۳ ژانویه

توی آشپزخونه در حال درست کردن ماست و بادمجون بودم . از وقتی اونقدر زمستان شده که باید چوب آتیش بزنیم  بادمجون هم میگذارم روی آتیش و دودی و مودی میکنم و اصلا یک وضعی . 

اصلا نشنیدم که چه آهنگی بود فقط احساس کردم لازم است صحنه را پر کنم ! این شد که از اشپزخونه پریدم وسط . بعد دوستمان خندید و گفت : فقط دمپایی هات ! که دیدم با همان دمپایی های پلاستیکی سفید که وقت های خیلی راحتی و ریلکسی و قاعدتا تنهایی پام میکنم آمدم وسط که ترکیبش با آن دامن کرپ مشکی و لباس حریر سفید مجلسی یک چیز مضحکی شده بود که البته مانعی برای من نبود ! پنگوئن پرید توی اشپزخونه و صافی برنج را آورد و تهش را گذاشت زیر گردنش و دسته اش را گرفت و با کنترل تلویزیون شروع کرد در دنیای خودش ویولون زدن ( آره بچه مون ازین خلاقیت ها از خودشون میده ! ) . بعد که همه حسابی خندیدند همسرم با اشاره به ویولن آبکشی و دمپایی های پلاستیکی من گفت : تیم خوبی هم هستید .. !


بعد من پرت شدم به هزار سال پیش . این خاطره را به کلی انداخته بودم یک گوشه ی تاریک . بعد از ظهرهای تابستانی بود . خواهرم روی میز آشپزخونه آهنگ می‌زد و من که احتمالا چهار ساله بودم یا شاید پنج ساله وسط همان آشپزخونه می رقصیدم ( خب بله من از شکم مامانم که دراومدم درحال رقصیدن بودم ! ) . مامانم هم همیشه میگفت : تیم خوبی هستید . اگه برید کوهسنگی کلی پول جمع میکنید :) 

در طول این سی و اندی سال زندگی پربارم هیچ وقت یاد این خاطره نیفتادم . چیز مهمی هم نبوده که به یادم بمونه . مثل خیلی دیالوگ های بی اهمیتی که بین مادر و بچه ها و بقیه ی اعضای خانواده هست . کی همه ی اینها رو به حافظه اش میسپره ؟! اما دیشب یک طوری پرت شدم به این خاطره و بعد متعحب شدم که این کجا بود اصلا ؟! که به آرامی با دمپایی های پلاستیکیم آمدم یک گوشه و رفتم توی خودم و اصلا یادم از ماست و بادمجون و مهمان ها و همه چیز رفت . فکر کردم چقدر دلم برای مامانم و خواهرم ( که تمام عمرم باهاش مشکل داشتم ) تنگ شده . اینقدر تنگ شده که از یادآوری خاطرات هزارسال پیش که هیچ کس براش مهم نیست هم خوشحال میشه . یک طوری خوشحال انگار که مثلا اون عروسکِ عروسِ بچگی هام رو از یک جایی پیدا کردن و بهم دادن . به همین اندازه ذوق زده ام . حتی فکر میکنم شاید آلزایمر گرفته بودم و حالا شفا پیدا کردم ! یک حسِ این طوری ای خلاصه . 

  

بلیط گرفتیم برای دوماه دیگه . اگر کرونا یک جهش خرکی نداشته باشد و باز همه چیز را بهم نریزد و هیچ خر دیگری هم پیدا نشود دو ماه دیگر می توانم بساط ماچ هایم را پهن بکنم روی همه و بپرم توی بغل شان . اکسی توسین هایم از الان توی هم وول میخوردند . بعد مادرم . مادرم سه ماه است که هربار ، بدون اغراق هربار که باهم صحبت کردیم یک جایی وسط حرف هامون که هیچ ربطی هم نداشته یهو گفته : خب الان شما بلیط رزرو کردین ؟ و من گفتم نه هنوز . و اون هم گفته : آها .. خب حالا عجله ای نیست .. پر که نمیشه نه ؟! بعد که بهش گفتم بلیط گرفتم برای سیزده اسفند . میگه :‌ یعنی یه ماه چهل روز دیگه ، نه ؟ میگم : نه مادر من سیزده اسفند میشه دوماه دیگه . میگه همون چهل روز دیگه میشه حدودا !!!! واقعا دلم نیومد باورش رو خراب کنم و گفتم آره حدودا همون میشه که تو میگی ! 

خاک بر سر هرچه دوری و دلتنگی و زمستان و شبهای بلند و روزهای کوتاه است بشود . 


نظرات 5 + ارسال نظر
لیمو 8 خرداد 1401 ساعت 08:05

اعععععع دیدی گفتم میوه های یک درختیم؟؟؟ مشهد؟؟

اوهوم مشهد

در بازوان 17 دی 1400 ساعت 00:57

عه من اینجا رو چک نکرده بودم و این چند روز فکر می کردم تهران هم میای. یعنی چون سر راهه فکر کردم رد میشی قطعا و شاید یه کم وقت خالی داشته باشی.
(در این حد که توی این چند روز داشتم به چی بپوشم فکر می کردم:)))
الان این خندیدنم هیستریکه ها. یه چیزی تو مایه های این که تو پست آخر گفتی


خیلی بد شد چون خودم یک سال برنامه ریزی کرده بودم براش
حالا نمیدونم یهو دیدی پا شدم اومدم چون یک ماه اونجاییم و فک کنم کم کم همه خسته بشن

زری.. 14 دی 1400 ساعت 20:37 http://maneveshteh.blog.ir

عزیزم انشاالله به دل خوش و سلامتی

مرسی عزیزم لطف داری

در بازوان 14 دی 1400 ساعت 11:38

هوووررریااااا به سیزده اسفند
به سلامتی و کلی خوشی عزیزم

مرسی فدای تو بشم
تو نمیدونی شاید خدای تو بدونه که من چقد دلم میخواست تهران هم بیایم

نسیم 14 دی 1400 ساعت 08:08

این دو ماه میگذره با خوبی و آرامش
حتما مطمئنم
و تو میای میری توی بغل مامانت که بهترین بغل دنیاست

ایشالا
مرسی عزیزم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد