاع من کلا مجبوریه چشات قشنگ میبینه عزیزم قابل تو رو نداره
منم امیدوارم چون هنوز سرپا نشدم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد