یکی از روتین های شبم اینه : 

آب و هوای فردای اینجا رو چک میکنم . مثل همیشه نسبتا سرد و با احتمالا هفتاد هشتاد درصد بارون در ساعاتی خاص .

بعد دمای هوای اونجا رو چک میکنم . شهری که خانواده ام هستن . بیست و پنج شش درجه . چشمامو می بندم و تصور میکنم فردا که مامانم از خواب بیدار میشه آفتاب تندی تابیده . همه ی در و پنجره های همه ی خونه ها بازه و همه حالا اون لحظه های شیرین رو داشتن که توش لباسهای زمستونی رو جمع کردن و تابستونیا رو در آوردن . 

چه شادی کوچک عمیقی تو این کاره ...

۱۲ آوریل

امروز ساعت نه از خواب بیدار شدم با حالی که اگه میتونستم بیدار نمی شدم . دیشب ساعت یازده خوابیده بودم اما هنوز خسته بودم . این شبها تا صبح در حال خواب دیدن هستم و صبح که بیدار میشم حس بازیگری رو دارم که تمام شب سر صحنه ی فیلم برداری بوده . تو خواب هام مکالمه های طولانی دارم و کلی حرف می زنم و کلی چالش دارم که باید حل شون کنم وخلاصه زندگی موازی ای دارم اونجا . صبح ها هم خسته بیدار میشم و الکی به خودم روحیه میدم . 

دلم می خواست قهوه بخورم اما مدت هاست که هر مدل کافئین رو ترک کردم . چشمم که به دستگاه قهوه میفته احساس میکنم باید در تصمیمم تجدیدنظر کنم . وقتی یاد کاپوچینوهای چندرنگی که میده بیرون میفتم که هیچی . اما الان یه جوری با خودم درگیرم که اگه همین تصمیم ساده رو درست پیاده نکنم دیگه انگار موشک ناسا رو درست نفرستادم فضا ! بعد صبح ها بلند میشم و چون میمونم که باید چی بخورم چای سبز می خورم . چند روز پیش چای سبز رو خوردم و رفتم پیاده روی . به کوچه ی دوم نرسیدم احساس کردم الانه که غش کنم . در نتیجه با بدبختی برگشتم خونه و دراز به دراز چند ساعتی افتادم . 

در اشپزخونه باید مرغ درست می کردم . اینقدر بی اعصاب و بی حوصله بودم که از دستور تکراری غذام خسته شدم و در گنجه رو باز کردم تا ببینم چی میتونم بریزم توش . عصاره ی سبزیجاتی که ازینجا گرفته بودیم بد نبود اما یهو چشمم افتاد به اون ته که یک شیشه سماق بود . سماقی که برای هفت سین خریده بودم . خلاقیتم گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم از دستم در رفته و مقدار زیادی سماق ریختم تو غذا . در حال فحش دادن به خودم که “ می میری خلاقیتتو بذاری برای جاهای مهم تر ؟!” “ حالا ظهر که مجبور شدی برای اون فنقله بچه یه غذای دیگه درست کنی می فهمی که کله ی صبح پا نشی دستور غذا رو عوض کنی !” و یک سری فحش و ناسزا به خودم بابت چیزایی که ربطی به سماق و مرغ و غذا هم نداشت ! با یک قاشق سعی کردم هرچی سماق اضافی ریختم و دربیارم و اخرشم گفتم “ هرچی بادا باد دیگه “ . برای اینکه بقیه جای ایراد گرفتن نداشته باشن یه بادمجونم سرخ کردم زدم تنگش که مثلا گندی که زده بودم و ماسمالی بکنم ! 

ظهر که غذارو آوردم ورق برگشت . غذا خیلی خوشمزه شده بود و اعضای خونه با به به خوردند . ولی من همچنان با خودم درگیرم . 

به دلیل همین درگیری ها یک گند تاریخی زدم . یک خش عمیق انداختم روی کابینت ها که فکر کنم باید کلا بازش کنیم و یه دونه عین خودشو بخریم بذاریم سر جاش ! حداقل وقتی بخوایم ازینجا بریم که مطمئنم باید این کارو بکنیم . امیدوارم با این سطح درگیری ای که با خودم دارم این آخرین مَسترپیس امروزم باشه ! 


10 آوریل

داستان اینطوریه که هر آخر هفته یکی به ما پیغام میده که :

امروز نون بربری خریدم بیایم خونتون تو حیاط بخوریم ؟ یا امروز کیک یزدی پیدا کردم بیایم با چایی بشینیم تو تراس خونتون بخوریم ؟ یا یک چیزی تو همین مایه ها و ما هم به شدت استقبال می کنیم . در اینجای زندگیم که ایستادم به نظرم یکی از ارزشمندترین دارایی های هر آدمی دوستاشه و من برای وقت گذروندن با دوستام از هیچی دریغ نمیکنم و این ها اینجا برام خیلی حیاتی تر و مهم تره . اونم تو این شرایط کرونا و متاسفانه اوضاعی که اصلا خوب نیست و روند واکسیناسیون که به شدت کنده . اینطور که من فهمیدم شرکت فایزر( که جدیدا بایوتک اش هم از زبون ها افتاده !) از نظر حقوقی متعلق به امریکا بوده و هرچند تمام دم و دستگاهش اینجا بوده و اینجا هم واکسن رو پیدا کردن اما چون از نظر حقوقی مال امریکا بوده تمام دم و دستگاه جمع شده و رفته امریکا . آلمان هم خودشو به شدت به اتحادیه اروپا وابسته میدونه و تمام برنامه ی واکسیناسیونش باید به طور همزمان تو کل اروپا انجام بشه . خلاصه اینها به علاوه ی یک سری مسائل دیگه که من به زور از اخبار متوجه شدم یک همچین اوضاعی ساخته . کل آلمان بعد از این همه تعطیلی و لاک دون هنوز قرمزه و روزانه بیست سی هزار مبتلا داره . و نکته ی جالب اینه که چند شب پیش وزیر بهداشت میگفت ممکنه به جایی برسیم که روزی صدهزار نفر مبتلا هم داشته باشیم . 

اما خب تو این اوضاعی که چندان چنگی به دل نمیزنه ما به همین نون بربری و کیک یزدی و قرمه سبزی خوردن در این هوای عجیب غریب آوریل بسنده کردیم . خود این آلمانی ها یک جمله دارند که میگه :

Der April macht was er will

یعنی ماه آوریل هرکار دلش بخواد میکنه و یک ترانه ی کودکانه هم دارند که میگه :

April , April , der  weiß nicht was er will

یعنی آوریل خودشم نمیدونه چی می‌خواد ! 

و دقیقا به همین شکله . چند روز پیش که بیرون بودم چمن ها بلند و سبز و باطراوت بودند و دقیقا همون رنگی بودند که ازشون انتظار میره این وقت سال باشند. من عاشق این رنگم . دو ماه دیگر این رنگی نیستند . پررنگ تر می شوند و دیگر این جذابیت را ندارند . توی ایران باید می کوبیدیم و چندین کیلومتر از شهر دور می شدیم تا می رسیدیم به جایی با این رنگ چمن ها اما به لطف توسعه ی پایدار موفق اینجا ، ده دقیقه دورتر از خونه به چیزی شبیه جنگل میرسیم ( که البته اینا بهش جنگل نمیگن! ) که کاملا بکر و دست نخورده است و این شرایط تقریبا برای تمام شهرهای اینجا هست . خلاصه تصویر اینطوری بود : 

چمن های سبز خوشرنگ ، شکوفه های مگنولیا و یک سری درخت دیگه که فقط شکوفه دارند و میوه نمیدن و الحق که شکوفه های بی نظیر و زیبایی هم دارند ، باد که شکوفه ها را توی هوا پخش می کرد و آفتاب که کم رمق اما می تابید و ... 

و برف زیبا ! تمام چیزهایی که میگم بدون اغراق با هم مخلوط شده بودند و برای اولین بار بود که حس کردم آب و هوای اینجا هم قشنگ است . قشنگ که نه ، بیشتر جادویی است . چیزی که من میدیدیم رو با کلی جلوه های ویژه توی فیلمها می‌شد دید . 

زندگی من هم خلاصه شده در آب و هوا و زبان اینجا . آخ که هرچقدر از شگفتی های این زبان بگویم کم است ! در اینجا میخواهم همین را بگویم که کسی می تواند ادعا کند که آلمانی را تازه اندکی فهمیده که بتواند فعل های schlafen , einschlafen , ausschlafen , verschlafen و durchschlafen را درست به کار ببرد چون همه ی اینها به معنی خوابیدن است ! اما یکی به خواب رفتن ، یکی بیش از حد خوابیدن ، یکی به اندازه کافی خوابیدن و یکی خواب عمیق میانه ی شب است و یک آلمانی هیچ وقت اینها را به جای هم استفاده نمی کند . این تنها برای یک فعل ساده ی خوابیدن است . مابقی فعل ها هم همین داستان را دارند . تولید کردنی که از هیچ باشد یک فعل دارد ، تولید کردنی که از انرژی های فسیلی باشد یک فعل ، تولید کردنی که از مواد بازیافت باشد یک فعل و خلاصه برای هر گپی یک فعلی دارند و جای خالی ای در زبانشان باقی نگذاشتند . 

من هم در درگیری هرروزه ام با زبان و آب و هوای اپریل ! روزگار سر میکنم . 



من روانی هایده شدم اونجایی که میگه : 

باااااده فروش می بده 

باددده فروش می بده 


خدایی اینطوری که ایشون با اون صدای ملکوتی میگه دلم می‌خواد باده فروش بشم ! اگه با همین صدا یه دور قرآن و خونده بود همه ی دنیا مسلمون میشدن . نیازی به هیچ جهاد و خونریزی هم نبود . 

6 آوریل

دیروز هوا ابری بود و من میدونستم . سرظهری آفتاب درومد و درست وقتی داشتیم میگفتیم که عه ، چه خوب که آفتابی شد و پاشیم بریم یه دوری بزنیم در یک آن ، انگار که از آسمون برف شادی دارن می پاشن . برف همراه باد شدید . و ده دقیقه بعد دوباره آفتابی و امروز هم داره برف میاد . هرکس از در این خونه میاد تو اولین سوالش اینه که : خب آلمان و چطور دیدی ؟ و جواب منم اینه :

Schlechtwetter  

یعنی آب و هوای بد . اما برای فارسی زبان توضیح میدم که تا قبل از این هیچ تصور درستی از آب و هوای متغیر یا آسمون اغلب ابری نداشتم و تازه بعد از اومدن به اینجا معنی این چیزها رو فهمیدم . و بقیه امید میدن که نگران نباش اینجا هم بلاخره تابستون میشه و آب و هوا کمی پایدار میشه اخه من واقعا نگرانم نکنه اینجا هیچ وقت تابستون نشه ! 


حالا ازین موضوع تکراری آب و هوا که بگذرم باید بگم که بعضی روزها به زور سعی میکنم خودمو نجات بدم . میگم نجات بدم چون واقعا اگه نجات ندم غرق میشم و داغون و له اما با هزار زور و ضرب خودمو نجات میدم . به زور میرم بیرون و میدوم . اپ آدیداس رو نصب کردم و یک گول برای خودم گذاشتم یک و نیم کیلومتر و هرروز ، در هر شرایطی ، خودمو میکُشم که یک و نیم کیلومتر بدوم و خنده دار میدانید کجاست ؟ اینکه هرروز به من پیغام می‌دهد که فلانی ! هورااا تو به گول امروزت رسیدی ! میدونید عاشق این خنگی اش هستم که یک روحیه ی باحالی به آدم می‌دهد ، حتی برای یک و نیم کیلومتر!  و از همه خنده دار تر اینکه امروز زده ما قراره یک نیمه ماراتون مجازی برگزار کنیم و توام بدو ثبت نام کن ! آی خدا که چقدر این پیغامش روانم رو شاد کرد . من با یک و نیم کیلومتر در روز اون هم با فشار آوردن به هزارجام واقعا جام تو این مسابقه ی مجازی خالیه ! 

در روزهای گذشته حتی بعد از اینکه مهمون ها میرفتن و واقعا خسته بودم و هوا هم افتضاح بود می رفتم و با زور یک و نیم کیلومتر رو می دویدم و کمی هم پیاده روی می کردم . ساعتی که تقریبا کسی توی خیابون ها و پارک ها نیست . اینها نهایتا تا ساعت هفت عصر توی خیابون‌ها هستند چون شام رو هم در همون ساعت‌ها می خورن خیلی زودتر از توی خیابون ها جمع میشن . قسمت بازی بچه ها در پارک که از ساعت شش تقریبا خالی میشه . ساعت هفت و هشت که من میرم تقریبا فقط خودمم که دارم راه میرم و نمیدونم چه اصراریه تو این ساعت و بعد از خستگی روز برم بیرون . شاید چون میچسبم به اینا که خودمو نجات بدم وگرنه توی گرداب دلتنگی ها و وسواس های فکری و هزارتا چیز دیگر غرق میشوم . 


اینجا هم نمیشه یک جوری هوا که بخونیم : 

اومد بهار و بوی یار و این بهار ازون بهارا شد ... 

در فاصله ی نوشتن همین چیزها هوا آفتابی شد ! 


پی اس : اومدم از لاله های حیاط که خودمم هیچ نقشی در کاشت شون نداشتم عکس بذارم که نشد .

جرئت نمیکنم جایی رو دی اکتیو کنم بس که در دوران پی ام اس قاطی میکنم و میزنم دی اکتیو میکنم ( دست کم یک جایی رو ! ) و بعد یکی از دوستام میپرسه چرا فلان جا نیستی و بهش میگم حوصله ندارم و اون میگه هه هه تو باز داری پریود میشی ! و این شده موضوع شوخی و خنده ی دورهمی هامون . الانم حتی وقتی واقعا حوصله ی کسی رو ندارم و پی ام اس هم ندارم  جرئت نمیکنم دی اکتیو کنم اما واقعا احساس بیهودگی میکنم تو اینستا . تنها کاری که ازم برمیومد لاگ اوت کردن و پاک کردن اپش بود . باز کم کم دارم میرم تو لاک خودم ... 

که وسط کار و زندگی شلوغ روزمره ازین حرکتا میزنم ! 

به دوستم میگم : عید پاک رو پیشاپیش بهت تبریک میگم :)

کلی میخنده و میگه : ازین که اینقد Integration و رعایت میکنی راضیم ازت . پتانسیل اینو داری اینقد تو فرهنگ اینا حل بشی که یه دستت آبجو باشه و یه دستت سوسیس با برتسل! 

بهش میگم : اره دیگه آخرم به جای اینکه از فرهنگ اینا ordentlich بودن ( منظم و مرتب بودن ) یا Punktlicht بودن ( سروقت بودن ) و یاد بگیرم آبجو و سوسیس خوردنو یاد میگیرم ! 

دوباره میخنده و آخرش میگه :

آقا ما این تعطیلات میایم پیشتون . باهات خیلییی بهم خوش میگذره :)) 


چهار روز تعطیله سه روزش رو مهمون داریم ! 

30 مارس

اینکه تو زندگی هیچی موندگار نیست رو اینجا خوب میشه فهمید . مثلا اینکه امروز و دیروز و فردا دمای هوا بیست درجه است و آفتاب بی دریغ می تابد دلیل نمی‌شود که پس فردا دمای هوا نشود نه درجه و تماما ابری و بارانی باشد . و ملت هم خوب این ناپایداری را درک کردند که در هوای آفتابی با یک شور و شوقی لباسهای تابستانی شان را می پوشند و می ریزند توی خیابون . آنهایی که حال توی خیابان آمدن ندارند توی تراس با یک اسپری روغن می نشینند و آفتاب میگیرند . یک ویدیوی آموزشی نگاه میکردم که در آن دو نفر درسطح شهر از مردم یک سری سوال می پرسند که کنار آموزش زبان ، دیدگاه جالبی درباره ی آلمانی ها به من می دهد . مثلا یک بار که می پرسید : در زندگی چی شما را خوشحال می کند ؟ اکثریت قریب به اتفاق می گفتند هوای آفتابی و قدم زدن . و از اینکه زمستان طولانی و سرد است شکایت داشتند . خواستم بگویم این فقط من نیستم که غرغر میکنم و خودشان هم با آب و هوای خودشان مشکل دارند . اما با همین وضع اینکه روزها در بهار و تابستان طولانی تر از ایران است خوشحالم . 

این شخم زدن خاطرات گذشته و رسیدن به چیزهایی که هیچ وقت به عنوان موضوع جدی بهشون نگاه نمیکردم و به لطف دکترم جدیدا فهمیدم که چقد فاجعه بودند تا یکی دو روز تمام انرژی ام را می‌گیرد و احوالاتم را خراب می‌کند . حوصله ی هیچ کس و هیچ‌چیز را ندارم و‌ از اینکه صاحب این مجموعه ی خاطرات ناخوشایند هستم از زمین و زمان شاکی ام . امروز هم با همین موود بیدار شدم اما دلم نیامد با همان خلق و خوی گند ادامه بدهم . تمام پنجره ها را باز کردم . دیدم حتی می شود نهار را توی تراس خورد . چیزی نمانده بود که من هم اسپری روغن به دست ، بنشینم و آفتاب بگیرم ! درست مثل همین آلمانی ها که یک جور بی غمی توی رفتارشان موج می زند . واقعا گاهی از خودم می پرسم نکند زندگی برای اینها بدون اتفاق ناخوشایند و قابل پیش بینی است بس که با خیال آسوده راه می روند و دوچرخه سواری می کنند و خرید می‌کنند و قهوه می خورند و می بوسند . من که هنوز هرروز منتظرم یا قیمت دلار بالا برود یا پیاز ده هزارتومن بشود یا امریکا حمله کند یا هواپیما سقوط کند یا جنگ بشود یا از آسمان یک شهاب سنگ راست بخورد توی سر من !


پی اس : عکس از سوراخ هایی است که توی شهر پیدا کردم ! 


صبح که از خواب بیدار شد یک نگاه سرسری به زباله ها انداخت . بعد راهشو کج کرد به سمت زباله ها و بعد از چند ثانیه گفت :

مامان توی این آشغالا چیپسه ! شما چیپس خوردین ؟!؟! 


بله ما یک بار یواشکی چیپس خریدیم و خوردیم ! 

ما همون نسلی هستیم که یه زمانی مامانمون آشغالامونو چک میکردن ‌و از توش سیگار پیدا میکردن و باید بهشون جواب پس می دادیم ، الانم بچه هامون اشغالامونو چک میکنن و باید بهشون جواب پس بدیم ! 


And let forever 

... Begin tonight



26 مارس

بلاخره انگار اینجا هم قراره بهار بیاد . فاصله ی خونه ی ما با یک استخر روباز تنها دو تا کوچه است و من هربار از کنارش رد میشدم با خودم فکر میکردم یعنی روزی میرسه که هوا اینقدر گرم باشه که بشه توی این استخر شنا کرد ؟! یا مثلا روی اون صندلی ها نشست ؟! و وقتی به این چیزها فکر میکردم بیشتر سردم میشد . 

چند روز پیش در یک گشت شهری میان کوچه پس کوچه های مرکزی شهر ( واقعا نمیدونم اسم این قسمت از شهرهای اینجا چیه اما شبیه بافت قدیمی در شهرهای ایرانه ) وقتی یک آقایی یک آهنگ کانتری میخوند و مردم تک و توک نشسته در کافه ها با هم معاشرت میکردند و تقریبا هرباری که به یک جای جدید می رم حس یک توریست رو دارم . با خودم فکر میکنم وای اینجا چقدر قشنگه و خوش به حال این مردم ولی حیف که مال من نیست و من باید برگردم شهر خودم ! دقیقا همین قدر حس غریبه بودن رو دارم . غربت نه غریبه بودن . توی حس غربت یک جور جدا شدن و دوری و تنهایی است که منظور من اینجا اصلا این نیست . که البته این احساس با این موضوع که در فهمیدن زبان هم مشکل دارم تشدید میشه . روزهایی که پنگوئنم رو پارک میبرم مادران زیادی رو میبینم که برعکس تصور من خیلی هم علاقه دارند که با کسی حرف بزنن اما خب من معمولا خیلی کم متوجه میشم چی میگن و وقتی به انگلیسی حرف میزنم میبینم که اونها براشون ادامه ی مکالمه سخت میشه و اینطوری اون حس غریبه بودن و به اینجا تعلق نداشتن حتی وسط پارک هم پیدا میشه . 

امروز توی پیاده روی ام شهر یک طور دیگه شده بود . درختهای پرشکوفه ، پرندگان خجسته ! باغچه های پرگل ، مردمان شاد از دیدن آفتاب اما من هنوز همون حس رو داشتم . که واااو اینجا چقد قشنگه و حیف که به من تعلق نداره .  این چیزی که میگم ربطی به اینکه اینجا کشور من نیست نداره . شاید چون همه چیز برای من خیلی تازه است و من انتظار بیخودی از خودم دارم که الان خودم رو بخشی از اینجا هم ببینم ! بهرحال موضوع اینه که این حس نمیگذاره از هرچیزی که میبینم نهایت لذت رو ببرم . حتی وقتی توی خونه نشستم احساس توی خونه رو ندارم . گاهی فکر میکنم چون این چیزهایی که دارم میبینم از جمله چمن و درخت و حتی معماری خونه ها هنوز برام غریبه است و هنوز چشمم به این مدل خونه و زندگی عادت نکرده . فکر میکنم باید با خودم مقدار زیادی اسباب و اثاثیه ی ایرانی میاوردم و به خودم قول دادم هروقت بتونم یک فرش لاکی و یک سری چیزها با رنگ قرمز و فیروزه ای بزنم زیر بغلم و بیارم ! چون وقتی خونه ی همسایه مان که پر از دکوراسیون ایرانی بودیم کمی احساس آشنا بودن میکردم . 


هنوز یکی از سوالات جدی و اساسی ام اینه که چرا پرنده ها اینجا اینقدر خوندشون میاد و توی ایران که میرسن هیچ حرفی برای زدن ندارن ؟! 

پی اس : عکس همراه با همون حس ها که گفتم ! 





25 مارس

این حرف همه هست که میگن خوبه تو این شرایط اومدی اینجا و کم کم داری با جذابیتای اینجا آشنا میشی چون برای کسی که مدتی اینجا بوده این شرایط لاک دون و این وضعیت آزار دهنده است . من البته فکر میکنم همه چیز به برمیگرده به نگاه آدم و البته منم میتونم شاکی باشم که چرا الان نمیتونم برم بیرون و نمیتونم باکسی رفت و آمد کنم و مثلا نمیتونیم یک شب بریم رستوران شام بخوریم و ازین حرف‌ها ( که البته گاهی میزنم ! ) ولی در مجموع نگاهم به زندگی دیگه اون شکلی نیست که همیشه از دنیا طلبکار باشم و یا مثلا دنبال عدالت باشم . بعضی روزها بیدار میشم و از اینکه میتونم نفس بکشم خوشحالم و منتظر اتفاق های عجیب و غریب و معجزه هم نیستم . 

خب سخنرانیم تموم شد ! دیروز روز رسیدن تمام نامه هایی بود که منتظرشون بودم و مهم تر از همه نامه ی مهدکودک پنگوئنم بود . راستش از وقتی اون ایمیل رو از مهد دریافت کردم که بچه تون باید سه سالش بشه که ما بتونیم پذیرشش کنیم و تازه بعد از سه سالگی میره توی لیست انتظار ! یکم فکری شده بودم . برای رفتن به مهدکودک باید بری توی یک لیست انتظار چون اینجا از وقتی بچه به دنیا میاد اسمش رو توی مهدکودک رزرو میکنن و اینکه کی نوبت تو بشه با خداست . اما من ازون ایمیل حس کردم که داره یک خورده نژادپرستانه با ما رفتار میشه و آیا واقعا اگر یک زن شاغل آلمانی بخواد بچه دار شه باید تا سه سالگیش صبر کنه و بعد بره سر کار ؟! راستش من اصلا هم انتظار ندارم با ما مثل خودشون رفتار کنن و با اینکه ما اینجا مثل یک خانواده ی آلمانی داریم کار می‌کنیم و مالیات میدیم اما باز هم اصلا تعجب نمیکنم اگه ببینم رفتار متفاوتی با من دارند ( که البته هنوز ندیدم با اینکه زبانشون رو بلد نیستم ) . این شد که از پاتنر همسایه مون پرسیدم و اون گفت این قانون برای همه است و اگر بخوای از خدمات دولت که شامل رایگان بودن مهد هست استفاده کنی باید تا سه سالگی صبر کنی اما میتونی از مهدهای خصوصی استفاده کنی و این کاریه که خودشون میکنن اما با همه ی این توضیحات ته ذهن من هنوزم این بود که داره با ما نژاد پرستانه رفتار میشه! تا اینکه دیروز یک نامه اومد از طرف مدیر مهد با این مضمون که احتمالا از نیمه ی دوم سال ۲۰۲۱ که پنگوئن منم سه سالش میشه قبولش کنن و فلان تاریخ یک جلسه با مدیر مهد دارید که تاریخ دقیق رو بهتون بگه و ازین حرف‌ها . خلاصه دیده شد که با ما نژادپرستانه رفتار نکردن و ازشون ممنونیم ! 

حتی نمیتونم تصور کنم که اگر نصف روز وقت برای خودم داشته باشم چیکار میتونم بکنم و از تصور بهش هم ذوق میکنم . واقعا بعد از سه سال دوباره بتونید یک تایمی رو در روز برای خودتون داشته باشید دیوانه کننده است . اینه که از دیروز دنبال یک تبلت/ لپتاپ یا یک‌ همچین چیزی افتادم و دیدید آدم وقتی می‌خواد یه چیزی بخره یه جوری میشه انگار اگر اون چیز رو نخره دیگه ادامه ی زندگی ممکن نیست و اگر همین فردا بخره باهاش میتونه پروژه های خیلی عظیمی رو انجام بده ؟! منم الان دقیقا توی همین موودم و یک جوری چسبیدم به خریدن این وسیله که اسم دقیقش رو هم نمیدونم که انگار پروژه ی ناسا رو باهاش قراره ران کنم ! 

خب گزارش هام هم تموم شد ! 


پی نوشت : عکس رو هم شکار کردم وقتی پروانه ای روی گل های حیاط نشسته بود .


پاتنر همسایه مون میگفت هروقت از جلوی خونه ی شما رد میشیم یه بوی غذایی از خونتون میاد و بعد خود همسایه مون میگفت ما همیشه میگیم این مدت که همسرت تنها بوده احتمالا فقط تخم مرغ میخورده چون از روزی که شما اومدید از خونتون هرروز بوی یک غذایی میاد !

 

امروز که داشتم خورشت کرفس میذاشتم و با دست و دلی باز جوز هندی ها رو رنده میکردم روش با خودم فکر کردم درسته هیچ پخی نشدم ( فعلا البته !) ولی مثلا میدونم ادویه ی خورشت کرفس چی باید باشه که مزه اش فرق کنه ! 


این قانون جذب و تصور و اینا هم خدایی چرت محضه . چون من تو هیچ جای تصوراتم از خودم همچین چیزی نبود که بقیه از بوی غذام حرف بزنن !! 


ای عزیزای دلم

 دوباره 

غصه ها از دلامون رونده میشن 

ای عزیزای دلم

 یه روزی 

غزلای مهربون خونده میشن 


اینو اسپاتیفای در ویکلی میکس اش تقدیمم کرد . ماچ به این اسپاتیفای . مااااااااچ بهش . 



22 مارس

دلم میخواست کلمه ها قابلیت حفظ صداهای اطرافشون رو داشتند . اونوقت صدای این پرنده هایی که میخونن توی این کلمه های من بود که در این سکوت اول صبحی که همه خوابن چیز عجیب و زیباییه و من دلم می‌خواد بگیرمش نشانِ بهار چون هوا هنوز ده دوازده درجه است و شبیه بهار نیست . 


در این سه روز گذشته احساس کردم که زندگیم به قول این آلمانی ها ganz anderes شده . یعنی کاملا عوض شده . مثل اینکه همه چیز یک جور دیگه شده باشه . 

در واقع این احساس روزی که با دوستم رفتیم یک مرکز خرید بزرگ بهم دست داد . چون همه چیز به شکل کاملا متفاوتی از اونچه من تا حالا تجربه کرده بودم بود . تمام برندهای عالم جمع شده بودند و همه چیز به شکل دیوانه واری متنوع بود . آن وقت من شبیه یک موجود کوچک و بی اهمیت در یک هیاهوی بی انتها بودم . البته از این نگذرم که من و دوستم قابلیت این رو داریم که یک ساعت مقابل یک استند محصولات آرایشی و بهداشتی بایستیم و چنان با عشق همه چیز رو بررسی کنیم که دوست پسر آلمانی اش با خنده بگوید : چقد شما زن ها با چیزهای کوچکی خوشحالید ! میخواستم برایش توضیح بدهم که در زندگی باید خدای چیزهای کوچک باشی اما ترجمه اش اصلا نمی آمد و حوصله ی توضیح دادن استعارات و فلسفه های خودمان را هم نداشتم ! مثل اینکه دم سال تحویل دوستم یک فال حافظ گرفت و ما برای توضیح دادن اینکه حافظ دارد چه می‌گوید خودمان را کشتیم . مثلا برای بیتی که میگفت : 

گدایی در میخانه طرفه ی اکسیریست 

گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد 


دست آخر هم من گفتم که حافظ می گوید فقط می بزن که رمز زندگی باحال همین است ! و دوست پسرش هم به نظر فهمید ! 

هنوز از مهمونی دادن درنیومده بودیم که همسایه مان برای شب دعوتمان کرد . همسایه ی ما بلاگر موفقی است ( البته نمیدونم بلاگر ناموفق هم وجود داره یا نه !) . شغلش این نیست اما در شبکه های اجتماعی خوب فعالیتی دارد . به این شکل که خواهرزاده ی من زنگ میزنه و میگه : اونجام امروز عجب تگرگی میومده ! میگم : تو از کجا فهمیدی ؟

 میگه از استوری های همسایه تون فهمیدم ! 

ازونجایی که ‌پارتنر ایشون هم آلمانی هست در تمام این چند روز یک ملغمه ای از آلمانی و انگلیسی شده بودیم و نصف حرف‌هایمان آلمانی می‌شد و هرجا کم می آمد انگلیسی می‌شد و در یک نوسان زبانی از این سو به آن سو قل می خوردیم . 

نمیدونم چرا این رو شنیده بودم که ایرانی های مقیم خارج چشم ندارن همو ببینن و چون با این سطح توقع و انتظار اومدم اینجا ، ازینکه ایرانی هایی رو مثل همین همسایه مون میبینم که آدم‌های نرمالی هستند و اتفاقا خیلی هم هوای بقیه رو دارند خیلی خوشحالم .

و هنوز ازون مهمونی در نیومده قراره میزبان یکی از دوستامون باشیم . با این اوضاعی که کرونا ساخته و این حجم نگرانی که وزیر بهداشت آلمان داره و محدودیت هایی که دوباره قراره برقرار شه ، این همه دید و بازدید عید از ما هم واقعا زشته . 

خود من شبی که دوستم رفتند یه حالتی شبیه گلو درد داشتم و تمام شب پنیک زده بودم که کرونا گرفتم و حالا خودم هیچی ، اون دو تا که پا شدن اومدن مثلا عید رو با ما باشن چه گناهی کردن که اونام کرونا میگیرن!  


خلاصه scheiße diese corona Situation !