۲۲ اکتبر

خیلی حالم خرابه . از صبح تمام سرماخوردگی های زندگیم رو بررسی آماری کردم و هرجور حساب میکنم امروز باید خوب خوب میبودم ولی همچنان از صبح افتادم روی تخت . دو تا بینی ام با هم کیپ شدن و دهانم داره سه شیفت کار میکنه که من نفس بکشم و زنده بمونم . بعد گس وات ؟ حتی یک دقیقه ، یکی شون هم باز نمیشه ! با این گشادی در انجام وظایف شون آبریزش هم دارن . آبریزش هم اسمش نیست . یک جور ریزشِ لاینقطعه ( لاینقطع از کجا اومد ؟! کلمه های آلمانی رو هم همینجوری یاد بگیری خوبه ! ) . سطل زباله مون همش شده دستمال کاغذی . سرم هم دویست کیلو . با چشم های پفی . بعد راه به راه اشکم در میاد . نمیدونم چرا به بقیه ی جاهام که فشار میاد از چشمام میزنه بیرون ! انگشتم هم دیشب وقتی خواب بودم خونریزی کرده بود . انگشت اشاره ی دست چپ را از باقی انگشت هام جدا کردم و ازش به خوبی مراقبت میکنم که به جایی نخوره چون درد میگیره و یهو خونریزی اش راه میفته .

میگن ذهن آدم درکی از مفهوم درد و این حرفا نداره و قابلیت اسکول شدنش هم بالاست . مثلا من الان به چیزای خوب فکر کنم و خوب توهم بزنم ممکنه یادم بره چه اوضاع بی ریختی دارم . از صبح دارم سعی میکنم توهم های الکی بزنم . خواهرزاده کوچیکی یهو چند روز پیش یک انگیزه نامه به آلمانی برام فرستاد که براش تصحیح کنم که بفرسته برای یک دانشگاهی اینجا . ازش خوشم میاد . از همون روزی که واستاد جلوی مامان باباش و گفت نمیرم کنکور بدم یک چیزی توش دیدم . حالا خواهرم و شوهرش که کرک و پرشون ریخت هم گناه داشتند . امیدوارم کارش درست شه و بیاد چون تنها و تنها چیزی که اینجا رو برام تبدیل به بهشت میکنه وجود خانواده است ( و البته زبان آلمانی بی عیب و نقص ) . حتی حضور یکی شون هم غنیمته . 
چند روز پیش داشتم فکر میکردم حاضرم چی رو بدم و به جاش برم وسط یک عروسی شلوغ . یا یک مهمونی یا یک همچین چیزی . یادم نمیاد حاضر شدم چی رو بدم ولی خیلی دلم می‌خواد این یک قلم رو . بعد مثلا از عصری برم حموم و بیام موهامو درست کنم و خودم و آرایش کنم ( همون ته آرایشم که شامل رژ قرمز و ریمله منظورمه ) بعد پیرهن بپوشم با کفش پاشنه دار … ( همین الان متوجه شدم اینجا کفش پاشنه دار ندارم . حتی اونجا هم ندارم و وقت اومدن همه رو عروس کردم ) حالا مثلا با فرض داشتن کفش پاشنه دار برم اینقد برقصم که پاهام درد بگیره . یعنی اینجور دردی رو الان دلم می‌خواد ! اصلا چه شعفی در این چیزهای ساده نهفته بود که خدا لطف کرد همینم ازمون گرفت . خدا هم اینقد ضدحال آخه ؟! یه زندگی ساخته همش مشکل و اتفاق و کرونا و امتحان الهی ، بعدم قرار همه بریم تو عذاب الهی ! والا میدادن یه بچه ی پنج ساله جهان و بیافرینه خوشگل تر میافرید . 


۲۱ اکتبر

دیشب که لحظه ای چشم بر هم نگذاشتم . یک گلو درد مزخرف داشتم . دست از تلاش برای خوابیدن هم کشیدم و با ساعت دو شب چنان هشت صبح برخورد کردم . کرکره ها رو کشیدم و دیدم آب و هوا هم رد داده . باد شدیدی میومد و بارون شدیدی میبارید و اوضاع قمر در عقربی بود . صبح شال و کلاه کردم که تست بدم . هوا همچنان باد و بوران بود و کلی شاخ و برگ از شب قبل ریخته بود توی پیاده رو ها . سیخِ که تا فیهاخالدونم رفت تو ، دخترکِ مو بلوند خنده ای کرد و گفت : برم برات شکلات بیارم ؟ بعد هم منتظر جواب من نموند و با یک آبنبات برگشت و به من که اشکم صرفا بخاطر اون سیخی که تا مغزم فرو رفته بود دراومده بود با تعجب گفت : خوبی ؟ همه چیز خوبه ؟ خندیدم و گفتم : آره و برگشتم خونه . تا که رسیدم جوابش اومد و منفی بود . همسرم با ملامت گفت : من که گفتم چیزیت نیست ! 

واقعا این چه طرز برخورد با یک آدم مریضه ؟! رفتم که یک سوپ درست کنم . با یک چاقوی غول پیکر افتادم به جون مرغ ها . اصلا نمیدونم چی شد و به چی داشتم فکر میکردم که چاقو رفت روی انگشتم و تا اومدم بگم “آخ” کل سینک رو خون برداشته بود . چشمم به خون ها که افتاد سرم گیج رفت . باز نفهمید چی شد که تا همسرم اومد بیهوش شدم . به هوش که اومدم یک جفت چشم به شدت نگران ( که شاید در مجموع این چند سال دو سه باری اینطوری دیدم بودمش ) میگفت که : این آب قند و بخور ، چیکار داشتی میکردی ؟! مگه اونطوری مرغ و تیکه میکنن ؟! حواست کجا بود ؟! اگه الان من نبودم میخواستی چیکار کنی ؟! و من داشتم فک میکردم ما که قند نداریم … .  زخم انگشتم متاسفانه عمیقه و هربار بازش کردم که پانسمان و عوض کنم کلی خونریزی کرد . 

عصر خواهرم و دخترهاش که رفته بودند خونه ی مامانم زنگ زدند . وسط حرف‌هامون دست مجروح توی دوربین افتاد . خواهرزاده ام گفت : دستت چی شده ؟! تمام سرها یهو پریدن توی دوربین ! گفتم بریدم بابا چیزی نیست . همسرم ازین طرف گفت : چقد سوسوله این . یه ذره خون دید رنگ و روش پرید . اونا هم این داستان تکراری که پسر دایی ام تصادف میکنه و میره بیمارستان ، زنگ میزنن به دایی ام که بره پیشش . دو سه ساعت بعد که همه می‌رن ملاقات میبینن یه تخت پسر داییمه با دستی که گچ گرفته ، تخت کناریش داییمه که فشارش افتاده و بهش سرم زدن :) رو تعریف کردن و آخرش هم گفتن : حلال زاده به دایی اش میره . 

بهرحال درباب این موضوعات حلال زادگی و اینکه به کی میره نظری ندارم ولی حالا که کرونا ندارم خداکنه از خونریزی نمیرم ! 


پی نوشت : مامانم میگه چشمت زدن !! اولا عاشقشم که منو در این حد چشمی میبینه دوما میگم خب الان باید چیکار کنم ؟ میگه تنها کاری که تو اونجا میتونی بکنی اینه که وان یکاد بخونی ! 


۲۱ اکتبر

سه ساعت از چهارمین روزی که علایم سرماخوردگی دارم میگذره . احتمال میدادم امروز بهتر بشم اما هنوز ته گلوم یکم میسوزه . پنگوئنم هفته ی پیش مریض بود . گوه ترین وضعیت انسانی هم وقتیه که بچه ات مریضه . ولو یک سرماخوردگی . تا که بهتر شد گلو درد من شروع شد . اولین تشخیصم کرونا بود و هنوزم به خودم مشکوکم . اولین کاری که کردم بو کردن شیشه ی عطرم بود . مزه کردن انواع چای ها و توجه به طعم هاشون . این کار و برای تست هر چند ساعت یک بار انجام میدم . اینقدر که این چند روز به مزه ی چیزهایی که میخورم دقت کردم هیچ وقت توی زندگیم نکرده بودم . تب رو هم روزی دوبار میگیرم . مرتب نفس های عمیق میکشم ببینم که اصلا میتونم نفس بکشم ! عصرها میرم از همین Rewe نزدیک خونه خرید میکنم که ببینم اصلا میتونم راه برم و بدنم کشش داره . تا این لحظه هم سرفه ی خاصی نداشتم اما با همه ی اینها فردا میخوام برم تست بدم چون به نظر خودم تا الان باید خوب میشدم . اما خب داشت یادم میرفت که سرماخوردگی چطوریه چون تو این دو سال به رقم فاصله و ماسک سرما نخورده بودم . 

سریال بازی مرکب رو که میدیدم پیش خودم فکر میکردم چی این سریال اینقدر معروفش کرده ؟! اتفاقا همین الان زندگی ما عین همین سریال پر از بازی و شانس و خشونته و آدم‌ها یک عددن که هرروز با مرگ شون فوتی های یک کشور و نشون میدن . ازون مدل سریال ها بود تا صبح بشینی پاش که تموم بشه اما ازونا نبود که درگیرت کنه .


کاشکی زودتر خوب بشم چون همین دو سه روز هوا یکم خوب میشه و آفتاب درمیاد . هوس چلوکباب کوبیده کردم ! با خودم گفته بودم هر آخر هفته ای که آفتاب داشت یک رستوران ایرانی پیدا میکنم و چلوکباب کوبیده میخورم  ( ماشالا دغدغه هات به سطح کباب کوبیده رسیده !) . آفتاب شده عین یک جواهر گرانبها . همسایه مون میخنده و میگه همین فرمونو بگیر تا هشت نه ماه دیگه ! اینجا اعتراف میکنم که اونجا پشتم لرزید . من همین الانش یکم خسته شدم و دیروز افتادم دنبال سفر به جایی که گرمتر باشه و دورتر هم نباشه . پریروز که رفتم خرید چنان مهی بود که صدمتر جلوتر هم دیده نمیشد. بعد ترکیب درختان سبز و زرد و قرمز با مه و صدای رودخونه شبیه فیلم ها بود تا واقعیت . کیوسک محله مون مال یک خانم افغانیه . دیروز که رفته بودم ازش شلغم و به بخرم میگه : پاییز آلمان هم خیلی مقبول است .. . فکر می کردم وقتی ایران بودم یکی از آرزوهام این بود که یک پاییزی برم شمال و ببینم جنگل و دار و درختا چه رنگی میشن و هوا بوی چی میده . با احترام به شمالِ کشورِ عزیزم ، اینجا رو شمال تر ازونجا یافتم ! اما آدما هم چه زود آرزوهاشون یادشون میره .. . 

اگه خوب شدم قول میدم آرزوهام یادم نره ! 

18 اکتبر

نشستم یک گوشه . لاک های زرشکی ام توی ذوق می زنند . از الان تا هشت ماه دیگه باید رو بیاریم به رنگ های گرم . هروقت توی سرما کسی رو با لاک نقره ای یا این رنگ ها میبینم یخ میزنم و فکر میکنم باید یک دوره ی رنگ شناسی میگذروندیم همه با هم . سال ۸۶ که دانشگاه قبول شدم درست همین روزها پدرم منو برد یک مغازه پالتو فروشی و یک پالتو مشکی برام خرید . نمیدونم چرا پالتوی مشکی خراب نمیشد . به جاش هرسال مشکی تر می‌شد و هرکس تنم میدید بلافاصله میگفت : اینو تازه خریدی ؟! تا همین پارسال که هنوز سیاه و نو بود و دیگه حوصله مو سر برده بود . به مامانم گفتم اینو بذارین رو لباسایی که میدین به خیریه . مامانم گفت اگه نمیخوایش من میپوشمش . دلم برای پالتو مشکی تنگ شده . لابد اون موقع همه ی تجربه و سواد خیاطی اش رو گذاشته بود و اونو انتخاب کرده بود . یه عمری پشت اون میزای بزرگ ایستاده بود و با اون قیچی های بزرگ کار کرده بود . 


زندگی هیچ وقت خطی نبوده و نیست . مثلا اینطوری نیست که اگه دو سال روی فلان خط بودی که شرایط خوب نبوده و یک سری اتفاقای ناخوشایند هم افتاده یهو بپری روی یک خط بالاتر که شرایط خوبه و ردِ گذشته هم پاک شده . طول میکشه آدمیزاد یک سری حال و هواها رو فراموش کنه . حال و هوای من تو این روزها اصلا شبیه جایی که هستم نیست . حال و هوام شبیه آدمیه که چند تا پاییز مزخرف رو گذرونده و ناخودآگاهش میگه قراره همه چیز تکرار بشه . بعد تا باد پاییزی اینجا میخوره به سرم یک‌چیزهایی توم بیدار میشه و شب ها سر از خواب هام درمیاره . دیروز سر موضوعی که من فکر میکردم سال ۹۶ اتفاق افتاده و نگو که سال ۹۴ بوده دوساعت بحث‌ کردم . بعد آخرسر توی مدارک دیدم که این موضوع مال سال ۹۴ بوده و من صرفا نمیخواستم این مدت زمان طولانی رو باور کنم . حالا چه ربطی داشت ؟ خیلی ساده شش ساله که باد پاییز یک سری اتفاقات دیگه هم با خودم برام آورده . اما چالش اساسی ترم با خودم اینه که چند سال باید بادِ پاییزیِ بدونِ اتفاقی رو داشته باشم که دیگه باد پاییز هیچ معنی ای نداشته باشه ؟! و اصلا وصل نباشه به چیزی توی ذهنم ؟! و چیکار بکنم که این روند زودتر طی بشه ؟ 

دیروز دلم میخواست با دکترم حرف میزدم و اینا رو بهش میگفتم چون اون خیلی زودتر از خودم به جواب میرسه . حتی خواستم بهش پیغام بدم اما تصمیم گرفتم خودم موضوع رو حل کنم . بعد عصری توی راه یک سری آهنگ ایرانی پخش می‌شد که پکیجِ پرت شدن به تمامِ پاییزهایِ شش سالِ گذشته ام رو‌ تکمیل کرد ! آهنگ ها رو عوض کردم و دیدم باید از همینجا شروع کنم . باید شروع کنم پاییزی رو بسازم که شبیه قبل نباشه . حالا که اینجا هیچی شبیه قبل نیست . بعد حتی خوشحال شدم که کنسرت ابی هم نمیتونیم بریم چون بچه ی زیر هفت سال رو راه نمیدن ! چون تا دوروز قبلش اینقد غرغر کردم که تیمی تشکیل شده بود از آدمایی که حاضر بودن پنگوئن منو نگه دارن که من تشریف ببرم کُلن کنسرت ابی ! من اما دست رد زدم به سینه ی همه و با جون و دل نه خواستم برم کنسرت ابی و نه میخوام دیگه آهنگاشو گوش بدم . 

حالا باید بشینم و ببینم دیگه چیکار میتونم بکنم …



این درخته عجب خزان باشکوهی داره .هربار از جلوش رد شدم یاد بابا ، پالتو مشکی ، قیچی های بزرگ و دستای پرقدرتش افتادم … 

14 اکتبر

وسط برنامه ای که نگاه می کردیم تبلیغات نیوآ میاد که یک خانمی که روی پوستش لکه های پی سی هست یک کرم مرطوب کننده نیوآ میزنه به بدنش . چند تا تبلیغ بعدی یک خانم نسبتا چاق رو نشون میده که لباس کاملا چسبی پوشیده . مربی رقصه و داره اسکیت می کنه . حس سخنرانی میگیرم و یک نطق میرم درباره ی اینکه چقد خوبه که اینجا سعی میکنن روی این کلیشه ها نباشن که زن های خوش اندام باید لاغر باشن یا اینکه مشکلات پوستی زن ها کاملا طبیعیه و نباید مخفی بشه یا از داشتنش شرم داشته باشن . 

ادامه ی برنامه ی voice of Germany رو میگذاره . پسر جوان خوش قیافه ای با یک گیتار میاد روی سن . صداش بد نیست . همراهان پسر رو در پشت صحنه نشون میده . یک خانم قد بلند با یک کت نارنجی ، یک دختر نسبتا چاق ساده با عینک و یک دختر جوان دیگه با دو تا پسر که تشویقش می‌کنند . دو نفر از داورها بهش رای میدن . sarah Connor هم جز داورهاست . پسر برای مرحله ی بعد رای کافی میاره . خوشحال و خندان میره پشت صحنه و دختر نسبتا چاق رو بغل میکنه و لب هاشو میبوسه . 

بعد واکنش همسر من : 

- ای وای من ! دوست دخترش اینه ؟! 

من با شعله های خشم در اطرافم : من همین الان یک ساعته دارم از شکسته شدن این کلیشه ها صحبت میکنم بعد این چه حرفیه تو می‌زنی ؟! دختره اتفاقا خیلی هم خوبه . از چشماش مشخصه چقد خوش قلبه . 

شوهر من با اندکی شوخی : حالا نمیتونست بگرده یه خوش قلبِ خوشگل پیدا کنه ؟! 

من : همه مثه تو خوش شانس نیستن که همه ی آپشنا رو تو یکی پیدا کنن ! 


والا به خدا ! هرچند وقت یه بار باید یادآوری کنم من چه استثنایی تو زندگیش هستم !! 

10 اکتبر

جمعه بعدازظهر دوستم زنگ‌زد که بیا با هم بریم بیرون . تازه از حموم درومده بودم اما به سرعت برق و باد موهامو خشک کردم و حاضر شدم . رفتیم فروشگاه segmüller که من تا اون روز نرفته بودم . دیگه از عظمت فروشگاه و وسایل توش چیزی نمیگم .عادت کردم به اینکه برم فروشگاه یا بازار یا کتاب فروشی و یا شهری و نصفه اش رو نبینم . تو‌ این شرایط ته دلم یک امیدی هم هست که یک روز دوباره میتونم برگردم  و چیزهای جدیدی ببینم  و این “امید” رو دوست دارم . اونجا هم اینقدر بزرگ بود که بخشی ازش رو اصلا ندیدیم . توی کافه ی طبقه ی آخرش یک قهوه خوردیم و برگشتیم . کمی توی شهر Darmstadt هم چرخیدیم که این شهر رو ندیده از دنیا نرم !

شب هم هیچ برنامه ی خاصی نداشتیم . دورهمی یک چندشنبه با سینا دیدیم . سین میگه باورم نمیشه شما اینجا میشینید این برنامه رو نگاه میکنید ! ما هم باورمون نمیشه ولی خنده داره و چه اشکال داره آدم هرچی باعث خنده اش میشه رو ببینه ؟! بعدش در سکوت شب نشستیم و میوه خوران یوتیوب رو این طرف و اون طرف کردیم . یوتیوب روی تلویزیون سرچ محدودی داره و معمولا چیز جالبی ازش درنمیاد . من سرم توی گوشیم بود که اون هم هیچی نداره . شما اینستاگرام و تلگرام نداشته باشید گوشی تون رسما یک وسیله ی بی استفاده میشه . همسرم بعد از مدتی بالا و پایین کردن ویدیوها گفت : عه این فیلمه مال سال ۵۵ بوده .. ببین چقد خوب ترمیمش کردن . یک نگاهی کردم و تعجب کردم از کیفیت . به کارم با گوشیم ادامه دادم . دوباره همسرم با حیرانی گفت : واقعا چقد خوب و باکیفیت شده . دوباره نگاه کردم و آره واقعا جالب بود اما این بار جذب فیلم شدم . همسرم که موضوعِ فنیِ ترمیمِ فیلم اینقدر براش جالب بود ، به خود فیلم هیچ علاقه ای نشون نداد و رفت که برای فردا بلیط استخر بگیره ! اما من میخکوب نشسته بودم پای فیلم . اسم فیلم “شطرنج باد” بود. بازیگرهای معروفی داشت . فیلم توی یک خونه ی تاریخی فیلمبرداری شده بود . اینو من از دانش قبلی خودم فهمیدم . حقیقتا فیلمی بود خیلی عمیق ترو هنری تر از فیلم های چهل پنجاه سال پیش . تا آخر فیلم رو دیدم و کیف کردم . داستان فیلم خیلی هزار و یک شب گونه و شرقی بود . درحالیکه داشتم برای همسرم تعریف میکردم که عجب فیلمی رو ندید! ویدیو بعدی به صورت خودکار پخش شد . ویدیو مصاحبه با کارگردان فیلم بود . از اولین کلام این کارگردان دوتایی میخکوب نشستیم پای فیلم تا آخرین کلامش . فهمیدیم که فیلم رو بنیاد اسکورسیزی به عنوان فیلم هایی که در زمان خودشون خیلی بهشون توجهی نشده انتخاب کرده و ترمیمش کرده . کلمه به کلمه ی کارگردانش در و گهر و سواد بود فقط . اما یک جایی اواخر صحبتهاش وقتی از کارگردان درباره ی صحنه و اشیا جالب موجود در اون که هرکدوم انگار هویتی داشتن سوال کردند در جواب توضیح داد که “توی دنیای پر از اشیا که انسان هم یکی از همین شی هاست جایی برای برتری یکی به یکی دیگه نیست . هر شی ای توی دنیا برای اینه که انسان باهاش ارتباط برقرار کنه وگرنه انسان میشه مصرف کننده اون شی و این چیز خوبی نیست . میگفت من به بازیگر فیلمم میگفتم تو باید مثل این کوزه ی کنارت باشی و بازی کنی” 

 این نگاه چیزی بود که من خودم چند وقت پیش بهش فکر میکردم . به اینکه ما اینقدر مصرف کننده شدیم که هیچ چیز در اطرافمون برامون معنی ای نداره . لیوان دستمون یا میز و مبل خونمون برامون هیچ چیز خاصی ندارن به جز استفاده ی بیش از حد ما ازشون . اما من فکر میکنم اشیا هم داستان و تاریخ دارن . با خودم قرار گذاشته بودم بیشتر حواسم به اشیا روزمره ی زندگیم باشه . 

خلاصه بعد از دیدن فیلم ذهن و روانم که یک غذای درست و حسابی خورده بودند ، راضی و خوشنود از گذروندن جمعه شبی به این شکل رفتن تا برنامه های بعدی و غذاهای بعدی !  


عکس هم پاییزی ترین تصویریه که امسال مدام در سوپرمارکت ها و فروشگاه ها میبینم . این تنوع رنگ و مدل در این میوه ی پاییزی به اندازه ی برگ های رنگارنگ پاییز برام قشنگه و شده نمادی از این فصل که تا حالا نداشتمش . 

5 اکتبر

دکترم میگه که شروع به خوندن یک کتابی کرده که قبلا اونو خونده . میگه فکر میکنم انگیزه ام برای دوباره خوندنش جلساتم با شماست :) پر از حس خوب و قدردانی میشم و ندیده میگیرم اون سوتی رو که اولِ جلسه مون تمام دکمه های پیرهنش باز بود !

 و تا صحبت کردن اولیه ی من تموم شد ( که کلا داشتم به سقف و در و دیوار نگاه میکردم که هم از حس خجالتم کم شه و هم خنده ام‌ نگیره !) نگاه کردم به دوربین و دیدم که خداروشکر تمام دکمه تا بالا بسته شدن ! 

4 اکتبر

حالا بیشتر از همیشه دلم میخواست که میتونستم همه ی لحظه ی لحظه ی زندگیمو بنویسم اما حالا کمتر از همیشه این توانایی رو دارم . حتی توی فکرم هم نمیگذره که خیلی از چیزها و حس و حال ها هم قابل نوشتن هستند و حتی خودم یک زمانی دربارشون مینوشتم . درنتیجه حالا زمان تندتر از همیشه میگذره و من هم به این ریتم عادت کردم . حالا به چیزهای دیگه ای هم عادت کردم . و وقتی آدم به چیزی عادت میکنه کم کم یک جایی توی زندگیش براش باز میکنه و ازش خوشش میاد . مثل رابطه ی من با اینجا . حالا یک جوری عادت کردم که چند روز پیش وسط صحبت هام با سین که اصرار داشت کم کم بیاید جنوب آلمان برای زندگی ( اون از همون اول اصرار داشت که بریم جنوب آلمان ولی خب شرایط کاری اینجا برای ما خیلی بهتر از اونجاست ) گفتم که دارم به این فکر میکنم که اصلا کلا همین جا بمونیم و یک خونه بخریم . بعد خودم از حرفم اینقدر تعجب کردم که تا دوروز داشتم بهش فکر میکردم . چون هیچ وقت فکر نمیکردم که جایی باشه که دلم بخواد تا آخر عمرم همونجا بمونم . اونم جایی که بیشتر وقت ها ابریه ولی می خوام بگم اینقدر این بارون و هوای مرطوب و همه ی چیزهایی که به علت این دوتا به وجود میاد رو دوست دار شدم که وقتی دو سه روز پشت هم آفتابیه منتظرم که روز بارونی فرابرسه دیگه ! 

با زبان همچنان مشکل دارم و فکر هم نمیکنم این چیزی باشه که حل بشه و در مجموع به عنوان یک چالش همیشگی پذیرفتمش . با خودم قرار گذاشتم که فقط چند وقت دیگه زبان بخونم و بعد برم دنبال کار و زندگی دیگه . چون یک چیز کوفتی ای توم هست که اگه کسی بهم گیر نده و فشاری روم نباشه ممکنه تا اخر عمرم همینطوری بخونم و همیشه فکر کنم هنوز خوب نیستم . من ازون هایی بودم که دوران دانشگاه اگه درسی رو به اندازه ای نخونده بودم که نمره ی خوبی بگیرم اصلا نمیرفتم سر جلسه ی امتحان ! خیلی رو خودم کار کردم که اینطوری نباشم دیگه ولی بازم اگه فشاری روم نباشه دوباره این قسمتم بیدار میشه . البته الان زبانم در هیچ حدی قابل قبول نیست ولی به خودم گفتم تا چند وقت دیگه فقط فرصت داری که هر گلی ( گُلی ) میخوای به سرت بزنی بزنی . 

بعد با این همه تهدیدی که خودمو کردم چند روز پیش شروع کردم به خوندن کتاب کیمیاگر . برای دو هزارمین بار . به هرجمله ای میرسیدم میدونستم جمله ی بعدی چیه . حالا جدا از موضوع کتاب اون فضای شرقی و عرفانی کتاب رو خیلی دوست دارم و صرفا برای بازسازی اون فضا توی ذهنم هرچند وقت یک بار میرم سراغش . 

و شنبه شب هم فیلم almost famous رو دیدم . فیلم سال دو هزار ساخته شده و من از فهمیدن اینکه از سال دوهزار تا الان بیست و یک سال گذشته یک ترسی اومد توی وجودم . اون سال همه مدام زمزمه میکردن که “سالِ سیاهِ دوهزار” و من فکر میکردم قراره یک سری اتفاق خیلی بد بیفته که واضحه که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد . الان که فکر می کنم سال ۲۰۲۰ و ۲۰۲۱ سیاه تر بوده از اون سالها .  فیلم خوبی هم بود اتفاقا . بالاتر از انتظارم از فیلمی که بیست سال پیش ساخته شده . بازیگر نقشِ اولِ زنِ فیلم بازی قشنگی داشت . نگاه های عمیق و قشنگ و طبیعی ای میکرد که تو ذهنم مونده . 

درواقع با همه ی ددلاین هایی که برای خودم گذاشتم بازم اگه بتونم خودمو دور بزنم ! می زنم و میرم کتاب میخونم یا دنبال یک آهنگ خوب میگردم . اخیرا از آهنگهای ایرانی خوشم نمیاد چون یک چیزایی رو توم بیدار میکنه که اون چیزها رو دوست ندارم و حتی همین که اون چیزها رو دوست ندارم رو هم دوست ندارم . تو یک همچین دور باطلی از دوست نداشتن ها میفتم ولی اون حس شاعرانه و عاشقانه اش هم چیزیه که دلم براش تنگ میشه . مثل همون چیزی که آهنگ جدید فرامرز اصلانی داره . 

در نهایت اگه دیگه چیزی برای چنگ زدن پیدا نکنم میرم زبان میخونم ! 


عکس جایی که میرم میشینم و با سین و بقیه حرف میزنم . اسمش رو گذاشتم جایِ دنجِ تلفن چون هروقت میخوام با خیال راحت با کسی حرف بزنم میرم اینجا . روی یک سری جای دیگه هم اسم گذاشتم و خیلی باحاله که هرجایی برام یک معنایی داره . 

26 سپتامبر

-ما بعد از نه ماه نفهمیدیم چرا اخبار سراسری اینجا ساعت ۲۱:۴۵:۴۰ ثانیه پخش میشه !! 

و با افتخار هم این ساعت غیررند رو اون پایین می زنن و شمارش معکوس می‌رن از چهل و پنج دقیقه و سی و هفت ثانیه ، سی و هشت ، سی و نه و .. اخبار شروع میشه ! 

بعد نتیجه ی انتخابات امروز رو ساعت شش و دو دقیقه ی عصر اعلام میکنن ! من به همین دلایل دارم عاشقشون میشم . 


-ما از صبح نشستیم از این شبکه به اون شبکه که در جریان اتفاقاتی که پای صندوق های رای میفته قرار بگیریم ‌‌اونوقت دریغ از یک برنامه یا حتی حرفی و صحبتی از اینکه امروز مثلا انتخاباته و تازه انتخابات مهمی هم هست. تمام شبکه ها دارن برنامه های تفریحی و فیلم و سریال های مختص یکشنبه ها رو پخش میکنن . یعنی شبکه ی ایران اینترنشنال پوشش خبریش از انتخابات آلمان بیشتر از شبکه های سراسری آلمان بود .



-ازونجایی که هیچ خبری این طرف نبود رفتیم اون طرف روی شبکه های بی بی سی و ایران اینترنشنال و شنیدم برای مسافرانی که از مراسم اربعین از عراق برگشتن تست نمیگیرن و چشمی رصد میکنن که آیا کسی کرونا داره با نه ! اونوقت هرکی از این طرف بخواد بیاد حتی اگه واکسن هم زده باشه نتیجه ی تست پی سی آر میخواستن . 



به نام خدا 


“سلام بر آنهایی که 

چیزهایی را در ما دیدند و دوست داشتند

که خودمان ندیدیم و دوست نداشتیم…”

-محمود درویش 


صدق الله العلی و العظیم .


*این جوری که من آلمانی میخونم ( حتی در روزهای تعطیل ) آخرش فکر کنم تو شعرِ فارسی یه چیزی بشم ! 

24 سپتامبر

کلمه های من نوازشگرانه بر تو می بارید 

دیر زمانی صدف آفتابی اندام تو را دوست داشتم 

تا به آنجا که بیانگارم دارنده ی دنیایی ام 

از کوه ها برای تو گل های شادی می آورم 

سنبل آبی ، فندق تاری 

و سبدهای وحشیِ بوسه 

می خوام با تو آن کنم 

که بهار می‌کند با همه ی گیلاس بُنان . 

- پابلو نرودا ترجمه ی بیژن الهی 


*یک خط آلمانی میخونم دو خط شعرِفارسی که بشوره ببره !