خلاصه مطمئن بودم نارنجی نیست اما به دلم نشسته :) 

می خوام یکم از طنزهای زندگیم بگم حالا که اوضاع قرار نیست بهتر بشه .

چند روز پیش رفتم خرید . به این شکل که از دو روز قبل به مغازه هایی که میخواستم برم فکر کرده بودم و جاهای پارک احتمالیِ نزدیک شان را پیدا کرده بودم و تخمین زده بودم که از کدام مسیر بروم که از نزدیک هیچ موجود زنده‌ ای هم عبور نکنم ! و حتی اگر دیدم صاحب مغازه ماسک ندارد و مغازه شلوغ است به مغازه های آلترناتیو و جا پارک های آلترناتیو و مسیرهای آلترناتیو هم فکر کرده بودم و این کار را تا سه مغازه انجام داده بودم ! خلاصه پا شدم و در ساعت پنج عصر که دمای هوا ۴۲ درجه بود به اولین مغازه رسیدم که چشم بند بخرم . مغازه دار یک سری چشم بند گذاشت مقابلم که طرح دار بودند و خیلی گوگولی مگولی . من هم با بیشترین سرعتی که می توانستم گوگولی مگولی ترین اش را انتخاب کردم و گفتم : خب اینا چنده ؟ 

گفت : ۶۸ هزارتومن ! 

یعنی شما این رقم را به بچه ی شش ساله هم میگفتی دمش را می گذاشت روی کولش و فرار می کرد . من هم همین کار را کردم فقط دمِ در که رسیدم برگشتم و گفتم : میدونید اینا توی نت ۳۸ تومنه ، من جای شما بودم حداقل میگفتم ۴۸ ! و بعد کالای موردنظر را بدون هیچ طرح گوگولی ای از آلترناتیو دوم به قیمت ۱۱ هزار تومن خریدم ! 

مغازه بعدی لباس زیر فروشی بود . رفتم توی مغازه ای که همیشه ازش خرید میکردم . دیدم یک شیشه کشیدند از این سر مغازه به آن سر مغازه . بعد خانم مغازه دار با یک مایع “سیف” آمد استقبالم و گفت : لطفا دستاتونو با این ضدعفونی کنید . گفتم :با سیف؟! گفت : دیگه فعلا همینو داریم تو مغازه . گفتم خانم من دستامو با این اسپری الکل که میبینید اینقدر ضدعفونی کردم که دستام دائم الخمر شدند . اما حالا به خاطر خیال جمعی شما بازم می زنم . دستام راستش اینقدر الکل خوردند که به زودی بالا میارن از این حجم الکل . خلاصه در آنجا با ارقام جدید و نجومی از لباس زیر رو به رو شدم که برایم تازگی داشت اما اینقدر فضای مغازه ایمن بود که دلم نمی آمد دست خالی برگردم . 

شب که رسیدم خونه همسرم گفت : عصری اینقد زود زود برام اس ام اس میومد که فک کردم حساب هک شده ! می خوام بگم اونو ول کنید که من با چه سرعتی از این مغازه به اون مغازه می رفتم و چیزی می خریدم و خودم هم نمی فهمیدم ، اینو بچسبید که شوهر من هنوز اس ام اسای حسابش رو بعد ازاین همه وقت اونم در یک بلاد دیگه دریافت میکنه و من تا اون لحظه اینو نمیدونستم ! 

به پنگوئنم میگم :

جیگر مامان کیه ؟ 

میگه : من .

بعد که کلی ذوق میکنم برای شنیدن این کلمه که دو سال منتظرش بودم میگم : عسل مامان کیه : 

میگه : مهیار ( پسر دایی اش ) 

میگم : نه اشتبا گفتی ، عسل مامان کیه ؟ 

میگه : پریسا ( دختر خاله اش ) 

میگم : نه بازم اشتبا گفتی عسل مامان کیه ؟ 

میگه : مینا (خاله اش ! وی خاله اش را به اسم کوچیک صدا میزنه چون نمیتونه بگه خاله ! )

میگم : نه یکم فک کن . عسل مامان کیه ؟ 

میگه : بسّتو ! و یک لبخند شیطانی روی لباشه . تازه اونجا می فهمم که کلا سر کارم ! 

بهش میگم : اسمت چیه ؟ 

میگه : بَسّتو ( به معنی بستنی ! )  ! 

میگم : اسم تو بستنیه آخه؟! بعد ریز ریز میخنده و مطمئنم خودش هم متوجه اشتباهاتش میشه . دوباره میگم اسمتو بهم بگو 

میگه : شیر !

میگم : عزیزم اسمت چیه ؟

میگه : دَسا ( به معنی غذا! ) ! 

میگم ؛ اوکی حق داری اسمت سخته هنوز برات !! 


پنگوئنم به شدت به من وابسته شده . منم به اینکه اون به شدت بهم وابسته شده وابسته شدم ! 

برای اولین بار تو زندگیم میخوام دو سه تا رنگ رو با هم قاطی کنم و ببینم چی میشه . در حال سرچ بودم که چه واریاسیونی ! رو چقد بزنم به رنگم که به این ترکیب جالب رسیدم . میگه اگه میخواید موهاتونو به رنگِ شیرْ نسکافه ای بیسکویتی ! دربیارید این رنگ ها رو با این میزانها ترکیب کنید :

شیر نسکافه ای ۶۰ میل + بیسکویتی ۳۰ میل !!!!

من خنگم یا این رنگا واقعا وجود دارند و حتی ترکیبشون با هم یک رنگ جدید میشه که قابل استفاده روی کله ی مبارک هم هست ؟!

برای هزارمین بار از اول زندگیم اومدم به خواهری شانس بدم که هیچ وقت از هیچ امتحانِ حتی بیخودی سربلند بیرون نیومده بود و این بار هم مثل همیشه . فقط سرخوردگی من موند از چیزی که انتظار داشتم و هیچ وقت از اول زندگیم محقق نشده . حالا که بهش فکر می کنم نمی فهمم اصلا چرا این کارو کردم . چرا خواستم دوباره بهش فرصت بدم؟ چرا کاری که برای هیچ کس نمی کنم رو برای اون ، فقط به صرف داشتن یک نسبتِ خالی حاضرم هزاربار تکرار کنم ؟ 

برای هزارمین بار در زندگیم در برابر خواهرم رسیدم به این نقطه : اشتباه کردم و برای هزارمین بار دلم میخواهد در دورترین فاصله نسبت بهش قرار بگیرم .

با سردرد عجیبی بیدار شدم و وقتی هوشیار شدم تازه فهمیدم این دردِ دندان است :( حالا که خورشید درآمده و روز دیگری هم شده بگذارید کمی بد بگویم 

لعنت به این بیماری لعنتی 

لعنت به کسانی که مدیریت نمی دانستند و در جای مدیر نشسته اند 

لعنت به هرکه و هرچه برای جان آدمیزاد و هر موجود زنده ای هیچ ارزشی قائل نیست 

به نظر خودم بس است دیگر . همچین یکم خالی شدم ! 

تو این روزهای تاریک که تنهایی من هم عجین اش شده گاهی مثل حالا شبها بیدار می شوم و بعد نمیتوانم بخوابم . نمی دانم چرا تاریکی ها و تنهایی ها شبها پررنگ تر و عمیق تر می شوند ؟ امروز یک گلدان تازه خریدم وقتی همه می گفتند کار اشتباهی است . همه رفتن من را بیشتر از خودم باور دارند انگار ! من اما از این متنفرم که زندگی ام را بکشم روی دوشم به امید آینده . دلم یک گل تازه می خواست . مدتها بود . هرسال عید با هم می رفتیم و چندتایی گل می خریدیم . امسال را که همه می دانند چه وضعی داشتیم و داریم و آخ ... پس کی تمام می شود ؟ دست گذاشتم روی گلدانِ حنا با گل های نمی دانم چه رنگی . این یکی پر از غنچه بود اما حتی یک دونه هم گل نداشت . مرد گل فروش گفت باید گل هایش نارنجی باشد . گفتم همین را بگذار برایم . بعد گفت معلوم نیست ها ! گفتم اشکالی ندارد و توی دلم گفتم : چیِ زندگی معلوم است مگر؟  دلم می خواست به زندگی هم نشان بدهم که مهم نیست برای فردا و فرداها چی در چنته دارد . فولاد آب دیده شدم توی همین روزها . اینقدر که دست می گذارم روی ناشناخته ها و منتظر می مانم تا سوپرایزم کنند . 

گاهی شبها بیدار می شوم و می ترسم . از این تنهایی . از این روزهای سیاه و بعد تنها سلاحی دارم می دانید چیست ؟ خیال . خیال های سپید و آبی و صورتی . آنقدر خیال می بافم و خودم را غرقش می کنم که خوابم ببرد و خب همه می دانیم که فردا روز دیگری است .

تقریبا همه ی این روزها را پیش برادرم هستم . پسرش تنها پسری توی سن و سال خودش هست که به شدت دوستش دارم . یک جوری که هوای همه ی آدم های اطرافش را دارد و درست و حسابی است و خوش اخلاق است و من که کیف می کنم از بودن و حضورش . 

دستهای هنرمندش هم هر زمان می‌روم پیشش من را مهمان یک آهنگی می کنند . کاشکی خیلی مانا باشد حال و روزِ خوشش . 

این را سفارشی به خاطر من میزند همیشه :)

تو بغلم فشارش میدم و میگم :

میشه من یه ذره قربون شما بشم ؟ میشه من یه ذره جیگر شما رو بخورم ؟ و اونم میخنده و من فکر میکنم اگه پسر میشدم چه قابلیتی برای مخ زنی داشتم ! 

- نوشته ی اخیر “فهیم عطار” در اینستاگرام را خواندم و کیف کردم . خیلی کیف . قلمش مانا . 

- تمام زندگیم عاشق کیف بودم ! خیلی مسخره شاید باشد ولی من عاشق کیف هستم . بیشتر از هرچیزی کیف دارم و هرجاکه سفر رفتم به جای سوغاتیِ آنجا برای خودم کیف خریدم ! و حالا دست کم پنج ماه است که دست به کیف هایم نزدم . همه توی کمد خاک می خورند . این روزها بیرون که می روم فقط کارت بانکی ام را می برم و یک اسپری الکل . دلم برای کیف هایم تنگ شده . برای لمس شان . در آغوش گرفتنشان ! 


آنجا که بانو حمیرا گفتند :

من ازین شبا عشقمو میخوام 

من ازین روزا عمرو میخوام 

دیشب یک فیلم دیدم که اسمش هم یادم نیست ! تو یکی از شبکه های ماهواره ای بود و منم که دیدم بد نیست دنبالش کردم . داستان ازینجا شروع شد که یک کارگردانی توی هتل با یک دختر تن فروش قرار میگذاره اما ازش می‌خواد که باهم برم شام بخورند و وقتی برمیگردند ازش می پرسه : توی زندگیت دوس داری چیکار کنی ؟ دختره میگه : همیشه دوست داشتم بازیگر بشم اما پدر و مادرم مسخره ام میکردن . مرده بهش میگه : 

من بهت ده هزار دلار میدم . برو دنبال رویات و فقط با کسی بخواب که باهاش حس خوبی داری . 

دختره که فکر میکنه همه ی داستان شوخیه میگه : این شبیه یک معجزه اس و وقتی مقابل روانشناس اش نشسته از قول ادری هپبورن میگه : 

من به رنگ صورتی باور دارم . باور دارم خنده بهترین سوزاننده ی کالریه . من به بوسیدن باور دارم . بوسیدن بسیار . من باور دارم وقتی که همه چیز اشتباه از آب درمیاد قوی باشم . باور دارم که دختران شاد زیباترین دختران هستند . باور دارم که فردا روز دیگری است و من به معجزه ایمان دارم . من به معجزه ایمان دارم .

این دوری داره چیزهای جدیدی رو در ما به وجود میاره که سالها توی خودمون دنبالش بودم .

- اینم اون بخش مثبت قضایا 

-چند روزی هست که اینجا هوا به شدت پاییزیه . ابری و گاهی نم باران و نسبتا خنک . چیزی که از اوایل تیرماهِ اینجا کاملا بعیده . باورم نمیشه که چیزی به پاییز نمونده و ما هنوز اینجاییم و اون هنوز اونجا . امروز گفت که توی شرکتشون یک اطلاعیه گذاشتند که هرکس تصمیم داره تعطیلات تابستانی رو به خارج از اتحادیه اروپا سفر کنه باید حتما بعدش چهارده روز بره توی قرنطینه و این چهارده روز هم از مرخصی اش حساب میشه . این درست درحالیکه بود که ما شب قبل داشتیم حساب کتاب می کردیم که یک جوری این وضعیت رو دور بزنیم و حتی برای دوسه روز هم که شده بیاد اینجا . بیشتر برای تولد پنگوئنم . من هیچ برنامه ای برای تولدش نداشتم . راستش دلم می خواست حالا که پدرش نیست خودمون دوتا با هم تنها باشیم اما چند روز پیش خواهرم گفت که اِلا و بِلا ما میخوایم براش تولد بگیریم و خلاصه منو انداخت توی یک برنامه ی اجباری . میدونم دل توی دلِ پدرش نیست که بیاد اما چیزی که میدونم اینه که اگر واقع بینانه نگاه کنیم فعلا امکانش نیست و نمیدونم کی امکانش میشه . چند روز پیش بهش گفتم با این وضعی که پیش اومده سفارت حالا حالاها باز نمیکنه و هیچ معلوم نیست ما کی بتونیم بیایم . زد که اگه دو سه ماه دیگه درست شد که هیچی وگرنه من برمیگردم . نمیدونم چند درصد این حرفش واقعیت داشت . هرچی جلوتر میریم میبینم پتانسیل این رو دارم که بیشتر صبر کنم اما ادامه ی زندگیم اینجا نباشه و احساس می کنم این درست ترین تصمیم زندگیمه . 

-می خوام یه چیزی بگم که نشون بده چقدر دکتر لازم ام .

باید هفته ی پیش سه شنبه می رفتم دکتر اما پولش رو نریختم و نرفتم . منشی اش زنگ زد و گفت میتونم سه شنبه ی بعد سر همون ساعت برم و پولش رو قبلش بریزم و بهش خبر بدم . حالا موضوع پولش نیست . موضوع اینه که تا جایی که یادمه مطلبش کلا دومتر در یک متر بود و ما می نشستیم توی صورتِ هم و من وِر وِر حرف می زدم و او هم یک چیزهایی می نوشت . تمایلی ندارم بروم در این فاصله ی کسی ! یک همچین وسواسی گرفتم که به هیچ بنی بشری ( حتی خودم !) اعتماد ندارم ! 

-دیشب بلاخره تونستم فیلم " جهان با من برقص" رو ببینم . بلاخره به این خاطر که طی سه شب متوالی ، هرشب به لطف پنگوئنم فقط تونستم بخشی اش رو ببینم و بلاخره دیشب تموم شد . یک جورایی فیلم دیدن ام مثل کتاب خوندن شده . هروقت میتونم میبینم و هروقت نمیتونم قطعش میکنم و دوباره که میتونم ادامه اش رو میبینم . فیلمی بود که بعد از مدت ها دلم میخواست برم سینما و ببینمش که نشد و قرنطینه شروع شد . فیلم دوست داشتنی و لطیفی است . توصیه اش می کنم . 

زدم به خل بازی . البته یک جورهایی توی مودِ” الکی بگم جدا شیم / تو بگی که نمیتونم” بودم . چمی دونم . ازین مسخره بازی های زنانه . منتظر منت کشی و این حرف ها بودم . یهویی زدم کانال آخر و گفتم : اصلا این رابطه را نمیخوام!  و یک سری دلیل چرت و پرت هم آوردم  و بعد توی دلم گفتم : لال مونی بگیری ! الان خوبه تو جوابت بگه برو گمشو ، منم تورو نمیخوام ! و بعد هم غیابی طلاقت بده ( مریضیِ تا ته هر چرتی را رفتن ! ) خلاصه اولش یک دعوایی شد آن سرش ناپیدا ولی ته داستان چیز بدی نشد که البته چون خودم هم نفهمیدم این چه مودی بود که برداشتم آخرش هم نفهمیدم چطور خر شدم ! 

هشتگِ پی ام اس ! خاک تو سرت ! 

این پست سراسر ناله است

درست وقتی من در روزهای اوج ام هستم از در و دیوار خبرهای خوب و اتفاقات زیبا می شنوم . سفارت آلمان در ایران امروز خودش رو راحت کرد و طی اعلامیه ای گفت که تا اطلاع ثانوی تعطیله . به روندی که توش هر دو هفته یک بار میومد و تاریخِ تعطیلیش رو تمدید می کرد خاتمه داد و خیال خودش و همه رو راحت کرد . علتش هم وضعیت بحرانی کرونا در ایرانه . متاسفم که حتی در این روزها هم باید از بی مسئولیتی و بی تدبیری مقامات این کشور ضربه بخورم . به نظرم همین خبر برای این روزهای من کافی بود اما همسر من در دادن استرس و فشار روانی به من از هیچ عملی کوتاهی نمی کنه . مثلا دیروز گفت اینجا استخرا رو باز کردن و منم شاید رفتم . راستش یه جوری گفت که فکر کردم داره به موضوع فکر می کنه و اصلا جدی نیست . من البته بهش گفتم که این کارو نکنه . شب  چندین بار بهش زنگ زدم و جواب نداد.  بلاخره بعد از دو ساعت زنگ زد و گفت : گفتم که میرم استخر !! و کلی هم با خودش خوشحال و خوش انرژی بود . برق سه فاز از سرم پرید و هنوز هم برنگشته . لازم به توضیح نیست که من اینجا در چه وضعیتِ قرنطینه و کوفت و زهرماری هستم و چه فشارهای روحی و روانی روم هست و همه ی اینها رو دارم تحمل میکنم کهزندگی و وضعیتمون در اونجا ( که صددرصد متکی به همسرمه ) درست پیش بره و در این وضعیت انتظار رفتارهای عاقلانه تری رو دارم همونطور که خودم در اینجا به خاطر بودن بچه مراعات خیلی چیزها رو میکنم که اگر تنها بودم حتی بهشون فکر هم نمی کردم . 

خلاصه خیلی خط خطی ام و هرچی از صبح نشستم و سعی کردم خودمو و پی ام اس و همه ی این مشکلات تخمی رو کنترل کنم نشد و الان قابلیت این رو دارم که بنشینم و اینقدر گریه کنم که بمیرم . 

هیچ دست و دلم به نوشتن نمیره . 

هرروز صبح که بیدار می شوم و شب که میخواهم بخوابم و در میانه ی روز هم چندین بار صفحه های خبرگزاری ها را چک می کنم . من منتظرم یک خبر خوبم اما تنها چیزی که عایدم می شود سلسله ی خبرهای بد است که در این خاک تمامی هم ندارند : وضعیت فلان استان ها قرمز ، وضعیت بعضی جاها قهوه ای هم هست حتی ! قتل های ناموسی پشت سر هم رخ می دهند و خبرشان جوری نشر می شود انگار که ساده ترین اتفاق جهان است . فلان قاضی را گرفتند که هزار تا جرم و جنایت در پرونده اش هست . کسی باورش می شود ؟ قاضی که خودش باید مجرم را بشناسد مجرم است . ترامپ فلان حرف مفت را زده . دلار همچنان بالا می رود . آآآآآخ نمی دانم ما چطور دوام آوردیم زیر این آوار خبرهای بد . ما چطور زنده ایم اصلا ؟! و هرشب با خودم عهد می کنم که دیگر هیچ خبری را چک نکنم و فردا دوباره چک می کنم . فقط چون یک امید کوفتی توی وجودم هست که این بار که این صفحه را باز می کنم یک خبر خوب می خوانم . خبری مثل اینکه : حالا می توانید به زندگی سابق تان بازگردید ...