موسیقی متن این روزها

یکی از آپشن هایی که دوست داشتم دنیا داشت این بود که کلمه ها همراه خودشان موسیقی پخش می کردند.  یا بعضی نوشته ها موسیقی حال و روز نگارنده شون رو می نواختند.  اگر این طور بود همراه این کلمه ها آهنگ"icimdeki Duman" پخش می شد.  آهنگی که مطلقا نمی فهمم چی می گوید و زحمت گوگل کردنش را هم به خودم ندادم اما به شکل عجیب و غریبی انگار همه اش را می فهمم. با گمانه زنی ها و تخیلات خودم و حسی که از آهنگ گرفتم می گویم که خواننده در وضعیت تعلیق است.  درباره ی جزییات بیشترش هم هیچ ایده ای ندارم اما می توانم آن را بگذارم موسیقی متن زندگی ام در این روزها.  برای من یکی که تعلیق از جمله احساسات ناخوشایندی است که می توانم تجربه کنم.  تعلیق و انتظار می توانند زندگی من را از کار بیندازند و نمی دانم بقیه چطور با این قبیل شرایط کنار می آیند.  خب البته که زندگی خودش یک مفهوم تعلیقی است که تو میان تولد و مرگ در حال سقوطی و از فردایت هم خبر نداری و به نظر من تا همین جا کافی است.  اینکه در حال سقوط باز هم در شرایط تعلیق قرار بگیری عادلانه نیست.  عادلانه؟! پوووف از چی حرف می زنم نصفه شبی؟! 

خب آن آهنگ مذکور شاید از زبان عاشقی که در انتظار است و یا کسی که وضعیت رابطه اش را نمی داند یا کسی که وسط زمین و آسمان رها شده و همه اینها خیلی غم انگیز است.  زندگی من هم این روزها وسط همین آسمان و زمین است.  بلاخره یا با سر می خورم زمین و یا بلاخره اوج می گیرم و من از تصور هزارباره ی هر دوی این امکانات خسته شدم.  اینقدر که دلم می خواهد همه ی روز را بخوابم و همه ی شب را نیز. اما شرایط تعلیق هر دقیقه بیدار و هشیار نگهت می دارد تا با گوشت و پوست و استخوان انتظار را بکشی و لحظه لحظه سقوطت را حس کنی.بله  همینقدر بی رحم. 

روز آخر

ترم پیش الف ب درآمد که من آخر کلاسهایم به شاگردهایم فیدبک می دهم. از آن اداهایی که مخصوص خودش است . به من که رسید گفت:

-آخ فلانی(اسمم! ) تنها چیزی که وقتی اسمت بیاد به ذهنم می رسه"خانمیه". تو لایه لایه ات خانمیه (و این جمله ی عجیبی بود !) . اما چیزی که بیشتر ازون برای من جالبه اینه که با اینکه سن ات مال این حرفا نیست اما جوری به بقیه و حتی به من نگاه میکنی که فکر میکنم میتونی همه رو مثل یک زن صدساله نصیحت کنی(و بعد خندید و گفت بهت برنخوره ، تو خیلی جوون تر ازین حرفهایی).  

خب این چیزی بود که دلم می خواست در سی سالگی بشنوم.  نه که سن ات بهت میخوره یا نه .اینکه باتجربه تر از سن ات هستی و اون درست می گفتم ، چون واقعا هستم . 

حالا نه اینکه این تعریف خیلی خوشایندم اومده باشه که به خاطرش یک پست بنویسم. امروز نمی دانم به چه مناسبتی ازش یک هدیه گرفتم و بااینکه نمیدونم این چندمین هدیه ایه که از استادام میگیرم ، اما یکی از شیرین ترین و دوست داشتنی ترین هدیه هایی بود که به عمرم گرفتم.  اما این هم بهانه ی این پست نیست. 

الف ب چهل و هشت ساله است و از سوم ابتدایی در آلمان بوده و کارشناسی ارشد یک رشته ی درست و حسابی را گرفته و در یکی از شرکتهای معروف آلمانی کار می کند. گاهی سفری به ایران می کند و من باب نمی دانم چی!  کورس های آلمانی برمیدارد. او با تمام حس و شعور و وجودش در کلاس است و درس می دهد و به جرئت می توانم بگویم جهشی که در این دو ترم داشتم در مجموع شش ترم گذشته اش نداشتم.  همه اش به خاطر اینکه او برخلاف خیلی ها به خاطر انجام وظیفه درس نمی داد.  او با شیوه ی تدریسش دیدگاه من را به این زبان عوض کرد.  امروز یک متن 80 کلمه ای نوشتم و خودم باورم نمیشد که اینها را من نوشتم.  من که خودم سالیان درازی سابقه ی تدریس دارم می دانم که استادهایی مثل او کیمیا هستند. 

هرچند متاسفانه کلاسش جو خوبی نداشت اما من هرجلسه فقط به خاطر گرفتن آن حس خوب از خودش می رفتم .حسی که فقط محدود به زبان آلمانی نبود.  یک جورهایی انرژی زیستن بود .  مصداق همان "درس معلم ار بود زمزمه محبتی ". زمزمه ی محبت یعنی تک تک سلول هایت درحال عشق به هرچه درس می دهی باشد.  یعنی نفهمی ساعت کی می گذرد و بقیه پشت در کلاست منتظر باشند ، یعنی حواست به همه باشد. یعنی به جز ارائه درس ، چیزهایی دیگری هم برای عرضه داشته باشی. 

خلاصه کاش هرکسی در هرکاری هست کارش  با زمزمه ی محبت تلفیق بشود . اینطوری توی ذهن بقیه هم بدجور می ماند.

آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد 

رویا ببارد 

دختران برقصند

قند باشد

بوسه باشد

خدا بخندد به خاطر ما

ما که کاری نکرده ایم ...

-سید علی صالحی 

گزارش یک تابستان

شانزده ساله که بودم تقریبا می دانستم از دنیا چه می خواهم.  تا حدودی نقاط ضعف و قوتم را می شناختم . مثلا می دانستم شاید یک روز یک شاتل بسازم و بفرستم فضا اما هیچ وقت در آشپزخانه و امور مربوط به آن چیزی نمی شوم.  هروقت به آشپزی ، ظرف شستن ، سبزی پاک کردن و این قبیل کارها فکر می کردم ترجیح می دادم دو خط کتاب بخوانم و این امور را به دست اهلش بسپارم.  

اما خب زندگی خودش مثل آن چرخ کوزه گری است که با دستانش به تو شکل می دهد و یک روز چشم باز می کنی و می بینی دست دهر چیزی از تو ساخته که در تصورت هم نمی گنجد. این طوری است که حالا که به روزهای آخر تابستان رسیدیم ، اگر بخواهم انشای"تابستان خود را چگونه گذراندم؟"را بنویسم، باید بگویم بیشتر وقتم را در آشپزخانه بودم و کارهایی کردم در حد همان فرستادن شاتل به فضا.  در اولین گام شربت آلبالو و مربایش را درست کردم.  دیدم بد نشد مربای شاتوت را هم اضافه کردم.  دیدم خیلی خوب شد ترشی میوه هم انداختم و بعد که دیدم هنوز آشپزخانه را نترکاندم شوری لوبیاسبز که همانا از علیاترین خوراک های بهشتی است را هم انداختم و بعد ، یک روز تابستانی به یاد رستورانی در استانبول افتادم که گوجه های خشک شده را میان روغن زیتون انداخته بود و چیز خارق العاده ای از کار در آمده بود و با خودم گفتم: بدو تا گوجه ها تموم نشده.  والا! چرا که نه! و گوجه هایم را همین امروز پهن کردم تا خشک بشود و وسط همین اکتیویتی های ارگانیک طور ، دیدم تنها یک گام مانده تا رب گوجه فرنگی هم بپزم. 

 وقتی کارم تمام شد و در حال سرکشیدن شربت شاتوت بودم ، پرت شدم در سیاهچاله و رفتم به یکی از دنیاهای موازی ام.  همان دنیایی که یک روز در شانزده سالگی  به جای نشستن و از پشت پنجره ی اتاق مادر را دید زدن که به سختی وسط زل آفتاب رب درست می کرد ، از جایش بلند می شود و می رود و خودش یک تنه رب ها را درست می کند.  

اندر میان سخیفان

تمام چند ساعت گذشته قیافه اش توی نظرم بود با آن نگاه عمیق که به من ، دختر جوان بی تجربه ای که از رفتار سراسر بی نزاکتی استادش شکایت می کرد ، دوخته بود و در جواب فقط گفت: 

آدمای باهوش هیچ وقت خودشونو درگیر "آدمها" نمی کنند. 

خب لابد اون این همه آدم بی فرهنگ و بی جنبه و چیپ و خردسال و لاشی و خنگ و عقب افتاده ی رفتاری رو یک جا ندیده بود.  با این همه تمام بعدازظهر صداش توی سرم بود.  

من آدم دادن شانس های دوباره به همه (اعم از بی فرهنگ و با فرهنگ) ام و این یکی از ضعفهای عمیق من است.  دادن شانس دوباره ی امروزم مثه همیشه چیزی جز ناامیدی و تاسف نداشت. اما شکایتی نداشتم . اینقدر باهوش هستم که به آدمهایی فکر نکنم که با سی و اندی سال سن و یک بیزنس مثلا درست! درست مثل بچه های دبیرستانی رفتار می کنند و یا دخترانی که با چشمهای لنز گذاشته ، قاه قاه به لکنت زبان یک نفر دیگر می خندند و یا آنها که وقاحت و بی ادبی از نگاه و رفتارشان می ریزد و در یک جمع بیست نفره قادرند ادبیات سخیف و چهره ی لاشی شان را نشان بقیه بدهند و بقیه ای که اصلا نمی خواهم درباره شان حرف بزنم.  بله عصبانی ام اما بیشتر از خودم که چرا این شانس را دادم.  گرامری که همسرم دیشب برایم توضیح داد واضح تر و گویاتر از تمام محتویات سخیف امروز بود.  تنفر جایگاه بدی است و من دلم نمی خواهد خودم را به آن برسانم اما دیگران این لطف را در حقم می کنند!

آخ خداروشکر که تمام شد .


اندر مزایای داشتن علاقه

- دقیقا چهار سال قبل در همین روزها یک ترم زبان فرانسه خوانده بودم و کلی مسرور بودم که می توانم خودم را معرفی کنم و بیشتر وقتم را به جای اینکه روی پایان نامه ام بگذارم ، روی یادگیری این زبان می گذاشتم . یک سال بعدش درست در همین زمان یک دوست فرانسوی داشتم که می توانستم ساعتها باهاش به زبان فرانسه چت کنم. حالا درست در همان مقطع زبان آلمانی ام و یک جمله ی درست و درمان هم نمی توانم بگویم. دوستم چند وقت پیش پیغامی داد و درباره ی یک فیلم نظرش را گفت و بعد سلام کرد و حالم را پرسید و توی پرانتز گفت:  تو هنوز فرانسه می فهمی ؟

به انگلیسی جواب دادم باعث تعجبه که می فهمم چی میگی! خلاصه اش او فرانسه حرف می زد و من انگلیسی جواب می دادم و اینطوری مرزهای فهمیدن همدیگر را زیرپا گذاشته بودیم اما جالب برای من همین بود که بعد از این همه وقت هنوز فرانسه را می فهمیدم .  همسرم معتقد است اگر آن میزان علاقه که به فرانسه داشتم را در آلمانی گذاشته بودم الان از او جلوتر بودم .

- بنا به دلایل کاملا شخصی و خصوصی دلم می خواهد هرچه زودتر این ترم تمام شود و می خواستم این دو جلسه ی باقیمانده را یک جوری دودر می کردم اما نمی شود. اما خب یک جلسه اش را حتما دو در می کنم و به جایش می روم در کافه ی موردعلاقه ام  می نشینم و اتفاقا آلمانی می خوانم ! و به تمام دنیا نشان می دهم که می شود به یک زبانی علاقه نداشته باشی اما پوزه اش را به خاک بمالی! 

 حتی اگر با جان و دل بخواهی این کلاس و همه ی متعلقاتش هرچه زودتر تمام شود.  همه ی همه اش. 

به عقاید هم احترام بگذاریم

هر سال خیمه ای که سر کوچه ی ما برپا می کنند بزرگتر ، بلندتر و تنومند تر می شود. من کاری به این کارها ندارم : معتقدند ، می توانند و می کنند.  مشکل اینجاست که مراسم از ساعت ده و نیم شب شروع می شود تا یازده و نیم و تازه مجلس که تمام می شود سرو صدای مهمان ها و بچه هایشان شروع می شود.  صدا اینقدر بلند است که احساس می کنم مداح ایستاده وسط پذیرایی خانه ی من و جوری داستان های کربلا را بازتعریف می کند که خود امام حسین  هم این جزییات را یادش نیست. پنگوئن یک ساله ی من که تازه یاد گرفته خودش بخوابد هرشب تا این سرو صداها نخوابد ، نمی خوابد. چند شب پیش در حالیکه به شدت خوابش می آمد هرقدر تلاش می کرد نمی توانست بخوابد.  دیدم اینطوری نمی شود.  اینقدر کسی حرفش را نزده که اینطور تجاوز به زندگی شخصی بقیه و سلب آسایش از آنها شده حق مسلم.  با وجود مخالفت های همسرم چادرم را کشیدم به سرم و خودم را رساندم به مسئول این تشریفات و گفتم:  بد نیس کمی هم به آسایش و آرامش بقیه فکر کنید ، اگرنه لااقل این مراسم را ساعت هشت شب برگزار کنید ، لااقل صدایش را طوری کنید که فقط خودتان بشنوید . 

محتاط و محترمانه جواب داد که:  تنها کسی که در این چند سال اعتراض کرده شما بودید و شما هم لطف کنید و این ده شب را تحمل کنید! البته که از عصبانیت در حال انفجار بودم اما با ملایمت گفتم: درسته. تمام شهر موافقند اما من ناراضی ام ، ثواب این ده شب هم نوش جانتان! و آمدم خانه.  

دقایقی بعد وقتی با خودم فکر می کردم کدام مغز مریضی توانسته این حرف اضافه های بی ربط را قاطی این زبان کند همسرم در اتاق را باز کرد و یک غذای نذری گرفت مقابلم و گفت: 

-بیا اینم جواب اعتراضت! 

یعنی چه شما در منطقه ای زندگی کنید که همه دکتر و مهندس اند و چه در پایین شهر ،  یک مشت گرسنه اید که با یک ظرف غذا باید دهنتان را ببندید. 

پی اس:  دم پیمان قاسم خانی گرم که چنین نابغه ی دورانی است!


بالا شدم به جهان چو ندیدم اثری

بلوا شدم گاهی سر بر پا شدم 

رویت هماره رو به پاییز بود ، لیز بود ، پالیز بود ، لیز بود 

...



دنیای وارونه

"سیرش آسانا" اوج آمال و آرزوهایم در یوگاست و امروز موفق شدم تا کمر آمال و آرزوهایم بروم و یک سیرش را به کمک دیوار تجربه کنم. می خواهم بگویم شگفت انگیز بود.  معمولا ما آدمها از هرچیزی که خلاف معمول باشد ، ترس داریم و چه چیزی غیرطبیعی تر از ایستادن روی سر و دنیا را از زاویه ای دیگر دیدن؟! اما کاش اعتیادی هم بود که در آن هرروز باید چیزی جدید را تجربه می کردی و به ورژن بهتری از خودت تبدیل می شدی.  در آن صورت حتما همه سیرش آسانا را امتحان می کردند.  

می گویند هرزمانی که بدن شما در حالت معکوس باشد جز عمر شما به حساب نمی آید و با افتخار امشب من 15 ثانیه توی این دنیا بودم اما جز عمرم به حساب نیامد.  البته دنیا را از زاویه ای دیگر می دیدیم و حس کاملا متفاوتی داشتم و جریان شدید خون را توی سرم حس می کردم و درحالیکه ترس نامحسوسی هم داشتم که نکند سقوط کنم و یک جاییم بشکند! اما بی نهایت خوشحالم که این کار را کردم. بی نهایت از خودم ممنونم که در سی سالگی ایستاده روی ترسهایش . بی نهایت از دنیا که وارونه اش هم جالب است.  

آرایشگاه زنونه

نه اینکه از تفریحات من رفتن به سالن های آرایشی و شنیدن مکالمات زنان باشد ، این بار به واقع نیاز مبرمی به آرایشگاه داشتم.  چار لاخ ابروی ناچیزم به شکل نامنظمی درآمده بود که اصلاحش از دستم خارج شده بود. 

زیر دست رییس سالن نشسته بودم . یک طرف سالن یکی ناخن می کاشت با کلی دم و دستگاه.  طرف دیگر یکی با یک فرچه در دستش در حال رنگ رزی بود و طرفی دیگر که با در و پرده جدا شده بود محل اپیلاسیون و ماساژ لاغری و روغن درمانی! بود و در گوشه و کنار هم یکی مو کوتاه می کرد و یکی بند می انداخت و خلاصه بازار مکاره ای بود. رییس سالن درست وقتی با موچین و تیغ و قیچی بالای سر من نشست از بحث پارکینگ شروع کرد و خطاب به همه گفت که همسایه ها شاکی هستند که چرا کارکنان این سالن ماشین هایشان را توی کوچه پارک می کنند.  آنوقت یکی از سمت کوتاهی مو گفت: 

-مگه کوچه ارث باباشونه!

  و خب راست هم می گفت اما رییس سالن اصرار داشت که یک طوری حالی آنها بکند که ماشینهایشان را توی کوچه پارک نکنند و بعد بحث را کشاند به این سمت که مردهای توی آن املاکی و آن میوه فروشی و آن نانوایی به جهان(که حدس می زنم شوهرش بود) شکایت کردند که دخترانی که به سالن شما می آیند و می روند خیلی خوش آب و لعابند و حتی زیرزیرکی سر و گوششان هم می جنبد.  این را که گفت همهمه ای سالن را گرفت.  صدای ضعیف اعتراض همه بلند شد.  بعد یک نفر از سمت سالن اپیلاسیون با صدای نسبتا بلندی گفت : 

-واه واه ، چه غلطا ، ما سرو گوشمون میجنبه؟! میخواستی بگی ما حتی برای شما بلانسبت نمی رینیم!! چه برسه دنبالتون باشیم! 

سالن را صدای خنده برداشت.  من چشم هایم را باز کردم ببینم آنکه  این عمل شنیعش هم اینقدر کلاس دارد کیست ! آنوقت دختری هم سن و سال خودم را دیدم با دماغی عملی و گونه هایی برجسته و لباسی نیمه عریان.  چیزکی بود برای خودش. خنده ی حضار که تمام شد رییس سالن گفت: 

-در هرصورت خانمای گل ، بی زحمت توی رفت و آمدتون کمتر آرایش کنید مخصوصا الان که محرمه.  و بعد یک نفر داد زد که: 

-برای ظهور آقا امام زمان صلوات.  و همه یک صدا صلوات فرستادند! رییس سالن درست بعد از صلوات به من گفت:

-مبارکه عزیزم. 

یک خداحافظی سخت

-تقریبا هرکسی این روزها سر از خانه ام در می آورد نگاهی به گلهایم می اندازد و می گوید: 

چرا گلهات یه جوری شدند ؟!

درواقع همه دچار چشم برزخی شدند و می توانند از ظاهر نسبتا تر و تازه ی گلهام بفهمند که حالشون خوب نیست.  گل هام حالشون خوب نیست چون من دیگر مثل قبل دوستشان ندارم.  حتی بنفشه ی قشنگم که سخاوتمندانه از روزی که آمده گل می دهد.  او هم برایم مثل قبل نیست.  تمام آنها جذابیتشان را برایم از دست دادند.  به علتی که نمی دانم.  هرروز طوری نگاهشان می کنم که انگار وظیفه دارم نگاهشان کنم.  آنها هم طوری به من نگاه می کنند که انگار همه چیز برایشان تکراری شده . پنجره و منظره ی پشتش ، آفتاب و سایه و پرده و همه چیز ، حتی خودم.  بله ، چشمهای برزخی من هم می بیند که برای آنها چیزی تکراری و خسته کننده شدم. ما در تقابل هم فقط تکرار و حس خستگی را منتقل می کنیم و من خودخواهانه آنها را پیش خودم نگه داشتم.  چون به شدت به آنها وابسته ام.  به شدتی که قابل تصور نیست. 

این وضعیت تنفر برانگیزی است.  می دانید قشنگی آدمیزاد به این است که می تواند چشمهایش را روی خودش باز کند و خودش را تغییر بدهد. می تواند به وضعیت های تنفربرانگیز خاتمه بدهد.  می تواند اجازه بدهد خودش و بقیه ی موجودات زنده ی اطرافش در هوایی تازه نفس بکشند.  این کاری است که من قرار است بکنم.  چرا که "من از لب تو منتظر یه حرف تازه ام ، تا قشنگترین قصه ی عالم رو بسازم."  و تا رسیدن این حرف تازه بین ما ، بدرود همه ی گلهای قشنگم. 

در گذر زمان

سالها پیش زنی کولی بودم کنار رود نیل و می توانستم چیزهایی را ببینم و حس کنم که دیگران نمی توانستند. از همین راه هم امرار معاش می کردم. انگشترهای مسی می ساختم و طرح هایی که شب ها در خواب می دیدم را روی آنها می زدم.  این هم شغل دومم بود.  با اینکه کولی بودم اما سواد داشتم و گاهی برای کودکانی که کنار نیل مشغول بازی بودند ، داستان های اسطوره ای می خواندم . شبها تنبور می زدم و صبح های خیلی زود ، داستان خوابهایم را می نوشتم. 

صد و پانزده سال قبل از آن زنی بودم ساکن جنگلی دور و از هرچه در اطرافم بود استفاده می کردم تا حس و حال خوبی به آدمها بدهم.  تنها زندگی می کردم و صبح های خیلی زود پی گیاهان خاصی می رفتم و عصر و غروب و شب کنار آتش می نشستم و آواز می خواندم. زندگی آرام و پر از نشانه ای داشتم.  گیاهی یافته بودم و از آن طرحی پشت مچ پای چپ ام انداخته بودم که معنی "حیات" می داد.  

این هم منم ، خیلی سال بعد. 

ل

خلاصه ی این روزها

او به شدت درست می گفت: 

شاید همه چیز دنیا اتفاقی باشه اما شیوه ی برخورد تو با اتفاقات ، اتفاقی نیست.  

این منطقی ترین و به واقعیت نزدیک ترین چیزی بود که در تمام عمرم شنیده بودم. این جمله پازل جهان بینی ام رو کامل کرد . ولی با همه ی اینها خیلی وقت ها مثل گذشته رفتار می کنم.  مثل یک دختر بی تجربه که از رویارویی با دنیا می ترسه.  استرس رو تجربه می کنم و ذهنم یک چیز خارج از کنترلم میشه که بر تخت پادشاهی نشسته و دستورات احمقانه میده.  ژنتیک و هورمون و اختلالات پیش از قاعدگی و این چیزها را باید پذیرفت.  ازینها اگر فاکتور بگیرم  مثال عینی همان جمله شدم.  در شیوه ی برخوردم صبر را انتخاب کردم.  در شیوه ی برخوردم همه ی آدمها را با همه ی کارهایی که کردند و دارند می کنند به کناری نهادم و مطلقا امیدی بهشان ندارم و حتی این امید نداشتن را هم پذیرفتم!  زندگی ام با این منوال شبیه داستانهای موراکامی پر از اتفاقات معمولی است.  غذا پختن ، خانه تمیز کردن ، مهمانی های مفصل گرفتن ، آلمانی خواندن و همچنان لنگیدن! ، یکشنبه ها پنگوئن را به پارک بردن و ... .

در عین حال یک روزهایی همه چیز از دستم در می رود.  یک چیزی به طرز احمقانه ای رشد می کند توی سرم و از همه ی زندگی خسته ام می کند.  مقابلش شیوه ی انتخابی خاصی ندارم.  شیوه هایم تقریبا به درد نخور می شوند. بعد دلم می خواهد بخوابم و تا همه چیز برنگشته سرجایش بیدار نشوم اما خوابم هم نمی برد.  خلاصه گاهی سخت می گذرد و گاهی دیگر من انتخاب می کنم که چطور بگذرد. 

پی اس:  هرکس می خواند و می تواند ، به هر شکلی که دلش می خواهد برایم دعا کند. به انرژی جمعی معتقدم و به شدت نیازمند.  

Reapeted insomnia

نیمه ی شب پاییزی بود که قطار خراب شده بود. یک اتفاق متداول که فقط من که هفته ای دوشب در قطار می خوابیدم باهاش آشنا بودم. واگن را خالی کردیم و رستوران قطار را تقدیممان کردند! با پول قطار چهارتخته شب را در رستوران خوابیدیم!! سرم را گذاشته بودم روی میز و مطلقا هیچ چیزی برایم مهم نبود به جز خوابیدن. اولین رگه های خورشید که درآمد سرم را بالا آوردم و چشمهایم از شدت نور تنگ شدند.  بعد تازه دیدم که مقابلم پسر جوانی نشسته . بدقیافه نبود! دوباره سرم را گذاشتم که بخوابم اما سرو صداها بالا گرفته بود و ملت تازه فهمیده بودند که چه کلاه گشادی سرشان رفته. وقتی فهمیدم امکان خوابیدن نیست کتابم را درآوردم و مشغول خواندن شدم.  آفتاب کم کم بالا می آمد و من که به ندرت این صحنه را دیده بودم ثانیه ثانیه ی حرکت خورشید را هم زیرنظر داشتم.  مرد جوان وقتی خورشید کاملا طلوع کرد پرسید: 

-چه کتابی می خونید ؟

+دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای آوریل.  مال یه نویسنده ی ژاپنی به اسم هاروکی موراکامی. 

قصدم ادامه ی گفتگویمان نیست که درحالی که قطار، بیابان و کویر و شهرهای پایین دست تهران را رد می کرد او از زندگی و تجربه هایش می گفت.بیشتر از من حرف داشت و دنبال گوش شنوا می گشت.   بعد شماره اش را داد و بعدها در اینستاگرام دنبالم کرد و حتی لطف کرد و چمدانم را تا خط مترو آورد.  قصدم همان سوال ساده ای بود که پرسید.  سوالش را خیلی دوست داشتم.  حالا که فکر می کنم در تمام زندگی ام تنها او این سوال را ازم پرسیده . نمی دونم چرا اما یک جورهایی احساس تنهایی می کنم.  اینکه چرا امروز یاد این خاطره ی محو و دور افتادم را هم نمی دانم. می تواند مربوط به بی خوابی عجیب و غریب دیشب و یا خواب های درهم و برهم و یا شلی وجودم در یک روز تعطیل باشد.  احساس تنهایی می کنم . عجیب احساس تنهایی می کنم ...