تو این روزهای تاریک که تنهایی من هم عجین اش شده گاهی مثل حالا شبها بیدار می شوم و بعد نمیتوانم بخوابم . نمی دانم چرا تاریکی ها و تنهایی ها شبها پررنگ تر و عمیق تر می شوند ؟ امروز یک گلدان تازه خریدم وقتی همه می گفتند کار اشتباهی است . همه رفتن من را بیشتر از خودم باور دارند انگار ! من اما از این متنفرم که زندگی ام را بکشم روی دوشم به امید آینده . دلم یک گل تازه می خواست . مدتها بود . هرسال عید با هم می رفتیم و چندتایی گل می خریدیم . امسال را که همه می دانند چه وضعی داشتیم و داریم و آخ ... پس کی تمام می شود ؟ دست گذاشتم روی گلدانِ حنا با گل های نمی دانم چه رنگی . این یکی پر از غنچه بود اما حتی یک دونه هم گل نداشت . مرد گل فروش گفت باید گل هایش نارنجی باشد . گفتم همین را بگذار برایم . بعد گفت معلوم نیست ها ! گفتم اشکالی ندارد و توی دلم گفتم : چیِ زندگی معلوم است مگر؟  دلم می خواست به زندگی هم نشان بدهم که مهم نیست برای فردا و فرداها چی در چنته دارد . فولاد آب دیده شدم توی همین روزها . اینقدر که دست می گذارم روی ناشناخته ها و منتظر می مانم تا سوپرایزم کنند . 

گاهی شبها بیدار می شوم و می ترسم . از این تنهایی . از این روزهای سیاه و بعد تنها سلاحی دارم می دانید چیست ؟ خیال . خیال های سپید و آبی و صورتی . آنقدر خیال می بافم و خودم را غرقش می کنم که خوابم ببرد و خب همه می دانیم که فردا روز دیگری است .