سر صبحی آیینه ی کوچک رو برداشتم و گرفتم مقابل ابروهام و با موچین افتادم به جون همون چند تا لاخ ناچیز . یاد چند وقت پیش افتادم . باید چند ماه پیش باشد . خواهرزاده ام یک روز وسط چت هامون گفت که چند سال پیش سالنامه ام رو برداشته و خونده ! اون سالها که وبلاگ و این حرف هایی نبود و من هم روی دفتر و کاغذ چیزهایی که به ذهنم می رسید رو یادداشت میکردم . عادت قدیمی ایه . از وقتی یادم میاد این کارو میکردم . قاعدتا باید ناراحت میشدم اما نشدم و گذاشتم که اون با جزییات بگه که کدوم سالنامه رو برداشته و چی رو خونده . اون هم کوتاهی نکرد و گفت که سالنامه ی فلان از کتابخونه ی تو اتاقم برداشته و فلان مطلب رو خونده که من توش خیلی ناامید بودم . گفت که نوشته ات انگار یک برشی از زمان بود و توصیفاتت دقیق بود و من خیلی خوشم اومد . باز با همه ی این جزییات باید بیشتر عصبانی می شدم که چرا از من اجازه نگرفته و چرا تازه الان داره اینو بهم میگه ؟! برداشتم این بود که فکر نمیکرد موضوع خیلی برام حیاتی باشه . فکر میکرد که چیزهایی که نوشتم خصوصی به حساب نمیومده و مشکلی نداره اگه اون هم خونده . پوست زیر ابروم گیر کرد وسط موچین و درد بدی توی سرم پیچید . به ثانیه ای نکشید که چشم هام پر اشک شد و دست از برداشتن ابروهام کشیدم . دست کشیدم زیر ابروهام . درد به همون سرعت خوابید . آیینه رو عقب تر بردم که ببینم میشه تمومش کنم و به همین حالی که هست رهاش کنم که دیدم راهی نیست و باید چندتایی موی اضافی رو هم حذف کنم . 

باز هم این اتفاق برام افتاد . خانم صمیمی معلم ادبیات کلاس اول و دوم راهنمایی ام بود . به من و نوشته هام خیلی توجه داشت و انشاهایی که می نوشتم رو تحسین میکرد . یک بار نشستم براش به درد دل کردن . گفتم همه ی اینا رو می نویسم . گفت بعدش کاغذهاتو میریزی دور ؟ گفتم نه ! گفت به نظر من این چیزها رو بریز دور . اووووه انگار هزار سال میگذره ازون روز که توی دفتر مدرسه اینو بهم گفت . 

باز هم این اتفاق برام افتاد . این بار البته وخیم تر . مجبور شدم هر کلمه ای که نوشته بودم رو توضیح بدم . حالا فکر میکنم شکنجه ای بدتر از این برام نیست . چه اگه می تونستم چیزی رو توضیح بدم یا درباره اش حرف بزنم اصلا نمی نوشتمش . اصلا اگه می تونستم با حرف زدن خیلی چیزها رو بگم به نوشتن رو نمیاوردم . متنفرم از اینکه مجبور باشم چیزهایی رو که می نویسم توضیح بدم و بگم که اینجا منظورم از این که نوشتم این نبوده و اینجا این بوده . جوری متنفرم که باورکردنی نیست . 

حالا فکر میکنم دیگه نه تنها امنیت ندارم که هیچ حقی برای داشتن یک فضای شخصی هم ندارم . حالا هرچی فکر میکنم می بینم با ننوشتن زندگی آرام تر و بهتری دارم . یعنی وقتی فکر میکنم ممکنه یک بار دیگه در موقعیتی قرار بگیرم که مجبور باشم ساعتها توضیح بدم که چرا فلان چیز رو نوشتم ً انگیزه ام برای ننوشتن خیلی خیلی بیشتر از نوشتنه . خیلی وقت ها اینطوری میشم . یهو هیچ دلیلی برای کاری که سالها انجام می دادم یا جوری که سالها فکر میکردم یا حسی که سالها داشتم پیدا نمی کنم . اینقدر هیچ دلیلی پیدا نمیکنم که جایگاه قبلی اون چیز رو توی زندگیم فراموش میکنم . اول فکر کردم موقتیه و حاصل شرایطه و ازاین حرف ها و با گذر زمان دوباره حس نیاز پیدا میکنم و میرسه یک جایی که نمی تونم منظورمو توی حرف بیارم . اما حالا روزها ازون ماجرا میگذره و من هنوز هیچ دلیلی پیدا نکردم . 

آیینه رو گرفتم عقب و به ابروهام که به نظر متقارن شدن نگاهی کردم . آیینه رو بالاتر گرفتم و موی سفید نصفه نیمه رو پیدا کردم . دستم رو لای موهام کردم و فرق ام رو راست کردم . یک جایی اون وسط ها دو تا موی سفید دیگه هم هست . وقتی خیالم راحت شد که همه چیز سرجاشه و دنیا به عقب برنگشته بلند شدم و به این فکر کردم که توی یک روز تابستانی ابری غیر از نوشتن چه کارهایی میشه کرد .