پنگوئن هی میرفت ‌و می اومد و می گفت : پس چرا نمیخوابی ؟! چشم هامو به زور می بستم و میگفتم دارم میخوابم . دوباره می اومد و میگفت : تو که هنوز بیداری . چشمامو نمیتونم ببندم در حالیکه به طور معمول باید الان غش کرده باشم وقتی فردا هم از صبح خروس خون باید بیدار شم . اعصابم یک چند ضلعیه که از تمام اضلاع و گوشه ها آسیب دیده . سرکار ، تو خونه ، با مامانم ، با همسرم .. دیگه مونده با بقال سر کوچه هم درگیر شم . سر شبی میخواستم بشینم گریه کنم . یعنی یهو احساس کردم وسط همون چند ضلعی ام و اضلاع هر لحظه دارن کوچیک و کوچیکتر میشن و منم به زودی اون وسط له میشم . فکر میکنم برام یکم زیادیه این اوضاع . بعد شروع کردم به پیغام دادن به ز . رگباری پیغام می دادم و ویس می فرستادم و براش تعریف میکردم که همه ی دنیا چطوری کمر همت بستن دهن و دماغ و همه جای من و سرویس کنن !! اون طفلک هم سعی میکرد پا به پام جواب بده . آخر سر زدم روی آخرین وویس ام . داشتم کر می شدم ! ازش عذرخواهی کردم که اینقد با صدای بلند دارم حرف میزنم و اون گفت میدونم اعصابت خورده . بعد از دو ساعت جیغ جیغ کردن ، گفت حالا فردا بریم غیبت کی و بکنیم ؟! گفتم نگران نباش من هنوز تخلیه نشدم ! فکر کن پاشی نهار بری با دوستت بیرون بعد مجبور بشی بشینی پای غر زدن ها و داد و بیدادهاش ! 

الان هم با همه ی دنیا قهر کردم و اومدم تو اتاق و چراغ خواب رو روشن کردم و زل زدم به سقف و امیدوارم امروز تموم شه . با یک سرعتی بیشتر از روزهای عادی . یا به من یک چیزی تزریق کنن که تا فردا ترجیحا نهار ! چیزی نفهمم . 

از جایی که الان هستم به هر طرف نگاه میکنم انگار یک پتک میخوره تو سرم و صدای خورد شدن اعصابم رو حتی می شنوم ! صدایی مثل شکستن و هزارتیکه شدن یک بلور . تنها نقطه ی روشنی که اطرافم میبینم نهار فرداست و تنها فرد روشنی که تصمیم نداره من و پاره کنه ز و دیگر هیچ . جدا هیچ ... عجب زندگی زیبایی ! 

نظرات 4 + ارسال نظر
زری.. 11 مرداد 1402 ساعت 10:07 http://maneveshteh.blog.ir

لیمو جان، انتظار داشتم بهتر باشی اما از پست بعدی فهمیدم هنوز هم ذهنت درگیره، امیدوارم زودتر حالت خوب بشه و زندگی را پر نشاط و لذت بخش ادامه بدی

مرسی زری جان
ایشالا درست میشه مرسی برای پیغامت عزیزم

لیمو 7 مرداد 1402 ساعت 08:51 https://lemonn.blogsky.com/

عزیزدلم برای حال دلت خیلی غمگینم. امیدوارم انرژی و نور به قلبت برگرده ❤️

قربونت عزیزم مرسی از لطف و محبتت من خوبم طبق معمول

شادی 7 مرداد 1402 ساعت 06:21 http://setarehshadi.blogsky.com/

چقدر ناراحت شدم از وضعیتی که توش گیر افتادی، البته فکر کنم قسمت ذهنیش از واقعیت سخت تره، مخصوصا شب موقع خواب که مغز آدم هنگ می کنه و همه راهها بن بست جلوه می کنن. امیدوارم الان بهتر باشی.

بهترم عزیزم . آره منم اصولا وقتی روم فشار میاد اولین تاثیرش اینه که نمیتونم درست بخوابم
بهرحال الان خوبم عزیزم مرسی

Parisa 5 مرداد 1402 ساعت 15:03

عزیز نازنین ، نفس های عمیق بکش و پیاده روی های طولانی برو ، اگه شرایطت اجازه میده البته.من حستو کاملا میفهمم ولی (ز) هم تو زندگیم نبود .با اینکه به گفته دیگران خیلی انسان قوی هستم ، ولی یکبار یک خانم غریبه تو قطار دستمو گرفت ( از نگاهم فهمیده بود چقدر غریب و تنهام ) چند قطر های اشک ریختم و‌تمام. نازنین میگذره همه چیز ، کمی راحت بگیر ‌وجه خوبه که تو و ز همدیگر رو دارین .

اره عزیزم میدونم میگذره و به نظرم چیز سخت و ناگذرایی هم نیست . برای داشتن دوست هام همیشه خوشحال بودم واقعا و احساس خوشبختی می کردم
بعضی وقتا آدم از بیرون به نظر خیلی قوی میاد ولی واقعیتش خیلی هم آسیب پذیره منم اینو خیلی خوب می فهمه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد