19 نوامبر

توی مرحله ی بدی از بی اعصاب بودنم . بی اعصاب و افسرده و پریشون . به علل متعدد که برخیش حتی در این مقال نمیگنجد . هیچ کدوم از علل هم جدی تر یا مهم تر از بقیه نیستند بلکه مجموعشون در کنار هم شده یک چیزی که امروز کاملا فلج ام کرده بود . از آمار کرونا در اینجا که هرروز رکورد خودشو میزنه که بگذرم گویا سیاست اینه که “همینه که هست” و دیگه کاری از دست ما برنمیاد. دیروز توی اخبار وزیر بهداشت رو آوردن روی خط و مجری هم نه گذاشت و نه برداشت گفت : فکر نمیکنید واکنش شما و تصمیماتتون در مقابل رشد سریع آمار یکم کنده ؟! و اونم با خونسردی گفت : نه ! ما دوشنبه تست رو رایگان کردیم ، سه شنبه قانون 2G پلاس گذاشتیم ، چهارشنبه به همه مشاغل دستور دادیم درصورت امکان دور کار بشن و پنجشنبه هم که جلسه ی کلی داریم . نمیدونم به جای این کارا چرا مدارس و مهدکودکا رو تعطیل نمیکنن ؟! من هرروز با کلی نگرانی پنگوئنم رو میفرستم بره . چند روزپیش هم که مدیرشون ایمیل زد که مامان یکی از بچه ها تستش مثبت شده و شما هم لطف کنید از بچه تون تست بگیرید و فردا بیارید . انتظار داشتم حداقل یک هفته مهد رو تعطیل کنن یا همین بازارهای کریسمس و همه ی این جشن و شلوغی ها . خلاصه من نمیفهمم چه خبره و این نفهمی یکی از عوامل بی اعصابیم هست . 


دکترم اصرار داره درباره ی موضوعی که من اصرار دارم دربارش صحبت نکنم صحبت کنم . خودش میگه اگه توی خونه نمیتونی و راحت نیستی یک ساعتی برات میذارم و برو بیرون . اینقد اینو گفت که بهش گفتم جلسه ی بعد میرم بیرون . ولی نمیدونم چی باید بگم و هرچی این جلسه رو با خودم تصور میکنم بیشتر اعصابم خورد میشه . 


یک چند روزه برنامه ی زندگیم عین کش شلوار که درمیره شده . به همین مضحکی که میگم . بعد من هرروز کلافه تر میشم و هرچی سعی میکنم یه جاشو بگیرم باز از دستم درمیره . الان به مرحله ای رسیدم که اولش رو هم یادم نمیاد . نگرانم آخر هم نداشته باشه ! 


همسر من تو همین وضعیت کرونا برای خودش برنامه ی استخر میریزه و وقتی با مخالفت من روبه رو میشه میگه من و پنگوئن میریم تو نیا . تو برو تو بازارش راه برو . برنامه ی سفر میریزه و وقتی بهش میگم چرا باید تو این اوضاع کرونا بریم مسافرت ؟! میگه کرونا به تو کاری نداره .

این استدلال هاش قابلیت اینو داره منو برسونه به پیک روان پریشی ! یک موضوع جذاب هم داریم که هر چند وقت یک بار میاد وسط و مکالمه مون درباره اش کاملا شبیه مکالمه های من و مامانم وقتی مجرد بودم هست . به این شکل که آخرش همسرم میگه : اوکی اصلا هرکار دوس داری بکن ! این جواب مخالفت های جدی من برای داشتن یک بچه ی دیگه اس . فشاری که این بحث رو من میاره اصلا قابل مقایسه با بحث هام با مامانم نیست . از این جمله ی “ هرکار دوس داری بکن “ متنفرم . همیشه متنفر بودم . 


پنگوئنم یک جوری میره روی اعصابم که در سن و سال و نوع خودش بی نظیره . من که خودم خدای خدایان ، خدای لجبازی ام جلوی این یک الف بچه کم آوردم و روزی هزاربار در هزار متون دنبال اینم که با لجبازی های بچه ها چیکار باید کرد . روزایی که با هم توی خونه تنها هستیم از جمله روزهای رویایی منه . با این تز میره جلو که هرکاری من بهش بگم ، مطلقا هرکاری ، رو انجام نمیده ! بعد که قشنگ رو اعصابم قدم میزنه میاد و میگه :

Entschuldigung Mama 

و منم نمیتونم با اون لپاش و چشمایی که برق میزنه و میره تو این حالت معصومانه ببینمش و در نتیجه همه چی یادم میره و فقط دلم می‌خواد له اش کنم ( گونه ی عاشقانه ای از در آغوش گرفتن و فشردن کسی ) . یک همچین رابطه ای دارم با هم .  


امروز پاشدم و تصمیم گرفتم اعصاب نداشته ام رو روی یک چیزی خالی کنم . این شد که شروع کردم سابیدن دسشویی و روشویی و حموم و وان و در و دیوار و اگه ولم میکردن سقف هم می سابیدم . یعنی اینقد پتانسیل داشتم . و در حال سابوندن زمین و زمان یهو یه چیزی توم گفت که نکنه همه ی این اعصاب خوردیا بخاطر نزدیک شدن به ماه آخر پاییزه ؟ 

و لعنت فرستادم بر شیطون که انشالا نیست و همیناییه که گفتم . 

11 نوامبر

تمام رمزهای همسر من از زمانی که یادم میاد( که شامل زمانی هم میشه که نسبتی با هم نداشتیم ) اسم من ، شماره شناسنامه ام یا مخفف اسم و فامیل ام یا سال تولدم یا یک چیزی مربوط به منه . تمام رمزهای همه ی جاهاش ! یعنی از رمز اینترنت ، رمز انواع وب سایت ها ، رمز گوشی و لپ تاپش ، رمزهای مربوط به کارش تا پلاک ماشین ! 

 بعد دیشب که قرار بود فرداش یک سفر کوتاه بره و لپ تاپ منو با خودش ببره ، وقتی ۷۹ درصد من خواب بود و چیزی نمونده بود اون شارژ باقیمانده ام هم تموم بشه اومد و گفت : راستی رمز لپ تاپت چیه ؟ 

گفتم اسمم و شماره ی ملی ام . با یک تعجبی پرسید : شماره ی ملی ایرانت ؟! و من که توی وضعیت هفتاد و نه درصد خواب هم مواضع خودمو حفظ میکنم گفتم : نه شماره ی ملی اینجام ! بعد از یک چند ثانیه ای گفت :

یه سوالی .. تو اصلا تو همه ی این سالا شده یه بار توی رمزات یه چیزی از منم باشه ؟ .. 

با اینکه واقعا چیزی به صفر مطلق ام نمونده بود از لحن و محتوای سوالش خوابم پرید . در جواب گفتم که آره شده .

خدایی هم شده ولی تمام شب رو با درد شدید عذاب وجدان گذروندم و تمام شب حس یک خودخواهِ از خودراضی رو داشتم . از خودم بدم اومد و اصلا نتونستم خودمو توجیه کنم که ارتباطی بین انتخاب رمز مرتبط و میزان علاقه ی طرفین وجود نداره و تا خود صبح با خودم درگیر بودم . صبح مه آلود رو با سردرد ناشی از درست نخوابیدن شروع کردم و تصمیم گرفتم یک طوفان رمزی در تمام رمزهای زندگیم ایجاد کنم . تنها کاری که میتونستم برای رهایی خودم از دام خودخواهی و خودبینی و خودخوری و اینها انجام بدم . 


فقط هربار رمز جایی رو عوض کردم بعدش یادم نیومده که چی گذاشتم و به جز همین اسم و شماره ی ملی ام (که به داشتنش خیلی افتخار میکنم!) هرچیز دیگه ای رو فراموش کردم ! 

۸ نوامبر

بعد از دیدن چهار فصل در اینجا نظرم اینه که اینجا همه چیز خیلی جدیه . زبانش جدیه ، قوانینش ، آسمان ابریش ، باران هاش ، زمستونش و پاییزش ... همه در جدی ترین شکل ممکن . 

 




5 نوامبر

آستانه ی اعصاب و روانم اینقدر پایینه که حتی قادر به یک مکالمه ی ساده هم با کسی نیستم . بعد نه اینکه دلم نخواد با کسی حرف بزنم . نه . مثلا دلم هم نمیخواد برم توی یک جزیره ای و هیچ کس نباشه و فقط من باشم و اعصاب خورد و خمیرم . نه دلم میخواد کسی اطرافم باشه و نه دلم میخواد کسی اطرافم نباشه . یک همچین اوضاع وخیمی دارم . میگم خوش به حال آدمهایی که همیشه و در هر شرایطی میدونن دقیقا چی میخوان . نه مثل من که یک وقتایی میفتم توی منجلاب پی ام اس و هرکار هم میکنم نمیتونم خودمو نجات بدم و حتی نمیدونم چی میخوام . فقط یک چیزی میدونم و اونم اینکه ازین وضعیت بیام بیرون و بعدش ببینم چی میخوام که بعدش هم معمولا چیز خاصی نمیخوام . یعنی مسئله الان فقط خواستن یا نخواستن های منه ، نه بودن یا نبودن حتی !


تو مرحله ی “مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه” هستم . اینجا هم منظور شاعر ( برای اولین بار در تاریخ شعر و شاعری فکر کنم ! )مستیِ واقعیِ ناشی از الکل نبوده . بلکه منظورش این بوده که هیچ فاکینگ دارویی دردشو دوا نمیکنه . همونجایی که ایشون داره میگه هستم دقیقا . 


هیچی دیگه . همین . 

31 اکتبر

رفته بودیم چکمه بخریم . چکمه های چهار سال پیشم یا بلکه پنج سال پیشم اوضاع گریانی داشت . از بین دو هزار و شونصد مدل چکمه بلاخره دو تا رو انتخاب کردم . یکی رو توی این پا کردم و اون یکی رو توی اون پا . بعد هی رفتم جلوی آیینه و اومدم و خودمو کج کردم و راست کردم و نیم رخ ایستادم و تمام رخ و آخر هم نفهمیدم کدوم بهتره . بعد رو به همسرم گفتم ‌: نظر تو چیه ؟‌ اونم یک سری توضیحات داد که این یکی رنگش گرمه و بنداش هم قشنگش کرده ولی یه جوری چسبیده به پات که انگار باهاش ارتباط نداره اما اون یکی پیچ و خم های بهتری داره و یک عالمه توضیح دیگه که بیشتر گیج شدم . درنتیجه گفتم : میشه یکم واضح تر بگی بلاخره این قشنگ تره یا اون ؟! اونم گفت : راستش نمیتونم این طوری بگم ... ببین مثلا این یکی نیکول کیدمنه اون چارلیز ترون !!!‌  


ترجیح می دادم یکیش ماریون کوتیار باشه که انتخابم ساده بشه اما نبود درنتیجه چارلیز ترون و خریدم !‌ 

 

29 اکتبر

زندگیم دچار نظم عجیبی شده و منم خودمو چسبوندم به این نظم چرا که باهاش راحتم . میگن مغز آدمیزاد از عادت ها خیلی استقبال میکنه چون دلش نمیخواد هرروز برای هرچیزی انرژی بسوزونه و تصمیم های جدید بگیره. من هم به شدت بهش حق میدم . همینه که توی این نظم های زندگیم یک جور آرامش پیدا کردم که حتی داره شب های طولانی رو هم برام خوشایند میکنه . من چند دقیقه ای زودتر از همه بیدار میشم و با سکوت و تاریکی خونه کیف میکنم . هرچقدر توی تمام زندگیم نتونستم طلوع های خورشید رو ببینم . اما اینجا به لطف طلوع خورشید در ساعت هشت صبح ، میتونم شاهد طلوع باشم . البته اگر هوا اونقدر مه و ابری نباشه که اصلا خورشیدی درکار نباشه که بیشتر روزها اینطوریه . حالا من که از شب گریزانم از تاریکی های دم صبح خوشم میاد . چون مطمینم بعدش قراره روز بشه و زندگی دوباره به جریان بیفته . حسی شبیه آخرای زمستون بهم میده که مطمینی داره بهار میشه و دوباره سرزندگی و حیات شروع میشه . اینا رو به کمک دکترم فهمیدم و خودم نفمیدم چرا سالهای سال با شب و زمستون ها و شبهای طولانی اش مشکل داشتم اما با تاریکی های دم صبح نه . 

اینجا از الان پر از حال و هوای کریسمسه . پارسال با الف که از زمستون های طولانی حرف میزدم میگفت برای ما زمستون خیلی قشنگه چون چند ماه درگیر کریسمس و جشن و این ها هستیم . من اونجا نفهمیدم چی میگه اما الان که مردم رو میبینم که با چه وسواسی خرید های کریسمس شون رو میکنن و چه تنوعی هم ریخته اینجا برای این کارها ،  میفهمم گذروندن زمستون به این شکل از سختی و سرماش کم میکنه . حتی فکر میکنم اگه من هم از بچگی توی زمستون همچین جشنی داشتم و قرار بود یه عالمه کادو از زیر درخت کریسمس بردارم احتمالا این حسی که الان به زمستون دارم رو نداشتم . به نظرم کریسمس باید عید قشنگی باشه با این چیزهایی که من میبینم ولی همچنان به نظرم قشنگ ترین عید ، عید نوروز خودمونه ! ولی از این سور و سات اینها برای کریسمس هم راضی ام . یک زمزمه هایی برای خودمون میکنیم که کریسمس بریم سفر . ما از جمله نیازمندترین آدمها به سفریم . خود من که آخرین سفری که رفتم اصلا یادم نیست . این سفرهای یکی دو روزه ی اینجا رو هم با پررویی تمام سفر حساب نمیکنم‌ ! اما آمار کرونا دوباره داره میره بالا و با اینکه امسال قرنطینه و این حرف هایی درکار نیست ( طبق صحبت های خودشون ) ولی خب من همچنان وسواس های خودم رو دارم.  راستش ایده آلم اینه بریم یک هتل all inclusive . بعد از صبح تا شب هم توی هتل باشم و فقط بخورم و بخوابم . یه زمانی اگه بهم میگفتن بیا بریم همچین سفری با خودم میگفتم اینم اسمش شد مسافرت ؟! بعد چند سال پیش که رفتیم مارماریس تو یک همچین هتلی آدمهایی رو میدیدم که کل کارشون این بود که از صبح یک حوله میزدن زیر بغلشون و یک صندلی رو قرق میکردن و تا شب زیر آفتاب لش میکردن و من که همش بیرون بودم با خودم میگفتم این چه مدل مسافرتیه آخه که حتی نری جاهای دیدنی شهر رو ببینی !؟ الان درکشون میکنم . بعضی وقتا آدم اینقدر احساس خستگی میکنه ( و نه صرفا جسمی بلکه گاهی روحی ) که فقط میخواد بره یک جایی که بتونه همه ی مسیولیت های زندگیشو پرت کنه یک گوشه ای و چند روزی هیچ کاری نکنه . هیچ کاری صرفا . 

پنگوین که حول و حوش ساعت هشت میخوابه ما هم سریال میبینیم . الان هم سریال Maid رو میبینیم که به نظر من خوبه . لااقل از سریال هایی که این چند وقت دیدیم مثل squid game یا the undoing خیلی بهتره . یک سریال آلمانی طنز هم پیدا کردم که باید ببینم . بیشتر برای تقویت زبان البته چون روحیه ی طنزی در آلمانی ها نمیبینم ! بعد هم خودم بیهوش میشم تا صبح فردا . به جز روزهای تعطیل که برنامه عوض میشه . پنگوین شبها دیرتر میخوابه و ما هم چون نمیتونیم از سریال دیدنمون بگذریم ! متعاقبا دیرتر میخوابیم اما من همچنان صبح زود بیدار میشم . این آخر هفته میخوام صبح برم راه برم و شاید هم کمی بدوم . توی مه راه رفتن خیلی خوبه . بعد چند روز پیش وسط راه رفتنم و در حالیکه داشتم با خواهرزاده ام حرف میزدم هدبندم افتاده و من اصلا متوجه نشدم . هدبند تمام دیوار دفاعیه منه در زمستون و اگه نداشته باشمش انگار که لخت دارم راه میرم ! 

حالا منظورم از اون نظمی که ازش صحبت کردم همین چیزهای ساده بود . یه جا می خوندم که گاهی ساده ترین چیزها مهم ترین چیزها هستن . الان دارم میفهمم که چی گفته طرف . 

۲۴ اکتبر

صدام خیلی جذاب شده ( یکم از خودت تعریف کن توروخدا !) . نه جدی . یک جوری گرفته که فقط یک رگ صدا از توی اون گرفتگی شنیده میشه . من خودم خراب صداهای خش دارم . اگه میتونستم انتخاب کنم همین تن صدا رو برمیداشتم برای خودم تا همیشه ولی خب ما بهر انتخاب و این خوش گذرونی ها اینجا نیومدیم که .  

از دیروز به هرکی میرسم میگم پس این واکسنی که من زدم چه آنتی بادی ای بهم داد که همین سرماخوردگی رو هم گرفتم ؟! یا نکنه این سرماخوردگی ها از وقتی کرونا رو دیدن با زور بیشتری وارد بدن آدم میشن و سعی میکنن کم نیارن و دهن آدمیزاد و سرویس کنن ؟! 

امروز به جز صدام ، به حمدا.. (!) مشکل دیگه ای نداشتم و فکر کنم در مسیر بهبودم . 

اینه که عصری عین جوگیرها نشستم روی دوچرخه و کلی دور دور کردم . بعد دیدم بدون شوخی پاییز شده اون هم چه پاییزی . با خودم فکر کردم جناب اخوان کجا رو دیده که گفته : پادشاه فصل ها پاییز ؟ و اگه اینجا رو میدید چی میگفت پس ؟! اینجا پاییز پادشاه نیست که لامصب . عروسه اصلا . ازین عروس هایی که هر لاخِ موهاشون یک مدل طلاییه . بعد یک دوستی دارم که بسیار خجسته است . از خانواده ی مذهبی ای هم میاد . میگه نمیدونم خدا خیلی منو دوست داشته یا زده پس کَله ام که داریم اینجا زندگی می‌کنیم :))) حالا من که کلی خندیدم به این حرفش اما اصلا مثل اون فکر نمیکنم که خدا همه ی بندگانش و ول کرده و نشسته زندگی منو رصد میکنه . اینه که از بودن اینجا راضی ام و خیلی دوستش دارم . مثل امروز که از دیدن آفتاب که از لابه لای برگ های زرد و سرخ و نارنجی راه پیدا کرده بود و پخش شده بود روی مسیر کلی کیفور شدم . از انعکاس تصویر درخت‌های زرد و سرخ و نارنجی که افتاده بودند روی Main . از Main که تلالو داشت . من فصل بدی وارد آلمان شدم . یعنی نسبت به بهار و تابستون و پاییزی که اینجا دیدم ، زمستون بنده ی خدا عین این وصله های ناجوره . طفلکی به جز برف که اونم آیا بیاد و آیا نیاد چیز دیگه ای برای عرضه نداره . با یک آسمون خاکستری و زمینی که کمتر سبزه ، زمستون یکم فصل گرفته ای میشه . به همین خاطر امروز وقتی داشتم برمیگشتم یکم دلم گرفت . چون تصور کردم بساط همه ی این رنگ و لعاب ها یک ماه دیگه جمع میشه . بعدش اندکی آسمون خاکستری داریم و بی انتها شب های سرد . که برای من غم انگیزن . خدایی میخوام بدونم اونی که براش زمستون قشنگه پشت شیشه کیه ؟ اونی که گلدون خالی ندیده ..نشسته زیر بارون .. اون که گلای کاغذی داره تو گلدون …