19 ژانویه

یک‌ موضوعی حدود دو ماه پیش اتفاق افتاد . به ظاهر چندان اهمیتی نداشت . اما دو ماهه ذهنمو درگیر کرده . امیدوارم اینکه اینجا مینویسمش باعث بشه از خط خطی بودنم کم بشه . 

دو تا از دوستای دبیرستانم فوق العاده آدم های باحالی هستند و من سالهاست باهاشون ارتباط دارم . بعد از ازدواج هم طبعا این ارتباط خانوادگی شد . همسر یکی شون یک مقدار مذهبی طور بود و من همیشه به احترامش حجاب داشتم . همسر اون یکی ازینهاست که خیلی زیاده از حد توی مود شوخی و مسخره بازی هست و من زیاد ازش خوشم نمیاد ( البته این چیزی گفتم نظر خیلی شخصی ام هست وگرنه ایشون مشکل خاصی نداره ) . ولی درواقع این رابطه خانوادگی صرفا بخاطر دوستامه . برعکس تمام روابط دوستانه مون ترجیح میدادم با این دو تا یک رابطه ی شخصی و بین خودمون می داشتم و هیچ وقت خانوادگی نمیشد . 

چند روز پیش یک تماس تصویری داشتیم درحالیکه همه پیش هم بودن و یک زنگ هم به من زده بودند. داشتیم حرف میزدیم که آقای گلوله نمک اومد جلوی دوربین . من خیلی ناخودآگاه سرمو عقب بردم و گفت : آخ ببخشید من حجاب ندارم . باید بگم اصلا برام مهم نبود و این کار رو خیلی غیرارادی کردم صرفا چون همیشه جلوشون حجاب داشتم . صدای خنده همه میومد و صدای این آقا هم اون وسط اومد که گفت : حالا تو که اونجا جلوی هیشکی حجاب نداری مشکلت فقط ماییم ؟! 

فکر میکنم این جمله اش رو شاید اصلا همه هم نشنیدن و بین هیاهوی بقیه گم شد . میدونید اگه من ایران بودم شاید به نظرم این جمله خیلی هم عادی میومد همونطور که برای کسایی که شنیدند عادی بود و هیچ کس هیچ واکنشی نداشت که بلکه ته دلشون تایید هم کرده بودند . اما به نظر من این غیرمحترمانه ترین حرفی بود که میشد زد و من دو ماه هست که نمیتونم قورتش بدم بره پایین . خیلی عجیب و غیرعادیه که برای همه ی ما عادی شده که اگه زنی جایی حجاب نداره یک برچسب بی حجاب میخوره بهش و و پس به این ترتیب باید همه جا همینطوری باشه . یعنی اینکه به عنوان یک زن برای ما تعریف نشده که من حق انتخاب دارم که هرجا میرم و باهرکس ارتباط دارم بنا به صلاح دید خودم رفتار کنم و لباس بپوشم غم انگیزه . و اینقدراین موضوع تعریف نشده است که حتی کسی که من اصلا باهاش رابطه ی نزدیکی ندارم میتونه اعتراض هم بکنه به این تصمیم شخصی من ! اصلا این نگاه فوق العاده متحجرانه و عقب افتاده که نه تنها توی مردای ایرانی قُل میزنه بلکه ته ذهن خیلی از زن ها هم هست جای تاسف داره . و از هم مهم تر اینکه این موضوعاتی که جای تاسف داره اینقدر در جزییات رفتار ما فرو رفته و بخشی از طرز فکرمون شده که خودمون هم متوجه نمیشیم . راستش من الان نمیتونم خوب توضیح بدم که چقدر این حرف ساده ای که ایشون زد توهین آمیز بود همونطور که نمیتونم توضیح بدم اینجا دقیقا چطور جوی توی این موضوعات برقراره . 

زنان خاورمیانه فقط بعد از اینکه زندگی در جایی غیر از خاورمیانه رو تجربه میکنن میفهمن چقدر تو همه ی ابعاد زندگی اجتماعی شون طفلک و بدون امکانات و بدون اختیارات بودن و چقدر به همه ی حقوق و شخصیتشون تجاوز میشده . و در حال حاضر تنها چیزی که کمی آرومم میکنه اینه که مجبور نیستم تو اون فضا و بین اون مدل آدما زندگی کنم . خیلی بده آره ولی خوشحالم که اونجا زندگی نمیکنم . 

17 ژانویه

امروز قرار بود دز سوم واکسن رو بزنم . نوبت هم گرفته بودم . الان دیگه آنلاین میتونی نوبت بگیری و هرروز کلی وقت خالی دارن . ولی راستش نمیدونم چرا دلم نیست با این دز سوم . نه اینکه ازین مخالف واکسن ها باشم . نه اصلا . فقط به نظرم با این جهش اومیکرون که نتایج همه ی تحقیقات نشون داده ضعیف تره و اون دوتا دزی که زدم دیگه بسه . ولی همسرم یک فاز دیکتاتوری برداشته و میگه باید بری بزنی ! اینجا هم یک همچین فازی برداشتن چون تو استان ما چند روز پیش قانون 2G پلاس گذاشتند . به این معنی که هرجا میری یا باید دز سوم زده باشی یا نتیجه تست ببری . حالا این ها هم با قوانین شون یک جوری برخورد میکنن انگار وحی الهیِ . یعنی امشب که میگن قانون 2G پلاس ،  فردا سر صبح توی هر نقطه ی کوری توی شهر که بری یک برگه زده پشت درش و نوشته اینجا قانون 2G پلاس برقرار است . خب تو همچین شرایطی ترجیح همه اینه که برن دز سوم رو بزنن به جای اینکه هرروز یک سیخ تا فیهاخالدونشون بره تو . البته من همین چند روز پیش تست دادم و جدیدا تا فیها خالدونت نمیره تو و نمیدونم پیشرفت کرده یا چی که یک جایی همون وسط های بینی ات هم کار رو راه میندازه ! مثلا میخوای بری بشینی یک قهوه بخوری یا یک سالاد بخوری یا اصلا یک لیوان آب بخوری باید قبلش بری تست بدی و الان یک طوری گرفتن انگار این دوتا واکسنی که زدیم یعنی کشک . میدونم که نتایج تحقیقات علمی هم نشون میده که این دو تا دز بعد از چند ماه نچرالی کشک میشن ! حالا منم میرم میزنم ولی خب دلم نیست دیگه . به این دکترم که بعضی وقتا یک همچین شرایطی رو توضیح میدم و میگم میدونم که منطقیش چیه ، میگه مهم نیست منطقیش چیه . مهم اینه که حس تو چیه . جالب نیست واقعا ؟! آخه هیچ وقت توی زندگیم کسی اینقدر به حس هام اهمیت نداده بود . حتی خودم . اینا رو گفتم که بگم میدونم باید برم دز سوم رو بزنم و آخرشم میرم میزنم . حالا حرف دکترم شد میخوام بگم که جدیدا فکر میکنم به جایی رسیدم که واقعا نیاز دارم دکترم خانم باشه . به یک جاهایی میرسم که اصلا روم نمیشه دربارشون حرف بزنم یا فکر میکنم اگه خانم بود حرف همدیگه رو خیلی بهتر می فهمیدیم . سرچ کردم و دیدم اینجا با بیمه ام میتونم دکتر تراپی داشته باشم . یعنی همین سیصد و خورده ای هزار تومن که دارم میدم هم میتونم ندم و به جای جلسه های آنلاین که خوشم نمیاد زیاد ازشون حضوری برم . ولی نمیدونم بعد از یک سال چه طوری باید باهاش تمومش کنم و دوباره برم با یکی دیگه شروع کنم ؟!!! یک سال وقت گذاشتم و الان گلوم تو این مدت گیر کرده . من ازینام که خیلی گلوم گیر میکنه تو زمانی که گذاشتم . و بعد قشنگ میرم تو رودروایسی و این رودروایسی بر بقیه چیزام غلبه میکنه . تازه هنوز میخواستم ایران که رفتم حضوری برم خدمتش و یک بسته شکلات Lindt هم براش ببرم ولی اگه بعدش بهش بگم دیگه نمیخوام بیام مثه اینایی میشم که میخوان سر یک گوسفند رو ببرن و قبلش آب هم بهش میدن ! واه این چه مثال احمقانه ای بود ؟! نمیدونم چرا بعضی چیزهای ساده برام اینقدر پیچیده میشه بعضی وقت ها ... 

خبر جذاب بعدی اینه که فکر میکنم چشم هام ضعیف شدند . یعنی قبلا هم ضعیف شده بودند اما ناچیز بود و عینک هم داشتم ولی هیچ وقت استفاده نکردم اما الان واقعا توی خوندن متون ریز مشکل دارم . مثلا همین ها که دارم می نویسم رو واضح و شفاف نمی بینم و انگار که باید به خودم فشار بیارم برای درست دیدنشون . راستش دوست ندارم عینک بشه یک وسیله که همیشه باید همراهم باشه ولی باید توجه به سابقه ی خانوادگی از پدر و مادر تا خواهر و برادر و بچه هاشون که همه در دیدن چیزهای نزدیک مشکل دارند فکر کنم باید با واقعیت های زندگی کنار بیام و برم چشم هامو معاینه کنم و مثل آدم از عینک استفاده کنم . 


هیچی دیگه . خبرها و حرف و گزارش هام تموم شدن . تا برنامه ی بعدی خدانگهدار :)‌ 


14 ژانویه

فردا میشه یک سال که مهاجرت کردم . میخواستم به مناسبت سالگرد هجرت پرفتوحم ! نظرمو درباره ی این یک سال و زندگی در اینجا و اینها بنویسم ولی خب اگه من توی این یک سال یک چیزی رو بیشتر از همه چیز فهمیده باشم اینه که مهاجرت موضوع خیلی خیلی خیلی شخصی ای هستش . چون کسی رو میشناسم که دقیقا تو شرایط منه ( اینکه میگم دقیقا یعنی خیلی دقیقا ) و اینجا براش یک جایی هست شبیه ایران و تمام هم و غم اش اینه که ایران بتونه یک خونه بخره و بعد از گرفتن پاسپورتش بره ایران ! و ازون طرف دوست نزدیکم ، با شرایط یک دانشجو که دنبال کاره و همه چیزش روی هواست و چندین ساله خانواده اش رو ندیده و مجرده هست که فوق العاده راضیه . 

من سالها بود که پیِ موضوع مهاجرت بودم . تا جایی که تونسته بودم تجربه های بقیه رو خونده بودم و نظرات بقیه رو پرسیده بودم اما تجربه ی من شبیه اونها نیست . نظراتم بعد از یک سال شبیه خیلی از اونها نیست . چیزایی که فکر میکردم برام مشکل باشه چندان سخت نبود و چیزایی که هیچ وقت فکر نمیکردم برام چالش باشه بزرگ‌تر از چیزی که فکر میکردم بود . فکر میکردم اینقدر مستقل هستم و اینقدر با بعضی موضوعات رایج در خانواده های ایرانی مشکل دارم که خوشحال هم بودم میتونم ازشون دور باشم . اما این دوری یک شکل دیگه است . مثل اینکه یک گل رو از گلدون بکشی بیرون و تا میتونی خاک ها رو از اطراف ریشه هاش بتکونی و آخر سر هم یک آب بگیری روی ریشه هاش و وقتی هیچ اثری از خاک قبلی نموند ببری توی یک خاک دیگه . خب این خاک دیگه هرچقدرم پر از مواد معدنی و باحال و پر زرق و برق باشه طول میکشه تا تو بتونی توش جون بگیری . همیشه هم یک حس جدایی از همون گلدون اولیِ همراهت هست . 

اما برای من مزایایی اینجا با جایی که من ازش اومدم اینقدر هست که بتونم با حس دلتنگیم کنار بیام . حتی وقتی تازه اومده بودم و چهار ماه همه جا بسته بود باز هم یک جور حس راحتی خیال داشتم . 

آزادی های فردی چیزی بود که من هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم و مبنای مهاجرت قرارش ندادم . شاید به این خاطر که اصلا تجربه شون نکرده بودم و نمیدونستم یعنی چی . اما از وقتی اینجا اومدم متوجه شدم چقدر این چیزی که همیشه از ما دریغ شده مهمه و تو حس رضایت آدم تاثیرگذاره . این چیزیه که قابل توضیح نیست و باید تجربه بشه . اینکه خودت تنها تصمیم گیرنده درباره ی مسائل شخصی ات باشی و هیچ وقت هم به این خاطر قضاوت نشی . 

یک جایی میخوندم که یکی دوسال اول مهاجرت سخت ترین ساله اما برای من اینقدر سخت نبود و من سال‌های سخت تر از سالی که گذشت رو هم داشتم . بهرحال امروز که به سال گذشته و سال‌های قبلش نگاه میکنم به نظر می ارزید و حتی می ارزید اگه قرار بود بخاطرش بیشتر هم تلاش بکنیم و به مشکل بخوریم . 

امروز که مامان اینها کنار هم بودند و داشتند آشپزی میکردن و اون وسط به من هم زنگ زدند دلم برای اون شلوغی و اون سبک زندگی و همه چیزش تنگ شد اما نمیدونم این چه مدل دلتنگیه که دلم هم نمیخواد برگردم و اونجا زندگی کنم . برای همین میگم یک مدل عجیبی از حس دلتنگی و تنهایی است که با وجود سختی اما دوستش داری و نمیخوای از دستش بدی . 

توی این یک سال بارها به این فکر کردم که تنها آرزوم اینه که این کرونای لعنتی جمع شه و بتونم مامانم رو بیارم اینجا . هرچند مطمئن نیستم اصلا خوشش بیاد ازینجا یا دلش بخواد خیلی زیاد بمونه اما این واقعا شده یک آرزو برام .. . 

13 ژانویه

بعد از گفتن سه تا قصه و چندین بار بغل و بوس کردن و تعریف کردن یک سری خاطرات ، وقتی برای دهمین بار داشت خمیازه میکشید و نصفش هم خواب بود گفت : 

من که کوچولو بشم رو کیندا واگن ( کالسکه ) میخوابم بعد تو منو راه میبری .. 

گفتم : عزیزم تو دیگه کوچولو نمیشی .. ازین به بعد همش بزرگ میشی .. 

با تعجب و ناراحتی درهم و با چشم های نیمه بسته گفت : 

من دیگه کوچولو نمیشم ؟..


با یک قلب رقیق فکر کردم چه واقعیت گنده ای رو تو این سن کم فهمید .. .

۱۲ ژانویه

شده تا حالا ساعت پنج صبح بیدار شید هی این ور کنید و اون ور کنید و ببینید خوابتون نمیبره ، بعد خیلی شیک و مجلسی پاشید یک چایی دم کنید و درحالیکه بخارهای لیوان توی هوا محو میشه به ناخن هاتون لاک جیگری بزنید ؟! اگه نشده خب به امتحانش می ارزه هرچند من برای خستگی و خواب آلودگی روزش درمونی ندارم . 


چند وقتیه یک فکری افتاده توی سرم . یک جایی توی یک فیلمی دی کاپریو درباره ی یک موضوعی به یک کسی ! ( که اونم متاسفانه نمیدونم کیه ) میگه : بدترین چیز همین فکریه که میفته تو سرت . من نمیدونم چقد بده که یک فکری بیفته توی سر آدم ولی اگه این تراپی های من یک نتیجه داشته اون این بوده که فهمیدم همه ی فکرایی که تو سر آدمه و همه ی احساساتی که تجربه میکنه و خلاصه همه ی موجودیتش قابل دفاعه و جای هیچ سرزنشی از سمت هیچ کسی وجود نداره . برای همین فکر نمیکنم این فکری که افتاده توی سرم خیلی هم مشکل داشته باشه . راستش میخوام هروقت دستم به دهنم رسید یک خونه اجاره کنم . برای خودم . شاید حتی در حد یک اتاق . خب الان اولین سوالی که پیش میاد اینه که برای چه کاری ؟ راستش نه تصمیم دارم توش اثر ادبی و هنری ای خلق کنم و نه انرژی هسته ای تولید کنم و نه موشک بفرستم هوا . بلکه میخوام گاهی عصرها برم توش و در و ببندم و آهنگ های موردعلاقه ام رو بگذارم و شاید یک چیزهایی بنویسم و شاید هم نه . شاید فیلم ببینم و شاید نه . شاید کتابی بخونم یا شاید برم دوش بگیرم . حتی فکر میکنم شاید دراز بکشم و زل بزنم به سقف ! میخوام بگم اصلا اون سوال که “برای چه کاری”  از یک جایی پایین تر از بیخ و بن اشتباهه . خلاصه شب هم بمونم و فرداش برگردم به زندگیم ( خب ازونجایی که اصلا نمیخوام توهمی برنامه ریزی بکنم این قسمت شب موندن رو مجبورم فاکتور بگیرم ! ) . خونه ای که آشپزخونه نداشته باشه . چیکار کنم آشپزی جز فعالیت های موردعلاقه ام نیست . اگه هم سه ساله دارم به صورت مداوم انجامش میدم نه به خاطر کرونا و خونه نشینی و داشتن وقت اضافه ، بلکه به خاطر اینه که غریزه ی مادریم ایجاب کرده و این غریزه چیز عجیب غریب و مهارنشدنی و غیرقابل کنترل و گاها غیرمنطقی ای هستش . خونه ای که به اندازه ی کافی شلوغ باشه و فقط نظم موردنظر من توش برقرار باشه . مثل اتاق دوران مجردیم . این شکلی که هرچیزی دم دستم باشه و در و دیوار و همه جاش پر از خاطره ها و چیزهای مهم و هدیه های بقیه باشه . خب من با کسی زندگی میکنم که درحدی مینیماله که برای خریدن هر وسیله ی دکوری باید کلی وقت و انرژی بذارم و توضیح بدم این وسیله به درد چی میخوره ! گاهی وقتا که میبینم حوصله ی صرف این انرژی رو ندارم میرم و میخرمش و میارم خونه و میگم همین که هست ! ولی میدونید من فهمیدم زندگی مشترک با “همین که هست” ادامه پیدا نمیکنه . احتمالا طرف مقابل من هم فهمیده چون میبینم که سعی میکنه یک جاهایی کوتاه بیاد و بگذاره زندگی مون حداقل نزدیک به اون شلوغی ای که من دلم می‌خواد باشه . به جاش هم من سعی میکنم کمتر سر به خود برم یک چیزی بگیرم و بیارم بذارم وسط خونه و بگم همین که هست . خلاصه الاکلنگ رو اینجوری اون وسط نگه داشتیم ! اما فکر میکنم بخاطر همین موضوع هم شده حق دارم یک خونه برای خودم داشته باشم . اما دلایلم برای داشتنش خیلی بیشتر و عمیق تر از اینهاست . اصلا چرا برای اینکه یک خونه بخوام دارم توضیح میدم ؟! آقا من هروقت بتونم یک خونه میگیرم برای خودم . از ما همییه . 


پی نوشت : جمله ی آخر در لهجه ی ما یعنی همینی که هست و تو مایه های هرکی هم ناراحته جمع کنه از ایران بره است ! 

۸ ژانویه

دیروز یک خماری احمقانه داشتم . میگویم احمقانه و توضیح دیگری هم ندارم . البته با همان خماری احمقانه ام کارهای روزمره ی زندگی را کردم . با پنگوین رفتیم نون بخریم . برف می بارید. بعد یاد مامانم افتادم که گاهی می گفت از برف و سرما خوشم نمیاد . احتمالا تو روزهای برفی . شاید در مجموع این حرف رو دو بار ازش شنیده باشم . برعکس من که مدام یک بلندگو دستمه و درباره ی چیزهایی که دوست دارم و دوست ندارم در حال حرف زدن ام . میزان اظهارنظرام اینقدر بالاس که یک بار این همسایه ی ما گفت : نظرت چیه یک ویدیو با هم بسازیم . بعد من خندیدم و گفتم با من ویدیو بسازی ؟ بعد من بیام از چی بگم مثلا ؟ گفت خب تو خیلی فرشی . از تجربه هات بگو . نمیدونم اصلا همین غرغرهاتو از آب و هوا بگو ! البته بعدش خندید ولی میخوام بگم در این ابعاد دارم غرغرهامو منتشر میکنم . در مقایسه با مامانم عذاب وجدان گرفتم و فکر میکنم بهتره یکم خودداری کنم . 

دیروز برف می بارید . امروز هم همینطور . این روزها هیچ فعالیتی نمی کنم . زبان نمی خونم . حتی یک کتاب ساده هم نمی خونم . باشگاه هم نمی روم . یوگا هم نمیکنم . تنها فعالیتم سریال دیدن و اندکی نوشتن در اینجا و دفتر دستک خودم است . البته امروز میخواهم بروم استخر . وسط همین برف و سرما . استخره تمام دور و اطرافش شیشه است . به نظرم باحال است بروی توی یک استخری و ببینی که اطرافت برف نشسته . شنا کردن هم حوصله می خواهد البته که این را هم ندارم . صبح که چشم هایم را باز کردم از زیر و لای کرکره دیدم روی تمام درخت ها برف نشسته . وقتی کرکره ها را جمع میکردم آبی آسمان را هم دیدم . آسمان را که میبنم خوشحال میشوم . چون غالب روزها فقط ابر می بینم . آفتاب هم دیدم . حالا روزهای عادی اش خبری از آفتاب نیست امروز که دنیا برف نشسته آفتاب هم درآمده . 

بله خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند ! اما من در هیچ کاری نیستم و حوصله ندارم نانی دربیارم . حتی حوصله ی برطرف کردن غرایزم را هم ندارم . این مدونا که جوان بود یک ویدیویی داشت که توش گاهی زن ساده ای میشد با یک لباس سفید و یک فضای عارفانه ای می گرفت به خودش و روبه روی یک عالمه شمع دعا میخوند و جایی زن قرمز پوشی میشد که حسابی به خودش رسیده بود و عاشق آن مرد گیتارزن سر کوچه شان شده بود . همون که همه ی دنیا حداقل یک بار دیدنش رو میگم ! اون زن قرمز پوش درونم بیدار شده اما این بی حوصلگی فصلی هربار یکی میزنه توی گوشش و اوضاعی شده که خودم هم نمیدونم توش چند چندم . ولی خب حداقل روزها میتونم بیدار شم و صورتمو بشورم و غذا بپزم و دنبال پنگوین بروم و باهاش پارک و استخر بروم و اینجا چیز میز بنویسم ! برای همین چیزها هرروز کلی می روم توی فضای عارفانه ام و خدا را شکر میکنم . 

6 ژانویه

در این تعطیلات دو هفته ای اخیر یک طوری برنامه ی زندگیم بهم ریخته که فکر میکنم باید دست کم دو ماه روی خودم کارِ سخت بکنم که برگردم به روتین زندگیم . اینقدر شبها دیر خوابیدیم و فیلم ها و سریال ها را شخم زدیم و روزها هم فارغ از همه چی تا لنگ ظهر خوابیدیم که حالا هرکار میکنم زودتر از یکِ شب نمیتوانم بخوابم . به جای سکوت سر صبح فعلا از سکوت و صدای باران آخر شبها بهره مندم . دلم میخواهد هرچه زودتر برگردم به روال عادی زندگیم . این روزها کمترین ساعت های روشناییِ اینجاست . دست کم ۱۵ ساعت تاریکی در شبانه روز . این یعنی وقتی ساعت نه صبح بیدار بشوی نصف همان هیچی را از هم دست دادی که این به نظرم خسران بزرگی است .  

یکی از همین شبها تصمیم گرفتم before sunset  را ببینم . این دومین قسمت از این سه گانه را هم به عنوان یک فیلمِ مستقل و هم به عنوان دومین قسمت از سه گانه اش خیلی دوست دارم . بعد یک جایی سلین می‌گوید : الکی وانمود کردم که یادم نیست آن شب سکس داشتیم … نمیدونم بعضی وقتا زنا وانمود میکنن که بعضی چیزا رو نمیدونن . 


اصلا داشتم یک کار دیگه می کردم . اینقدر که آقای دکتر میگه چقد خودتو رها کردی تو این موضوع ؟ تو اون موضوع چی ؟‌ که این روزا همش به رهایی فکر میکنم ! یاد این جمله ی سلین هم می افتم . اینقدر هم این موضوع برام تکرار شده که الان به این نتیجه رسیدم رهایی یکی از ارزش‌های زندگیست و هرکی شل نکرده اشتباه بزرگی کرده ! بعد نشستم توی همه ی موضوعات زندگیم خودمو رها کنم ! سر یکی دو تا موضوع فکر میکردم این رهایی باید منو به جاهای خوبی برسونه . یعنی فکر میکردم تهش می فهمم چقدر احساسات خوب و شیرینی دارم و بخاطر داشتن اونها مسرور میشم . اینا رو فهمیدم ولی زیادی رها کردم و رفتم جاهای دیگه . خدا هم میدونه همین رهاییِ برد و من فقط نشسته بودم ببینم چی میشه . آخرش دیدم خشم و ناراحتیم بیشتر از احساسات خوب و شیرینم هستند . خیلی نتیجه گیری ضایعی بود . اینا رو که به آقای دکتر میگفتم خندیدم . گفت برای چی میخندی ؟ گفتم چون چی فکر میکردم و چی شد . خودشم خندید . خیلی وقتا بهم میگه من با شما خیلی میخندم . بس که من همه ی تراژدی های زندگیمو طوری تعریف میکنم که انگار جوکه ! البته برای من اصلا جوک نیستند و اصولا از پا درم میارند اما وقتی به سطح حرف میرسن اینطوری مضحک میشن . اگه همون وقت های از پا دراومدن بیام بنویسم جک نمیشن . 

 راستش من ترجیح میدم با همه چیز و همه کس رابطه ی نوشتاری میداشتم . یعنی اصولا نوشتنم بهتر از حرف زدنمه . به نظرم برای حرف زدن باید انرژی بیشتری بذارم که نتیجه اش هم مطلوبم نمیشه .  تازه اگر این شکلِ ارتباطی با نامه بود که دیگه واویلا . الان که فکر میکنم خوب که هیچی . خیلی ایده ال میشد .خدا میدونه که اگه دنیا اینطوری بود چه شوری میگذاشتم توی این نامه نوشتن هام . بعد سر صبح می رفتم نامه هامو پست میکردم . مخصوصا که اینجا اینا هنوز مثل صدسال قبل ساده ترین چیزها رو برای هم پست میکنن و هنوز شغلی به نام پست چی دارن که کسی هست که روی یک مدل دوچرخه های زردی که یک چیزی هم به تهش وصله و مرسوله های ملت توشه نشسته و در سطح شهر در تردده ( اینایی که گفتم جدیه و واقعا این شکلیه و برای خود من که تازه اومده بودم جای تعجب بود ! ) . البته ماشین هم دارن و سیستم آنلاین خوبی درست کردن . میخواهم بگویم پیشرفت هایی هم در این زمینه داشتن ! به سیستم دویچه پست شون هم خیلی افتخار میکنن . یکی از سرگرمی های منم اینجا چک کردن صندوق پست و مثلا برداشتن این مجله های تبلیغاتی و نامه های بانک و مالیات و بیمه و این چیزهاست . حالا چی داشتم میگفتم ؟‌! آها خلاصه چون اینجا زیرساختش هست گاهی میرم تو خیال که بیشتر احساس خوشحالی می کردم اگه لازم بود برای همه نامه بنویسم . بعد تراژدی های زندگیم هم تبدیل به جوک نمیشدن . 

البته من تجربه هایی دارم که توش همش نوشتم و نوشتم ولی تهش احساس خشم و ناراحتیم بیشتر از احساسات مثبتم بوده . پس هیچی دیگه ! الان مثل همه ی ابعاد زندگی مطمین نیستم چی واقعا خوبه و چی واقعا خوب نیست . ولی اگه این اطمینان رو داشتم زندگی واقعا چیز باحالی می‌شد .

4 ژانویه

- دیروز که بیدار شدم تصمیم گرفتم قهوه نخورم . درواقع تصمیم گرفتم دیگه قهوه نخورم . من خدای تصمیم های اینطوری شلاقی ام . فکر نمیکردم اون یک فنجون قهوه ای که میخورم اینقدر روم تاثیر داشته باشه . از حدود ساعت یازده یک سردرد خفیفی گرفتم که به مرور شدیدتر شد . اینقدر شدید شد که مجبور شدم مسکن بخورم و به این نتیجه برسم قهوه ای که با نخوردنش این بلا سرم میاد کافیینش بیشتر از تصور منه و اصلا مناسبم نیست . سردردم اینقدر شدید بود که تمام جلسه با دکترم پیشونیم رو می مالیدم و آخراش اینقدر حالم بد شد که میخواستم ازش بخوام تمومش کنیم . 


- دیشب بعد از یک سری صحبت ها برای چندمین بار دکترم ازم پرسید به خودت حق میدی؟ و منم برای چندین بار گفتم نه چندان . چونکه حرف حرف میاره و آسمون برف ! موضوع کشید به داستان های دیگه ای که یک جایی گفتم بعضی وقتا فکر میکنم به اندازه ی کافی مامان خوبی نیستم . به وضوح عصبانی شد و در مورد حق دادن به خودم کلی توضیح داد و بعد با همون عصبانیت که بدجور هم سعی میکرد کنترلش کنه گفت این مادر خوبی نیستم از کجا اومده ؟! و یک سری چیز دیگه هم گفت . فکر کردم حرف خوبی نزدم و اصلا دلیلی نداره هر حرفی رو بزنم . اما عصبانتیش موضوعی بود که ذهنمو مشغول کرده . از دیشب تا همین لحظه داره بارون میاد . خیلی هم لطیف و ظریف اما رمانتیک نه . بارون های زمستونی هرچی هم که باشند رمانتیک نیستند . بارونی که رمانتیک نباشه به چه دردی میخوره ؟! 


‌‌-  ارکیده از اون گل هایی نیست که فکر میکردم . فکر میکردم سوسول تر از این باشه که دست و دلبازانه هرسال گل بده . اینه که پارسال وقتی گل هاش ریختند فکر کردم کارش تمومه . اما با ناامیدی شش ماه بهش آب دادم و ریشه هاش رو تمیز کردم و گلدونش رو مرتب کردم . آدم این مدل کارها نیستم . این که امید بیخودی داشته باشم . آدم دیگری شدم لابد که شش ماه از چیزی مراقبت میکنه که فکر میکنه کارش تمومه . ارکیده هم ناامیدم نکرد . اگه همه ی چیزها اینطوری ناامیدم نمی کردند منم آدم دیگری بودم . همه ی چیزها هم نه لااقل بعضی چیزها ... . 

اینقدر امید نداشتم که گل بده که اون سیخ هایی که مربوط به ایستادن ساقه ی گل هاش بود رو دور ریختم . 


‌- برای ده جا رزومه فرستادم . خدا میدونه چقد جهت دست گرمی این کارو کردم . هنوز با خودم فکر میکردم باید روی anschreiben ام کار کنم که نمیدونم واقعا ترجمه اش چیه . بعد دو تا جا دعوت به مصاحبه شدم . فکر میکردم مصاحبه به انگلیسی هست چون محیط کار و خود کار هم انگلیسی بود اما مصاحبه آلمانی بود . لازم به توضیح بیشتر نیست که گند زدم اما این پروسه ی رزومه فرستادن رو قطع کردم . اولا چون یکی از این ها به من گفت شش ماه اول کارت هیچ مرخصی ای نداری و شاید مسخره به نظر بیاد ولی سفر ایران برام خیلی حیاتیه . دوم هم بخاطر پنگوین . یهویی این احساس بهم دست داد که همین چند ساعت هم که میره مهد واقعا داره شاهکار میکنه و لازم نیست بیشتر از این بهش فشار بیارم . البته مربیش نظرش این نیست و معتقده اگه موقعیت کاری دارم حتما باید برم اما من اینطوری فکر نمیکنم . 


- خودم هم متوجه ام که خیلی زبون باز کردم و نوشتن ام میاد . راستش افسردگی فصلی دارم و زمستون که میشه رد میدم . خیلی رد میدم . در این مواقع ردی هم به خودم نگاه میکنم و می بینم قادرم همین زندگی معمولی رو در ابعاد هزار وبلاگ بنویسم . یعنی قادرم دقیقه به دقیقه ام رو بنویسم . حتی قادرم همین ها که نوشتم رو اشتباهی پاک کنم و بعد باز دوباره بشینم بنویسم .( خسته نباشی دلاور !! ) 



۳ ژانویه

توی آشپزخونه در حال درست کردن ماست و بادمجون بودم . از وقتی اونقدر زمستان شده که باید چوب آتیش بزنیم  بادمجون هم میگذارم روی آتیش و دودی و مودی میکنم و اصلا یک وضعی . 

اصلا نشنیدم که چه آهنگی بود فقط احساس کردم لازم است صحنه را پر کنم ! این شد که از اشپزخونه پریدم وسط . بعد دوستمان خندید و گفت : فقط دمپایی هات ! که دیدم با همان دمپایی های پلاستیکی سفید که وقت های خیلی راحتی و ریلکسی و قاعدتا تنهایی پام میکنم آمدم وسط که ترکیبش با آن دامن کرپ مشکی و لباس حریر سفید مجلسی یک چیز مضحکی شده بود که البته مانعی برای من نبود ! پنگوئن پرید توی اشپزخونه و صافی برنج را آورد و تهش را گذاشت زیر گردنش و دسته اش را گرفت و با کنترل تلویزیون شروع کرد در دنیای خودش ویولون زدن ( آره بچه مون ازین خلاقیت ها از خودشون میده ! ) . بعد که همه حسابی خندیدند همسرم با اشاره به ویولن آبکشی و دمپایی های پلاستیکی من گفت : تیم خوبی هم هستید .. !


بعد من پرت شدم به هزار سال پیش . این خاطره را به کلی انداخته بودم یک گوشه ی تاریک . بعد از ظهرهای تابستانی بود . خواهرم روی میز آشپزخونه آهنگ می‌زد و من که احتمالا چهار ساله بودم یا شاید پنج ساله وسط همان آشپزخونه می رقصیدم ( خب بله من از شکم مامانم که دراومدم درحال رقصیدن بودم ! ) . مامانم هم همیشه میگفت : تیم خوبی هستید . اگه برید کوهسنگی کلی پول جمع میکنید :) 

در طول این سی و اندی سال زندگی پربارم هیچ وقت یاد این خاطره نیفتادم . چیز مهمی هم نبوده که به یادم بمونه . مثل خیلی دیالوگ های بی اهمیتی که بین مادر و بچه ها و بقیه ی اعضای خانواده هست . کی همه ی اینها رو به حافظه اش میسپره ؟! اما دیشب یک طوری پرت شدم به این خاطره و بعد متعحب شدم که این کجا بود اصلا ؟! که به آرامی با دمپایی های پلاستیکیم آمدم یک گوشه و رفتم توی خودم و اصلا یادم از ماست و بادمجون و مهمان ها و همه چیز رفت . فکر کردم چقدر دلم برای مامانم و خواهرم ( که تمام عمرم باهاش مشکل داشتم ) تنگ شده . اینقدر تنگ شده که از یادآوری خاطرات هزارسال پیش که هیچ کس براش مهم نیست هم خوشحال میشه . یک طوری خوشحال انگار که مثلا اون عروسکِ عروسِ بچگی هام رو از یک جایی پیدا کردن و بهم دادن . به همین اندازه ذوق زده ام . حتی فکر میکنم شاید آلزایمر گرفته بودم و حالا شفا پیدا کردم ! یک حسِ این طوری ای خلاصه . 

  

بلیط گرفتیم برای دوماه دیگه . اگر کرونا یک جهش خرکی نداشته باشد و باز همه چیز را بهم نریزد و هیچ خر دیگری هم پیدا نشود دو ماه دیگر می توانم بساط ماچ هایم را پهن بکنم روی همه و بپرم توی بغل شان . اکسی توسین هایم از الان توی هم وول میخوردند . بعد مادرم . مادرم سه ماه است که هربار ، بدون اغراق هربار که باهم صحبت کردیم یک جایی وسط حرف هامون که هیچ ربطی هم نداشته یهو گفته : خب الان شما بلیط رزرو کردین ؟ و من گفتم نه هنوز . و اون هم گفته : آها .. خب حالا عجله ای نیست .. پر که نمیشه نه ؟! بعد که بهش گفتم بلیط گرفتم برای سیزده اسفند . میگه :‌ یعنی یه ماه چهل روز دیگه ، نه ؟ میگم : نه مادر من سیزده اسفند میشه دوماه دیگه . میگه همون چهل روز دیگه میشه حدودا !!!! واقعا دلم نیومد باورش رو خراب کنم و گفتم آره حدودا همون میشه که تو میگی ! 

خاک بر سر هرچه دوری و دلتنگی و زمستان و شبهای بلند و روزهای کوتاه است بشود . 


28 دسامبر

یک غم عمیقی دارم . بخاطر رسیدن به آخرین روزهای ماه دسامبر . اصلا و ابدا دلم نمیخواد این ماه تموم بشه بس که شور و شوق داشت توش . نور و رنگ داشت توش . سوپرایز داشت توش . اصلا همه ی چیزهای خوب رو داشت توش . تصور زمستونی که خیابوناش پر از ریسه نباشه و مردم تو جنب و جوش نباشن و هرروزش یک مناسبتی نداشته باشه دپرسم میکنه . بعد هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که برای به آخر یک ماه رسیدن ناراحت باشم و اینقدر بهم خوش گذشته باشه که نخوام به آخرش برسم . یعنی اصلا راستش مدت ها بود که اونقدرا بهم خوش نمیگذشت . همه چیز از شور و شوق افتاده بود و من هم هرکار میکردم که یک چیزی توی همین مایه ها به خودم و زندگیم تزریق کنم نمیشد . همه چیز بی معنا شده بود برام . اما اینجا شبها که می پیچیدیم توی محله مون میدیدم که تمام تراس ها چراغونیه . منظره یک طوری بود که دلم میخواست یک عکس پاناروما بگیرم و خودم هم واستم یک گوشه اش . و بعدها توضیح بدم که من بی ربط ترین عنصر توی این عکسم اما از بودن اینجا و رویارویی با همه ی اینها احساس خوبی داشتم . اینقدر بی ربط بودم که تا همین روزهای آخر خریدن درخت کریسمس رو به تعویق انداختم . حالا هم که جلوم یک درخت و متعلقاتش هست هنوز احساس بی ربطی میکنم اما موضوع اینه که دوستش دارم و از بودنش توی خونه ام راضی ام . 

راستش چند روزه دارم فکر میکنم بعدش چی میشه ؟‌مثلا فردای روز سال نو همه ی این ریسه ها جمع میشه و تمام چیزهای مربوط به کریسمس از توی مغازه ها جمع میشه  و بعد جاشون رو چی میگیره ؟ و درخت ها ... واقعا نمیدونستم درخت ها چی میشن . چند روز پیش تقویم تاریخ جمع آوری زباله های سال ۲۰۲۲ آمد که توش گفته بود ۱۱ ژانویه درخت ها رو جمع میکنند . درخت های طبیعی البته منظوره . خیالم راحت شد . خدا میدونه که بعضی چیزهای ساده ی به ظاهر بی اهمیت چقدر بهم آسودگی خیال میده . مثلا همین که بدونی تا آخر سال فلان روز فلان مدل زباله ها جمع میشه  . 

همسایه ی دوستم یک خانم مسن آلمانیه که با همسرش زندگی میکنند . دو تا بچه داره اما گویا همیشه تنهان . هروقت میرم پیشش خیلی با علاقه میاد و در حد چند دقیقه ای حرف میزنه . چند شب پیش که دیدمش بعد از سلام و احوالپرسی گفت که شما هم کریسمس رو جشن میگیرید توی کشورتون ؟‌ گفتم که نخیر . ما اول بهار رو جشن میگیریم . گفت آره دربارش شنیدم اما امسال برات چطور بود ؟‌ براش توضیح دادم که چقدر کیف کردم . گفت برای من هم مثل بچگی هام کریسمس رو دوست دارم و این روزها برام روزهای قشنگیه . با خودم فکر کردم چرا برای من نوروز دیگه به اندازه ی بچگی هام با شور و شوق نبود ؟‌ بعد به دوستم گفتم که دلم گرفت ازین موضوع . گفت آره اوایل که اومدی همش با خودت میگی چرا تو کشور من اوضاع اونطوریه و چرا اینی که اینجا هست رو ما نداشتیم و همش درحال مقایسه ای . بعد میفهمی که حالا که اینجایی و کاری هم ازت ساخته نیست پس بهتره دست از مقایسه برداری و تو شرایط اینجا زندگی کنی . راستش این حرف هاش بیشتر از قبل غم انگیزم کرد .

خلاصه غم های زیادی برای نوشتن دارم . غم به آخرِ دسامبر رسیدن . غم جمع شدن چراغونی ها . غم پژمرده شدن درخت ها و به زباله سپردنشون . غم نوروزهایی که مثل بچگی هام نیست . غم احتمالِ فراموش کردنِ زندگی خانواده و نزدیکانم اونجا و عادت کردن به این مدل رفاه و آزادی ای که جمع کردم اومدم توش ! 

( لعنتیا یه جوری میگن هرکی ناراحته بره همونجایی که اون مدل ! رفاه و آزادی ها توش هست که آدم عذاب وجدان میگیره از ساده ترین و پیش پا افتاده ترین رفاه ها و آزادی هایی که اینجا تجربه ش میکنه و فکر میکنه داره کثیف ترین کارهای روی زمین رو میکنه ! )

خلاصه که :

Frohe Weihnachten und einen guten Rutsch ins neue Jahr

و منم مثل همه ی اینهایی که سال اول هست اینجان و این جمله رو می شنوم برام جالب بود . اینها توی تبریک عید میگن خوب سُر بخورید توی سال نو :) 


این عکس البته چندان غم انگیز نیست .مخترع این carousel ها هرکی بوده تخیل باجزییاتی داشته . 


۲۴ دسامبر

همسایه ی طبقه ی بالایی یک دو ماهی هست که اومده توی این ساختمون . ساختمون ما فقط یک خانواده داره و اونم ماییم و همسایه ی ایرانی که البته اونا هم خانواده به حساب نمیان . د‌و واحد دیگه دو تا آقای حدود پنجاه ساله ان که مجردن و خیلی موجودات باحالی هستند و من خیلی دوستشون دارم . یکی شون مهندس برقه که زیمنس کار میکنه و تنها واحدیه که توی پارکینگش یک دوچرخه پارکه . دوچرخه که میگم دوچرخه ها ، نه از این الکی ها . یک چیز دست کم دو سه هزار یورویی . خودش میگه که هرروز تا سر کارش که حدود چهارده کیلومتره رکاب میزنه . و لورا ، دختری که تازه اومده و طبقه ی بالا زندگی میکنه . 

روز اسباب کشی همسرم بهش گفته بود که اگه کمک خواست بگه . خودم یکی دو روز بعدش دیدمش و بهش گفتم اگه تو این اسباب کشی گشته اش شد بیاد خونه ی ما :) یک روز شنبه که از بیرون می اومدیم دیدم که پشت در یک سبد هست و توش یک چای سیب و دارچین ، یک بسته برتسل و یک شیشه شراب گذاشته و روش یک کاغذ زده و نوشته که ازمون برای کمک ! ممنونه و امروز اومده بوده که خودشو معرفی کنه و پیش ما باشه اما ما نبودیم . بعد من کلی ناراحت شدم که طفلک روز تعطیلی اومده که پیش ما باشه و ما هم که نبودیم و با خودم گفتم کاش اصلا نمیرفتیم بیرون . دو سه شب بعدش که آش داشتیم یهو یک سیر و پیاز داغ و نعنا داغ درست کردم و تصمیم گرفتم یک ظرف براش ببرم . اوووه که چقدر گرم بود . اون ها . نه آش من ! بعد مثل این خاله زنک ها توی همون ده دقیقه که دم در بودم تمام زندگی مون رو برای هم گفتیم . اون گفت که تازه از اسپانیا اومده و اینجا یک پیشنهاد شغلی خیلی خوب داشته از شبکه ی RTL و الان اونجا کار میکنه . اینکه معلم آلمانی بوده و میتونه به من کمک کنه . این که دوست پسرش آخر هفته ها میکوبه از اسپانیا میاد اینجا پیشش .‌ گفت برای اینکه پیشنهاد کمک دادین ممنون . گفتم ما که عملا هیچ کاری نکردیم . گفت همین که احساس کردم یکی هست خیلی خوب بود . بهش گفتم هروقت دوست داشت میتونه بیاد پایین . چند روز بعدش اومد پایین و ظرف آش رو برگردوند و گفت چون از قبل اطلاع نداده تو خونه نمیاد اما از آش خیلی خوشش اومده و حتی رفته توی اینترنت و رسپیش رو پیدا کرده . آخ که روحم تازه شد بس که خوب بود این دختر . 

دیروز بعد از ظهر در خونه رو باز کردیم که بریم بیرون که دیدم پشت در یک سینی هست و توش یک سری چیزهای ریزه میزه از جمله یک انار . یک نامه هم توش بود که نوشته بود خیلی دوست داشته این مدت بیاد پیش ما اما فرصت نشده . میدونه که چند شب پیش مراسم باستانی یلدا بوده و بهمون تبریک گفت و اینکه چندتا از چیزهای کریسمس و یلدا رو کنار هم گذاشته و برامون آورده . درآخر هم آرزوی سال خوبی برامون کرد . توی سینی اش یک سری شکلات ، یک گلدون کوچولو با برگ های قرمز ، یک انار و یک خوشه انگور ، دوتا مجسمه ی کوچولو و یک سری چیزمیز دیگه بود . نامه رو هم به انگلیسی و هم به آلمانی نوشته بود چون بهش گفته بودم همسرم فقط آلمانی بلده و من ترجیحم انگلیسیه :) این همه توجه به جزییات بقیه به نظرم بی نظیره . 


همسرم همیشه میگه شناخت تو از آدمها بهتر و سریعتر از منه . برای من یک مدت باید بگذره تا برسم به چیزی که تو در برخورد اول با یک آدم دربارش گفتی . نمیدونم چقدر این حرف درسته ولی این دختر رو از روزی که توی راهرو دیدم که داشت یک کارتون وسیله میبرد بالا یک طورایی آشنا دیدم . یک طوری شبیه خودمون . یک جور گرما و صمیمیت که توی رفتار آلمانی ها نیست ولی توی خون ما هست . ازینکه این دختر نه تنها با یلدا آشنایی داشت بلکه انار و انگور هم به اون مناسبت گذاشته بود کنار هدیه های کریسمس اش کلی ذوق کردم و اونو برام با بقیه متفاوت کرد . همسایه ها و دوست‌های دیگه هم زحمت کشیده بودند و هدیه های کوچکی برامون آورده بودنداما برای من این قشنگ ترین هدیه ی کریسمس امسال بود .