فکر میکنید شما اولین بار کجا میفهمید که مهاجرید و این خاک مال شما نیست و این آدما از پوست و گوشت و استخون شما نیستند ؟! 


وقتی میرید یک رنگ ابرو می خرید با رنگ “بلوند روشن” که روشن ترین رنگ‌ در اون مارک رنگ ابروست . بعد میاید و می مالید و پنج دقیقه ، ده دقیقه ، پونزده دقیقه ، بیست دقیقه و هییییچ ! هیچ تغییر رنگی اتفاق نمی افته . فکر میکنید اشتباه از شما بوده و مواد رو درست با هم قاطی نکردید . دقیقا مطابق دستور روی جعبه می روید و دریغ از یک‌درجه روشن شدن . از دوست و آشنا مشورت میگیرید و آنها می گویند بذار نیم ساعت باشه . یک بار دیگر می گذارید نیم ساعت هم بماند و باز هم هیچ تغییری اتفاق نمی افتد . درانواع سایت ها دنبال کسی می افتید که مشکلی مشابه مشکل شما داشته باشد و تازه آنجا می فهمید این رنگ‌ ، برای ابروهای کاملا بلوند و سفید اینهاست که کمی پررنگش کند نه برای ابروهای سیاه ما ! 

بعله و این ها رو بنده باید دقیقا دو روز قبل از این عید باستانی متوجه میشدم تا با همین قیافه ی باستانیم سال رو نو کنم ! 

16 مارس

بعد از دو سه روز رفتیم بیرون . هوا سردتر از یک ماه پیش نبود اما من تنبلی پیشه کرده بودم . این پی ام اس هم هرجای دنیا باشی هست الحمدا.. ! قبلش هم افتاده بود به خانه تکانی و خانه تکانی هم الحمدا.. هرجای دنیا باشی هست . تازه وقتی با برادرم حرف میزدم فهمیدم چهار روز دیگر عید است . سیر و سنبل هنوز نخریدم . یک لباس سفارش دادم که بعد از سفارش فهمیدم هفت تا ده روز دیگر می رسد . فعلا فقط امیدم به این است که اینها معمولا سفارش ها را زودتر از آنچه می‌گوید می آورند . هرچند با خودم میگویم اگر مثلا شنبه ساعت دوازده ظهر بیاورد با همه ی علاقه ای که به لباسه داشتم می کوبمش توی سرشان ! 

بیرون اما انگار دنیا عوض شده بود . تمام درخت ها پر از جوانه بودند . اعتراف میکنم که تا به این سن این همه درختِ جوانه زده ندیده بودم و ورود بهار را اینقدر زیبا حس نکرده بودم . پرنده ها هم که افتاده بودند به آواز خواندن . من ماندم که همین پرنده ها و صدای آوازشان چیست که توی ایران وجود ندارد ؟! شاید به نظر مسخره بیاید ولی ده مدل پرنده با آواهای مختلف بخوانند روز آدم عوض می شود . پرنده های شب خوان که دیگر هیچی . 

چهارشنبه سوری هم انگار بعد از بابا دیگر چهارشنبه سوری نشد . در مهاجرت که هیچی . در این کرونا هم هیچی . همه چیز از معنا افتاده در این کرونا . 

ولی عجالتا بخت اگر خواب است بیدارش کنید 

عاشقانه باز دیدارش کنید فعلا . تا ببینیم بعدا چی می‌شود ! 

14 مارس

امروز بیدار شدم و افسارم را دادم به دست هورمون ها که بردند هرجا خاطر خواهشان بود !

 دکترم از هر دو جمله ای که می‌گوید یکی اش این است که “ اره خب ، تو احساس ناامنی میکنی “ . درست هم میگه البته . از نگاه من دنیا به شدت ناامن و غیرقابل پیش بینیه . نمیتونم توضیح بدم که چطور از نگاه من هر دقیقه میتونه اتفاق های عجیب غریبی بیفته و ذهن من به چه احتمالاتی فکر میکنه . راستش من از اینکه خیلی از اتفاقات زندگیم رو با جزییات برای دکترم شرح بدم احساس خوبی ندارم اما اون معتقده این احساسِ من ، ریشه در جایی در کودکی داره . راستش من اونقدر به این روش مطمئن نیستم و اگر کسی راهکار عملی ای جلوی پام بذاره مطمئن تر میشم اما برای خودم جالب بود وقتی که خیلی اتفاقی وسط مکالمه مون یاد این افتادم که وقتی چهار ساله بودم مامانم رفت حج واجب و چون کسی نبود از من مراقبت کنه منو گذاشتند مهد کودک . من چند روزی به محض ورود به مهد کودک گریه زاری رو شروع می کردم تا زنگ می زدند به پدرم که بیاد دنبالم . بعد از چند روز هم مهد کودک کنسل شد و به جاش می رفتم خیاطی بابام . فک می کنم بیشتر از یک جلسه از احساسی که اون روزها داشتم حرف زدم و دکترم معتقد بود همین دوری مامانم حسی از ناامنی رو توی من ایجاد کرده که تا الان هم کشیده شده . اون حتی معتقده من همین الان هم ناخودآگاه خودمو در شرایطی قرار میدم که توش احساس ناامنی میکنم و به نظرم اینجاش رو هم درست میگه . این خاطره ی مکه چیزی بود تقریبا فراموش شده که ازوقتی سرش باز شده چندان احساس خوبی ندارم . پشت بندش هم یک سری چیزهای دیگه یادم اومد که مجموعا خیلی روح و روانم رو تحت تاثیر قرار داد . 

جدا از همه ی اینها بیشتر از یک سال خونه نشینی و این وضعیت نابسامان جهان و وضعیتی که زندگی شخصی من داشت هم قوز بالا قوز شده . جوری که الان فکر می کنم نیاز عمیق به یک سفر طولانی دارم . نیاز عمیق به بودن طولانی کنار یک دوست . نیاز عمیق به روزهای طولانی و آفتاب مداوم . نیاز عمیق به داشتن معنایی متفاوت . 

ابی هم که همیشه یک‌حرفی دارد می گوید : 

من برای زنده بودن 

جست و جوی تازه میخوام ...

سماق چیزی بود که فکر میکردم به سختی بتونم اینجا پیدا کنم . ‌وقتی پیدا کردم حس شکستن شاخ غول بهم دست داد . سنجد چیزی بود که فکر میکردم هزارسال نمیتونم اینجا پیدا کنم . حالا که پیداش کردم نمیدونم چه حسی باید داشته باشم ! 


البته از اینکه چهار تا دونه سنجد 3.60 یورو قیمت داشت همه ی کرک و پرم ریخت . خب صد هزار تومن بدی چهار تا دونه سنجد جالب نیست ؟! اینکه من هنوز همه چیز رو به ریال حساب میکنم چی ؟! اینم جالب نیست ؟! 

11 مارس

حال و هوا مثل بعدازظهرهای سیزده به در است . همان روزی که از صبح آفتاب محض بود اما آخرش یهو هوا ابری می‌شد و باران می گرفت . لااقل تا جایی که من یادم هست چون چندین سال بود که دیگر در مراسم پرشان سیزده به در شرکت نمیکردیم ! امروز اینقدر هوا گرفته بود که چراغ های تراس همسایه ی روبه رویی ما از صبح روشن شده بود . چراغهایی که اتوماتیک از دم غروب روشن می شوند تا حدود ساعت نه و نیم شب. طفلکی ها صبحِ امروز را با دمِ غروب اشتباه گرفته بودند . هرچی هست چیزی شبیه حال و هوای دم بهار نیست خلاصه . وسط پیاده روی ام از کنار Rewe رد میشدم که چشمم افتاد به خانمی که داشت خریدهایش را توی سبد حصیری اش می گذاشت . وسط سبدش کاهوهای بنفش بود و کنارش یک دسته لاله و کنارش یک شیشه شراب قرمز که اریب شده بود و کنارش یک چیزی شبیه دستمال گردن و توی دستش دونات های صورتی و شکلاتی بود و با دقت به سبد خریدش نگاه می‌کرد و گمونم توی این فکر بود که این دونات ها را کجا بگذارد که تابلوی نقاشی اش در ترکیب رنگ و اشیا کامل شود . با خودم فکر کردم آدمیزاد چقدر باید ذهنش آرام و دلنشین باشد که برای چیدن وسایلی که چند دقیقه ی بعد هم قرار است خالی شان کند اینقدر وسواس و سلیقه به خرج بدهد . فکر می کردم چقدر طول می کشد من بفهمم زندگی را باید قشنگتر از این بگیرم که “سنگین ها را بگذارم ته و سبک ها را رو“ و هیچ هنرمندی ای به خرج ندهم . آدمیزاد اصلا اگر توی سبد خریدش هنرمندی به خرج ندهد کجا قرار است این کار را بکند ؟ 


حالا که پنج نفر با هم می‌توانند توی یک خانه باشند و با ماشین می شود بین استان ها رفت و آمد کرد دوستم و دوست پسرش قرار است برای سال تحویل بیایند پیش ما . سال‌های سال است که اولین کسی که درست چند دقیقه بعد از سال تحویل ( در هر ساعت از شبانه روز که باشد ) زنگ می زند و سال نو را تبریک می‌گوید کسی است که امسال برای اولین بار می توانیم دم سال تحویل از نزدیک بهم تبریک بگوییم و ماچ و بوسه هایمان را نثار هم کنیم . از این بابت اینقدر خوشحالم که شاید به دم سال تحویل نرسم و فکر میکنم باید سنگ تمام بگذارم . فکر میکنم اگر هنوز یاد نگرفتم سبد خرید شاعرانه ای داشته باشم اما حالا باید یک سفره ی هفت سین شاعرانه بچینم و هرچه هنر دارم رو کنم . هرچه نباشد دوستم یک هنرمند درجه ی یک است :))


در اوج لجبازی ای که یک بچه ی هم سن اون میتونه داشته باشه ، فقط برای اینکه من بخندم حاضره از تمام مواضعش کوتاه بیاد :)) 


من هم قاعدتا باید بمیرم براش . نمیدونم چطور هنوز زنده ام ! 

در زمان بندی اشتباه کردم . از دست اندرکاران تقاضا دارم تحویل سال رو یک هفته ای زودتر بندازن ! 


پی اس : هرچی مامانم گفت زوده داری میندازی بهش گفتم نخیر زود نیست . تو نمیدونی اینجا هم هوا سرده و هم آفتاب کمه . 

به حرف ماماناتون گوش کنید . 


دستای سردِ سردتو 

یا بوسه های گرمتو ؟!

از اینجاش تا اونجاش چقد اختلاف دما داشته ! 


- اسپاتیفای چی میگه با این آهنگایی که برای ما میاره !

این بنده خدا خودشم دیگه اهنگاشو گوش نمیده ! 


-من چی میگم که عین روانی ها هنوز بیدارم و به اختلاف دمای بدنِ فردِ موردنظرِ شاعر توجه میکنم ؟! 

8 مارس

بلاخره کارت اقامتم را گرفتم . در روزی که شبش چهار ساعت خوابیده بودم و همه چیزم بهم ریخته بود. اما سر صبح تصمیم گرفتم اخلاق فاطمه ی زهرایی ام را جایگزین اخلاق گند ام بکنم . بدو بدو نهار درست کردم و خوردم و راهی اداره ی امور مهاجرین شدم . جایی که بلاخره یک کارت دستم دادند که از شر آن پاسپورت با آن عکس احمقانه اش رها شوم. نمی دانم این چه ایده ای بود که سر صبحی که برای تعویض پاسپورتم رفته بودم گفتند عکست را ( که خودم بودم که توی هزار لا چیز پیچیده شده بودم ! ) قبول نمیکنیم و باید همین الان بروی تا افسر گذرنامه عکس دلخواهش را ازت بگیرد . سر صبح بدون آرایش و با ردِ ماسک بر صورت ، یک بقچه دور کله ی چالیز ترون هم بکشید فاجعه ی قرن می شود من که جای خود دارم ! با این عکس قابلیت این را داشتم که صفحه ی اول گذرنامه ام‌ را بگیرم دستم و بروم وسط شهر و با یک “الله اکبر” کل آلمانی ها را متواری کنم ! می دانید من همیشه فکر میکنم ما ملت باحالی هستیم . مثلا نه به آن عکس صفحه ی اول پاسپورت من و نه به عکس دو صفحه ی بعدش روی ویزا .بله خلاصه بعد از همه ی این ها خوشحالم که مجبور نیستم آن پاسپورتی که توی همان دو صفحه اش نشان تظاهر و زور بود را با خودم این طرف و آن طرف ببرم و به این و آن نشان بدهم . 

در راه برگشت هم دیدم یکی دو‌تا مغازه باز است . به سرعت ماسکم را زدم و رفتم داخل و گفتم : مغازه ها باز شده ؟! خانم فروشنده هم که انگار منتظر بود من را کشاند داخل و گفت : می توانی یک قرار بگیری و سر همان ساعت بیایی خرید بکنی . این آلمانی ها چه علاقه ی عجیبی به این “قرار گرفتن” دارند . من هم که دیدم مغازه اش بد نیست گفتم اوکی . این اوکی از من همانا و حدود نیم ساعت علاف شدن برای پر کردن چهار تا فرم و گرفتن یک کارت و ست کردن یک ساعت خاص و قول دادن که سر همان ساعت برویم و زود هم خریدمان را بکنیم و هزار تا سوسول بازی دیگر همانا ! دیگه فقط برای خرید کردن Terminنگرفته بودیم و فرم ‌پر نکرده بودیم و امضا نداده بودیم ‌‌که آن هم دادیم . 

با همه ی اینها نمیدونم تا کی میتونم روی اخلاق فاطمه ی زهرایی ام برای ادامه ی امروز حساب کنم ! 

7 مارس

روزهای یکشنبه جدیدا روزهای موردعلاقه ام شده . روزهایی که من آشپزی نمیکنم و پنگوئنم را پارک نمی برم و به جاش می توانم بروم برای خودم راه بروم و دوشِ یک ساعته بگیرم و کتاب بخوانم و مهم تر از همه کمی تنها باشم . 

این روزها معمولا آفتابی است و با تصور من از آب و هوای این کشور خیلی فرق دارد . البته هوا نسبتا سرد است ولی وجود خورشید غنیمت بزرگی است . برای من هرجا خورشید باشد و هروقت روز باشد مساوی خوشحال بودن و حس خوب داشتن و لذت بردن است و نمی دانم چرا این روند با تاریک شدن هوا کم و کمتر می شود و اصولا نیمه شب ها وقتی است که پر از فکرهای بی سروته هستم و زندگی هم اصلا چیز جالبی نیست ! 

امروز هم فرصت داشتم مسیر طولانی تری را بروم و در نتیجه پادکست های بیشتری گوش کنم . خیلی دلم میخواست می توانستم بیشتر از این ها بدوم اما توان ورزشهای استقامتی ام بعد از زایمان به شدت افت کرده . می‌توانم با سرعت زیادی راه بروم و خسته نشوم که البته این را هم از پدرم به ارث‌بردم که سرعت راه رفتن معمولی اش اینقدر زیاد بود که من برای اینکه بهش برسم باید می دویدم! اما همین مدل راه رفتن اگر تبدیل به دویدن بشود خیلی زیاد کم می آورم . چند وقت پیش مقاله ای می خواندم که در آن توضیح می داد که بدن زن‌ها در هر زایمان به کلی تغییر می‌کند و تازه بعد از دو سال و نیم ، شروع به بازگشت به قبل می‌کند . ضمنا بخشی از سلول های خاکستری زن ها در هر زایمان از بین می رود . حالا کم شدن توان من برای دویدن هم کنار اینها ! 

امروز خیلی اتفاقی به مجموعه ی پادکستهایی از برنامه ی کتاب باز رسیدم . من چندین سال طرفدار این برنامه بودم و برای چندین سال تنها برنامه ای بود که از تلویزیون ایران می دیدم . حالا بخاطر تغییر ساعت معمولا آن را از دست میدهم و ازینکه پادکست هایش را پیدا کردم خیلی خوشحال شدم . اما برای من تمام این برنامه و مهمان هایش یک طرف و آدمی به نام “ مجتبی شکوری” یک طرف دیگر است که خیلی خوشحالم که پادکستهایی را در مجموعه ای دیگر به نام “ رادیو راه “ تولید می‌کند که همه ی اینها در اپ “ کَست باکس” قابل دسترس است . این آدم با آن صدای دلنشین و آن استعدادِ عجیب در کنارِ هم چیدنِ واژه های درست و سوادِ درست و حسابی اش یک تولید کننده ی محتوای درجه ی یک در ایران است . جایی که واقعا کمبود محتوی خوب وجود دارد . خلاصه ازینکه به مجموعه ی عظیمی از پادکستهایش دسترسی پیدا کردم خیلی خوشحالم و آمدم این خوشحالی ام را اینجا هم ثبت کنم . 

عمر روزهای آفتابی طولانی و خوشحالی همه ی موجودات دنیا مداوم باد !

بعد از اینکه چراغ های سقفی رو نصب کردیم نشست روی مبل ها روبه روی ساعت و میز و گلهایی که روی شوفاژ چیده بودم و رومیزی ای که با خودم آورده بودم که با کوسن های روی مبل ست بود و گلدانی که چند روز پیش خریدم و با گل های لاله پر کردم و گفت : 

تو تا حالا به این فکر کردی زمینه ی کاریتو عوض کنی ؟ 

با قاطعیت گفتم : نع 


چند دقیقه بعد گفتم : 

مثلا برم چه زمینه ای ؟ 


-طراحی دکوراسیون داخلی ! 


تازه خبر نداره میخ آخر و هنوز نکوبوندم ! 

5 مارس

بعدازظهر قشنگی بود . آسمان ، آبیِ ابری بود . این اتفاق به ندرت می افتد اما وقتی می افتد چشم انداز مقابل من شبیه بوم نقاشی می شود . سقف های شیرونی شبیه چوب و پنجره ی خانه ی زوج روبه رویی که من دوستشان دارم و آسمانِ ابری اما آبی . سرم به کتابی که اخیرا از کتابخانه ی اینجا گرفتم گرم بود . مثلا رفتم با متد خودم زبان بخوانم و با کتاب خواندن زبانم را تقویت کنم . کتابخانه ی گوگولی اینجا را پیدا کردم . عضو شدم . دلم میخواست می توانستم داخلش بچرخم و از آن پله های مارپیچ بالا بروم و کتابها را لمس کنم اما بخاطر کرونا همه ی اینها کنسل بود . کتابی را سفارش دادم و جلوی درتحویل گرفتم و وقتی نشستم پای خواندنش تازه یادم آمد که در زبان آلمانی دو‌جور زمان گذشته هست . یکی برای گفتار و آن یکی صرفا و صرفا برای نوشتار ! یعنی با باز کردن کتاب یک مشت فعل جدید دیدم که یاد گرفتن شان هم کمک خاصی بهم نمی کرد ! اما با اصرار هرروز می نشینم و یک بخش کتاب را میخوانم و بیشتر متوجه میشوم که چقدر در این زبان عقبم . 

وسط بحران بزرگی گیر کردم . اسمش نمیدانم چیست . این شکلی است که مدام با خودت فکر میکنی هیچ‌کار مهمی نکردی و در جایی از زندگی هم ایستادی که بدانی فرصت زیادی هم نداری . که آن جمله ی شاملو که میگفت “زندگی بی شرمانه کوتاه است” را درک کنی . شاید فرصت زیادی داشته باشی اما زمان زودتر از ده سال پیش می گذرد . زمان زودتر از همیشه می گذرد و اینطوری زندگی بی شرمانه کوتاه می شود . با این حساب فکر نکنم بحران و سندروم دیگری مانده باشد که من دچارش نشده باشم ! 

نمیدانم این ها ناشی از بحرانِ نمیدانم چی است یا ناشی از غم غربت یا ناشی از تعطیلی بیست روزه ی مجدد اینجا آن هم درحالیکه من نشسته بودم و لیست خریدهای عیدم را هم نوشته بودم و آماده بودم که مغازه ها باز بشوند تا من برای بهار تازه و هفت سین از چیزی جا نمونم اما در کمال ناباوری من تنها جایی که باز شد جایی است که من سالی یک بار هم گذرم بهش نمی افتد : آرایشگاه . 

من هم از صبح بیدار می شوم و نهار آماده میکنم . کاری که در یک سال قبل هم کرده بودم . حتی غذاها هم عوض نشده . خورشت قورمه سبزی و کرفس و قیمه و حتی آبگوشت با مرزه . با غنائمی که با رصت تجربه ی غذاهای اینجا را هم به خودم ندادم ! و بعد هم گاهی یک راهی می روم و دو خطی زبان می خوانم و معمولی ترین زندگی یک زن را میکنم . 

- عکس هم جایی است که می ایستم و گذر عمر میبینم ! 



هرچند دیدن سریال چرنوبیل برای من و روحیه ام اصلا مناسب نبود و دو سه روز متوالی ذهنم را بدجوری درگیر و حالم را خراب کرده بود ، اما دیدنش به ندیدنش می ارزید . 

دردناک ، خیلی دردناک و فاجعه تنها کلماتی است که به ذهنم می رسد . 


عاشق بشیم 

دعا کنیم که شاید از دولت عشق 

به روز بیاد که روزگار 

دوباره روزگار بشه . 



28 فوریه

یکی از خونه های کنار رودخونه ، خونه ی مورد علاقه ی منه . توی حیاط کوچکش یک درخت گیلاس داره که عکس درخت و میوه اش رو هم به تنه ی درخت زده که ملت در زمستون متوجه باشند که با چی طرف هستن ! بعد از شاخه های بدون برگِ درخت ،شیشه های کوچکی رو آویزون کرده که وقتی بارون می باره پر از آب میشن و یک‌جوری متمایل هستند که وقتی پر می شن آبها ازشون سرازیر میشه توی باغچه . همینقدر مینیمال و زیبا . اون طرف باغچه اش مجسمه ای از یک خانمه با ‌اندام پر پیچ و خم و کشیده و یک پارچه که پیچیده شده به بدنش و یک سری مجسمه ی دیگه از جمله مجسمه ی بودا در حال مدیتیشن . جالب تر از همه جاهای حیاطش ، جایی کنار در ورودی اش هست که یک سبد گذاشته و بالاش نوشته : کادوهای کوچک و زیرش توضیح داده که اگر کسی چیزهایی که اون توی سبد میگذاره لازمش هست رو برداره و پنجاه سنت بگذاره توی سبد و لازم به توضیح نیست که هیچ سیستم کنترلی هم نداره . داخل سبد هم از مجله و کتاب تا لباس و کرم و شامپو هست . همین کارهای بیش از حد ساده خونه اش رو برای من تبدیل به دوست داشتنی ترین خونه ی اینجا کرده . 

رتبه دوم هم تعلق گرفته به خانه ی کوچه ی روبه رویی مان . این زن و شوهر حیاط شون رو شبیه یک کشتی درست کردند . دیوارهای چوبی کشیدند و یک لنگر هم انداختند بیرون . حیاط شان پر از پستی و بلندی است . اما جاذبه ی اصلی حیاط شان خودشان هستند . زوج میان سالی که تقریبا هرروز بعد از ظهر میشینند روی صندلی قرمزشان در حیاط . چند روز پیش که هوا خیلی سرد بود و من داشتم می دویدم که هرچه زودتر برسم به خونه ، دیدم این دوتا نشستند روی صندلی و بهم چسبیدند و یک پتوی قرمز که با صندلی شان هم ست بود کشیدند روی خودشان . راستش دلم میخواست همانجا بایستم و تا وقتی تصمیم نداشتند بروند توی خانه شان نگاهشان کنم چون از دیدنشان گرم می شدم ولی بعد از یک لبخند و سر تکان دادن باید راهم را می گرفتم و می رفتم خانه ام و رفتم اما هرروز راهم را یک جوری کج میکنم که از جلوی خانه شان رد بشوم و فقط آن صمیمیت را در آن سن و سال ببینم . 

و بعدی همسایه ی پشتی مان است . یک مسیری این پشت هست بین واحدهای ما و واحد های خونه ی کناری که فقط هم جای یک نفر است . بین درختان و پرچین ها و درهای خانه ها ، خانه ی پیرمردی است به شدت با ذوق و سلیقه . آن حیاط و خانه در نگاه اول باید مال زن چهل ساله ای باشد که تنها زندگی می‌کند اما مال پیرمردی است که تنها زندگی می‌کند . حیاطش پر ازجزییات است و من عاشق جزییات هستم و هیچ وقت ندیده بودم کسی در ایران جزییاتش را ببرد توی حیاطش !اما اینجا خیلی میبینم . حیاطش پر از مجسمه و خانه ی کوچک پرنده ها و دو تا خانه ی کوچک سگ و گلدان های متنوع با گل های متنوع است . یک بار هم چشمم افتاد به خانه اش. خانه اش خانه ی رویایی من بود هرچند که فقط یک نظر خانه اش را دیدم ( که متوجه ام آنهم کار درستی نبود !) . یک خانه ی پر از وسایل چوبی و کتاب . 

حالا من نه تنها فضول محله نیستم ! بلکه اصلا آدم فضولی هم نیستم اما حیاط ها و خونه های اینها برام خیلی جذابه و هنوز هم ازشون حرف دارم . از بچگی هروقت توی خیابون راه می رفتم حواسم به خانه ها و معماری شان و داستان‌هایی که برای گفتن داشتند بود و یکی از کارهایم ، داستان ساختن برای خانه های مختلف بود اما حالا اینجا این فرصت را دارم که داستان ها را از نزدیک ببینم و این واقعا جالب نیست؟! 

یک شو تو یکی از شبکه های تلویزیون آلمان گذاشته بود به نام :

Let‘s Dance 

یک‌جوری تمام مغز و مخ ام رو گذاشتم که ببینم چی میگن که اگه از اول همینطوری آلمانی رو خونده بودم الان تو قله های زبان آلمانی ایستاده بودم . و عجبا که واقعا هم می فهمیدم دارن چی میگن ! 


درضمن با دیدن یک خانم پنجاه ساله که آه و واه که چقد خوشگل می رقصید امید به زندگیم زیاد و سن واقعا یک عدد شد ! 

۲۵ فوریه

رسیدم به همون جایی که همه یک روز میرسن . جایی که توش واقعا برات سوال میشه که این آلمانی ها چالش زندگیشون چیه ؟! یعنی اساسا دغدغه ی فکری شون چیه ؟! 

اینا از وقتی به دنیا میان که دولت به والدین شون کمک مالی و غیرقابل میکنه تا کودکی شون رو بدون مشکل سپری کنند . اگه درس خون باشن و مهندس بشن که نون شون تو روغنه چون بهشت مهندسا اینجاست . اگه درسشون معمولی باشه یک دوره هایی میگذرونند و بعدش هم به راحتی میرند سر کار . یعنی اصلا اینا چالشی به نام بیکاری ندارند چون اگه اندک چیزی داشته باشند میتونن برای همون اندک چیزشون یه کاری پیدا کنند . بعد از در خونه شون که بیان بیرون هر طرفی رو که بگیرن و برن یا میرسند به چمنزار یا به پارک یا به رودخونه و اگه در مسیریابی خنگ باشن تهش به خیابون های معمولی می رسند که سنگفرشه‌ و خونه هایی که حیاط هاشون رو اینقدر زیبا درست کردند که انگار توی پارکی .از هر طرف برن تا جایی که جان در بدن داشته باشن مسیر برای راه رفتن و دوچرخه سواری هست . بلااستثنا توی حیاط هاشون بساط گریل و آتش درست کردن و تاب و سرسره و ترامپولین برای بچه هاشون برپاست . اون یک روزی که ما به عنوان سیزده به در داریم رو اینا توی حیاطِ خونه شون برای کلِ سال دارند ! اصلا به نظرم تمام زندگی اینا سیزده به دره ! چند روز پیش من رفتم یک جای خلوتی را پیدا کردم که زمین کشاورزی بود و فقط یک مسیر پیاده روی داشت و سراسرش چمن بود . بعد وقتی به اندازه ی کافی از شهر دور شدم یک اصطبل اسب دیدم با شش هفت تا اسب قهوه ای و سیاه که برای خودشان می جهیدند و زندگی می‌کردند . اونجا با خودم فکر کردم این مردمان خودشون متوجه هستند که چه زندگی فانتزی ای دارند یا نه و اگر متوجه نیستند چقدر بد . وسط ناکجا آبادشان یهو اصطبل اسب می بینی . با چشم های آبی و موهای بلوند و پوست های سفید دغدغه ی قیافه هم ندارند ! البته این دغدغه ی چیپی است و بهتر است هیچ کس همچین دغدغه ای نداشته باشد !

خلاصه به نظرم اگر کسی نمی تواند اینجا بماند و به فکر رفتن به جاهای دیگر می افتد فقط و فقط بخاطر زبان است . یادم هست دوستم اوایل که آمده بود می گفت اینجا با خوشبختی واقعی یک قدم فاصله دارم و آنهم زبان آلمانی است . حالا درکش میکنم و خودم هم فکر میکنم اگر زبانم به اندازه ی خودشان خوب باشد اصلا دلم نمیخواهد ازینجا جای دیگری بروم . 

ولی واقعا دلم میخواست بدانم اگر اینجا به دنیا می آمدم حالا که به این سن می رسیدم دغدغه ی فکری ام چی بود ؟! 


فقط یک خنگ ، اونم به معنی واقعی کلمه ، میتونه در یک آخر هفته ی آفتابی که روزش چهار ساعت راه رفتند پیشنهاد بده که نصف شب بنشینند و la vie en rose رو ببیند و حتی از مرز پیشنهاد هم فراتر بره و اصرار کنه .


اونم فیلمی که یک بار دیده ! 

و اون خنگ منم ! 

و الان در حال متلاشی شدنم . اینم به معنی واقعی کلمه .



دکترم اخیرا رو پروفایلش یک چیزی نوشته که فکر میکنم داره با من حرف میزنه ! 

یعنی خیلیا دقیقا مشکلات منو دارن ؟! 

از وقتی اینو فهمیدم مشکلاتم به نظرم خیلی مسخره شدن ! 

19 فوریه

تازه با پدیده ی هنزفری بی سیم آشنا شدم ! بله همینقدر عقب افتاده بودم و یک گارد احمقانه ای گرفته بودم مقابل این تکنولوژی و فکر میکردم خیلی زرنگم اما زهی خیال باطل که خیلی خنگ بودم . شما فکر کن وقتی داری آشپزی میکنی یا وقتی داری می دوی یا وقتی نشستی که پنگوئنت برای خودش آب بازی کند پادکست ها و آهنگ‌ها و کتاب هایت را هم گوش بدهی . بله پیش از این من با سیم و گوشی ای که ازم آویزون بودند هم این کارها را می کردم و بله فکر میکردم خیلی هم زرنگ هستم ! الان هم هنوز نخریدم و همه ی این تجربه های خفن را با هنزفری یکی دیگر به دست آوردم ! 

دمای چهارده درجه و آفتاب یک جوری مست و ملنگم کرده که نوشتنم هم نمی آید و فکر میکنم‌ باید همه تن چشم شوم . به هر بهانه ای یک سویشرت تنم میکنم و می پرم بیرون و هنوز نرسیده به بیرون خدارو هزار بار شکر میکنم که مجبور نیستم ده تا چیز روی هم تنم کنم و آخر هم یک جایم بیرون باشد و همه یک‌جوری بهم نگاه کنند که انگار لختم! بعد امروز با همین طرز فکر درست وقتی صورتم را شستم با لباسهای خیلی تو خونه ای ام !رفتم که لباسها را جمع کنم . نمیدانم این ایده را از کجا آوردند که اتاق لباسشویی برای همه ی واحدها جایی در زیرزمین است. باید یکی دو تا در را وا کنی و در یکی دو تا راهروی بیفتی که قشنگ حس پناهگاه هیتلر ات بیاید ! و بعد برسی به اتاق لباسشویی و ما چون همکف هستیم و خیلی راهی نیست و من به چشم پیک نیک هم به این رفت و آمد و ریختن لباسها در لباسشویی و پهن گردنشان همانجا و بعد دوباره جمع گردنشان نگاه میکنم و این شد که امروز با همان وضع راه افتادم که لباسها را جمع کنم و قانون مورفی که همیشه درست کار می‌کند زد و یکی از همسایه ها را دیدم . خدا میداند اگر من خودم یکی را در آن ریخت و شمایل میدیدم می ایستادم و بر و بر نگاهش میکردم اما این همسایه مان ( که من اصلا ندیده بودمش ، اساسا غیر از همسایه ی ایرانی مان هیچ کدام دیگر را ندیدم !) در حد یک سلام نگاهم کرد و بعد هم به ادامه ی پهن کردن لباسهایش پرداخت . یعنی حتی برایش سوال نشد که چرا صورت من خیس آب است ؟! برای خرید نان و شیر و آب و خاک گلدان و اینها هم من میپرم و مثل یک شیرزن بار می کشم و خریدها را می آورم و همه ی اینها چون قدر این آفتاب و دما را خیلی می دانم . 

حالا که تا ساعت شش هوا روشن است من دیگر خدا را بنده نیستم و ابعاد مست و ملنگی ام هرلحظه دارد بیشتر می شود . مثلا عصری ابی گذاشتم تا جهانیان ( شامل آلمانیان ) بدانند که خدا یکی خواننده هم یکی . تمام .