چاله های ونوسی

در آستانه ی یک فروپاشی در پینترست در حال چرخیدن بودم . قبلا گفته بودم که پینترست با همه ی جاهای دیگر فرق دارد و برای من مثل حیاط خانه ی پدری ام است ؟! خلاصه کاملا مصرف کننده اش هستم .

بعد یک مقاله آورد جلو چشم‌هایم که با این عنوان که اگر شما Venus holes دارید آدم اسپشیالی هستید ! 

حالا نه تنها از آستانه ی فروپاشی از اینکه آدم اسپشیالی هستم آنهم بابت همچین چیزی ! فاصله گرفتم بلکه هر لحظه هم حالم دارد بهتر می شود .

الف ب یک تکه کلام داشت که وقتی سوالی را از ما می پرسید و ما درست جواب نمی دادیم و حتی یک جورهایی سوتی هم می دادیم ( که تقریبا شامل همیشه ی اوقات می‌شد ) لبخند تمسخر آمیزی میزد و با لحن جالبی می گفت : عی( ای) جان ! 

حالا که هر لحظه دارم بهتر می شوم نمی دانم چرا قیافه اش توی چشمم و آن “عی جان” هایش توی گوشم است ! 

Love can not live where there is no trust

این روزها و روزهای قبل خیلی مراقب بودم و نشسته بودم مثل یک تماشاگر خودم را نظاره می کردم . همه ی جزییات خودم را و برای این کار یک دلیل محکم و مهم داشتم . پنگوئنم به شکل عجیبی رفتارهای من را با تمام جزییاتش تقلید می کند . جزییاتی که وقتی در او می بینم انگار که در محشرم و فیلمی از خودم را جلوی رویم پخش کردند  . همان قدر هم نگران درک و تجربه ی او از همه ی چیزهای اطرافش هستم . یکی از آن چیزها "اعتماد" است .  اعتماد از آن چیزهاست که بعضی آدمها با خودشان دارند و می توانند آن به دیگران هم ببخشند و بعضی هم ندارند و حتی می توانند اعتمادی که بقیه خودشان برای خودشان ساختند را هم ویران کنند . 

تقریبا تمام چالش های ما از روزی که تنها شدیم شروع شد . وقتی پنگوئنم با من به حمام می آمد و هنوز پنج دقیقه نشده با جیغ و فریاد بیرون می رفت . اما پیش از آن با پدرش به حمام می رفت و بعد از یک ساعت که صدای غش غش خنده اش می آمد ، کثیف تر از وقتی رفته بود ، بیرون می آمد ! وقتی تنها شدیم فهمیدم اینطوری نمی شود و ما باید در حمام رفتن با هم به یک تفاهم برسیم . تصمیم گرفتم یک مدت با هم برویم و من هیچ جایش را نشورم و فقط بازی کنیم . اوایل با یک حالت تدافعی می آمد و منتظر بود که من یک سطل آب روی سرش خالی کنم و یا بیفتم به بدنش تا تمیز بشود . کم کم فهمید قرار نیست به جز بازی کار دیگری بکنیم . این بود که با خنده و شوق از آمدن به حموم استقبال می کرد و هربار ازش می پرسیدم : خب دیگه بریم بیرون ؟ می گفت : نع ! دقیقا در همین روزها از یک طرف از اعتماد که به من پیدا کرده بود کیف می کردم . از حس خوبی که برایش ایجاد شده بود و از یک طرف نگران این اعتماد بودم . می دانید حس شازه کوچولو را داشتم وقتی روباه بهش گوشزد می کرد که هرروز سر ساعت میای و فقط کمی نزدیک تر میشینی . بلاخره ما یک روز باید سر و بدن مان را می شستیم و من می ترسیدم زودتر از موعد بروم سراغ این مرحله به اندازه ی کافی صبور نباشم و بعد تمام اعتمادش را خراب بکنم . می دانید یک حس عجیبی داشتم انگار که با یک بلور گران قیمت طرفم که اگر فقط کمی بی دقتی بکنم می افتد و هزار تکه می شود . بلاخره البته با شیوه های خودم  بهش نشان دادم که چطور وسط بازی هایمان بدن و سرمان را هم بشوریم و حالا او خودش می آید روی پاهایم می نشیند و می گوید : شَرَمُ و بِشششوو ! و من بعد از اینکه میمیرم برایش سرش را می شورم و فکر می کنم این اعتمادش را باید بگذارم روی چشم هایم  چرا که یکی از دلنشین ترین تجربه های هردوی ماست  . 

حالا که این ها را می نویسم  والتز شوپن در لامینورهم توی گوشم پخش می شود و یک جور همخانیِ تصادفی قشنگی است به نظرم . اعتمادِ خوب ساختن و مراقبش بودن و پیانوهای شوپن . 

از اردیبهشت کرونا

پس از حدود نود روز در خانه شام و نهار پختن امروز می توانم بگویم که بلاخره دارم خودم را توی آشپزی پیدا می کنم  .اینقدر هر غذایی را درست کردم که دقیقا بدانم کدام یکی ترکیب و اندازه ی ادویه هایش باید چقدر باشد و کدام یکی باید چقدر آب داشته باشد تا جوری بپزد که جا بیفتد و آش رشته .آخ آش رشته  یکی از محالات زندگی ام بود . یعنی هیچ ایده ای نداشتم که این آش رشته را اصلا باید از کجا شروع کرد ! ولی خب حالا جوری آش بار می گذارم که برای در و همسایه هم می برم . حتی همین املت . حالا همه فکر میکنند املت هم مگر ترفند دارد ؟ باید بگویم بله . اتفاقا املت هم اگر روغنش به جا باشد و تخم مرغش خوب بپزد و یک سرقاشق رب گوجه هم داشته باشد با بقیه ی املت ها فرق می کند .  یعنی حتی دارم در مربای توت فرنگی و خیارشور انداختن هم به سبک خودم می رسم . 

یک جورهایی برای خودم خیلی خنده دار است اما هربار قوطی روغن رو به اتمام می رود با خودم فکر می کنم در غیر از این شرایط هر دو سه ماه یک بار با این پدیده رو به رو می شدم و حالا تقریبا هر دو هفته . از ویژگی های ته تغاری بودن است دیگر . همه یک جوری به آدم سرویس می دهند که کاملا لوس و ننر بار می آیی ! بعد در مواجه با روزهای این چنینی اول از پا درمی آیی و فکر میکنی کارت تمام است اما یک روز بلاخره سوراخ دعا رو پیدا میکنی! و به خودت می گویی : خب دوران مفت خوری دیگر تمام شده ! اگر این وضع نبود مدارس که تعطیل میشد دو سه روزی پیش مادرم بودم ، دو سه روزی پیش خواهرم و بقیه اش را هم پیش برادرم . یعنی معده ام را می گرفتم دستم و می رفتم مهمانی . بقیه هم وظیفه ی خودشان می دانستند یک جوری من را از آشپزی و کار خانه معاف کنند . البته به عنوان یک ته تغاری هنوز هم در حال سرویس گرفتن هستم و یک روز یکی برایم دلمه می آورد و یک روز یکی برایم نان می آورد  و یک روز شیرینی و کیک ولی خب همه می دانیم اوضاع دیگر هیچ وقت مثل سابق نمی شود .

و وقتی رسیدم به اینجا تلفن را برداشتم و تکست زدم که : می دونی من بدون تو می تونم زندگی کنم و هیچ مشکلی هم نداشته باشم . اما دلم می خواد با تو زندگی کنم . و بعد فکر کردم زنی با کلی ادعا در آشپزی که می تواند بوی پیازداغ بدهد و جملات عاشقانه هم بگوید چه جور زنی است آیا ؟! و از تصور خودم در این قالب خنده ام گرفت . آلمانی ها یک جمله دارند که می گوید:

Liebe geht durch den Magen

به این معنی که عشق از معده ی آدم رد می شود و منظورشان این است که کسی که آشپز خوبی است می تواند در بقیه احساسات خوب و عاشقانه ای ایجاد کند و به این نتیجه رسیدم زن عاشقی که بوی قورمه سبزی می دهد خیلی هم بد نیست احتمالا . توی همین فکرها بودم که او جواب داد : تو تازه به این نتیجه رسیدی ؟! خسته نباشی ! من از وقتی تو رو دیدم فهمیدم نمی تونم یک دقیقه بدون تو زندگی کنم ! 

درضمن منم بدون تو میتونم زندگی کنم . 

من هم داشتم می رفتم که یه چیزی بگویم در جواب اینکه “نمی تواند یک دقیقه بدون من زندگی کند”  اما دیدم با این حرفم رکورد فاصله ی بین حال و هوای عاشقانه و دعوایی مفصل را می شکنیم . پس حرفم را توی دهنم قورت دادم . بلاخره در مدیریت رابطه هم دارم خودم را پیدا می کنم . درباره ی آن هم باید بعدا بنویسم . 

تا بعدا . 

از هر دری سخنی

دوباره ریزش مو . برای سومین بار در تمام زندگی ام . در حالت معمولی اگر موهایم را بکشم هم کنده نمی شوند اما حالا دستم را میکنم توی موهایم وبیرون که می آورم یک مشت مو هم توی مشتم هست . اولین تجربه ی این چنینی ام یک ماه بعد از شنیدن خبر بیماری مادرم بود ، دومین بار یک ماه بعد از زایمان و حالا نمی دانم چند ماه بعد از تنها زندگی کردن و تا خرخره مسئولیت بودن ، یا نمی دانم چند ماه بعد از آمدن این بیماری عجیب و غریب و عوض شدن تمام سبک زندگی ام یا چند ماه بعد از تعطیلی سفارت و نوعی لنگ در هوایی تا زمانی نامعلوم یا چند ماه بعد از شنیدن خبرهای تاسف بار از وضعیت مملکتی که در آن زندگی می کنم . ترجیح می دهم این لیست را همین جا تمام کنم . 

موضوع این است که هیچ وقت توی زندگی ام دوست نداشتم فکر کنم که " کاش این روزهایم بگذرند " . دوست داشتم زندگی را به هر شکلی که هست تجربه کنم و دنبال زود تمام شدنش نباشم . حالا هم راستش دارم تمام تلاشم را می کنم اما شب که می خواهم بخوام با خودم می گویم : چه خوب که امروزم تموم شد ! یک جوری دنبال اینم که روزها زودتر شب بشوند و شب ها زودتر صبح  . نوعی بطالت افسرده طور . حالا می خواستم بگویم این هم یکی از نشانه های افسردگی است اما پشیمان شدم . در هر صورت چیزی در رفتار و اندیشه ام عوض نشده اما مطمئنم یک چیزهایی یک جاهایی عوض شده که موهایم اینطور می ریزند . اگر بخواهم خیلی شاعرانه به خودم نگاه کنم و برای خودم چیزی بنویسم باید بگویم خزان زودهنگامی را یادم می آورند این ریزش موهایم !  خزانی که البته طلایی هم نیست و قهوه ای تیره است ! 

اصلا می دانید موهایم شده اند مایه دق چون به مرحله ای رسیدند که نه مثل آدم جمع می شوند آن بالا و نه می شود رهایشان کرد آن پایین . این همان مرحله ی گوه خوری بعد از کوتاه کردن موهاست که من هربار دچارش می شوم و باز فراموش می کنم . دم عیدی هم یک رنگ تیره گذاشتم روی سرم که الان همان هم شده مایه ی دق ام ! یعنی الان یک جوری با موهایم مشکل پیدا کردم که یا عنقریب با یک شماره ی چهار می روم توی موهایم ! و یا یک رنگ روشن تری می گذارم تا خزانم شکل زیباتر و شاعرانه تری پیدا کند ! که البته هرکدام از این راه ها را که بروم باز هم شب که بخوابم خوشحالم که یک روز دیگر هم تمام شد !

امروز هم تلفن را برداشتم که زنگ بزنم به موسسه ی زبان و بگویم بابا این چه وضعی است که فهمیدم امروز جمعه است و بنده هم مثل حسنی جمعه یاد درس و مشق افتادم ! راستش من دیگر امیدی به الف ب و کلاس آلمانی ندارم و اصلا نمی دانم دارد چیکار میکند . حوصله ی اش را هم ندارم و حدس می زنم چرا نمی آید مثل بقیه کلاسش را آنلاین پیش ببرد . چون از آن مدل آدم هاست که باید توی بقیه ی آدم ها وول بخورند و با بقیه معاشرت کنند و هی خودشان را به بقیه ثابت کنند . آن بقیه هم می دانم چرا پیگیر کلاسی که نصفه و نیمه رها شد نیستند . چون 49 درصدشان آمده بودند شوهر پیدا کنند و اگر پیدا میکردند گور بابای مهاجرت ! همینجا به خوبی و خوشی تا آخر عمر زندگی می کردند ! و 49 درصدشان هم دنبال دوست دختر بودند که آن را هم مثل شوهر توی کلاس آنلاین نمی شود پیدایش کرد . آن دو درصد هم من هستم و میم پ . راستش من هرروز به معنی واقعی کلمه قورباغه ام را قورت می دهم و یک ویدئوی یوتیوب می بینم و اندکی هم چیز می خوانم اما به راستی سرنوشت این زبان برایم در هاله ای از ابهام است . 

اما یک چیز مهم می خواهم بگویم و آن اینکه با همه ی این اوصاف به شدت به آینده امیدوارم و این احساس را گذاشتم در بهترین گوشه ی قلبم و چنان هرروز ازش مراقبت می کنم که انگار باارزش ترین چیز زندگی ام است . با ارزش تر از عشق حتی . 

برای گرمای زودهنگام

امروز چشم باز کردم و دیدم هوا اینقد گرم شده که باید بروم زیر دوش آب سرد و رامپر پوشان توی خانه باز احساس گرما بکنم . ناگهان زود دیر شد . توی مجله ی ناداستان چشمم افتاد به مطلبی از آنتونی بوردن . دو سال پیش همین روزها بود که خودکشی کرد . به بهانه ی مرگ خودخواسته اش مطلبی نوشتم و دادم به روزنامه ای که آن زمان زیاد برایشان کار می کردم . گفتند یکم دیر فرستادی و حالا از مرگش خیلی گذشته . یک نفر از یک مجله ی مرتبط دیگری چندی قبلش مطالب هفتگی من را که برای روزنامه می نوشتم با اجازه ی خودم کپی کرد . مطلب آنتونی بوردن را به او دادم و او هم استقبال کرد و بلاخره آنتونی بوردن روی زمین نماند ! این آخرین همکاری ام با همه جا بود . دوستم که سردبیر آن روزنامه هست چند بار دیگر پیشنهاد داد که برایشان چیزی بنویسم . پنگوئنم دنیا آمد و زندگی شکل دیگری شد . دو سال گذشت . این روزها دور خودم می چرخم و هیچ کاری نمی کنم . حالا من می گویم افسردگی و هیچ کس تصور درستی از آن ندارد اما واقعا حال ناجوری است و من قصد ندارم بیشتر از این توضیح بدهم . دنیا همیشه به سمتی می رود که برای روزهای گذشته ، هرچند مزخرف، حسرت بخوری . برای زندگی معمولی ای که در آن بتوانم پنگوئنم را ببرم ساعت‌ها توی پارک و باغ وحش بچرخانم و هر آخر هفته یک جایی دعوت باشم حسرت می خورم . برای خیلی چیزها که فکرش را هم نمی کردم یک روز برایشان دلتنگ بشوم . برای اینکه اینقدر وقت داشته باشم که مفت و مجانی برای روزنامه ای مطلب بنویسم . حالا برای هیچ جا مفت و مجانی کار نمی کنم . خاصیت دهه ی چهارم زندگی است لابد یا خاصیت مادر شدن 

توی فکرم که گلدان خالی سبز را شب بوی سفید بکارم و بعد به یاد حیاطی که درخت انجیر و انگور داشت بویش بکشم . فکرهای عجیب و غریبی این روزها به سرم می زند ...

آرزو میکنم هیچ وقت ناگهان زود دیر نشود .

darauf freue ich mich

با اینکه زبان فرانسه را بلدم و گاهی می نشینم پای رادیوهایشان و کیف می کنم از این فرهنگ و زبان آهنگین اما ایتالیا الویت اولم هست برای دیدن . دوست دارم دست کم یک سال توی یک روستای مصفای ایتالیایی زندگی کنم و با اینکه در تمام سال‌های معلمی ام ، رویای معلم بودن نداشتم آنجا دلم می خواهد معلم باشم . توی تاکستان هایش قدم بزنم و به تفاوت خورشید آنجا و بقیه ی زندگی ام فکر کنم ( که تفاوتشان زیاد است ) . دلم می خواهد ببینم آنجا چه بویی دارد . بوهای زیادی را متصور شدم و دل توی دلم نیست بوی اصل کاری را بشنوم و ببینم  ‌زندگی آنجا چه رنگی است . بعدازظهرها بنشینیم توی حیاط مان که پشت بام خانه ی دیگری است و برای پنگوئنم بگویم که زندگیِ خاکستری را باید با رویاهایش رنگی بکند . بهش بگویم که زن ها دو دسته ان : آنها که دوست دارند مثل مادرشان باشند و آنها که اصلا دوست ندارند شبیه مادرشان بشوند و ببینم او جزء کدام دسته است . حتما بهش نمی گویم که سالها دغدغه ام این بوده که او جزء دسته ی اول باشد . 

آلمانی ها یک چیزی دارند که می گویند مثلا  هفته ی بعد به اسکی می رویم . حالا با این می توانیم تمام هفته را خوشحال باشیم . افعال sich freuen را می گویم ( برای اهل فن اش ) . این داستان ایتالیا و غیره هم بخشی از چیزی است که Darauf ! می توانم تا آینده ی نامعلومی  خوشحال باشم . خیلی خوشحال ‌‌و می دانید خیلی به این فکر می کنم که برای لمس تن عشق کسی باید ، باشه باید که رویاهات رو بشناسه و زندگیش همرنگ تو باشه . 

نه چون من به چشم یک نفر در پنج هزار کیلومتری ام ، به خوشگلی زنی در نمیدونم چند هزار کیلومتری ام هستم ، چون ما می تونیم حال همو خوب کنیم :)

The_Gypsy_Queens#
 l'italiano#

در رقابت با طلا

شماره ی هجده از رژلب موردعلاقه ام قبل از عید ۹۴ هزار تومن بود ، بعد از تعطیلات ۱۰۲ هزار تومن ، هفته ی پیش ۱۰۷ هزار تومن و امروز ۱۱۵ هزار تومن . دارم به احتکارش فکر می کنم! و جالب اینکه این سیر صعودی را فقط همین شماره هجده داشته و بقیه ی شماره ها در همان ۹۴ هزار تومن مانده اند . 

حالا من مشکلاتی دارم و باید همین مارک را بخرم . بقیه ی دنیا چشون شده که قفلی زدند روی این مارک و این رنگ  ؟!

اینها همه تصاویری آخرالزمانی است ! 

اردیبشهت از این روزها هم دارد !

دقیقا ساعت نه و بیست و چهار دقیقه ی همین امشب کم آوردم . شاید هم کمی از پیشترش . آمدم نشستم یک گوشه و گریه کردم . همه ی کاری که می توانستم بکنم . ساعتی قبلش پنگوئنم را بردم توی خیابان بچرخانم . نمی دانم بعد از چند روز . می دانم اینقدر گذشته بود که فراموش کرده بودم اکتیویتی ای به نام  پیاده روی هم وجود دارد . اما درست مثل آدم فضایی ها بودم که تازه پا به زمین گذاشتند و به همه چیز و همه کس بی اعتماد هستند اما از بوی اقاقیا در کوچه ها هم لذت می برند . پیشترها در دوره های از زندگی ام نشانه های از وسواس را بروز داده بودم و حالا چیز غیرقابل کنترلی شده . تمام روز در حال داد زدن سر پنگوئنم هستم که " دستتو تو دهنت نکن " . نمی دانم بچه ها از چه سنی می فهمند که جای دست توی دهان نیست ! دستهایم چند سالی پیر شدند اینقدر که شستم و شستم و شستم . با این سطح وسواس با اصرار رفتم دوستانم را ببینم و بعد نشستیم روی یک زیرانداز یک متری توی حلق هم ! همانجا گفتم که فکر می کنم افسردگی گرفتم . آنها هم گفتند خب حق داری ! سخته واقعا !  از این جمله متنفرم . به همین دلیل معمولا این حرفها را با کسی نمی زنم . به سین هروقت بگویم احساس می کنم افسردگی دارم یک لیست از راهکارهای مقابله با افسردگی را طبق آپدیت آپریل 2020 تقدیمم می کند و من احساس می کنم خب هنوز راهی هست برای ادامه ی زندگی . اما نود درصد بقیه همین را می گویند : خب حق داری ! سخته واقعا ! 

فک و فامیل هم هرروز قرار می گذارند یک جایی در طبیعت که هنوز قسمت نشده بروم توی حلق آنها اما اگر بروم قطعا درباره ی افسردگی ام چیزی نخواهم گفت . گردن و کتف چپ ام چند روز است حالتی از گرفتگی دارد که این هم احتمالا ناشی از استرس و فشار روانی و این چیزهاست . احساس می کنم تمام دنیا ایستاده مقابلم . بعد با همه این ها وقتی خواستم پنگوئنم را از کالسکه اش دربیاورم شروع کرد گریه سر دادن که برنگردیم به خانه و قال و قیلی در شانِ سن و سالش نشان داد و اینقدر این کار را ادامه داد که باجی به بزرگی گوشی ام بهش دادم ! احساس کردم توان ندارم با او هم مقابله کنم وقتی همه ی دنیا هم در حال جنگیدن با من است . بعد هم پیغامی دادم و گفتم : برگرد . شاید بهتر باشه یه وقت دیگه برای رفتن اقدام کنیم . البته ما اگر در بعضی چیزها مکمل هم نباشیم در انرژی کاملا مکمل هم هستیم و درست وقتهایی که من خالی کردم او پرِ پر است و برعکس . برای اثبات این که نیمه ی گم شده ی من هست هم گفت :  توی صحنه ای که سراسر آش نذری است باید اون نخودی باشی که میاد زیر دندون همه ی اونایی که میخوان سد راهت بشن ! راستش  الان بیشتر احساس می کنم اون نخودی هستم که له شده و رفته پایین و داره هضم میشه ! البته یک خوشحالی پنهان دارم ته وجودم . خوشحال از اینکه برای یک بار هم که شده بدبختی فقط برای ما نیست و همه ی دنیا درگیر شدند . خوشحالی از اینکه آدمهای زیادی توی دنیا دچار وسواس های فکری من شدند . اما این خوشحالی ها دردی از درهایم درمان نمی کند . هنوز درونم همه چیز ناامید و سرد و خسته از جنگیدن است . 

ترکیب طلایی

می چسبه به پاهام وقتی پای گاز هستم .بشکن می زنم و برایش می خوانم :

چشمون سیاهت منو جادو کرده 

مژگون بلندت گونه جارو کرده 

کمرش رو تکون میده و غش غش می خنده . نمی دونم چرا می خنده . 

می تونم برای خنده هایش بمیرم . برای یک ثانیه خوشحالی اش و به این فکر می کنم که جادویی ترین ترکیب زندگیم چشمون سیاه و موهای بوره :)

Eco friendly lifestyle

پس از ساخت شوینده های دست ساز خودم ، ایجاد کمپوست از زباله های تر ، ترکیب روغن های مختلف و درست کردن مرطوب کننده و کرم های مناسب صورتم ، نخریدن محصولات چرمی برای مدت طولانی و اخیرا روی آوردن به کتابهای الکترونیک فک کنم دیگه وقتش رسیده گیاه خوار شدن رو شروع کنم و یک وگان واقعی بشوم . 

فصل آغاز من و تو

یک روز داستان زنی را می نویسم که وقتی انگشت هایش به خاک می خورد درختی می رویید یا گلی . بسته به اینکه توی ذهن زن چی می گذشت گل ها ‌‌و درخت های متفاوتی می رویید و زن  تمام زندگی اش پی پیدا کردن این بود که رنگ بنفش  و درخت سرو و بقیه از کدام فکرهایش ناشی می شوند . اما عمرش فقط به این رسید که بفهمد هربار به عشق فکر می کند درخت اقاقیا از دست هایش می 

روید . 

ویرجینیا وولف در بهار

امیدوارم هرطور شده آنقدر پول به دست بیاورید که بتوانید سفر کنید و دنیا را ببینید ، درباره ی گذشته و آینده جهان تامل کنید . درباره ی کتاب ها خیال پردازی کنید و در گوشه و کنار خیابان پرسه بزنید و بگذارید نخ ماهی گیری فکرتان به اعماق رودخانه برود . 


هرروزش را باید نوشت

یک جورهایی اینقدر خوشحالم که بعضی وقتها می ایستم و با خودم می گویم : نکند مُردم ! اما می دانم نمردم  . حدس بعدی ام این است که حتما خوابم . یکی می زنم روی پاهایم و هیچ اتفاقی نمی افتد . مدتهاست دارم با خودم کلنجار میروم و سفت و سخت برنامه ی شخصی ام را پیاده می کنم و حالا دارم نتیجه اش را می بینم که فراتر از تصورم است . حالا اینکه به ثمر نشستن تلاشهایم مصادف شده با این حال و هوای خوش هم خودش چیز میمون و مبارکی است . 

حالا خدا هم یک موهبتی به ما داده و آن شامه ی قوی است . یک جوری قوی که تمایز آدمها و مکان ها و اشیا برایم بیشتر با بوهایشان است . پنگوئنم این روزها بوی دختر بچه های دو ساله ی تابستانی را می دهد که البته هیچ دختر بچه ی دوساله ای در تابستان برایم این بو را نمی داد! یا شاید هم همه ی دخترهای دو ساله تابستان که می شود این بو را می دهند و من که از تمام عالم فقط بچه ی خودم را دوست دارم و با هیچ بچه ی دیگری نمی توانم ارتباط برقرار کنم دچار این توهم شدم . آخ چه توضیحات بیهوده ای دادم ! خلاصه خیلی می ترسم که سال دیگر این بو را ندهد چون سال پیش نمی داد ! و اینقدر خوشایندم هست که روزی هزار بار مثل گربه ها خودم را می مالم بهش و او هم که بدش نمی آید دل به دلم می دهد . پوست لطیفش با پیراهن های خنک و این بوی تابستانی پدیده ی دل انگیز این روزهایم است .  

و بعد می رسم به رنگ ها . برایش یک بسته مداد شمعی خریدم و او با سرعت شگرفی هرروز دفتر نقاشی اش را رنگ می کند و چون نمی داند باید چکار کند هرجایش را یک رنگی می کند و به نظر من این صفحات هرکدام رنگین کمان های زیبایی هستند . با رنگ زرد که رنگ مورد علاقه اش است خم می شود روی دفترش و بعد نور خورشید با موهای طلایی اش ترکیب درخوری می شود و یک طیف طلایی درست می شود . من با دقت تمام رنگ هایش را از هم تفکیک می کنم و دلم می خواست دوربین عکاسی ای داشتم با قدرتِ چشم هایم که بعدها نشانش بدهم که چقدر برایم زیبا و دلفریب بود . در حقش کوتاهی کردم که این روزهایش را ثبت نکردم . چون تاب ندارد یک دقیقه جلوی دوربین بایستد و اساسا خسته ام می کند ! 

خلاصه در ترکیب رنگ ها و بوها غوطه می خورم و یک طوری احساس خوشحالی می کنم که هر لحظه می ترسم یک نفر از خواب بیدارم کند ! 

پی اس شماره ی یک : هرچه تلاش کردم ناطور دشت نشد آن چیزی که باید می‌شد و افتاده توی پاتختی ام و خاک می خورد اما به جای آن ویرجینیا وولف دقیقا همان چیزی است که باید باشد . 

پی اس شماره ی دو : زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی “اکنون” است .