خب با یک‌ ناله ی دیگه در خدمتتون هستم ! 

به قول این آلمانی ها چند روزه خیلی schlechte Laune ام ! اینقدر که انگار این کلمه رو از روی من ساختن . یعنی یه نفر ریخت منو دیده و گفته بزن توی فرهنگ لغات schlechte Laune واسه هرکی روحیاتش و قیافش و رفتار و کردار و خلاصه مجموع اش شکلِ اینه !

هرروز منتظرم این آخوندا برن دیگه ولی ناامیدانه هرروز می بینم که هنوز هستن ! مامانم از صبح تا شب جلوی ایران اینترنشناله و من هی ازش میپرسم میخوای بزنم شبکه ای که سریال داره ؟ و اون میگه نه بزن اخبار ! اینقدر که پنگوئن چند روز پیش توی ماشین میگه : مامان ایرانیا همش میگن مرگ بر دیکتاتور !!!


نمی‌دونم دچار مرضی چیزی شدم یا نه ولی مدت طولانی ایه که شبها خواب‌های عجیبی میبینم . خیلی عجیب و سورئال . وقتی روزها یادشون میفتم فکر می‌کنم میتونم ازشون یک کتاب بنویسم . مثلا یک نموره اش رو بگم که خواب می دیدم یک جایی وسط خونه مون یک گودال طوری درست شده و توش یک سری طناب و چیزهای آهنی ای افتاده . وقتی رد طناب ها رو می‌گیرم میبینم وسط خونمون دریاست و توش یک کشتی با یک معماری عجیبه !! بعد به دوستم که اومده خونمون میگم آره این کشتی تو خونه ی ما لنگر میندازه !! و بعد گاهی شبها در حال خواب دیدن بیدار میشم جهت اجابت مزاج ( این چه ترکیبیه آخه ؟! ) و بعد میام میخوابم و ادامه ی خوابم رو میبینم !! اینقدر اوضاعم وخیمه که مرز خواب و بیداری برام نامحسوس شده ! 



مطلقا حوصله ی کار کردن ندارم . یعنی میگم مطلقا یعنی مطلقا . امروز کریستف گفت خب فلانی آخر هفته ام میری اورلاب ! گفتم دیگه نمیتونم کار کنم . خندید گفت دیگه حوصله کار کردن نداری ها ؟ گفتم اره پیشنهادی نداری برام ؟ البته که هیچ پیشنهاد کوفتی ای نداشت ! تصور سه روز دیگه کار کردن هم له ام میکنه ! 


ز یک کتاب برام آورده و خواهرزاده بزرگه ام یکی برام فرستاده که دوست دارم لش کنم و بخونمشون . بعد همزمان یک سریال هم بزنم روی تلویزیون پخش شه و همزمان برای خودم چیزی بنویسم ! می‌خوام خودمو با این چیزا خفه کنم چون همشون روی دلم موندن . بعد ماسک بزنم به صورتم و بنشینم توی وان یه دور هم اونجا لش کنم ! هیشکی نمیدونه من چقد تنبلم و الان چقد روم فشاره که همش درحال دویدن ام ! هیشکی نمیدونه !! 


بعد امروز اومدم و میبینم مامان شُله درست کرده !! به خدا خیلی خنده داره ولی اصلا نمی‌دونم مواد اولیه شو از کجا پیدا کرده ! خیلی خودمو کنترل کردم چیزی از اخلاق حسنه ام بروز ندم ولی هرکی ندونه مامان من خوب میدونه من از غذاهای آبکی خوشم نمیاد !! آخه شله ؟! 

واقعا زندگیم به اندازه ی همین واقعه ی شُله خنده دار و در عین حال اعصاب خورد کنه !! یا حداقل اعصاب من اینقدر خورده که همه چیز رو مثل همین واقعه ی شُله درهم و برهم میبینم ! همه چیز در درون و بیرونم رو ! 



خداشاهده امشب هم از اون خواب‌ها ببینم از فردا شروع می‌کنم به نوشتن کتاب ! 

یک طورایی حوصله ی خودم رو هم ندارم . انگار روی یک دور باطل در حال چرخیدنم و گس وات ؟ دلم می‌خواد بنشینم سریال و فیلم ببینم ! باید دو ماه پیش باشه که توی یکی از مغازه های محلی شراب شاتوت پیدا کردم . وقتی میخواستم بخرمش داشتم تصور می‌کردم یک شب میشینیم و یک فیلم خوب می بینیم و اینو میخوریم ببینیم چه مزه ای داره . هنوز نمی‌دونم چه مزه ای داره چون هنوز درشو باز نکردیم ! من فقط دو روز تعطیلم که به طور کلی نمی فهمم چیکار می‌کنم توی این دو روز و چطور روز شب میشه . همین دیروز داشتم به ز میگفتم ، وقتی قرار بود بهش زنگ بزنم و ساعت یازده شب تازه یادم اومد که فراموش کردم . گفتم اصلا نمیفهمم روزا دارم چیکار می‌کنم ! قرار بود به سین هم زنگ بزنم ! هزارماشالا بهم که اونم یادم رفت ! 

یک هورمون نارضایتی چند ساعتی توم ترشح شده که از خودم از اول تا ته ناراضیم . به هرکدوم از افتخارات هم فکر می‌کنم فایده نداره و همه ی فتوحاتم به نظرم هیچی میاد ! احساس این بازنده ها رو دارم درحالیکه نمی‌دونم جدیدا چی رو باختم ؟! خیلی حسِ سه نقطه ایه . 

نمی‌دونم چرا از وقتی اومدم اینجا بعضی روزها حس بعضی روزهای ایران برام زنده میشه . مثلا امروز همش یاد طبقه ی منفی مجتمع زیست خاور می افتادم ! اونجا چند تا مغازه بود که همیشه تعطیل بودند و توش یک سری عتیقه جات و اینها بود . از وقتی یادمه اینها تعطیل بودند و منم با اشتیاق می رفتم پشت شیشه شون و خنزر پنزر هاشونو با دقت نگاه می‌کردم . از صبح حس تاریکی و تعطیلی اون مغازه ها تومه ! تاریکی و تعطیلی اونا هم شده قوز بالا قوز برام توی این وضعیت ! نمی دونم این چه مرضیه که یاد این چیزها می افتم . مثلا یاد فلان گوشه ی خیابون در فلان ساعت روز ! 

از خودم ناراضی ام چون جدیدا کلمه هم پیدا نمیکنم . مغزم ملغمه ای از کلمه های آلمانی و انگلیسیه و فکر می‌کنم فارسی نوشتنم به انقضا رسیده . اینطوری فکر می‌کنم و با خودم سرسنگین میشم و از خودم شاکی که آخه چرا ؟ 

به تقویم خودم نگاه می‌کنم و می گرخم از این زندگی که تمام هفته اش پره . به تقویم روی دیوار راهرو نگاه می‌کنم و بیشتر می گرخم از این زندگی . می گردم یک روز پیدا می‌کنم که با ز برم بیرون و بنشینم براش غرغر کنم از این زندگی که تمام اش پره ! از خودم که ازش ناراضی ام . از ذهنی که کلمه پیدا نمیکنه . از فیلم و سریال هایی که نمی‌تونم ببینم . از همه چی . 


دیگه بعد از لجبازی با خودم و پایین اومدن از خر شیطون یک آیفون ۱۴ پرو سفارش دادم . با اینکه یکی از رنگ های مورد علاقه ام بنفشه اما این بنفشی که آیفون روی این مدلش زده بود رو دوست نداشتم و ترجیحم یک رنگ آبی ملایم بود ولی یک جورابی از سر مجبوری همون بنفش رو گرفتم ! بعد هم نشستم تا ببینم کی می‌رسد دستم چون موجود نبود . چند روز پیش که رسید عین هو حس خمینی رو داشتم وقتی تو هواپیما بهش گفتن چه حسی داری که میری ایران !! یعنی “هیچ” حسی نداشتم . بازش کردم و دادم همسرم تا درستش کنه و خودم نشستم ماتم گرفتم که حالا باید بنشینم ده هزارتا اپ رو دانلود کنم و پسورد بزنم و ازین کارها . ولی واقعا واحیرتا ازین پیشرفت که من اپل آیدی مو زدم و پسورد ، و این گوشی جدید یک طوری اومد بالا که من فکر کردم هفت مقدس هنوز دستمه ! یعنی لامصب حتی عکس پشت زمینه رو هم عوض نکرد . بعد اینقدر حس گوشی قبلیم بهم دست داد که رفتم عکس پس زمینه رو عوض کردم تا یکم حس ام بیاد که مثلا گوشی نو دارم ! قبلش میخواستم به ایفون مثلا از ده بدم شش ! ولی واقعا بخاطر این امکانش بهش ده از ده میدم ! 

و اتفاقا همون روز رفتیم بیرون . این ذوقی که دوستای ما داشتن برای عکس گرفتن با گوشی من برای من عجیب بود ! اصلا من اینقدر از گوشی برای گرفتن عکس استفاده نکردم که فراموش کردم همچین آپشنی هم هست ! مثلا چند روز پیش همسرم که دم محل کار پیاده ام کرد با اشاره به درخت کناری که یک جور میوه ی نارنجی داشت گفت : این چه درخت قشنگیه .. من تا حالا بهش دقت نکرده بودم .. بعد گفت : نمیخوای یه عکس ازش بگیری ؟ و من تازه فهمیدم یک امکانی توی دنیای کنونی هست که میتونی زیبایی ها رو ثبت کنی ! ولی راستش هنوز درست برام جا نیفتاده ! 

خلاصه اصلا یک حالی ام و دلم پیش همون گوشی قبلیمه و هنوز نتونستم با این ارتباط برقرار کنم ! من از اولم تو همه چی دیلی داشتم !! 

واقعیتش اینه که همکارای من آدم های صمیمی و خونگرمی هستند . زیادی هم خوب هستند . اول هفته همه همدیگر و بغل می‌کنند و با هم سلام و احوالپرسی می‌کنند . بعد از تعطیلات که میری که دیگه نگو و نپرس . روزی که به کریستف گفتم امتحان تئوری گواهینامه رو قبول شدم یک طوری بغلم کرد و تبریک گفت که انگار مدال طلای المپیک آوردم براشون ! بسیار با هم شوخی میکنن و شوخی هاشون بدون تعارف خنده داره ، مثل خودمون . یک روز هم میشاییلا اومد و بهم گفت :

?Wie gehts dir meine Sonne 

اصلا این زبان آلمانی اینقد یک طوریه که توی مغزم نمیره یکی بخواد ازش استفاده ی رمانتیک بکنه ولی اینا بهم نشون دادن زبانشون میتونه قشنگم باشه ! مثل همین که یکی بیاد بهت بگه حالت چطوره خورشید من ؟! 

ولی با همه ی این تفاسیر اون روز که نشسته بودیم سر میز و من یک نگاهم به ز بود که حسابی چاق شده بود و یک نگاهم به بیرون که بارون میومد رفته بودم روی منبر که “ آره اینا بسیار سردن و یک جوری ان و شبیه ما نیستن و تازه زیرپوستی خیلی ام نژاد پرستن و زبانشون هم که دیگه هیچی ..” تو همین سخنرانیم بود که همسرم گفت : این که داره این چیزا رو میگه هرروز میاد و از شوخی های مدیرش و بقیه حرف میزنه و ازاینکه کی بغلش کرده !! ( آره چون من عین خجسته ها میام هر اتفاقی که برام میفته رو ریز به ریز تعریف میکنم !!!) و کی بهش چی گفته و فلان و بعدم میگه آلمانیا سردن ! و بعد رو به من گفت : پس این همکارات کجایی ان دقیقا ؟! 

راستش دقیقا همونجا دیدم داره یه خورده راست میگه . و واقعا چرا من هنوز معتقدم اینا سردن و نژادپرستن و اصلا آخرین مورد نژادپرستی که دیدم چی بوده که تیر آخر رو خوردم و همسرم گفت : این خودش خیلی نژادپرسته با این فکراش !! 

از اون روز فکر میکنم شاید من واقعا یک نژاد پرست درون دارم که کلید کرده به این جماعت و در حالیکه داره توی کشورشون راه میره و از امکاناتشون استفاده میکنه بازم میگه اینا چنین ان و چنان ان ! خیلی نادم شدم و دارم سعی میکنم ریشه های  این نژادپرست درونم رو پیدا کنم و یک طوری نابودش کنم. 


پی اس : من متوجه یک موضوعی واقعا نمیشم . اینکه چطور یه عده توی ایران هنوز میشینن پای بیست و سی و منبع خبری شون تلویزیون ایرانه . منظورم اون عده نیستند ها ! منظورم همین مردم عادیه . مثلا مادر و پدر همسر من طی تماس تلفنی ای که دیروز باهامون داشتن میگن الان گاز شما اونجا قطعه ؟! همه اونجا دارن تظاهرات میکنن چون قیمت گاز گرون شده ؟! حالا این بندگان خدا دو تا آدم تحصیل‌کرده و کارمند اون مملکت ان که حالا درسته الان بازنشسته شدن ولی یک عمری کار فرهنگی کردن . یعنی اینا قاعدتا نباید بشینن پای تلویزیون ایران ولی گویا این تلویزیون ایران هنوز مخاطب های زیادی داره . چون به نظر یک عده ماهواره بده که دلیل نمیشه اراجیف اینا درست باشه ‌و ارزش پیگیری داشته باشه ! اصلا واقعا متوجه نمیشم و این خیلی کلافه ام میکنه . دارم فکر میکنم یکی باید یه حرکتی بزنه و اطلاعات درست رو به یک سری مردم عادی هم برسونه . نمیشه که این همه جنایت رخ بده بعد یک عده ی کثیری اصلا نفهمن چی شده ! دونستن واقعیت حق همه است به نظر من .