۱۲ فوریه

حالا خدایی که کسی تو دنیای واقعی لیمو صدام نمیزنه ولی خیلی دوس داشتم یکی تو یک دنیایی لیمو صدام بزنه ! لیمو شیرین نه ها ! لیمو ترش :))


بعدا اضافه نوشت ؛‌ حالا من هم تا پیش از این با اسم M توی این محیط وبلاگی بودم اما اخیرا پیغام هایی میگیرم که کسان دیگه ای گویا با این اسم هستند توی این محیط وبلاگی . هدفم از عوض کردن اسمم این بود که با اونها اشتباه نشم . ضمن اینکه من به جز وبلاگ دوستانم که همو میشناسیم جایی کامنت نمیگذارم . 

خلاصه خواستم یک روشنگری ای کرده باشم ! 

11 فوریه


بارانی که روزها 

بالای شهر ایستاده بود 

عاقبت بارید 

تو بعد سالها به خانه ام می آمدی 

تکلیف رنگ موهات در چشمهام روشن نبود 

تکلیف مهربانی ، اندوه ، خشم 

و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم 

تکلیف شمع های روی میز روشن نبود 


من و تو بارها زمان را در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم 

و حالا زمان داشت از ما انتقام می گرفت 


در زدی 

باز کردم 

سلام کردی 

اما صدا نداشتی 

به آغوشم کشیدی

 اما 

سایه ات را دیدم که دست هاش توی جیبش بود .


به اتاق آمدیم 

شمع ها را روشن کردم 

ولی هیچ چیز روشن نشد 

نور 

تاریکی را پنهان کرده بود 


بعد 

بر مبل نشستی 

در مبل فرو رفتی 

در مبل لرزیدی 

در مبل عرق کردی 

پنهانی گوشه ی تقویم نوشتم ؛

نهنگی که در ساحل تقلا می‌کند 

برای دیدن هیچ کس نیامده است . 


- ظهر جمعه ی خود را با کلامی چند از آیات “گروس عبدالملکیان” ملکوتی کردم . جمعه ی آفتابی ... 

آیکون یک آغوش باز و گنده و گرم برای آفتاب با یک لبخند گشاد و حرکات نامتناوب دست و پا از سر خوشحالی . 



3 فوریه

یک چند روزه دچار یک حال عجیبی ام . انگار دارم از پشت شیشه دنیا و آدم هاشو میبینم . نه از پشت شیشه منظور رو خوب نرسوند . انگار از زیردوش حموم دارم بقیه رو میبینم . حالا مثالم یکم مضحک شد ولی همینطوریاست . اونطوری که آدم میره زیر دوش و همه اطرافش رطوبت و بخار میشه و قطره های آب می پاشه به اطراف و در یک فضای محو و مه آلودی قرار گرفته و صداهای مبهمی هم از دوش میاد که نمیذاره بقیه ی صداها برات شفاف باشه . چون وقتی همچین شرایطی رو توضیح میدم اولین چیزی که دکترم میگه اینه که روزت رو چطور گذروندی ؟ باید بگم معمولی و مثل بقیه ی روزا . فقط شاید بیشتر وقت گذاشته باشم و با پنگوئن بازی کرده باشم . من که به طور کلی زیاد حوصله و اعصاب بچه رو ندارم ولی جدیدا که بیشتر حرف همو میفهمیم بیشتر میتونیم با هم وقت بگذرونیم . مربیش چند وقت پیش که جلسه داشتیم گفت که کلاس موسیقی ثبت نامش کنید چون استعدادش خوبه . رفتیم مدرسه ی موسیقی و گفتند وقت نداریم و باید برید توی لیست انتظار . حالا روزها خودم باهاش سلفژ کار میکنم و انصافا اون هم خوب یاد میگیره . چون مدام میپرسید الان ساعت چنده ؟ تصمیم گرفتم ساعت رو هم بهش یاد بدم با اینکه واقعا مخالفم بچه ها جلوتر از سن شون یک چیزایی رو یاد بگیرن اما فکر کردم وقتی خودش علاقمنده بهترین وقته یادگیریشه . یک کتاب درباره ی دایناسورها هم خودش انتخاب کرده که روزی دویست بار باید بخونیمش . به هر صفحه که میرسه با یک شوقی توی چشمهاش میگه این اسمش چیه و من که تازه اولین باره دارم با تیره ی دایناسورها آشنا میشم با مصیبت تلفظ میکنم این اسمای عجیب غریب رو : 

Citipati

Triceratops

و غیره . و اصلا نمیدونم چرا آدم باید اسم موجوداتی که یه میلیون سال پیش زنده بودند رو یاد بگیره ولی برای اون انگار این جماعت دایناسورها از موجودات فانتزی دیزنی لند هم جذاب ترن . 

بهرحال با این فرمونی که دارم میرم فک کنم به زودی به جدول ضرب و اینا برسیم ! 

ولی اون وضعیت تو حمومی ثابته در همه ی این لحظات . و فکر میکنم حالت بهت و گیجی ام خیلی مشخصه چون همسرم پریروز گفت که چشات میدونی چطوریه ؟ گفتم نه . گفت مثه اینایی که مثلا یکی یک چیزی بهشون گفته .. مثلا یکی مثه مادر شوهرشون ! بعد خیلیم بهشون برخورده و انتظارشم نداشتن اما هیچ کاریم نمیتونم بکنن و حتی به هیچ کس هم نمیتونن بگن که چی شده ! گفتم همه ی این جزییات تو چشمامه الان ؟! گفتم آره و فرداش پاشد و گفت امروز چشمات شبیه اینایی که با یکی دعواشون شده و خیلیم عصبانی ان ! امروز هنوز چیزی نگفته و منتظرم بیاد و چشم خونیِ امروزش هم انجام بده که من دقیقا بفهمم چند چندم با خودم ! 

چند روزه دلم می‌خواد یک ساعت شنی میداشتم با ابعاد بزرگ . بعد یک روزهایی مثل الان فقط میشستم و صدای ریختن شن روی شن های دیگه رو میشنیدم و گور بابای گذر زمان . صداش مثل خزیدن لاک پشت ها زیر شن ها برای تخم گذاشتنه ! منم اصلا این صدا رو از نزدیک نشنیدم فقط آمپر تخلیم خیلی زده بالا و نمیدونم این ته افسردگیه یا چی ولی فک نکنم ته افسردگی باشه یا فوقش سرشه ! چون هنوز میتونم کارای روزمره ام رو انجام بدم و مثلا برای خریدن سوغاتی ذوق دارم و به طور کلی یک ذوق های ریزی دارم برای خودم . ولی خب وضعیت تو حمومی هست و تو همین وضعیت من باید برم دوش هم بگیرم !! زندگیم چه سخته به خدا .. 


۱ فوریه

عصری که شد گفتم من میرم تو اتاق آهنگ گوش بدم و بعد از حرف خودم خنده ام گرفت . آخه کدوم زن سی و خورده ای سالی زندگی و بچه شو ول میکنه و میگه من میرم تو اتاق آهنگ گوش بدم ؟! ولی موضوع اصلا آهنگ گوش دادن نیست و اصلا غالبا توی این وقت ها آهنگ گوش نمیدم . امروز همینطوری هوس کردم وسط تماشای باد و بارون بیرون آهنگ جدید ادل هم گوش بدم . وسط دو تا دفتر و وسایل بی ربطم . داشتم تلاش میکردم نخوابم . با صدای ادل و فشار خودکار روی انگشت‌هام و تماشای بارون . تلاشم چندان موفقیت آمیز نبود و فکر کردم ساعت هفت حتما میخوابم . ساعت شش و نیم سین پیغام داد که الان میتونی صحبت کنی ؟ تازه یادم اومد که صبح پیغام داده بود که شب می‌خواد زنگ بزنه و منم گفته بودم شب موقع خوبیه . 

اما زندگی هم فقط ساعت‌های که میتونی دو تا گوش بشی و از نقاط تاریک رابطه ی دوستت بشنوی و از مشکلاتش و بعد براش سخنرانی کنی که بهتره چیکار کنه و از فیلمایی که دیدی حرف بزنی و اونم یک طوری گوش بده انگار رفته پیش مشاور . پشت تلفن صدای گریه شو بشنوی و فکر کنی که توام به اندازه ی اون غمگینی . درباره ی موضوعات احمقانه صحبت کنید و بخندید و به این فکر کنید که کی دوباره میتونید از نزدیک همو ببینید . و بعد از سه ساعت ببینی که اصلا فراموش کردی که خوابت میومد . زندگی فقط همینا و اگه کسی فکر میکنه غیر از اینه بدونه که سخت در اشتباهه . 

یادمه یک بار همین چند وقت پیش با خنده گفت تو شدی عضوی از خودم آخه من با هیشکی هیجده سال رابطه نداشتم . اونوقت منم خندیدم و از این که با هیچ کس هیجده سال رابطه نداشته کلی چیزهای مسخره درآوردم . اما حقیقت شیرینی بود . آدم بعد از این همه سال دیگه فراموش میکنه که این دوستشه یا عضوی از خانواده‌اش یا اصلا بخشی از خودش . 

26 ژانویه

باز از جانب زندگی داره دردم میاد . نمیدونم چرا ازین جانب اینقد دردم میاد . یهو احساس میکنم خیلی نابودم و حس یک آدم هزار و دویست ساله رو به خودم میگیرم و بار سنگین هستی رو روی دوشم احساس میکنم . بعد دوباره چند ساعت بعد هم این احساس رو میکنم . نمیدونم این چه چیز کوفتیه که زندگی رو زهرمارم‌ میکنه . 

چون که من مصداق بارز “دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور“ هستم آخر شب ها فکر میکنم روزهای زندگیم مثل همه ی همین روزها بدجوری خاکستریه . حالا من عادت دارم بیام و دردهامو با فریاد بنویسم و گرنه که وسط همین دردهام خوشی هایی هم دارم که از بس حسودم برای خودم نگهشون می دارم یا میترسم اگه بیام بنویسم از دستشون بدم ! مثلا شیرینی های پنگوئن . جدا خیلی شیرینه . شیرین و مهربون . اینقدر شیرینه که بعضی وقتا که یک چیزهایی میگه و یک کارهایی میکنه فقط وامیستم و نگاهش میکنم . انگار که فلج میشم و نمیدونم باید چیکار کنم یا چی بگم . بعد خودش میگه : تو الان بخند ! خنده هام برای هیچ کس اندازه اون اهمیت نداره . چون وقتایی که تو فکرم یا حواسم پرته میاد و میگه بخند :) همیشه فکر میکردم اگه یه بچه داشته باشم تمام لحظه لحظه ی زندگیشو براش می نویسم اما حالا ازش عقب افتادم . چون هرلحظه یک چیزی رو میکنه . میگم چقد خوب بود اگه بچه ها از سه سالگی به دنیا میومدن … 


دیگه از خوشی هام زندگی زیر آسمون همیشه خاکستری و زمین همیشه سبزه . زندگی زیر آسمون همیشه خاکستری قاعدتا نباید برام جالب باشه ولی خب الان هست یا حداقل من الان دارم جالب هاشو تجربه میکنم . همه چی خیلی متنوع و پر زرق و برقه . طبیعت بکره . معماری ساختمون ها و شهرسازی زیباست و برام هنوز تازگی داره . مغازه ها قشنگن . حتی سوپرمارکت ها پر از چیزهاییه که من هنوز باید برم و کلی براندازشون کنم تا ببینم چی ان و به درد چی میخورن اماااا اگه بهار و تابستون و پاییز بود بهتر بود . به نظرم خدا باید توی ترتیب فصل ها یک تجدیدنظری بکنه . مثلا بهار و تابستون و پاییز و دوباره بهار و تابستون و پاییز ‌و… . بعد از هزار و خورده ای سال وقتشه که خدا یک خودی نشون بده و یک معجزه ای بکنه و مثلا همین زمستون رو حذف کنه . جدا خیلی وقته هیچ کاری نکرده ! 


بعدی هم دیدن سریاله . چرا این اکت سریال دیدن اینقد جذابه ؟!  In treatment که شده مدیتیشن ام . یک وقتایی که سر صبح پامیشم یا آخر شب خوابم نمیبره میشینم توی سکوت میبینمش و یک عشقی میکنم توصیف ناپذیر . فکر میکنم حتی سرعتی که اینا دارن دیالوگ هاشونو بهم میگن با ریتم بدنم هماهنگه ! 

بعضی وقتا هم میشینیم و homeland میبینیم . یادمه این سریال رو وقتی شروع کردیم پنگوئن که نبود هیچی ، خودمم یکی بودم تو مایه های پنگوئن ! یعنی شاید هفت هشت سال پیش . حالا هم همش یاد اون روزها میفتم . یک بی غمی و خجستگی عجیبی داشتم . حاضرم بخشی از زندگیم و بدم و دوباره اون حس رو تجربه میکنم ( چون میدونم محاله تجربه کنم اینو گفتم !) . 


پریشب هم توی اینستاگرام یک پیچی پیدا کردم که توش نامه های آدم ها را به آدم های دیگه پست می کرد .  آدم های معمولی . مثلا نامه ی الف به ب که شامل یک دلتنگی عمیق بود یا نامه ی مریم به علی که شامل این بود که عکست رو با همسر و بچه ات دیدم . به چشمات نگاه کردم و خاطراتمون یادم اومد . شما هم متوجه شدید چه ایده ی باحالیه ؟! من هم نشستم تمام نامه های تمام آدمها رو به هم خوندم . خیلی دنیای قشنگی بود . یکی میره برای یکی نامه مینویسه و یک جا پست میکنه که شاید مخاطب اش یک روزی اون رو ببینه و بخونه و شاید هم اصلا نبینه .. . این هم یک خوشی عجیبی بهم داد . 


آره دیگه اینطوریا زندگی به جای سیاه مطلق یک خاکستری مطلقه پر از لحظه های خوب و بدِ . انشالا اگه خداوند توفیق بده بیشتر از خوشی هام می نویسم !‌


21 ژانویه

چشم کردنِ سگی این شکلیه که امروز گوشیم الارم داد که “فردا پریود می شوی ! آماده ای ؟!” این اپ ها هم برای اینکه خودشان را با آدم صمیمی بگیرند چه دیالوگ های چرت و پرتی تحویل آدم می دهند ! بعد یک نگاه به خودم کردم و دیدم برخلاف همیشه خیلی آماده ام و به شکل بی سابقه ای هیچ پی ام اسی نیست و آسمان ابری و آبی و صاف است و اصلا یک اوضاع بهشتی ای و ازین حرف ها . خلاصه از صبح داشتم با خودم حال میکردم که از سر شب یکهو احساس کردم خیلی گرسنه ام و قادرم یک کامیون حامل ته چین و خورشت قیمه و زرشک پلو با مرغ و سبزی پلو با ماهی و شرینی را بخورم . اینکه صدای پنگوئن زیادی بلند است و همه چیز دارد اعصابم را خورد می‌کند و این صدای تلویزیون چیست که همیشه پس زمینه ی زندگی ما پخش است و این گربه چرا همیشه پشت شیشه نشسته و ما را میپاید و از جان ما چه میخواهد ؟! و اصلا دلم میخواهد بروم بمیرم . در سه ساعت از عرش به فرش که هیچی به قعر رسیدم و الان هم خیلی ناراحتم و حالم از خودم و همه چیز دارد بهم میخورد و سرم درد می‌کند و خوابم هم نمی آید و امیدوارم حداقل شب به اون چشمام خواب برسه ! خیلی قاراشمیشم اما دلم پیش حافظ است آنجا که می‌گوید : 

سرم به دنیی و عقبی فرو‌ نمی آید 

تبارک ا.. ازین فتنه ها که در سر ماست 

نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من 

خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست …