3 فوریه

یک چند روزه دچار یک حال عجیبی ام . انگار دارم از پشت شیشه دنیا و آدم هاشو میبینم . نه از پشت شیشه منظور رو خوب نرسوند . انگار از زیردوش حموم دارم بقیه رو میبینم . حالا مثالم یکم مضحک شد ولی همینطوریاست . اونطوری که آدم میره زیر دوش و همه اطرافش رطوبت و بخار میشه و قطره های آب می پاشه به اطراف و در یک فضای محو و مه آلودی قرار گرفته و صداهای مبهمی هم از دوش میاد که نمیذاره بقیه ی صداها برات شفاف باشه . چون وقتی همچین شرایطی رو توضیح میدم اولین چیزی که دکترم میگه اینه که روزت رو چطور گذروندی ؟ باید بگم معمولی و مثل بقیه ی روزا . فقط شاید بیشتر وقت گذاشته باشم و با پنگوئن بازی کرده باشم . من که به طور کلی زیاد حوصله و اعصاب بچه رو ندارم ولی جدیدا که بیشتر حرف همو میفهمیم بیشتر میتونیم با هم وقت بگذرونیم . مربیش چند وقت پیش که جلسه داشتیم گفت که کلاس موسیقی ثبت نامش کنید چون استعدادش خوبه . رفتیم مدرسه ی موسیقی و گفتند وقت نداریم و باید برید توی لیست انتظار . حالا روزها خودم باهاش سلفژ کار میکنم و انصافا اون هم خوب یاد میگیره . چون مدام میپرسید الان ساعت چنده ؟ تصمیم گرفتم ساعت رو هم بهش یاد بدم با اینکه واقعا مخالفم بچه ها جلوتر از سن شون یک چیزایی رو یاد بگیرن اما فکر کردم وقتی خودش علاقمنده بهترین وقته یادگیریشه . یک کتاب درباره ی دایناسورها هم خودش انتخاب کرده که روزی دویست بار باید بخونیمش . به هر صفحه که میرسه با یک شوقی توی چشمهاش میگه این اسمش چیه و من که تازه اولین باره دارم با تیره ی دایناسورها آشنا میشم با مصیبت تلفظ میکنم این اسمای عجیب غریب رو : 

Citipati

Triceratops

و غیره . و اصلا نمیدونم چرا آدم باید اسم موجوداتی که یه میلیون سال پیش زنده بودند رو یاد بگیره ولی برای اون انگار این جماعت دایناسورها از موجودات فانتزی دیزنی لند هم جذاب ترن . 

بهرحال با این فرمونی که دارم میرم فک کنم به زودی به جدول ضرب و اینا برسیم ! 

ولی اون وضعیت تو حمومی ثابته در همه ی این لحظات . و فکر میکنم حالت بهت و گیجی ام خیلی مشخصه چون همسرم پریروز گفت که چشات میدونی چطوریه ؟ گفتم نه . گفت مثه اینایی که مثلا یکی یک چیزی بهشون گفته .. مثلا یکی مثه مادر شوهرشون ! بعد خیلیم بهشون برخورده و انتظارشم نداشتن اما هیچ کاریم نمیتونم بکنن و حتی به هیچ کس هم نمیتونن بگن که چی شده ! گفتم همه ی این جزییات تو چشمامه الان ؟! گفتم آره و فرداش پاشد و گفت امروز چشمات شبیه اینایی که با یکی دعواشون شده و خیلیم عصبانی ان ! امروز هنوز چیزی نگفته و منتظرم بیاد و چشم خونیِ امروزش هم انجام بده که من دقیقا بفهمم چند چندم با خودم ! 

چند روزه دلم می‌خواد یک ساعت شنی میداشتم با ابعاد بزرگ . بعد یک روزهایی مثل الان فقط میشستم و صدای ریختن شن روی شن های دیگه رو میشنیدم و گور بابای گذر زمان . صداش مثل خزیدن لاک پشت ها زیر شن ها برای تخم گذاشتنه ! منم اصلا این صدا رو از نزدیک نشنیدم فقط آمپر تخلیم خیلی زده بالا و نمیدونم این ته افسردگیه یا چی ولی فک نکنم ته افسردگی باشه یا فوقش سرشه ! چون هنوز میتونم کارای روزمره ام رو انجام بدم و مثلا برای خریدن سوغاتی ذوق دارم و به طور کلی یک ذوق های ریزی دارم برای خودم . ولی خب وضعیت تو حمومی هست و تو همین وضعیت من باید برم دوش هم بگیرم !! زندگیم چه سخته به خدا .. 


نظرات 5 + ارسال نظر
لیمو 8 خرداد 1401 ساعت 07:16

عزیزم چقدر ارتباطتون با همسرتون بانمک و جالبه. شاد و سلامت باشین

قربونت بشم عزیزم

در بازوان 16 بهمن 1400 ساعت 15:27

یادته هرکی هرجا می پرسید ساعت چنده؟ پنگوئن می گفت ۹
من از اون موقع هرکی می‌ پرسه ساعت چنده؟ اول تو دلم میگم ۹ بعد درستش رو میگم

اره یادمه
وای قلبم نکن این کارو با من

shirin 15 بهمن 1400 ساعت 20:05

چقدر خوشبختی که با پنگوئن هستی. ازش میتونی کلی چیز یاد بگیری. من که اینطوریم وقتی با بچه ها هستم ازشون سادگی، سرزندگی، علاقه به زندگی، کنجکاوی رو یاد میگیرم . پنگوئن تراپی بهتر از هر تراپیی هست.
ببین وقتی از کارخونه خدا اومدیم بیرون چقدر درست حسابی بودیم مثل پنگوئن!

اره عزیزم قشنگترین نعمت زندگی منه
به خدا خیلی خوبه که رابطه تون با بچه ها خوبه چون واقعا خیلی زلال و با عشقن

Blue Mahya 14 بهمن 1400 ساعت 21:10 http://Bluemahya.blogsky.com

حس میکنم که حرف هاتون برام قابل درکه.

درباره تمثیل دوش حمام، باید بگم که منم گاهی فکر میکنم همه چیز بوی عروسک میده. انگار انبوهی کپک زیرِ فوندانتِ رنگی و خوشبو مخفی شده، من اسمش رو میذارم کیکِ حال و احوالات بعضی از روزهام، که آسمون ابری و قشنگه ولی همش آلودگیه و هیچ بارونی درکار نیست.

-مثل یک لذت ناقص و مصنوعی.

مرسی که میفهمی
اره میدونم منم گاهی یک بوهای عجیب غریبی حس میکنم . امیدوارم آب و هوا یک طوری عوض بشه

من این حالت مه الود بودن را تجربه کردم همون هفته اولی که رژیم کیتو رو شروع کرده بودم.اصلا اسمش به انگلیسی همین هست : فاگی . برای من بیشتر به خاطر نبودن شکر یا کم شدن میزان شکر در سیستم بدنم بود ولی برای شما نمی دونم دلیلش واقعا چیه؟ ایا ربطی به کم و زیاد شدن هورمون های بدن داره یا نه نمی دونم فقط اینکه ما ها همه برده فرمول های شیمیایی بدن مون هستیم. یک چیزی کم و زیاد میشه روان مون یا به هم میریزه یا برعکس شاد تر میشه .
اکه خسته نیستی احتمال اینکه افسردگی باشه کمتره البته به نظر من . من هم که پزشک نیستم ولی گفتم شاید شاید عدم تعادل در هورمون ها باشه

مهسا جان فک نمیکنم مربوط به رژیم باشه چون رژیم من زیاد تغییری نمیکنه بیشتر فک کنم موضوع روحیه خسته هم نیستم ولی زمستونا واقعا افت میکنم با قسمت نظرت درباره ی هورمونا موافقم

میگم به خودت سخت نگیر چون شنیدم این رژیم کیتو یکم سخته

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد