:Reverdie
A poem to celebrate the arrival of spring
French origin-

آخرین نفس زمستان

یعنی الان بگویند ماست سیاه است ممکن است باور کنم چون هیچ وقت باور نمیکردم دو روز مانده به سال نو وضعم این باشد ! قیافه ام شبیه زیرخاکی است با ابروهای درآمده ! یک شلوار خریده بودم و می خواستم یک بلوز هم بخرم که افتادم در قرنطینه و حالا دم سال نو احتمالا باید شلوارم را بپوشم و بالا تنه برهنه! سال را نو کنم و همه هم میدانند که دم سال نو هرشکلی باشی تا آخر سال همان شکلی هستی! هفت سین ندارم و تا این لحظه هنوز انگیزه اش را در خودم ندیدم که سفره ی هفت سین بیندازم . راستش اصلا هیچ حس بهار و سال نو و حول حالنا الی احسن الحال(خوبه هشتاد میلیون آدم دم سال تحویل این دعا را می خوانند و وضع حالمان چنین است!) را نداشتم تا امروز که برادرزاده ام زنگ در را زد و با تمهیدات تمام دو جعبه شیرینی خانگی که مادرش درست کرده بود را برایم آورد . طعم شیرینی خانگی تنها چیزی بود که یادم انداخت سال دارد نو می شود . 

“کوری” را که می خواندم قیافه ام یک جوری بود که انگار کتاب تخیلی می خوانم و با خودم می گفتم : اووه توی قرن بیست و یک و این همه پیشرفت و یک بیماری اپیدمیک؟! امکان ندارد و بعد امروز که پینترست را باز کردم دیدم آن بالا برایم پیغام داده : برای سلامتی و بهداشت خودتان و بقیه در خانه بمانید و دستورات بهداشتی را رعایت کنید و این هم پیشنهادات ما برای اوقات بیکاری شما ! می دانید پینترست را خیلی دوست دارم چون خیلی با درک و شعور است . یک بار توی موتور جست و جویش زدم : Depression و او بلافاصله آن بالا نوشت : آیا می دانید تعداد زیاد زیادی از افراد دنیا افسرده هستند و آیا می دانید افسردگی بیماری خاموش قرن بیست و یک است ؟ آیا تا به حال به خودکشی فکر کردید؟ لطفا با این شماره تماس بگیرید و با ما از احساساتتان بگویید . راستش من از این ابراز همدردی چنان ذوق زده شدم که افسردگی ام را فراموش کردم . حالا که پینترست می گوید دست‌هایتان را بشویید و توی خانه بمانید قضیه یک چیزی توی مایه های همان کوری است و باید بگویم کتاب خواندن به این درد می خورد که تجربه ی چیزهایی که حتی فکرش را هم نمیکنی خواهی داشت . 

چند روز پیش یک قمری آمد و تراس ما را جای مناسبی برای لانه ساختنش دید . این قمری ها موجودات عجیب و غریب اما دوست داشتنی ای هستند . مثلا روی کولر ما هیچ جای مناسبی برای خانه ساختن و تخم گذاشتن و بچه بزرگ کردن نیست ولی اینها هرروز می روند و می آیند و سیخ روی سیخ می گذراند و نیمی از سیخ هایشان هم می ریزد پایین . دعای روزانه ی من این است که لانه شان چپه نشود چون حقیقتا جای امنی نیست . بله خلاصه کبوتر بچه کرده ، کاش بودی و میدیدی! 

آن طرف هم گویا درخت ما دارد شکوفه می زند. درخت گیلاس است. این یکی البته شادی خیلی گنده ای است . من درخت گیلاس که می شنوم یاد کیارستمی می افتم ! بعد غصه ام می‌گیرد که چرا آدمی با آن شور و شوق زندگانی باید بمیرد و تمام تارو پود نظریاتم درباره ی  زندگی از هم می درند! این روزها کشش فکر کردن به نظریاتم درباره ی زندگی را ندارم . احساس می کنم اگر یک ذره بیشتر عمیق بشوم همانجا میمیریم ! 

ترجیح می دهم بنشینم و کتابهای صوتی گوش بدهم(و به شما هم خیلی پیشنهاد می کنم ، فیدیبو هم برای این روزها تخفیف دارد) و پته بدوزم . نمی خواستم این را بنویسم تا وقتی که پروژه ی هنری ام تمام شد ولی گفتم شاید تا آن روز زنده نباشم. پته هنر سوزن دوزی کرمان است و بسیار زیبا و اصیل است و مهم تر اینکه حس آرامش عجیبی بهم می دهد. خوشحالم که توی این روزها بلاخره کاری را پیدا کردم که آرامم می کند . امیدوارم در سال جدید آرام باشیم و بی دردسر . 


تنها نه روز مانده به بهار جدید و ما ...

شاید برای همه اینطور نباشد اما من گاهی دلم می خواهد مسئولیت همه چیز با من نباشد . وقتی بچه دار شدم دلم می خواست آن نود و نه درصد مسئولیتی  که فقط و فقط مال من است را بندازم گردن یکی . انصافا یکی بود که تا جایی که می توانست کمک می کرد ولی آخر سر هم خیلی چیزها فقط مال من بود . حالا هم دلم می خواهد بخشی از این مسئولیت را بدهم به یکی و از این یکی ها توی زندگی ام زیاد هستند ولی آخرش هم خیلی کارها را باید خودم بکنم . کار که هیچی . خیلی از نگرانی ها و دلشوره ها و دغدغه ها فقط مال من است . می دانید وطن جایی نیست که شما در آن با خودتان بگویید "کاش این بچه اینجا به دنیا نمی آمد" . من توی این روزها بارها به تصمیمم برای بچه دار شدن شک کردم . بارها فکر کردم اگر اتفاقی برای من بیفتد تکلیف او چه می شود و هزار بار فکر کردم اینجا شبیه هر خاک مرده ای هست به جز وطن . 

خیلی دلم می خواهد فکر کنم هر اتفاقی یک دلیلی دارد و بعد بگویم دلیل این روزهای گزنده این است که من هر دقیقه بین انتخابِ سخت" وا دادن" و "قوی ماندن" ، قوی ماندن را انتخاب کنم و مسئولیت پذیر باشم و منتظر بمانم و یک چیزهایی که خودم هم اسمش را درست و دقیق نمی دانم را در خودم تقویت کنم . 

با همه ی اینها زمان برایم دیر می گذرد . نه که چون در خانه ام و این حرفها . من از آن دسته آدمهام که با تنهایی ام کیف می کنم و بلدم چطور با خودم کنار بیایم . اما زمان با شنیدن خبرهای بد ( بد که نه ، فاجعه ) ، با دیدن این نسل کشی واقعی ، با دیدن این همه دروغ و شیادی حتی اندازه ی لاکپشت هم سرعت ندارد . من از آن دسته آدمهام که همیشه می گفتم مشکل از خود ماست . همیشه سر کلاسهایم مقابل یک عده جوان می ایستادم و می گفتم : همه چیز را گردن دولت و مملکت نندازید . خودتان چکار کردید که از همه طلبکارید . حالا یک نگاه به دولت هند می اندازم که چطور همین فاجعه ی انسانی را کنترل کرد و به این خراب خانه که چطور جان یک عده را گرفتند دستشان . زمان درست عین پتک هر لحظه می کوبد بر سرم با این فکرها . 

من البته مثل خیلی ها فکر نمی کنم که " این روزها هم میگذرند " . بله زمان در هر صورت می گذرد . اما نگاه کنید که این گذر زمان چه اثری روی شما و تجربه هایتان می گذارد . نگاه کنید که عمر شما چطور توی این خاک می گذرد و تمام می شود . این روزها هم مثل تمام سالهای پربار ما می گذرد و اثرش افسردگی و حال خراب و بی انگیزگی و ناامیدی توی وجود ماست . بله می گذرد نوابغ ! این روزها هم می گذرد اما مطمئنم که با این روند روز خوشی در کار نیست . این فقط روزهای بد هستند که پشت سر هم می آیند و می گذرند . 

کاری ندارم جز اینکه هرروز دعا کنم آن اتفاق قشنگ بیفتد . 

جمعه ها سر نمیاد

نمی دانم باید به مزخرف بودن عصر جمعه اعتراف کنم یا نه ؟ یکی از دوستانم که در یکی از کشورهای اسکاندیناوی زندگی می‌کند یک بار برایم تعریف می کرد که این عصر جمعه اینجا غروب ندارد و هوا هم تا صبح مثل روز روشن است اما من دچار غم غروب جمعه شدم . حالا من توی خود ماجرا هستم : خونه نشینی ، خستگی ، کلافگی و عصر جمعه . وزارت بهداشت یک نمودار داده از شیوع کرونا در ایران . فکر می کنید ما الان کجای داستانیم ؟؟ اول اولش ! اوج شیوع کرونا در ایران تازه هشتم و نهم فروردین است ! می خواهم بگویم روحیه ها را سفت بچسبید که راه دراز است هنوز !

توی خانه ی پدر همسر من همه چیز خیلی فانتزی است . اما من تصمیم دارم یک سری هشتگ بسازم با این مضامین : عمه فحش نیست . خواهر شوهر می تواند مثل خواهر باشد . برادر شوهر از لطیف ترین نسبت های روزگار است و‌ پدر شوهر ... راستش برای او به واسطه ی علاقه ی عمیق بین مان و ایده ال بودنش هنوز چیزی پیدا نکردم . حالا یک چیزی می گویم چون اینجا خیلی کنج خلوتم هست . من با پدر همسرم بیشتر از خودش تفاهم دارم ! چون او نقاش و خوش تیپ و باهوش است و برای من نوشابه ی زرد می خرد :) و من عاشق صحبت های او بعد از غذا هستم که مجموع تجربه ها و خوانده هایش را با دقت تعریف می کند .پنگوئن من بین آنها احتمالا بیشتر از مهد کودک و بین هم سن و سال هایش سرگرم است . مداد رنگی هایش را می دهد دست پدر بزرگش و می گوید : ااانور ! با یک قر و فری ! پدربزرگش می گوید : عزیزم من انار بلد نیستم بکشم ! عمه اش (که حقیقتا فحش نیست ) از یک طرف می گوید : تو انار بلد نیستی بکشی ؟! و عمویش از اتاقش داد می زند: نه اون فقط “خرس ها در جنگل” رو بلده بکشه ! و او خودش یک لبخندی می نشیند گوشه ی لبهایش ما اما غش غش می خندیم . 

اما با اینکه همه چیز خیلی فانتزی است غروب جمعه من را گرفته بود و هنوز هم ول نکرده ! هیچ وقت درباره ی کابوس هایم ننوشتم ولی حالا می نویسم . موشک ! یا یک چیزی توی همین مایه ها پایه ی ثابت کابوس های من است . به این شکل که من در حال لذت بردن از زندگی ام و در بیشتر موارد توی آب غوطه می خورم و وسط طبیعت وحشی هستم و بعد که اوج آرامش و لذتم را تجربه می‌کنم چشمم به آسمان می افتد و از آن بالا یک چیزی توی مایه های موشک می ریزد توی سرم . البته من در هیچ کدام از کابوس هایم نمی میرم بلکه فقط درد حادثه ی ناگهانی و غیرقابل پیش بینی اش دهنم را سرویس می کند . این کابوس ها کاملا قابل تعبیر هستند . زندگی همان شکلی که خودش را به من نشان داده ، درست همان شکلی در قالب آن آب و سبزه و بعد موشک در خواب هم خودش را نشان می دهد . همین کرونا را ببینید . عین یک موشک دست و پادار است که افتاده روی زندگی ام که تازه داشت یک کم امیدوارانه می‌شد . 

فاکینگ عصر جمعه که آدم را یاد کابوس هایش هم می اندازد! 

روزی هزاربار ویدئوی خانه را نگاه می‌کنم و روی جزییات پاز می زنم و فکر می کنم که خب ، این گوشه چی بکارم ؟ این زیر چی بگذارم ؟ روی این دیوار چی آویزان کنم؟ لبه شومینه چی بگذارم ؟ پرده بزنم یا نزنم ؟ اصلا حیف آن پنجره های سراسری نیست که با پرده پوشیده بشوند؟ صاحبخانه گفته توی حیاط هرچی دوست دارید می توانید بکارید و من لیست همه ی گل و بلبل های موردعلاقه ام را مرتب کردم . گفته مراقب باشید چوب تر توی شومینه نگذارید که جرقه اش می پرد بیرون و برای بچه تان خطرناک است . دست کم سالی ده بار هوس شومینه می کنم و از الان فکر‌کردم یک پتوی قرمز بخرم و آن وقتها بچسبم به شومینه  و بعد فکر می‌کنم دیگر یک لحظه هم نمی توانم اینجا زندگی‌ کنم ! 

بعد وسط رویاهای قشنگم تنها هشداری که مدام از همه طرف برایم می آید این است که ؛ زبان بخون فقط ! دوستم از این طرف ! آن یکی دوستم از آن طرف ! شوهرم از هر طرف ! می گویند : هیچ کاری نکن فقط زبان بخوان که میزان خوشبختی ات فقط به زبان بستگی دارد !! شنیدید همیشه یک پای ماجرا لنگ می زند؟! داستان من است الان ! الف ب زده و همه ی کلاسها را انداخته بعد از عید و برایم مثل روز روشن است بعد از عید که برویم به زور می توانیم خودمان را معرفی کنیم و او هم یک دعوای درست و حسابی راه می اندازد . 

حالا من همین دو هفته پیش یک برنامه ی اساسی ریختم که مو لای درزش نمی رفت که زبان بخوانم . یک برنامه برای پیاده روی ساعت هفت و نیم صبح و‌ در جهت این اضافه وزنی که در همه ی زندگی ام تجربه اش نکردم ! برنامه ی مرتبی برای لیزر ، رنگ مو ، آشپزی و یک برنامه ی اساسی برای همه ی زندگی ام و بعد چی شد ؟! هیچی درست وقتی من همه ی تصمیم های مهم زندگی ام را گرفتم کرونا آمد !! نمی دانم قبلا درباره ی شانس گوه ام گفته بودم یا نه ؟! درباره ی اینکه دنیا نشسته ببیند چطوری می تواند حال من را بگیرد ؟! حالا توی این وضع دست و دلم به هیچ کاری نمی رود به جز آشپزی و یک کار دیگر که به شکل سادیستیکی دارم انجامش می دهم ! 

خلاصه فاکینگ این ویروس ناخوانده ! 

پنگوئن شرقی من

کیس که وصل شده به تلویزیون و تلویزیون نقش مانیتور را دارد . یک وب کم 360 درجه هم گذاشته روی تلویزیون که تمام خانه را پوشش می دهد . 

پنگوئنم می رود و دستش را می گذارد روی علامت ایموجی ها . من برایش باز می کنم . بعد دستش را می گذارد روی آیکون حیوانات . رویش کلیک می کنم . بعد آنها را اسکرول می کند و منتظر است که بالا بروند! و وقتی می بیند نمی روند به من نگاه می کند . برایش آنها را اسکرول می کنم . آیکون پنگوئن را که پیدا می کند دستش را می گذارد رویش و من آن را برای پدرش می فرستم . پنگوئن که خودش را چپ و راست می کند پنگوئن من هم به تقلید از او چپ و راست کنان می چرخد و می خندد :) من و پدرش به هم نگاه می کنیم و لبخند می زنیم و من توی آن دو تا گوله ی سیاه وسط سفیدی صورتش ، بانمک ترین پنگوئن عالم را می بینم :))

مری و مکس و‌ دیگران!

 مری و مکس را دیدم . متفاوت بود . احساساتم رقیق شدند . خاکستری اش مثل دنیای همین روزهای خودم بود . یک سری فیلم تکراری هم دیدم که به لطف وجود پنگوئنم بود که وقتی هست تمام توجه من را می طلبد و امان فیلم جدید دیدن را به آدم نمی دهد ! مثل برف روی کاج ها .

البته دوست نداشتم پنگوئنم مثل پدرش مهندس بشود ولی به نظر او از همین الان راهش را مشخص کرده و با این علاقه ی عجیبی که به ست پیچ گوشتی کامپیوتر پدرش ، سیم شارژر ، هنرفری و نحوه ی اتصالش به ام پی تری پلیر و سایر خلاقیت هاش از جمله وارد کردن گیره ی موی من به یو اس بی تلویزیون! و کارهای دیگرش ، یکی خوابانده توی دهن من که دوست داشتم هنرمندی بشود ، شاعری ، نویسنده ای !! به نظرم بچه ها در این سن موقع خواب باید عروسکشان را بغل کنند و یا پتویشان را سفت بچسبند اما چالش ما هرشب تلاش او برای آوردن آن ست پیچ گوشتی به تخت خواب ، یک گریه ی اساسی ‌‌ و در نهایت رفتار چکشی من برای مقاومت در برابر آوردن آنها به تخت خواب است . واقعا جالب نیست ؟! 

از مری و مکس می گفتم . یک غم پنهانی توی کل فیلم بود که آن را زیاد دوست نداشتم . برف روی کاج ها هم که بی نظیر است . 

اما جدا از همه ی اینها می خواهم از دکترم وقت بگیرم . راستش من ازین سوسول بازی ای که جدیدا مد شده و هرکس هرجا کم می آورد سراغ روان درمانگر می رود خوشم نمی آید و خودم تا به مرحله ی آخر نرسم سراغش نمی روم . الان توی مرحله ی آخر نیستم اما خودم را دوست دارم و دلم می خواهد به خودم برای وسواس های فکری ام کمکی بکنم. تقریبا دو ماه است دارم خودم را بالا و پایین می کنم تا ببینم از نظرمالی چقدر کشش دارم و دست آخر به این نتیجه رسیدم با حذف یک سری خرج اضافی از پسش بر می آیم و درست تا به این نتیجه رسیدم کرونا از راه رسید . راستش اگر می توانستم ماهی یک بار را پیشش می رفتم .

بله خلاصه مری  و مکس انیمشن قشنگی بود که ارزشش را داشت ! 


دست هایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد 

می دانم ، می دانم 

و پرستوها در گودی انگشتان جواهری ام تخم خواهند گذاشت . 


تقدیم به خودم برای هنرمندی ام در روزهای قرنطینه .

یادمانه

اگه از من بپرسن کی تو این موسیقی پاپ ایرانی تباه شد جوابم کوروسه! علت فنی و تخصصی هم ندارم ! صرفا چون هرزمان آهنگ های قدیمی اش رو گوش میدم حالم خیلی خوب میشه و دلم می‌خواد که با همون فرمونی که داشته می رفته ، می رفته و متوقف نمیشده . گاهی به این فکر می کردم اسم پنگوئنم رو بگذارم یاسمن به خاطر اون آهنگ یاسمنش!  اما مطرحش هم نکردم چون یاسمین اسم یکی از آشناهاس که شب عروسی ما دنیا اومده و ما به شکلی عجیبی اونو بچه ی خودمون میدونیم! و حتی از الان تصمیم گرفتیم برای عروسیش چی براش بفرستیم !! 

راستش از دیروز افتادم دنبال اینکه چرا من اینقد روی این بشر کراش دارم ؟!

من بچه بودم که اینطوری نبود . ما هر آخر هفته یک گردان مهمان داشتیم  و اگر مهمان نداشتیم یعنی خودمان جایی دعوت بودیم . آخر هفته ی تنهایی اصلا معنی نداشت . غروب جمعه؟؟ من معنیش رو نمی دونستم  ! حالا سالهاست که ارتباط من با اون آدم‌ها شده سالی یک بار در عید دیدنی ها . اون هم اگر حوصله کنم و برم . اون سالها وقتی پدرم میگفت امشب شام کباب میگیریم من می مردم از خوشحالی نه به خاطر کباب . به خاطر اون نوشابه های شیشه ای کوکا ! به خاطر اینکه پدرم می نشست بالای سفره و همه چیز امن بود . همه چیز به شکل ایده آلی خوب بود . جای کسی خالی نبود . کسی بیمار نبود . کسی غصه نداشت . کسی افسردگی نداشت . کوروس هم بود با اون اندی که اساسا پرت و پلا بودند ولی نمی توانستی نریضی وسط و بری توی فاز افسردگی ! حس خوب اون سالها اینقدر توم قویه که هنوزم کوروس با پرت و پلاهاش حالمو خوب می کنه . به این صورت که : فردا با هم میریم سفر / از همه دنیا بی خبر / با هم میریم ماه عسل / بیدار می مونیم تا سحر !! همینقد مسخره بازی ! همینقد فانتزی ! 

خوش سلیقه مثل اون سال‌های دور . مثل همیشه ...

و من وسط دلتنگی هام چه خرذوقم:)))

نسکافه #رستاک_حلاج

تو شب بیدار منی

دنبال آن مغازه ی رنگی توی وجودم هستم . دنبال آنجایی که هنوز امید در آن زنده است .


عشق سالهای کرونا

نه اینکه خیلی به امور ماورالطبیعه اعتقاد داشته باشم و یا خرافاتی باشم اما یک ماده گرای صرف هم نیستم و معتقدم ورای حس و جسم ما هم چیزهایی هست و قوانینی برپاست . با اینکه هرچه در زندگی دیدم حاصل شانس و تصادف بوده اما به نظرم می رسد باید هوشمندی ای ورای اینها باشد . حتی اگر هم نیست من دوست دارم فکر کنم هست . 

اگر هیچ جای دنیا هیچ قاعده ای نیست اما به نظر می رسد دنیا برای ما دارد با قاعده رفتار می کند . اگر سالهاست مقابل هرچی دیدید و شنیدید سکوت کردید حالا باید شاهد این باشید که هواپیمای مسافربری پر از زن و بچه را با موشک بزنند و بعد بگویند خطای انسانی بود و تمام . باید شاهد این باشید که معاون وزیر بهداشت یک دوربین بگذارد مقابلش و با خنده و شوخی بگوید : تست من هم مثبت بود و هشتاد میلیون آدم دیگر را احمق بداند و با موضوعی که اصلا شوخی ندارد و دامن هر کسی را ممکن است بگیرد این قدر وقیحانه شوخی کند . وقتی یک عده اعتراض می کردند و می مردند و یک عده دیگر از جایشان جم نمی خوردند و نگاهشان جوری بود که : می خواستن نرن بیرون ! می خواستن اعتراض نکنن ! میخواستن بشینن سر جاشون ! حالا باید در وضعیتی باشند که هرروز درباره ی موضوعی که با جون آدمها سروکار داره اخبار دروغ بشنوند . شهر من دومین کلان شهر این ممکلت است و پرجمعیت ترین شهر بعد از پایتخت است و تا این لحظه هنوز آمار یک نفر مبتلا هم اعلام نشده . بعید می دانم در توان کره ی شمالی هم باشد که اینطور امنیتی رفتار کند آن هم با همچین موضوعی که اساسا نمی فهمم امنیتی رفتار کردن با آن چه سودی دارد ؟! اگر در مقابل ده سال حصر خانگی چند نفر ساکت بودید و دو بار بعد از آن هم رفتید و با افتخار رای تان را انداختید توی آن صندوق های پر از دروغ و بی شرمی ، حالا باید بنشینید در حصر و تازه تا وقت گلِ نی و تازه مطمئن هم نباشید که سالمید یا نه . می دانید بیشتر شبیه کلید اسرار شدیم .

چند روز است وضع درستی ندارم . نمی خواهم بگویم تک والد بودن سخت است و از این چس ناله ها چون آن روزی که این تصمیم را گرفتیم این روزها را پیش بینی کرده بودم و همیشه سعی کردم مسئولیت تصمیم های زندگی ام را به عهده بگیرم اما فکر می کنم چیزی که من مسئولیتش را قبول کردم با آگاهی و انتخاب زمین تا آسمان فرق دارد با چیزی که الان دارم تجربه می کنم . با بلایی که هیچ دلم نمی خواهد سر هیچ کدام از نزدیکانم بیاید . من انتخاب نکردم که پروازهای این مملکت به تمام دنیا لغو بشود و کشورهای دیگر ، مسافران ایرانی را قرنطینه کنند . من انتخاب نکردم که دارالترجمه امروز زنگ بزند و بگوید : دادگستری و وزارت امورخارجه هیچ ترجمه ای را این روزها قبول نمی کنند . نمی خواهم بگویم چه دور مسخره و بی پدرمادری است این ترجمه ی مدارک و تایید آن توسط دادگستری و دوباره تایید آن توسط سفارت ! من انتخاب نکردم که در این وضعیت جواب پرونده ی من و امثالِ من چهار ماه طول بکشد . و من متنفرم از اینکه در وضعیتی قرار بگیرم که در آن نقشی نداشتم و حتی فکرش را هم نکرده باشم و ندانم در آن شرایط باید چه بکنم . 

توی همین چند روز گاهی صبح ها بیدارمی شدم و نمی فهمیدم برای چه بیدار شدم . نمی فهمیدم چطور باید دست و پایم را جمع کنم . می خواهم بگویم چیزی به نام امید ندارم . وقتی میگویم ندارم یعنی ندارم . روزی چند بار احساس مرگ دارم و فکر می کنم بعد از من زندگی بقیه چطور خواهد بود ... وسط حرفهای دوستم که داشت از رابطه اش با همسرش می نالید گفتم : من خسته شدم . دیگه هیچ امیدی ندارم . همین را گفتم و او چند ثانیه ای هیچی نگفت . ثانیه های طولانی تری . مطمئنم فهمید وقتی از خستگی و ناامیدی و حالِ بد حرف می زنم از چی حرف می زنم . او بعد فقط گفت : بگذار این روزا بگذره ... و برایم گفت که تا وقتی از اینجا برید و زندگی براتون دوباره شروع بشه قوی باش . من با خودم گفتم اگر زنده بمانیم و برویم ! چون اصرار دارم غم هایم را به همه جا تعمیم بدهم ! اما به او با خنده گفتم : شنیدی میگن عشق سالهای کرونا شدیم ؟! من رابطه ام را این روزها تقریبا با همه قطع کردم . به یک علت ساده . شرایط روحی و وضعیت زندگی ام ظرفیت هیچ آدم اضافه ای که من را نفهمد ندارد . همین یکی دو نفری که می توانند چیزهایی را بهم یادآوری کنند که گاهی فراموش می کنم برایم کافی هستند . 

گروس عبدالملکیان یک شعر بسیار زیبا دارد که یک جایی توی آن می گوید : مگر ما چند بار به دنیا آمده ایم که این همه می میریم ؟!

روزی چند بار شعرش را با خودم می خوانم ... 


در قرنطینه

آقای روباه شگفت انگیز را دیدم. برای هزارمین بار.  چون او و خانواده اش واقعا شگفت انگیزن .چون من عاشق وقتی ام که می گوید:

-چون من یک حیوون وحشی ام .

 و لحظه با دیدن آنها روباهی می گذرد. 

Sweet dreams

توی آشپزخانه مشغول کارهای معمولی ام . صدایش را می شنوم که از اتاق می گوید : بیا دیگه . می روم لبه ی تخت می نشینم و عمیق ترین احساس دلتنگی تمام زندگی ام را تجربه می کنم . توی همین هاگیر و واگیر با خودم ، پیغام می دهد که خانه را دیده و به نظر خوب است . خانه ی قشنگی بود . یک حیاط سراسر چمن داشت که با پرچین از خیابون بیرون جدا شده بود . بعد آدرس یک سایت می فرستند و می گوید : ببین از کدوم تخت خوشت میاد . آدرس را باز نمی کنم و به تخت خودمان نگاه می‌کنم . دوستش دارم . دلم می خواهد بگذارم روی دوشم و با خودم ببرمش . اینقدر همه ی این روزها و ماهها بد و تلخ بوده که به بهانه ی تخت می نشینم و با خودم گریه می کنم و فکر می کنم دلگیرتر و دلتنگ تر از من توی عالم نیست . بعد او عکس های خانه را می فرستد و می‌گوید: امروز هوا آفتابی بود ولی بدون تو اینجا همیشه خاکستریه . 

هرروز بلند می شوم و با خودم می گویم : امروز روز بهتری است . و هر آخر شب با خودم زمزمه می کنم : هرسال میگیم دریغ از پارسال ... 

حالا شاید فردا واقعا روز بهتری باشد .

روزهای چرک

منتظرم از همینجا که نشسته ام زمین دهن باز کند و دایناسورها بیرون بزنند و تکه و پاره ام کنند ! احساس می کنم به اندازه ی کسی که از اردوگاه آشوویتس زنده درآمده درد و رنج کشیدم و به اندازه ی کسی که جنگ جهانی دوم را دیده ، تجربه دارم . 

کلاس زبانمان تعطیل شده . درحالیکه هیچ منبعی اشاره نمی کند که چند نفر توی این شهر کوفتی مشکوک ، مبتلا و یا احیانا کشته شدند تمام مدارس و موسسات و دانشگاه ها تا آخر هفته تعطیل اعلام می شوند . احتمالا همین ساعت‌ ها یهویی نماینده ی شهرمان درمی آید و می گوید n نفر بر اثر ابتلا به کرونا مرده اند.

 دوست فرانسوی ام پیغام می دهد که در اخبار دیده بعد از چین ، ایران در رتبه ی دوم تلفات کرونا است و می خواهد بداند من خوبم ؟ و اصلا چطور این ویروس به ایران رسیده؟ می گوید؛ تبادلات تجاری زیادی با چین دارید؟ می گویم : نه عزیزم ما تا همین چند روز پیش ترانزیت مسافران چین بودیم و او می گوید : اوه پروازها باید لغو می شدند !

 همسرم مدام زنگ می زند و می گوید: پایت را از خانه بیرون نگذاری و‌دستهایت را بشوری و در تماس بعدی که ده دقیقه ی بعدش باشد می گوید: دستاتو شستی؟! و البته نمی گوید که پروازها حتما لغو می شوند و این بازه را نمی تواند بیاید و نمی گوید که وقت سفارت ما احتمالا عقب می افتد و بعید نیست اصلا در سفارت تخته شود و نمی گوید که معلوم نیست تا کی باید در این وضعیت بمانیم . 

من تمام منابع را سرچ می کنم تا مطمئن بشوم بچه ها چقدر در امانند و نصف پریشان حالی ام خوب می شود که بچه ها ظاهرا در امانند . دکتر کلاسمان همچنان می گوید هیچ جای نگرانی نیست و ویروس سارس و ویروس های مشابه تعداد کشته های بیشتری داشتند . 

استادم در تمام هفته ی گذشته دارد از هرچی رسانه در اختیار دارد می گوید که این هفته قرار است سیل بیاید و لطفا یکم حواستان باشد . ستاد بحران که اسمش هم رویش هست تازه وقتی ملت تا خرخره توی سیل باشند می فهمد که باید یک کاری بکند و من تمام این روزها سوالم این است که : رییس جمهور این مملکت کجاست و شرح وظایفش چیست ؟!

غرب ایران زلزله ی شش ریشتری آمده . 

الان کاملا آمادگی رویارویی با دایناسورها را دارم .

لعنت به همه ی کسایی که میتونن ترس و عدم امنیت رو تا فیها خالدون آدم‌ها بفرستند . لعنت به همه چیز در این خاک نفرین شده . 

از دو روز پیش می خواستم این جمله را تکست کنم برایش و تازه همین یک ساعت پیش فرصت شد که بگویم : عزیزم . مرسی برای همه چیز . 

درواقع برای این جمله ام بیشتر برای بدبینی ها و غرغرهای خودم بود و تلاش و پشتکار او . برای اینکه من غرغر کردم و آنکه بعد از دو هفته در اولین مصاحبه اش موفق بود و قراردادش را امضا کرد او بود . برای اینکه جای پایمان را آنجا محکم و ایمن کرد . 

دنبال خانه میگردیم و او می گوید : اینجا همه چیز عالیه ... اگه شما باشین . و من از تصویر خانه هایی که میبینم حدس می زنم باید درست بگوید . او با همان خوش بینی ذاتی می گوید : اینقد حقوق من بره برای خونه ، اینقدش بره برای خرج و خورد و خوراک ، با اینقدشم ماه اول میشه یه آئودی بخریم و ما با همان بدبینی ذاتی ام می گویم : حالا ماه اول آئودی نخریدم هم نخریدم ! 

می گویم : حالا مدارکت از این شهر بره به اون شهر باز کلی طول می کشه و او با خنده می گوید : ممممن مممیدونستم که نمیشه و خنده اش که تمام می شود می گوید : نه انشالا طول نمیکشه . 

می خواهم حالا که همه چیز رو به راه است و زندگی دارد روی خوش نشان می دهد به این فکر نکنم که با بروکراسی آلمانی ها چکار کنیم و کاش گیرش نیفتیم و کاش گیر هرج و مرج سفارت نیفتیم و کاش همه چیز زودتر رو به راه بشود . ازم قول گرفته بود که اگر زیر یک ماه کار پیدا کند باید همه چیزم را بکوبم و از نو بسازم و اینقدر بدبین نباشم . حالا باید یک کلنگ بردارم و به جان خودم بیفتم !