صبح با صدای تند بارون بیدار شدم . شب قبل هم بارون تندی اومد . روز ایده آل از نظر من این شکلیه که تمام روز آفتابی باشه نه اونقد گرم که عرق کنی و تا ساعت نه و نیم شب هوا روشن باشه . بعد دم دمای عصر بارون بباره . به نظرم بهشت هم نمیتونه آپشن دیگه ای به این وضع اضافه کنه . خیلی وقته که هوا اینطوریه و به همین خاطر فراموش میکنم که شش ماه زمستون هیچ آفتابی نداره و پونزده شونزده ساعت هوا تاریکه . یک نگاه به کنارم کردم و دیدم کسی نیست . فکر کردم اگه بارون به همین وضع بمونه حالا که خودم خونه ام پنگوئن رو نبرم مهد . نه اینکه تنبلیم شد ها !! بعد یادم اومد که امروز دکتر دندانپزشک قراره بره مهد و دندوناشونو چک کنه و بهتره که بره . وقتی برگشتم خونه پنجره ها رو باز کردم . باد نسبتا سردی میومد . دوباره همه رو بستم به جز پنجره ی آشپزخونه . در حال ریختن آب جوش روی  پودر قهوه ها بودم که آفتاب دراومد . دوباره همه ی پنجره ها رو باز کردم . پنجره واقعا موجود زیبا و با مفهومیه . قادرم کل روز خودم و با همین باز و بسته کردن پنجره سرگرم کنم و لذت هم ببرم ! این پودر قهوه رو دیشب خریدم . وقتی همسرم میگفت آخه کی وقتی دستگاه داره میره پودر قهوه میخره ؟!  نمیدونم واقعا شایدم کسی نمیره همچین کاری بکنه . همون دیشب هم یاد بابام افتادم . از وقتی یادمه عصرا از همین مدل قهوه ها میخورد . تلخ تلخ . یادم هست چند باری به مامانم گفت برای توام بریزم ؟ و اونم گفت نه . منم بچه که بودم نمیخوردم چون تلخ بود اما بزرگتر که شدم به مامانم هم تشر میزدم که چرا نمیخوری ؟ حرف مامانم رو هم نمیفهمیدم که میگفت چون مزه شو دوست ندارم . احساس کردم به بابام نزدیکم از این جهت که همه ی چیزهای تلخ رو دوست دارم . آبجوهای تلخ و قهوه های تلخ و .. . با این قهوه ای که خریده بودم بیشتر هم احساس میکردم به بابام نزدیکم . هرچی فکر کردم چه مارکی میخریده یادم نیومد ولی بیخودی دلم میخواست فکر کنم همین جاکوبز بوده که من خریدم . بیخودی با خودم فکر میکردم یک جایی یک شیشه ی  سبز رنگ دیدم وقتی بچه بودم !! 


عصری که رفته بودیم بیرون آسمون صاف بود با تیکه های ابر . زیادی قشنگ بود . هم ابرها زیادی پنبه ای و گوله ای بودند و هم چشم انداز جلوی چشمم به اندازه ی کافی  باز و بزرگ بود . پایین هم تا چشم کار میکرد شقایق بود . هوا هم عین هو اول پاییز بود . اینقدر عین اول پاییز بود که حس درس و مشقم بیدار شد و فکر کردم شب برم و زبان بخونم ! زدم سیاوش قمیشی گذاشتم بس که حس پاییزم گرفته بود . بعد همسرم گفت : از کی ما سیاوش قمیشی گوش ندادیم ... فک کنم از وقتی اومدیم اینجا .. . راست میگفت ما از وقتی اومدیم اینجا سیاوش قمیشی گوش ندادیم . ولی راستش دو دقیقه که گذشت احساس کردم دارم خفه میشم . همسرم هم شروع کردم یک سری از خاطرات شیرینش رو تعریف کردن . بعد گفتم چقد این سیاوش قمیشی بده .. یعنی چی که دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره ؟! .. آدم یاد هرچی بدبختی تو دنیا هست میفته .. . اونم گفت آره فکر کنم برای همون یاد اون خاطراتم افتادم !! 

به سرعت عوضش کردم ولی تمام شب یک حس تنهایی داشتم .حس اینکه دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره ! حس تنهایی و دلتنگی . برای کسی که سالهاست ندیدمش و قرار هم نیست دیگه ببینمش .. به نظرم کل احساسات مزخرف آدم ها رو بگذارن رو یک کفه ترازو و اون طرف همین حس تنهایی و دلتنگی رو با همه ی اون ها برابری میکنه . این اصلا ربطی هم به تنها بودن یا مثلا تنهایی زندگی کردن و اینها نداره . یک چیز کاملا منفک از موضوع تنها بودنه . یک بار به سین گفتم که باز این حس رو داشتم و اون گفت منم داشتم . دقیقا بعد از وقتی که داشتم با خواهرم صحبت میکردم ! منم اصلا دنبال برطرف کردن موضوع نیستم . در این مواقع فقط میشینم نگاه میکنم به خودم و با خودم فکر میکنم فردا روز دیگه ایه ! فردا هم که امروز باشه روز دیگه ایه واقعا . 

نظرات 6 + ارسال نظر
لیمو 9 خرداد 1401 ساعت 05:14

از لیمو به لیموی عزیز
ببخشید که دیر جواب میدم لطفا به حساب بی معرفتیم نذار. دیروز صبح که پیدات کردم تا تونستم خوندم اما یهو کلی کار ریخت روی سرم و مجبور شدم بدون نگاهی به پشت سر برم
از لطفا و محبتت خیلی ممنونم و نمیدونی که من هم چقدر خوشحال و ذوق زده ام.
(وقتی کامنت میذاشتم میترسیدم شبیه اون پستت ضایع بشم)

پانوشت: سعی میکنم وقتی آرشیوت رو میخونم کامنت نذارم که زحمت جواب دادنش به گردنت نیفته اما قول نمیدم بتونم همیشه خودم رو کنترل کنم

عزیزم الهی بگردم واقعا شرمندم کردی
وای خدا فک کن من همچین آدم ضایع کنی باشم
عزیزم راحت باش من از ته ته وجودم خوشحال میشم کامنتتو ببینم

لیمو 8 خرداد 1401 ساعت 05:37

سلام توی کامنت های دکتر اسمت رو دیدم، گفتم به هم درختم سلام کنم

سلام عزیزم
من سر صبح پاشدم اینجا رو باز کردم دیدم کولاک کردی
بعد کامنتاتو خوندم و چه خوشحالم یه هم سلیقه ی هم نام پیدا کردم اینجا
ببین یه ایمیلی آدرس ارتباطی ای چیزی بده بهم خیلییی آشنا دراومدیم که

نسیم 7 خرداد 1401 ساعت 08:17

از بهشتت لذت ببر
به جای منم لذت ببر
آخ امان از یاد اونی که سالهاست ندیدیش و دیگه قرار نیست تا اخر عمرت هم ببینیش
بگذریم
بهترین و بزرگترین تصمیمی که گرفتی مهاجرت بوده , شک نکن
هیچوقت شک نکن

مرسی نسیم جانم


شک نکردم هیچ وقت تا حالا که ولی اگه یه روز شک بکنم هم چیز عجیب و دور از انتظاری نیست

مامان فرشته ها 6 خرداد 1401 ساعت 10:29

حالا من چون جنوبم و همیشه خورشید خانوم با شدت در حال تابیدنه و ما رو جزغاله میکنم منتظر پاییز میمونم وعاشق هوای ابری و‌بارونی که بندرت اتفاق میفته یه جورایی خوش به حالت اما میدونم هر چیزی تعادلش خوبه

اوهوم همیشه اینطوریه ولی من اونجا هم که بودم ترجیحم روزای آفتابی بود میدونم هوا گرم و کلافه کننده میشه ولی ازین چیزاس که بودنش بهتر از نبودنشه
به خدا اینجا شیش ماه زمستونش خیلی خسته کننده اس .اینقد آفتاب نیست که خودشونم کلافه میشن .
آفتاب چیز مهمی تو زندگی بشریهبه نظر من که خیلی جای خوبی زندگی میکنی

shirin 6 خرداد 1401 ساعت 06:39

اون آهنگ "من چه سرسبزم و زیبا امروز
من پر از باغم و دریا امروز،
چه بیایی چه نیایی من پر از خورشیدم امروز "
رو گوش بده.
هرکی حالش بد بوده رفته خواننده شده و شعر گفته ولی شعرهای غمگین مولانا و حافظ هم توش یه شادی خالص داره که با مال ترانه سراهای الان اصلا متفاوته. کاش یه روز بیاد که یه نفر وقتی حالش خوبه بگه بیام خواننده و شاعر بشم بقیه هم مستفیض بشن از حس خوبم!

مرسی شیرین جان برای محبتت حتما گوش میدم  
جدا تمام نوجوانی من با شنیدن یک سری آهنگ سپری شده که همشون حال بد کن هستن . یعنی سالم و سرحال بشینی اینا رو گوش بدی افسرده میشی نمیدونم چرا واقعا این کار رو با خودمون میکردیم
واقعا امیدوارم منم

سلام
چند روز پیش برای اولین بار پودر کاپوچینو جاکوبز دیدم و خریدم. خوشمزه است.

سلام
آره کاپوچینوش خوشمزه و شیرینه . اینی که من گرفتم تلخه ولی بازم خوشمزه اس

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد