خوشحالم که یورو نیوس خبری رو منتشر کرده از وضعیت نابه سامان سفارت المان در تهران و مستقیما به خانواده های پیوست به افراد دارای اقامت در المان اشاره کرده و از این مدت طولانی که همه رو کلافه کرده و این تعطیلی که الان سفارت داره نوشته . حتی اگر هیچ اثری نداشته باشه خوشحالم میبینم موضوع اینقدر برای همه روی اعصاب شده که سر از یورو نیوس درآورده و این فقط من نیستم که دارم رد میدم دیگه ! 

نخوانید که ناله ی صرف است

از خدا میخوام توانی بهم بده که این وضع رو تغییر بدم .


می دانید اینجا جایی است که هیچ وقت خودم را در آن ندیده بودم . یک منِ جدید است . خوفناک است که برسی به جایی از خودت که تا به حال آنجا نبودی و ندانی بعدش هم چه خبر است . می خواستم بروم دکتر و بگویم : زندگی برایم چیز به شدت ترسناکی شده فکر میکنی راه حلی داری ؟ و اگر خواست چرت و پرت بگویم بلند بشوم و آنجا را ترک کنم . احساس میکنم بخش های از وجودم ویران شده که حتی اگر توی بهشت هم باشم دیگر سرِ هم نمی‌شوند . احساس میکنم شده ام خیارشوری که دیگر هیچ وقت خیار نمی شود ! نمیدانم باید چکار بکنم و این ندانستن بیشتر از تمام این وضعیت برایم عذاب آور است . احساس میکنم کاملا شکست خورده ام . 

یک کافه ای هست در تهران به نظر یک ارتباطاتی با صابر ابر هم دارد به نام :این جا

دلم پر می کشد با یکی بروم آنجا که بتوانم ساعت‌ها حرف بزنم از هر دری و هیچ دغدغه ی نزدیکِ بقیه ی آدم‌ها بودن را نداشته باشم . دلم پر میکشد ها ! پررررر می کشد .

بله داستان این بود که امروز متوجه شدم سفارت مجددا تعطیل کرده به علت کرونا . دیدید بعضی وقتا یهو همه چیز براتون بزرگ میشه . امروز هم روز بررگنمایی من بود . همه چیز به شکل وحشتناکی اگزجریت ! شد و من هم شروع کردم تمام دق دلی ام را سر همسرم خالی کردن و آخر سر هم گفتم : نمیدونم تا کی صبر میکنم ولی به زودی تو میتونی خودت تصمیم بگیری که اونجا بمونی یا نه ولی من پامو جایی نمیگذارم که به هیچ جاشون نیست نیروی متخصصی که با قرارداد کاری رفته و ماهی هزار یورو از حقوقش رو داره تحت عنوان مالیات میریزه تو حلقوم اونا چقدر قراره از خانوادش دور باشه و به جاش تلاش میکنم برم کشوری که باهام مثل آدم رفتار کنن . خلاصه بعد از کلی کشمکش و انگِ”احساسی تصمیم گرفتن” را خوردن ! همسرم گفت : الان تو بگی من یه بلیط میگیرم یکی میزنم تو دهن مسئولم تو اینجا و میام اونجا و میرم یه تخم مرغ هم میزنم به شیشه ی سفارت و به زندگی مون تو همون کشور ادامه میدیم . فک کردی من بهم داره خوش میگذره اینجا؟! 

و اونجا بود که دیدم اینجایی جایی نبود که باید دق دلی ام را خالی میکردم و به علت نداشتن جایی برای خالی کردن دق دلی از صبح عین برج زهرمار نشستم روی مت ام و هی لنگ ها و باسنم را هوا کردم و اسمش را هم گذاشتم : یوگا ! 

پی اس : از تصورش در این موقعیت ها هم یواشکی با خودم کلی خندیدم !!

این روزها اصلا حال و احوال خوشی ندارم . به نظر خودم دارم به آستانه ی تحملم می رسم و نمی دونم بعدش چه اتفاقی قراره بیفته . اوضاع روحیم به شدت نابه سامانه . به نظر خودم زیادی با پنگوئنم درگیر میشیم و تقریبا همیشه ی خدا این احساس باهام هست که “چه مادر گندی هستی تو” و این بیشتر از همه چیز عذابم میده . احساس میکنم همه چیز از دستم دررفته و دیگه هیچ وقت نمیتونم کنترل اوضاع زندگیم رو دستم بگیرم . المان با همه ی متعلقاتش برام مسخره و بی اهمیت شده . با هیچ چیزش نمیتونم خودمو خوشحال کنم . با همسرم به زور صحبت میکنم و احساس میکنم در یک عدم درک متقابل به سر می بریم . با مادرم زیادی بحثم می شود و این یکی هم عذاب مضاعفی است . به نظرم هیچ کس شرایطم را درک نمی کند . نه همسرم و نه مادرم . از همه چیز این زندگی شاکی ام . و از تنها چیزی که میترسم این است که نمی دانم تا کی می‌توانم این وضع را تحمل کنم . 

دیشب یکی از آشنایان دور ما ( که من البته ندیده بودمش اما از آشناهای دور‌ مادرم هست ) به دلیل کرونا و بعد از چند روز در آی سیو بودن درگذشت . بدون بیماری زمینه ای و حدودا پنجاه ساله .

مراقب خودتون باشید . اینقدر عادی پی زندگی معمولی تون رو نگیرید با این شعار که “ این کرونا که هست فعلا “ . اگر مجبور نیستید بیرون بروید توی خانه بمانید . مراقب خودتون باشید توی سرزمینی که کسی نگران شما نیست .

صدای نم‌نم بارون می آید . من به سرِ ظهری فکر میکنم که از قشنگترین لحظه های زندگی بود . پنگوئنم با دختر دایی اش می دویدند دور خانه و غش غش می خندیدند . من به حس و حالش ، به آن شادی عمیقش ، به آن چشم های خندانش غبطه می خوردم و با خودم فکر میکردم زندگی همین لحظه ی باشکوه است . بعد پنگوئنم آمد و گفت : مامانی تو هم بخند . دیگر از این شیرین تر و بامعنا تر نمیشد که باشد . همراهش خندیدم . هرچند که خنده هایم مثل او نبود اما حالم مثل او خوب بود . حالا هم خوبم و امیدوارم به فرداهای روشن . به باران های اندکی که صدایشان شبهای تاریک را روشن می‌کنند . به خزانی که فرصت دیدنش را دارم . به زندگی . 

زندگی به روال ساده ی هفتِ صبح یوگا ، تمام روز درگیر شام و نهار پختن ، اندکی آلمانی خوندن و منتظر سفارتِ بی درو پیکر آلمان در تهران بودن بازگشت . 

دیشب بعد از کلی غیبت و شوخی و خنده چندین بار به رفقای قشنگم میگم : دیگه لازم شد اینستا رو اکتیو کنم . آخرش آ گفت : 

میبینی با اومدن ما چه روحیه ات عوض شده ؟! 

میبینم خیلی راست میگه . اینقد روحیه ام عوض شده که همش فکر میکنم اصلا چرا من اینقدر کپیدم در کنج عزلت !

فرداش هم رفتیم ناخن کاشتیم و پامونو کردیم تو محلول ژل و نمیدونم چی چی و عین خر خوش گذروندیم . چونکه هممون روزای بدی داشتیم .

هفته ی پیش که دو تا خانواده رو دیدیم و حدود چهار شبانه روز با هم بودیم . قبلش حدود چهار خانواده اومدن دیدنمون . با احتساب خودامون پنج شیش خانواده ی دیگه اضافه میشه . فردا وقت دکتر دارم و آخر هفته دو تا از دوستام قراره از راه دور بیان دیدنم . امشب هم پکیج خراب شد و دو نفر حدود سه ساعت و نیم خونه بودن که درستش کنن . 

یعنی در دوران قبل از کرونا در یک همچین بازه ی زمانی با این همه آدم ارتباط نداشتم . خلاصه التماس دعا . 

تمام فامیل را دور زدیم . دوتایی نشستیم توی ماشین و تا فرودگاه با سرعت سی تا رفتیم . مثل یک جایی در Breaking Bad آرزو میکردم چراغ ها قرمز باشند که بیشتر کنار هم باشیم اما همه چشمک زن بودند . آسمانِ سورمه ای . پاییزِ تلخ . فرودگاهی که هیچ کس را نداشت . به جز ما دو تا هیچ کس نبود . در آغوش گرفتیم . اشک ریختیم و من دست خالی برگشتم . 

و زندگی دوباره همان گوهی شد که بود .

حالا شما فک کن بعد از هشت ماه دوستانتونو ببینید . بگید و بخندید و بزنید بره جایی که غم نباشه! بعد صاحاب مجلس قفلی بزنه و آهنگ “هزار و یک شب” و بگذاره !! قفلی ها ! 


بعد وقتی همه رسیدن به جایی که غم نیست بنده راه و اشتباهی رفتم و رسیدم به جایی که فقط غم بود و دیگر هیچ و برای اولین بار در این شرایط مثل ابر بهار گریه کردم . برای اولین بار توی جمع ... 

هرکار کردم نتونستم خودمو کنترل کنم . 

چون سخت ترین روز دنیاست امروز .