یک جوری میخوام از شر این خط موبایل راحت شم انگار که هرلحظه داره گازم میگیره ! اینترنتش درست جواب نمیده اونم توی زمانی که بیشتر از همیشه به اینترنت نیاز دارم . یک خط اعتباری درب و داغونه که باید خیلی زودتر عوضش میکردم و نمیدونم چرا نکردم . حالا موضوع اینه که وقتی میخوای بری یک خط درست با قرارداد بخری اینقدر آپشن میگذارن جلوی پات که گیج و کلافه میشی مثل من که بعد از دو سه هفته هنوزم نمیدونم باید چیکار کنم . داستان اینه که بهت میگن بیا یک گوشی بخر و ما بهت یک خط با قرارداد یک ساله میدیم یا حتی دوساله . این پیشنهاد وقتی توی گوشی ای داری که مال پنج ساله پیشه و نه یک عکس درست و حسابی میتونه بگیره و نه یک حافظه ی درست داره و نه باتریش درست کار میکنه پیشنهاد وسوسه انگیزی میشه . خب الان سوال اینه که تو که گوشیت و خط ات دو تایی با هم داغون ان ،  اینا هم که میگن بیا هرگوشی ای دلت میخواد بردار ما یک خط درست هم روش بهت میدیم ، الان مشکلت چیه ؟! 

مشکل اول اینه که الان توی همین موضوع تبدیل شدم به یک طرفدار محیط زیست . اگه من قرار باشه هرپنج سال یک گوشی بخرم تا آخر عمرم فقط کلی زباله از جنس گوشی تولید کردم ! حالا مهم نیست که با سیستم موجود در این کشور روزانه چقد بسته بندی پلاستیکی گوجه فرنگی و فلفل دلمه و نون و فلان و فلان رو میریزیم دور . تو همین کشورهایی که اینقد دغدغه های زیست محیطی دارن با اختلاف زیادی از بقیه کشورها هم زباله تولید میکنن . من هنوز نفهمیدم چرا چهار تا دونه گوجه یا خیار یا کدو رو برمیدارن بسته بندی میکنن تو ده تا مقوا و پلاستیک ! یعنی این حس تمیزی و سلامت میده ؟! 

مشکل بعدی اینه که احساس میکنم داره ازم سو استفاده میشه . بیس نابغه ی استیوجابز و اپل برام رفته زیرسوال چرا که وقتی من این گوشی رو خریدم انتظار داشتم دست کم ده سال درست و حسابی کار کنه . اولین گوشی من نوکیای .. یادم نمیاد شاید یک ۶۰ توی مدلش داشت ! ولی مهم نیست . مهم اینه که هنوزم داره کار میکنه ! ( البته کسی حاضر نیست ازش استفاده کنه! ) . حالا آیا اپل نباید بیشتر از اینا کار کنه ؟! میدونید اصلا از اینکه گوشیم الان به این روز افتاده ناراحتم . مثلا باتری اش سی درصده و مامانم زنگ میزنه . تلفن و برمیدارم و میگم : سلام .. صدای مامانم هنوز نیومده گوشی قطع میشه . فکر میکنم اینترنت مشکل داره . چک میکنم میبینم اصلا  گوشی خاموش شده ! چند روز پیش فکر میکردم باتری شو عوض کنم . بعد فکر کردم کاش میشد دوربین این گوشیها رو هم بعد از یک مدت مثل باتری شون عوض کرد . مثلا گوشیتو ببری مغازه طرف یک خودکار بزنه توی دوربین و دوربینه از اون طرف بیفته بیرون ، بعد دوربین جدید رو بزنه جاش و یک فشار بده و تققق ! دوربین جدید جا بیفته و تمام . واقعا چرا به همچین آپشنی فکر نمیکنن ؟! 

اما با همه ی این تفاسیر امروز پاشدیم رفتیم گوشی ها رو ببینیم . باید بگم گوشی های جدید هیچ چیز خاصی هم ندارن . قشنگی اپل به همون طراحی ظریف با اون دکمه دایره ای وسطش بود . بعد از این همه سال هنوز قشنگترین رنگش همین رزگلده که گوشی خودمم همین رنگه . تازه گوشی من سری هفتِ و این سری های جدید سیزده ! شما عدد مقدس هفت رو بگذار یک طرف و اون طرف عدد سیزده !! 

 آخر سر بعد از کلی گشتن و دست مالی کردن گوشی ها ! رفتم ته ته قلبم و دیدم دلم با هیچ کدومشون نیست . یعنی همه ی اون بحث ها رو هم بگذارم کنار واقعا هیچ دلم نمیخواست هیچ کدومشون رو داشته باشم و همین گوشی خودم رو بیشتر از اون ها دوست داشتم . توی راه فکر میکردم که گویا من از بی نیازی به ثروت رسیدم ! چون هیچ وقت فکر نمیکردم برم توی نمایندگی اپل و درحالیکه چندان دغدغه ی پولش رو هم ندارم اما دلم نخواد که هیچ چیزی بخرم ! 

خلاصه برگشتم و یک خط آبرومند سفارش دادم و هفت مقدس رو در آغوش گرفتم و ازاینکه مرتکب چنین خیانت احمقانه ای نشدم به خودم افتخار کردم . هفت مقدس با همه ی کاستی هاش برام دوست داشتنیه اینقدر که دلم نمیخواد با هیچی عوضش کنم . 



ازونجایی که آلمانی ها برای هرچیزی از قبل برنامه ریزی می‌کنند و حداقل تا یک هفته ی بعد برنامه هاشون فیکسه و برای هرموضوعی از آرایشگاه رفتن تا عوض کردن روغن ماشین ! و حتی قرار با دوستات و همکارات باید از قبل هماهنگ کنی و نوبت بگیری ، برای کاری که براش برنامه ریزی نکردن یک کلمه دارن . مثلا وقتی طرف صبح از خواب بیدار میشه و دلش یهو هوس یک لیوان قهوه  تو کافه ی سر کوچه شون میکنه وقتی داره اینو برای دوستش تعریف میکنه میگه : صبح بیدار شدم و spontan ( اِشْپونْتان ) رفتم کافه و قهوه خوردم . این کلمه ی spontan رو که میگه دوستش میفهمه که یعنی هیچ برنامه ای از قبل برای رفتنش نداشته و یهویی تصمیم گرفته بره . حالا من وقتی جملاتی از این دست میشنوم خیلی برام جالبه چون خودم تمام زندگیم spontan ه ! 


ما تا افتادیم توی جاده به جای تابلوی فرایبورگ همش چشممون به تابلوی basel میخورد . بازل شهری توی سوییس نزدیک مرز آلمانه که ما تازه توی راه فهمیدم به فرایبورگ خیلی نزدیکه . بعد همسرم خیلی نامحسوس گفت میخوای یه روزم بریم بازل و منم توی هوا حرفش رو قاپیدم و همونجا توی راه درحالیکه هنوز به فرایبورگ نرسیده بودیم سرچ کردم که ببینم این بازل اصلا ارزش دیدن داره یا نه که دیدم آره داره . قسمت قدیمی شهرش یکی از بزرگ‌ترین قسمت های قدیمی خوب حفظ شده تو اروپاست . بعد خیلی spontan صبح روز بعدش رفتیم بازل ! چون ما محدودیت زمان برای سرچ کردن داشتیم فقط فهمیدیم سوییس همه چیز فوق العاده گرونه ( این رو ایرانی های تو گروهی که هستیم گفته بودند ) و قسمت قدیمی شهر بازل خیلی قشنگه و اینکه بهتره یورو رو اونجا تبدیل به فرانک کنیم . با همین اطلاعات مفید ! زدیم به قلب جاده و نیم ساعت بعد رسیدیم به مرز . بعد از دور تابلویی رو دیدیم که روش زده بود ماشین هایی که  vignette دارن این طرف و اونایی که ندارن از این طرف برن . تو فاصله ی لاین عوض کردن و رسیدن به همونجایی که شبیه گمرک بود من سرچ کردم و ما تازه فهمیدیم که این vignette چی هست اصلا و فهمیدیم برای رانندگی تو سوییس باید یک کارتهایی داشته باشی که قیمتش برای یک سال ۴۰ فرانکه . یعنی فکر میکنم آلمانی ها برای این سطح از spontan بودن یک کلمه ی دیگه داشته باشن ! بعد به طرف گفتیم اولا ما فقط یک روز اینجا هستیم و دوما الان پولمون یوروئه و فرانک نداریم . خانم با لهجه ی سوییسی که من تا حالا اینطوری نشنیده بودم به آلمانی گفت بلیط روزانه نداریم و باید همینو بخرین و یورو هم قابل قبوله . جالب تر اینکه کارت بانکی مون هم جواب داد . البته ۴۰ یورو اصلا مبلغ بالایی نیست و ما انتظار مبالغ خیلی بالاتری رو برای این یک روز داشتیم . 

من انتظار داشتم تا مرز رو رد کردیم و رسیدیم به سوییس وارد کوهپایه های کوه های آلپ بشیم و هایدی رو ببینیم که وسط گاو و گوسفندهاش روی چمن نشسته و پدربزرگش داره چوب ها رو با تبر نصف میکنه ولی اونجا هم شبیه آلمان بود . شاید یکم کوه های سرسبزتر و انبوه تری داشت . البته شاید هم ورودی ای که ما ازش وارد شدیم اینطوری بود و هایدی اینا جاهای دیگه سوییس ان ! اما قسمت قدیمی شهر بازل به همون قشنگی و بزرگی ای بود که من خونده بودم . خونه هایی که همه سر درش نوشته شده بود مثلا مال سال ۱۴۰۰ با ۱۵۰۰ میلادیه و الان هم سکنه داشتند . دست کم هفت هشت تا کلیسای خیلی قدیمی دیدیم توی همین قسمت قدیمی شهر و یک خیابون که دو طرفش دانشگاه قدیمی شهر بوده . دانشگاه ها ساختمون های یک طبقه ای بود که هرکدوم مربوط به یک رشته بود . مثلا دانشگاه علوم اقتصادی ، علوم سیاسی ، پزشکی و .. و الان هم داخلش میز و صندلی و یک مانیتور بود و گویا الان هم همون کاربری رو داره . البته قاعدتا الان باید تعداد دانشجو بیشتر از یک طبقه باشه یا شاید هم ورودی این دانشگاه کمه . نمیدونم ولی جای قشنگ و دنج و آرومی برای درس خوندن بود . اینطور که ما فهمیدیم اونجا ماریجونا آزاد بود چون مغازه هایی بود که تمام دم و دستگاه استعمال این ماده رو توی ویترینشون گذاشته بود و در رنگ های مختلف و شکل های مختلف ارائه میشد . مثلا روغنش ( نمیدونم برای چه مصرفی!) یا عصاره اش و حتی غذای سگ اش ! و بعد کافه هایی بودند که ملت میرفتن اونجا و کنار قهوه شون یک پک‌ ماریجونا سفارش میدادن و میکشیدن ! خیلی وقته صحبت آزاد شدنش توی آلمان هم هست و من دوست داشتم بدونم وقتی آزاد بشه چی میشه که اونجا دیدم و چیز خاصی نشده بود!  البته الان هم مصرفش توی آلمان آزاده و فقط خرید و فروشش قانونی نیست . مثلا اگه طرف رو در حال کشیدن ماریجونا ببینن هیچ کاری نمیتونن بکنن چون طرف میتونه بگه من اینو نخریدم و همینجا پیداش کردم و فقط مصرف کننده هستم !!! ( از سری قانون های خنده دار اینجا !) 

قیمت ها اصلا گرون نبودند و همه چیز تقریبا مثل آلمان بود و همه جا کارت بانکی ما رو قبول می‌کردند و به فرانک حساب می‌کردند و بعد نمیدونم چه اتفاق هایی تو سیستم بانک ما میفتاد که به یورو ازمون کسر میشد و ما اصلا نیاز پیدا نکردیم پول مون رو تبدیل کنیم . البته مثل همه جای دنیا رستوران ها و فروشگاه هایی بود که قیمت های نجومی داشتند ولی مثل همه جا استارباکس و رستوران های معمولی تر و زارا و منگو و اینها با همون قیمت ها هم بود . 




از این حرکت انتحاری مون که بگذرم باید بگم فرایبورگ شهر فوق العاده قشنگی بود . من امکان این رو داشتم که از محل کارم اقامت رایگان داشته باشم اما اولا ترجیح دادم از این امکان یکم بعدتر استفاده کنم ( که البته برای همه سوال شده بود که چرا ؟ ولی من نتونستم توضیح بدم که از خصلت های ما ایرانی هاست که مثلا میگیم حالا هنوز دو ماه اومدم اینجا زوده که از همه ی امکاناتش هم استفاده بکنم ! و کار به جایی رسیده بود که همکارم میگفت بیا من خودم با اکانت خودم برم برات بگیرم !! ) و دلیل مهم تر اینکه وقتی با یک بچه میری مسافرت به یخچال و کاسه و بشقاب و کتری و گاز و این چیزها نیاز داری و به همین دلیل ترجیح دادیم یک خونه بگیریم . خونه ای که گرفته بودیم از این واحدهای زیر شیروونی بود . این خونه ها معمولا معماری با مزه ای دارن و به همین دلیل طرفدارهای خاص خودشون رو دارن اما من علاقه ای بهشون ندارم به این دلیل که زیادی بی تقارن هستند . هرجای خونه بی دلیل یک شکستگی داره و من اگه تو این خونه ها زندگی کنم کلافه میشم از این همه بی تقارنی ولی خونه ای که توش بودیم کلافه کننده نبود و من از اول مجذوب خونه شدم . البته ما نفهمیدیم این خانواده ای که عکس های خودشون رو به تمام دیوارهای خونه زده بودند کجا بودند ؟! و آیا این خونه ی خودشون بوده که چند روزی دادن اجاره یا خونه ی اوقات فراغتشون ! و خودشون یک جای دیگه زندگی میکردن ؟! یا چی ؟! اما یک خونه ی کامل بود با همه چیز . خونه مال آدم های فوق العاده باحالی بود. یک گوشه پیانو بود و دو‌ تا گیتار به دیوار آویزون بود و یک گوشه یک دستگاه کامل گرامافون با کلی صفحه از موسیقی های کل دنیا . تمام دیوار نقاشی ها و کاردستی های بچه هاشون بود . برای پنگوئن یک دنیا وسایل اسباب بازی گذاشته بودند که تمام این چند روز سرگرم بود و هرجا می رفتیم میگفت “برگردیم خونه ی فرایبورگ”!بشقاب ها هرکدوم یک شکل بودند‌ و لیوان ها و فنجون ها و ماگ ها هرکدوم یک شکل و از هر وسیله ای حتی دو تا هم شکل هم نبود . خونه انگار روح داشت . انگار با آدم حرف میزد .  من اینقدر قاطی این جزییات بی انتهای خونه شده بودم که یادم رفته بود خونه هیچ تقارنی نداره . بخشی از خاطره ی قشنگ من از فرایبورگ بخاطر بودن توی این خونه بود . این عکس رو ساعت شش و نیم صبح گرفتم وقتی همه خواب بودند و من با این منظره کیفور دو عالم بودم !



از خونه تقریبا ده دقیقه تا مرکز شهر فاصله داشتیم . درخت های بلند در هم تنیده تمام کوچه ها رو سایه کرده بود . خونه ها با خونه های محل زندگی ما کاملا فرق داشت . جایی که ما زندگی می‌کنیم بیشتر خونه ها ویلاییه و چندتایی هم آپارتمان هست که تقریبا نوسازه . اما اینجا خونه ها همه آپارتمان های قدیمی و زیبا بودند . از این آپارتمان هایی که تو نمای ورودیش مجسمه ی یک فرشته داره یا مثلا مجسمه ی مریم در حال بوسیدن عیسی ! و این داستان درمورد تمام خونه ها بود . اینه که کوچه های خیابون و خونه ها هم برای من مثل موزه بود و من از راه رفتن تو کوچه های معمولی هم لذت میبردم . 

شهر هم مثل تمام شهرها یک قسمت قدیمی داشت با کوچه های زیبا و کافه های همیشه مملو از آدم و آفتاب و خلاصه همه ی چیزهای خوب . شب دوم وقتی رسیدیم خونه متوجه شدم دیگه نمیتونم راه برم ! درواقع پاهام از مچ به بالا یک طوری گرفته بود و درد میکرد که باید خودمو روی زمین میکشیدم . خب ما آدم‌های بی جنبه ای هستیم . روز اول توی بازل تقریبا تمام کوچه ها و خیابون هاش رو دیدیم . ساعت من دم به دقیقه پیغام میداد که “ آفرین امروز رکورد راه رفتنت رو شکستی!” دوباره ده دقیقه بعد :” آفرین امروز رکورد سوزوندن کالری خودتو شکستی!” دوباره ده دقیقه بعد”آفرین امروز بیشتر از چیزی که باید تمرین کردی” بعد استیو جابز اینجا باید یک آپشن هم میگذاشت که وقتی بی جنبه بازی درمیاری و نمیفهمی داری چیکار میکنی هم یک پیغام بده که” بسه دیگه ! داری خودتو به گ.. میدی ( یا یکم مودبانه تر !)!” ولی خب استیو جابز هم نقص هایی تو‌ زندگیش داشته ! 





بهرحال روز آخر که میخواستم برگردیم با همون پا درد و کمر درد تصمیم گرفتیم یک سر هم بریم بادن بادن چون توی مسیر بود ! الان که دارم اینا رو مینویسم احساس میکنم مسخره ی خودمونو درآوردیم ! 

اما امان از این بادن بادن که عجب شهری بود . من فکر میکنم در انتخاب مقصد اشتباه کردم و باید به جای فرایبورگ بادن بادن رو انتخاب میکردم . شیک ترین و لاکچری ترین و تمیزترین و قشنگ ترین شهری بود که دیده بودم که به خاطر چشمه های آب گرم و فواره ها و آب نماهاش معروفه . آب نماهایی که هرگوشه ی شهر که چشم میگردوندی یکی ازش رو میدیدی . 


 




الان هم ناراحتم که برگشتیم خونه ! ناراحتم که باید یک کود لباس رو بشورم ( البته من نه ، لباسشویی . ولی خب من که باید ببرم بریزم تو لباسشویی ، بعد برم در بیارم و لباسهارو پهن کنم و بعد جمع کنم و اتو بکشم و بذارم توی کمد !!!) . همه ی این کارها رو وقتی میخواستم بریم هم کردم ولی اونجا نمیفهمیدم چون خیلی سرخوش بودم ولی الان ناخوشم که خوشگذرونی ها تموم شد . 

ولی این چند روز خیلی خوب بود . خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم و برام خیلی بیشتر از یک تعطیلات و خوشگذرونی ساده بود . احتمالا بعدا بیام و چیزمیزهای فلسفی طوری بنویسم که ناشی از بیکار بودن و فرصت فکر کردن در این چند روز بوده ! 


امیدوارم در آینده این امکان به محیط بلاگ نویسی اضافه بشه که بشه موسیقی متن گذاشت روی چیزهایی که مینویسی . اونوقت من این آهنگ رو میگذاشتم رو همه ی این چند روز سفرم :) 



از وقتی برگشتیم زمین و زمان رو گشتم و دستبدم رو پیدا نکردم . دستبدی که ز یک ماه قبل از تولدم بهم داد . وسط خیابون . کنار داروخونه ی جهان کودک . با مهره های کبود . خود سلیقه ام بود . با خودم همه جا برده بودمش و از وقتی برگشتیم گم شده بود . یک دور به همه اطلاع دادم که لطفا خونه هاتون رو بگردید و یک جوری پیداش کنید . همه گفتند گشتیم و همچین چیزی پیدا نکردیم . من که همیشه خدای بدبینی ام در این مواقع دچار یک خوشبینی احمقانه میشم و با خودم میگم حتما پیدا میشه . اصلا مگه میشه گم بشه ؟! انگار تو قوانین زندگیم نیست که همچین چیزهایی گم بشن . 


امروز که به مامانم زنگ زدم می خندید و از خاطرات بیرون رفتن هاش با برادراش حرف میزد . بعد گفت راستی .. و دستبند آبی کبود رو گرفت جلوی دوربین و تکون داد . درحالیکه پشت تصویر خودش بود که موهاش رو تازه رنگ کرده بود . همون رنگی که همیشه میکرد و چشماش برق میزد و میخندید . حاضر بودم همه ی جذابیت های زندگیم رو بدم و همین تصویر تا ابد بمونه . حتی من نباشم ولی این تصویر رو همه ی نسل های بعدم ببینن . این همه ی چیزی بود که تو اون لحظه میخواستم . 

گفتم : عه این کجا بوده ؟ گفت : اون روز زیر تخت و تمیز میکردم افتاده بود پشت تخت . گفتم چه خوب که پیدا شد … بعد دوباره آوردش بالا و گفت : حالا اینو من میتونم دستم کنم ؟ 

گفتم : شما که ازین چیزا نمیندازی حاج خانم ! تازه منم دعوا میکردی همیشه که پول الکی به این چیزا ندم . گفت : خب اون وقتا تو همینجا بودی .. حالا تو نیستی همین وسایلت اینجا مونده دیگه .. گفتم آره دستت کن :) بعد دستش کرد . دستشو آورد بالا .  تو نگاهش هم مشخص بود راضی نیست . بعد گفت : اینم به دستای شما میاد که جوونین .. قبل از اینکه اینو بگه داشتم فکر میکردم حالا که اون تصویر قبلی موندگار نشد حداقل این یکی موندگار شه . یک جوری همینطوری ثابت و بدون تغییر بمونه . تصویر دستای مامانم با اون دستبند . نمیدونم چرا خودش اینطوری دیده بود اما برای من یک تصویر زیبا و پر از حرف و پر از حس بود . اون مهره های کبود روی دستای مامانم زیبا نشسته بودند  . به نازی که لیلی به محمل نشیند …


بعد قلبم فشرده شد . نفسم تنگ شد . یک چیزی روی دلم سنگینی کرد . دلم براش تنگ شد . فکر میکنم همین الان هیچ کس توی دنیا نیست که به اندازه ی من مفهوم دلتنگی رو بفهمه . دلم براش تنگ شده .. 

امروز برای سومین بار یکی بهم گفت شما فرانسوی هستین ؟ 

ها ها ها نتیجه ی دو سه سال فرانسه خوندن که چیزی نشد . به جز اینکه اینقد روی لهجه ام تاثیر گذاشته که وقتی بعد از شونصد سال آلمانی خوندن ! آلمانی حرف میزنم باز ملت فکر میکنن لهجه ام شبیه فرانسوی هاست . 

قسمت قشنگ ماجرا هم اینه که وقتی میگم نه فرانسوی نیستم میپرسن کجایی هستی ؟ و وقتی میگم ایرانی انگار وا میرن قشنگ ! 

واقعا نژادپرستی تا کجا ؟! واه واه فرق فرانسه با ایران مگه چیه به جز اینکه ایران قشنگتر و باحالتر از فرانسه است ؟! 


حالا که صحبت از زبان شیرین و گوگولی فرانسوی شد این آهنگ رو هم بگذارم اینجا که نشان دهنده ی اینه که من زیر این فشاری که برای یادگیری آلمانی دارم باز اون گوشه ها در میرم و آهنگ فرانسوی گوش میکنم !

گوش جان بسپارید خلاصه .

 

https://youtu.be/tINyMbNZytI

Good things happen when you smile or when you're naked


اینو با یک رنگ قرمز نوشتن وسط یک قاب سفید و زدن به راهروی محل کارمون ! 


هفته ی دیگه قراره بریم سفر . باز من میگم سفر آدم فکر میکنه مثلا قراره بشینیم تو هواپیما بریم یک کشور دیگه یا یک قاره ی دیگه ولی نخیر . قراره بشینیم تو ماشین مون دو ساعت و نیم رانندگی کنیم و برسیم به فرایبورگ . شهری در آلمان و نزدیک مرز فرانسه . حالا من برای همین سفر سه چهار روزه یک ذوق بدون منطق و عجیب غریبی دارم . یعنی صبح ها که پامیشم با این عشق میرم سرکار که قراره هفته ی دیگه برم مسافرت ! چند روز پیش یک دامن زرد گلدار با یک تیشرت نارنجی خریدم فقط و فقط چون دارم میرم مسافرت . دارم فکر میکنم یک پیرهن آبی هم باید بخرم و توی مسافرت تنم کنم . به همسرم میگم تو نمیخوای کفش بخری ؟ میگه برای چی ؟ میگم برای هفته دیگه . میگه مگه میخوایم بریم عروسی ؟! بهش گفتم خیلی طفلکی که متوجه نمیشی آدم برای مسافرت باید بره کفش و لباس نو بخره ! یه جوری نگام کرد انگار دیوانه ای از قفس پریده رو دیده !


امروز سر کار به همه اعلام کردم که هفته ی دیگه دارم میرم مسافرت . بعد نشستیم و همکارم ازم پرسید کجا میرین ؟ گفتم فرایبورگ . گفت شهر قشنگیه و من بچه بودم رفتم و از این حرفا . گفتم خیلی خوشحالم دارم میرم مسافرت . گفت من دو سال و نیمه هیچ جا نرفتم . میخواستم بهش بگم تو روحت با این زندگیت واقعا ! دو سال و نیمه جایی نرفتی ؟! ولی به جاش گفتم : چرا خب ؟ این همه جای قشنگ این دور و اطراف . بعد گفت آره ولی من تقریبا همه ی اروپا رو رفتم . ایتالیا ، اسپانیا ، هلند ، اتریش ، فرانسه ، لهستان ، انگلستان هم رفتم ( چند تا کشور دیگه ام گفت که یادم نمونده !) … فقط سوییس نرفتم که اونم فکر میکنم سویس فقط برای اسکی بازا خوبه که منم از اسکی خوشم نمیاد .. بعد من که همینطوری که این داشت حرف میزد تمام آدم برفیِ ذوقم آب شد گفتم : خب پس بهتره بری قاره های دیگه رو ببینی . بعد گفت : آره یکی از دوستام امریکاست و من و دعوت کرده .. شایدم امسال اوایل پاییز برم نیویورک !

 یه نگاه به این کردم و یه نگاه به خودم و  گفتم یعنی تو روح تو و اون ذوقت برای یه فرایبورگ ! ملت برای نیویورک اینقد ذوق ندارن که من برای فرایبورگ که همین بغله دارم ! 

با همه ی اینکه من یک جهان سومی بدبخت بودم مقابل این جهان اولی خوشبخت که همه جاهایی که توی آرزوهای منه رو دیده ولی نمیدونم چرا بازم ذوق دارم . نمیتونم جلوی خودمو بگیرم ! دوربین مو بعد عمری درآوردم و از الان شارژ کردم . کلاهمو گذاشتم یک گوشه با یکی از کتابایی که آوردم . نمیدونم چرا احساس میکنم گوود تینگز قراره اتفاق بیفته !! 

صبح با صدای تند بارون بیدار شدم . شب قبل هم بارون تندی اومد . روز ایده آل از نظر من این شکلیه که تمام روز آفتابی باشه نه اونقد گرم که عرق کنی و تا ساعت نه و نیم شب هوا روشن باشه . بعد دم دمای عصر بارون بباره . به نظرم بهشت هم نمیتونه آپشن دیگه ای به این وضع اضافه کنه . خیلی وقته که هوا اینطوریه و به همین خاطر فراموش میکنم که شش ماه زمستون هیچ آفتابی نداره و پونزده شونزده ساعت هوا تاریکه . یک نگاه به کنارم کردم و دیدم کسی نیست . فکر کردم اگه بارون به همین وضع بمونه حالا که خودم خونه ام پنگوئن رو نبرم مهد . نه اینکه تنبلیم شد ها !! بعد یادم اومد که امروز دکتر دندانپزشک قراره بره مهد و دندوناشونو چک کنه و بهتره که بره . وقتی برگشتم خونه پنجره ها رو باز کردم . باد نسبتا سردی میومد . دوباره همه رو بستم به جز پنجره ی آشپزخونه . در حال ریختن آب جوش روی  پودر قهوه ها بودم که آفتاب دراومد . دوباره همه ی پنجره ها رو باز کردم . پنجره واقعا موجود زیبا و با مفهومیه . قادرم کل روز خودم و با همین باز و بسته کردن پنجره سرگرم کنم و لذت هم ببرم ! این پودر قهوه رو دیشب خریدم . وقتی همسرم میگفت آخه کی وقتی دستگاه داره میره پودر قهوه میخره ؟!  نمیدونم واقعا شایدم کسی نمیره همچین کاری بکنه . همون دیشب هم یاد بابام افتادم . از وقتی یادمه عصرا از همین مدل قهوه ها میخورد . تلخ تلخ . یادم هست چند باری به مامانم گفت برای توام بریزم ؟ و اونم گفت نه . منم بچه که بودم نمیخوردم چون تلخ بود اما بزرگتر که شدم به مامانم هم تشر میزدم که چرا نمیخوری ؟ حرف مامانم رو هم نمیفهمیدم که میگفت چون مزه شو دوست ندارم . احساس کردم به بابام نزدیکم از این جهت که همه ی چیزهای تلخ رو دوست دارم . آبجوهای تلخ و قهوه های تلخ و .. . با این قهوه ای که خریده بودم بیشتر هم احساس میکردم به بابام نزدیکم . هرچی فکر کردم چه مارکی میخریده یادم نیومد ولی بیخودی دلم میخواست فکر کنم همین جاکوبز بوده که من خریدم . بیخودی با خودم فکر میکردم یک جایی یک شیشه ی  سبز رنگ دیدم وقتی بچه بودم !! 


عصری که رفته بودیم بیرون آسمون صاف بود با تیکه های ابر . زیادی قشنگ بود . هم ابرها زیادی پنبه ای و گوله ای بودند و هم چشم انداز جلوی چشمم به اندازه ی کافی  باز و بزرگ بود . پایین هم تا چشم کار میکرد شقایق بود . هوا هم عین هو اول پاییز بود . اینقدر عین اول پاییز بود که حس درس و مشقم بیدار شد و فکر کردم شب برم و زبان بخونم ! زدم سیاوش قمیشی گذاشتم بس که حس پاییزم گرفته بود . بعد همسرم گفت : از کی ما سیاوش قمیشی گوش ندادیم ... فک کنم از وقتی اومدیم اینجا .. . راست میگفت ما از وقتی اومدیم اینجا سیاوش قمیشی گوش ندادیم . ولی راستش دو دقیقه که گذشت احساس کردم دارم خفه میشم . همسرم هم شروع کردم یک سری از خاطرات شیرینش رو تعریف کردن . بعد گفتم چقد این سیاوش قمیشی بده .. یعنی چی که دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره ؟! .. آدم یاد هرچی بدبختی تو دنیا هست میفته .. . اونم گفت آره فکر کنم برای همون یاد اون خاطراتم افتادم !! 

به سرعت عوضش کردم ولی تمام شب یک حس تنهایی داشتم .حس اینکه دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره ! حس تنهایی و دلتنگی . برای کسی که سالهاست ندیدمش و قرار هم نیست دیگه ببینمش .. به نظرم کل احساسات مزخرف آدم ها رو بگذارن رو یک کفه ترازو و اون طرف همین حس تنهایی و دلتنگی رو با همه ی اون ها برابری میکنه . این اصلا ربطی هم به تنها بودن یا مثلا تنهایی زندگی کردن و اینها نداره . یک چیز کاملا منفک از موضوع تنها بودنه . یک بار به سین گفتم که باز این حس رو داشتم و اون گفت منم داشتم . دقیقا بعد از وقتی که داشتم با خواهرم صحبت میکردم ! منم اصلا دنبال برطرف کردن موضوع نیستم . در این مواقع فقط میشینم نگاه میکنم به خودم و با خودم فکر میکنم فردا روز دیگه ایه ! فردا هم که امروز باشه روز دیگه ایه واقعا .