۲۱ اکتبر

دیشب که لحظه ای چشم بر هم نگذاشتم . یک گلو درد مزخرف داشتم . دست از تلاش برای خوابیدن هم کشیدم و با ساعت دو شب چنان هشت صبح برخورد کردم . کرکره ها رو کشیدم و دیدم آب و هوا هم رد داده . باد شدیدی میومد و بارون شدیدی میبارید و اوضاع قمر در عقربی بود . صبح شال و کلاه کردم که تست بدم . هوا همچنان باد و بوران بود و کلی شاخ و برگ از شب قبل ریخته بود توی پیاده رو ها . سیخِ که تا فیهاخالدونم رفت تو ، دخترکِ مو بلوند خنده ای کرد و گفت : برم برات شکلات بیارم ؟ بعد هم منتظر جواب من نموند و با یک آبنبات برگشت و به من که اشکم صرفا بخاطر اون سیخی که تا مغزم فرو رفته بود دراومده بود با تعجب گفت : خوبی ؟ همه چیز خوبه ؟ خندیدم و گفتم : آره و برگشتم خونه . تا که رسیدم جوابش اومد و منفی بود . همسرم با ملامت گفت : من که گفتم چیزیت نیست ! 

واقعا این چه طرز برخورد با یک آدم مریضه ؟! رفتم که یک سوپ درست کنم . با یک چاقوی غول پیکر افتادم به جون مرغ ها . اصلا نمیدونم چی شد و به چی داشتم فکر میکردم که چاقو رفت روی انگشتم و تا اومدم بگم “آخ” کل سینک رو خون برداشته بود . چشمم به خون ها که افتاد سرم گیج رفت . باز نفهمید چی شد که تا همسرم اومد بیهوش شدم . به هوش که اومدم یک جفت چشم به شدت نگران ( که شاید در مجموع این چند سال دو سه باری اینطوری دیدم بودمش ) میگفت که : این آب قند و بخور ، چیکار داشتی میکردی ؟! مگه اونطوری مرغ و تیکه میکنن ؟! حواست کجا بود ؟! اگه الان من نبودم میخواستی چیکار کنی ؟! و من داشتم فک میکردم ما که قند نداریم … .  زخم انگشتم متاسفانه عمیقه و هربار بازش کردم که پانسمان و عوض کنم کلی خونریزی کرد . 

عصر خواهرم و دخترهاش که رفته بودند خونه ی مامانم زنگ زدند . وسط حرف‌هامون دست مجروح توی دوربین افتاد . خواهرزاده ام گفت : دستت چی شده ؟! تمام سرها یهو پریدن توی دوربین ! گفتم بریدم بابا چیزی نیست . همسرم ازین طرف گفت : چقد سوسوله این . یه ذره خون دید رنگ و روش پرید . اونا هم این داستان تکراری که پسر دایی ام تصادف میکنه و میره بیمارستان ، زنگ میزنن به دایی ام که بره پیشش . دو سه ساعت بعد که همه می‌رن ملاقات میبینن یه تخت پسر داییمه با دستی که گچ گرفته ، تخت کناریش داییمه که فشارش افتاده و بهش سرم زدن :) رو تعریف کردن و آخرش هم گفتن : حلال زاده به دایی اش میره . 

بهرحال درباب این موضوعات حلال زادگی و اینکه به کی میره نظری ندارم ولی حالا که کرونا ندارم خداکنه از خونریزی نمیرم ! 


پی نوشت : مامانم میگه چشمت زدن !! اولا عاشقشم که منو در این حد چشمی میبینه دوما میگم خب الان باید چیکار کنم ؟ میگه تنها کاری که تو اونجا میتونی بکنی اینه که وان یکاد بخونی ! 


نظرات 4 + ارسال نظر
لیمو 9 خرداد 1401 ساعت 07:02

خوبه که اینکارو میتونی بکنی وگرنه چی میشد؟
از این چشم زخم آبی گنده ها بزن تو خونه ت لیموجانم.

از نظر مامانم وگرنه میمردم احتمالا
شاید باورت نشه ولی ازونا اینجام خیلی زیاده

Sra 30 مهر 1400 ساعت 07:38

عزیزم.. :( مراقب خودت باش

چشم . توام مراقب خودت باش

ترانه 29 مهر 1400 ساعت 23:15 http://taraaaneh.blogsky.com

خوشحال شدم که نتیجه منفی بود. مواظب خودت باش و مرغ هم درسته دیگه نخر.

مرسی عزیزم
درسته نبود فیله بود اما چون از فریزر دراوردم تیکه نمیشد

در بازوان 29 مهر 1400 ساعت 21:52

یه شعر ترکی هست مامان بزرگم برامون می خوند هروقت فکر می کرد چشم خوردیم.
الان برات خوندمش
ولی حال ترجمه نداشتم و ننوشتم:))


داییت خیلی باحال بود بنده خدا

مرسی عزیزم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد