-توی تلویزیون میگه : باعث افتخار ماست که ... 

پنگوئنم میگه : ماهْسْ ! 

با نَنا ! یعنی که ماست و نعنا بدهم بخورد .

-می گویم : تو واسه چی با شرت توو خونه میچرخی ؟! 

می رود وسط خانه و دور خودش می چرخد ! 

البته هیچ وقت نمیخواستم که خوشحالی و حس خوبم وابسته به کسی باشد حتی اگر آن کس بچه ام باشد و‌همیشه برای آنهایی که خودشان تنهایی هم بلدند زندگی را جلو ببرند و لبخند بزنند احترام زیادی قائل بودم . اما باید بگویم این روزها تنها دلیل خوشحالی ام وجود پنگوئنم هست و تنها چیزی که لبخند می آورد روی لبم همین اشتباهاتِ شیرینش است و نمی دانم اگر او را این روزها نداشتم چی می‌شد و یاد حرف پدرش می افتم که یک بار گفت : تو فقط من را نداری ، من هم تو را و هم اون فنقلی را .

این پسره پارسال توی کلاس زبان به مدت یک ترم باهام بود . ما رو به زور عضو یک گروهی کردن که مدیرش این بود که شماره ی منو ازونجا داشت و بعدم اومد اینستاگرام پیدام کرد و خلاصه یه فاز خواهرم خواهرم برداشته ! سن ؟ بیست سال !! سنِ من ؟! سی و یک ساله ، متاهل و صاحاب یک بچه ! می خوام بگم نمی دونم اینا چی میزنن ولی واقعا جالب ان . هر مدت یک بار هم میاد پیغام میده حال و احوالم رو می پرسه . امروز اومده بعد از حال و احوالپرسی و جوابهای سربالای من میگه : حالت انگار خوب نیست ! چیزی شده ؟! 

اصن این پرسشِ " چیزی شده " یه جوریه یا من یه جوری میبینمش ؟! خلاصه اصلا نمی دونم اینو باید کجای دلم بذارمش !! 

پی اس : وبلاگ قبلی ام پرشین بلاگ بود که چون آنچه آنجا نوشتم را دوست دارم پیوندش کردم . متاسفانه نسخه ی پشتیبان وبلاگ های قبلیم در بلاگفا را نمیتوانم باز کنم و نمیدونم چرا ؟! با اینکه اونها رو خیلی بیشتر دوست دارم . 

یکی از علت هایی که اینجا رو این شکلی کردم اینه که توی مقطعی هستم که گاهی فکر می کنم سربالایی ترین مسیر زندگیمه و فکر می کنم نوشتن از خیلی جزییات شاید بتونه کمکم کنه توی این مسیر حس بهتری داشته باشم . یعنی می خوام از جزییات بیشتری از زندگیم بنویسم و از حس و حال های مختلفی و اساسا آدمی نیستم که زندگیش رو برای همه بریزه روی دایره . حضور آدمهایی که اینجا و به شکل مجازی میشناسمشون و باهاشون احساس خوبی دارم در بودن اینجا ، حس خیلی بهتری بهم میده تا عبور هرکسی که یک روز بلاگ اسکای رو باز می کنه و میرسه به اینجا . شاید روزی که حال بهتری داشته باشم و بتونم محتوای به درد بخورتری تولید کنم اینجا رو دوباره پابلیک کنم اما فعلا توی دوره ای هستم که هیچ ارتباط اضافه ای رو با کسی نمی تونم بپذیرم . تمام شبکه های اجتماعیمو بستم و گوشیم تمام روز روی حالت پروازه و فقط با معدودی از دوستانِ خیلی صمیمی ام ارتباط دارم . 

شبی که این تصمیم رو گرفتم یک تصمیم دیگه هم گرفتم و اون ادامه ندادن کلاس آلمانی بود . من دو بار دیگه هم خیلی جدی به این نتیجه رسیده بودم که کلاس های الف ب و خودش برام غیر قابل تحمله اما این بار مطمئن شدم . با آدم های در اون تیپ شخصیتی اصلا نمی تونم ارتباط بگیرم و فکر می کنم اون هم نمی تونه با من ارتباط بگیره و باید خیلی زودتر از اینها به احساساتم احترام می گذاشتم و کلاسش رو ترک می کردم . یادگیری خودخوان خودم در حالیکه برای خودم هم غیر قابل باوره بهتر جواب میده . 

امروز بعد از پنج ساعت کابوس دیدن بیدار شدم ! در حالیکه شب قبلش هم پنج ساعت خوابیده بودم و تمام تنم خسته بود . نمی دونم ریشه ی کابوس هام کجا بود اما اینقدر اذیتم کردند که بیدار شدم و به زندگیم جوری پرداختم انگار که ساعت نه صبحه ! حالا هم می خوام نسکافه ام رو بخورم و ادامه ی زندگیم رو جوری از سر بگیرم انگار که ساعت یازده صبحه و من شب قبلش رو هشت ساعتِ تمام و کامل خوابیدم ! 

وظیفه ام اینه که هرروز که بیدار میشم از پنگوئن خوابیده یک عکس بگیرم و براش بفرستم و شبها وویس هایی که می فرسته رو براش پلی کنم . امشب خودم هم یک سر هنزفری را زدم ببینم چی می گوید . آخرش گفت : عزیزم چند شب دیگه که بخوابی یا من میام پیش تو یا شما میاین یه جا که ببینیم همو . حالا برو مامانو بوس کن و بخواب  ... بعد پنگوئنم می خندید و من ؟  افتضاح حالی دارم که نوشتن هم دردِ منو ، دیگه دوا نمیکنه . مستی که پیشکش ! 

از احوالات روزهای معمولی

کارمون به جایی رسیده که افتادیم دنبال پیدا کردن یک سرزمینی که مرزش به ایران باز باشد و عضو اتحادیه ی اروپا هم باشد که آن قانون چهارده روز قرنطینه اگر برداشته شد بتوانیم آنجا همدیگر را ببینیم . یک شرایطی شده که فکرش را هم نمی کردیم . از دو سال قبل تمام سناریوهایی که ممکن بود در این مدت اتفاق بیفتد را نوشته بودیم و برای هرکدام یک راه حل داشتیم . به جز وضعی که الان پیش اومده . از این جنبه ی زندگی متنفرم . که همیشه یک چیزی برایت در آستین دارد و هر کار می کنم نمی توانم این طرز فکرم را عوض کنم و ذات زندگی را بپذیرم و هربار که سوپرایزم می کند قشنگ آش و لاش می شوم . 

-توی وضعی که هستم به شدت نیاز به کمک دارم و اینقدر با خودم روراست هستم که این را بپذیرم . از شنیدن اینکه جلسه های دکترم دویست هزار تومن شده هرچی کرک و‌ پر داشتم ریخت اما او اصرار می‌کند که این گدا بازی ها را بگذارم کنار ! امیدوارم این هفته در حد یک تماس و گرفتن قرار و رفتن به دکتر انرژی داشته باشم .

-اگر بگویم دلم به شدت یک سفر می خواهد خیلی حرف تکراری ای زدم؟! چون خیلی بیش از خواستن یک چیز معمولی دلم سفر می خواهد . یک fernweh به تمام معنا هستم . این کلمه را دقیقا نمی توانم معنی کنم . به معنی دلتنگی زیاد برای جایی دور دست است یا میل خیلی شدیدی به سفر . من در این روزهایم ترجمه ی زنده ی این کلمه هستم . ترجمه ی زنده ... چه چیز باحالی ! 

این پسر تنها بشری بود که می تونست باعث شه بخندم . جواد خواجوی و وقتی داشتم ویدئوهایش را می دیدم و می خندیدم ، اشک‌هایم در آمدند و به پهنای صورت زاری کردم ! گوشی ام هیچ آلارمی نداده و همه چیز باید آرام و قشنگ باشد . 

یک همچین وضعِ روحیِ غم انگیزِ بحرانی ای که شبیه اش را توی فیلم ها فقط دیده بودم .

بذار مهتابو پیرهن کنم 

چشمتو روشن کنم


- از لایه های پنهانِ اروتیک های لیلا فروهری ! 

رسوای جهانم !

-یک گروه از دوستان صمیمی ام در واتس اپ داریم که به خاطر اسم و محتوای خاک بر سری اش هربار که میخواهم واتس اپ رو باز کنم میروم توی یک پستو که کسی اسم گروه و حرف هایی که آنجا رد و بدل می شود را نبیند و کابوس شبانه ام این بود که یک بار اشتباهی پیغامی که قراره اونجا بفرستم رو بفرستم یک جای دیگه .

-دیروز سر کلاس همش سوتی می دادم . اینقدر که الف ب گفت : اِمممممم اینا چیه میگی ؟! اگه اینجا بودی همین ماژیک و پرت می کردم تو سرت ! و من که چندین بار در این موقعیت بودم می دونستم که بعدش میگه : این ماژیک میخوره تو سر اونایی که ازشون انتظار این اشتباهاتو ندارم و نیاز به توضیح نبود ولی اون دوباره این توضیح رو داد . حالا من نمیدونم این چه انتظار بی جایی که از من داره ؟!  

من تمام wer ها را با where انگلیسی و تمام wann ها را با when انگلیسی اشتباه می گرفتم . اینها که دارم می گویم در حد “بابا آب داد“ است و من نمی دانم چرا تمام زندگیم در حال نفهمیدن و قاطی کردن ساده ترین چیزها هستم ! آخر کلاس هم شبیه یک از رینگْ برگشته و زیرِ مشت و لگد له شده ، بودم و حس گند شکست را داشتم . امروز میم پ که همیشه سنگ صبور آلمانی من است با پیغام پسغام میگفت که بابا این اشتباهات طبیعیه و ازین حرفا و از آن طرف هم دوست هایم داشتند برنامه می ریختند که شب بروند پیش یکی که شوهرش شب کار است و بعد از دادن کلی فحشِ “ک” دار به من که این روزها جوابم به هر دورهمی ای نه است ، منتظر جواب من بودند . من هم جواب دادم که : ای تو روحِ فلان فلان شده تان بکنند ، ساعت ده شب وقت مهمانی رفتن است آخه ؟! ساعت ده وقت یک‌ کارِ دیگر کردن است و حدس می زنید بعدش چه شد ؟! هیچی سِندِش کردم برای میم پ و تا آمدم پاکش کنم آن دو تا تیک سبز لامصب خورد و الان یک آبرو بر باد رفته ی خاک بر سرم و تا اطلاع ثانوی که بتوانم سرم را بالا بیاورم هیچ حرفی ندارم . 

مهمانِ مامان

برای روز گرمی که همه بودیم . یک سفره از این سر تا آن سر پهن شد و بوی قرمه سبزی مادرم پیچیده بود توی خونه . سالاد شیرازی ها پیاله پیاله شده بودند و پارچ های دوغ و نعناع آماده و سبزی خوردن ها ،  پیش دستی پیش دستی . یک پارچ شربت توت فرنگی هم بود برای هرکسی که از راه می رسید و گرما زده بود . همیشه فکر می کردم مامانم باید مدیر یک اقامتگاه بود چون حواسش به همه ی جزییات هست .آنوقت حتما به مهمانان آنجا خیلی خوش می گذشت .  حواسش به همه ی آنهایی که دوستشان دارد هم هست و تا می توانست قربون صدقه ی پنگوئن من رفت . برادر زاده ام نشسته بود کنارم و غش غش می خندید به اینکه من می گفتم توی امتحانش هرجا پرسیدند فلان سخن از کیست بزند امام جعفر صادق . چون بقیه ی امام ها زیاد حرفی نزدند ! خواهرزاده ام تار می زد و برایمان از هراس هایش درباره ی کنکورِ هنر و امتحان عملی اش می گفت و ما که سرمان از هیچ جایمان در نمی آمد بهش دلداری می دادیم که خیلی خوب می زَند . 

برای همین لحظه های ساده و حرف های معمولی به اندازه ی کهکشان راه شیری دلتنگ بودم . برای همه " دلتنگی "  ابی جانم را گذاشتم و خانواده ای که یک دقیقه نمی توانند سکوت کنند دقایقی گوش جانشان را سپردند به ابی که خیلی جوان و بی تجربه اما زیبا و عمیق بود . 

in your world

یک نفر یک جا پرسیده ساعت چنده ؟ و یکی در جوابش گفته : نه و پنگوئن من این مکالمه را شنیده . حالا هرکس می پرسد : ساعت چنده ؟ او بلند می گوید : نه . 

می خندم و میگویم : زندگی ما هم شبیه شبکه بی بی سی شده با قیافه ی تو توی تلویزیون . بذار ببینیم در دنیای این پنگوئن ساعت چنده ؟ پنگوئنم به سرعت می گوید : نه . می گویم : توی دنیای این که همیشه ساعت نهِ ، در دنیای تو ساعت چنده ؟ می گوید : ده و بیست دقیقه . به ساعت خودمان نگاه میکنم که هفت و چهل دقیقه است و با خودم فکر می کنم مقطع جذابی را تجربه می کنیم . شناوریم در زمان . اینشتین اگر بود می توانست از ما کیسِ قابل فهمی برای نظریه ی نسبیت زمانش بسازد ! 


پی اس : با این پیکِ صدهزارم که ما داریم تجربه می‌کنیم اگه سفارت می‌خواد همچنان به تعطیلیش ادامه بده و یا به روال سابقش برنگرده لااقل این ممنوعیت پروازها رو برداره یا اون قانونِ “هرکی از ایران میاد باید چهارده روز بره تو قرنطینه” رو. چون امثال ما حتی حاضرن هر ماه هفده میلیون تومن بدن ازونجا برن قطر ، از قطر بیان تهران و از تهران برن هر شهری که خونوادشون هستن و همین مسیرو برگردن که فقط سه چهار روز کنار هم باشن . 

در ستایشِ “بوی خوش زن “

به قشنگی و شفافی و زیبایی صحنه ای که آل پاچینو‌ در آن رستوران به آن دختری پیشنهاد رقص می دهد ، به آن غریزه در آن رقص ، به آن شور در آن حرکات که خودجوش در بهترین حالتشان بودند و به همه ی آن فیلم نیاز داشتم برای بازسازی خودم از این چند روز . 

امروز یک واژه ی آلمانی دیدم که البته خیلی هم آلمانی نیست و در انگلیسی هم هست . Spontaneität را می گویم . به معنی چیزی که در لحظه رخ می دهد و برایش برنامه ریزی نکردی . کلمه ی قشنگی است . تمام فیلم این کلمه توی سرم دور می زد . زندگی به لحظه هایی پر از این کلمه نیاز دارد . 

« در این دنیا 

تنها چیزِ مهمِ زندگی ام 

زندگیِ توست »


- از هایکوهای میتسو آیدا

پیوند ناگسستنی

پس از سی و سه ساعت و سی و سه دقیقه نخوابیدن با خودم عهد کردم فقط از اتفاقات در زمان مناسبشون استقبال کنم و حالا کمی بهترم ، فقط کمی . 

حدود هفت صبح با همه ی وجود دلم خواستش . مسخره و احمقانه بود اما دلم همه چیز رو باهاش می خواست ... نگران خودم هستم به شدت . این حجم از بلاهت فقط از یک آدم رو به موت میاد . اگر نتونم بخوابم حتما یه چیزیم میشه . دعا کنید زودتر به یک خواب عمیق برم و وقتی بیدار شدم اوضاع رو به راه شده باشد .

برای آن شب تا طلوع خورشیدش .

برای غنچه ام

برای اونی که دستاشو تو هوا می چرخونه و پاهاشو سرِ وقت می بره بالا و میزنه زمین و کمرشو به وقتش یه وری می کنه و بعد میاد که من دستشو بگیرم و اون بچرخه دورِ خودش بلند بلند میگم :

قربون اون رقص خوشگلت برم من :)

و می میرم براش و نمی دونم آدم چقدر مگه میتونه برای یکی بمیره و هنوز زنده باشه ...

جمعه ی مطبوع

فکر می کنم تاثیر کولر آبی است . این کولر آبی کل وجودش میمون و مبارک است . آنجا که قطره های باران می خورند بهش و یکی از موزون ترین موسیقی های عالم شنیده می شود و اینجا که وسط ظل گرما ، یک سردی و رطوبت مطبوع می دهد . مدتها بود باد کولر آبی نخورده بودم به پوستم . یعنی ترکیب باد کولرِ آبی و خورشیدِ تابانِ خرداد و یک ویوی درختهای انگور و انجیر و من که معلوم نیست کی بلاخره زبان آلمانی ام راه می افتد ( آنجور که مدنظر خودم است ) مست و ملنگم کرده و چیزی شدم که اصلا تطابقی با خودم در پی ام اس ترین روزهایم ندارد و این دارد کمی نگرانم می کند ! 

ما هرروز می نشینیم پای کلاس آنلاین و الف ب هرروز به من می گوید : 

!sehr gut

!perfekt

و از این حرف ها و احساس می کنم این ها را می گوید که دلم نشکند چون همانطور که چند روز پیش بعد از یک ساعت گفتگویِ فنی کردن درباره ی زبان آلمانی به دوستم گفتم : نمی دانم چرا هرکار می کنم نمی توانم لهجه ی این آلمانی ها را بگیرم و آخر سر یک جوری حرف می زنم که مطمئنم با اولین کلمه ام می فهمند که خیلی پرت ام از مرحله و دوستم گفت : اتفاقا اینا خوششون میاد از کسایی که زبونشون رو با لهجه حرف میزنن . 

اما با همه ی اینها یک بخش دوست داشتنی دارد این زبان که من هروقت از بخش های دیگرش حوصله ام سر می رود خودم را می اندازم توی این بخش و آن داشتن کلمه هایی است که در زبان های دیگر نیست و باید برای بقیه آن را ترجمه کنید . یکی از آن کلمه ها که اخیرا شنیدم ohrwurm است و به معنی آهنگی است که شما می شنوید و تا مدتها توی سرتان هست و با خودتان تکرارش می کنید . همون قفلی زدن روی یک آهنگ است فکر کنم . من هم چند روز است روی آن آهنگ ویگن دچار ohrwurm شدم . همان که می گوید : چرا نمی رقصی ؟! و همش فکر می کنم اگر من مخاطب این آهنگ بودم با همان اولین بار که می شنیدم چرا نمی رقصی؟ می رفتم می رقصیدم و چشمه ی جوشان شاعر همانجا خشک می شد و نتیجه گیری اخلاقی هم کردم که آدم باید یکم سوسول بازی دربیاورد و ادای فلان ها را درآوردن هم خیلی بد نیست ! 

می خواهم بگویم یک باد کولر آبی خلاقیتِ روانم رافعال کرده و واژگان آلمانی ام را بالا آورده و خلاصه همه چیز را بهم ریخته و از من که الان باید با زمین و زمان درگیری می داشتم  یک موجودِ آرام ساخته که نشسته است و به درخت های انگور و انجیر یک جوری نگاه می کند که انگار بی خیال ترین و بی مشکل ترین و خوشحال ترین موجود دنیاست و توی سرش  هم ویگن می گوید : چرا نمی رقصی ؟! 

تن من کویره

تنت مثل تگرگه 


- ازین اروتیک های مدلِ شهرام شپره که وسط جاده یک حس غرابت بی تکراری باهاش کردم .

نبشِ یک کوچه ی بن بست

در مدینه ی فاضله ام مغازه ای هست که کتاب ، نوت بوک ، رژلب و لاک میفروشد و نامش مغازه ی خوشحال فروشیِ M است و بسیار جای دلفریبی است .


جنگ هورمونی

پریروز خودم را جمع کردم و زدم به خیابون . شوهر خواهرم یک سخنرانی با مقدمه ای طولانی برایم داشت که بهتر است هرچه زودتر به روال عادی زندگی ام برگردم و یاد بگیرم چطور از خودم در مقابل ویروس دفاع کنم . دیدم راست می گوید و عملا فِس شدم با این وضع زندگی ! این بود که ساعت حول و حوش هفت رفتم به کتابفروشی مورد علاقه ام برای خریدن یکی دو تا کتاب . رسیدم بهش و دیدم تعطیل است . ساعت کاری اش را تا هفت و نیم اعلام کرده بود . خب پریشب هنوز ماه رمضان بود ( و مثل اینکه دیشب هم برای بعضی ها بود! ) و من نمی فهمم توی مملکتی که سیل و زلزله و آسمان نا امن و زدن هواپیما و کشتار دسته جمعی آدم‌ها و غیره اتفاق می افتد ، چرا باید یک ماه خودمان را از خوردن حتی یک چکه آب هم محروم کنیم ؟! خلاصه با خودم گفتم اشکالی ندارد پس می روم رژ مورد علاقه ام را بخرم و به درک که قیمتش نجومی است . تغییر وضعیت جالبی نبود . از خرید کتاب به رژلب! ولی خب حالم چندان خوب نبود و حتی قبل از آن هم هورمون هایم شروع جنگ را اعلام کرده بودند . توی مغازه ی رژلب فروشی تصمیم گرفتم مارک رژلب را عوض کنم . همیشه توی همین وضعیتِ روحی دچار این خل بازی های احمقانه می شوم و دلم می خواهد به یک چیزی اعتماد کنم و فاتحه ی خودم را بخوانم . معمولا هم در این دوران خریدهای اینترنتی افتضاحی میکنم . البته این یک برند آمریکایی بود و به نظر نمی آمد فاتحه ای در کار باشد . بعد افتادم بین انتخابِ رنگِ سوسنی و صورتی طورِ شماره ۶۰۹ و صورتی و بنفش طورِ شماره ی ۶۰۲ و یک گه گیجه ی تاریخی گرفتم . دختر خواهرم را صدا زدم و گفتم : به نظرت کدوم قشنگتره؟ و او نگاهی به دستم و نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت : خاله این دوتا هیچ فرقی با هم 

ندارن ! رسما داشت پرت و پلا می گفت. به نظر من که کاملا با هم فرق داشتند . خلاصه بعد از یک کلنجاری عمیق ، تصمیم کبری را گرفتم و ۶۰۹ را انتخاب کردم . رژلب فروش رفت و دو دقیقه بعد آمد و گفت  : خانم همین شماره رو نداریم . بعد تعطیلات کسری هامون برامون میاد . 

می بینید. یک روزهایی خدا هم به آدم دهن کجی می‌کند . هیچی گیرم نیومد و فهمیدم روز من نیست اصلا پس به سرعت خودم را به خانه ی خواهرم رساندم . آنجا ریختم وسط و تا می توانستم خودم را تیت و پر کردم . اما بعد آقامون ابی گفت :

تو خلوت شبونه ام خالی فقط جای شماست ...

ابی درست در لحظه های حساس دست می گذارد روی نقاط حساسم ! و دگرگونم می کند . خلاصه دگرگون شده ، تو جامِ می ام نقشِ دو چشمْ افتاده و از درون احساس یک جزیره ی دورافتاده را داشته به جنگ هورمونهایم رفتم و پس ازدو روز، شکست خورده از میدان جنگ بیرون آمدم . الان هم هورمونهایم در حال جمع کردن غنائمی هستند که یک ماه یک گوشه گذاشته بودم و ازشان نگهداری کرده بودم !