پنگوئن که رسید خونه گفت : پس بقیه کجان ؟ گفتم که رفتن بیرون . با خوشحالی گفت : یعنی من و تو تنها ؟! گفتم آره . اومد نشست کنارم و یکم چیزی تعریف کرد . بعد گفت : من دوس دارم هفته دیگه رویان بیاد خونه ی ما . گفتم : هفته ی دیگه تعطیله . تا دو هفته دیگه همه جا تعطیله . بعد گفت : اووه پس من چیکار کنم ؟ گفتم : هفته ی دیگه بازی میکنی تا هفته ی بعدش که میریم یه جایی . با خوشحالی گفت : من و تو ؟ گفتم : نه همه با هم . بعد گفت : من دوس دارم من و تو تنها بریم اورلاب . مردم از خوشحالی . با یک لبخند گشاد گفتم : کجا بریم ؟ یکم فکر کرد و گفت : 

!!Spanien 

گفتم : من و تو تنها بریم اسپانیا ؟! گفت : اوهوم ..


لازمه بگم چقد خوشحالم ؟ خیلی خیلی خوشحالم :)  درسته مامان اعصاب نداری هستم ولی پنگوئنم به جاش به اندازه ی کافی مهربونه که میتونه اینطوری خوشحالم کنه :) 

دیروز توی کافه دیدمش . یک لحظه واستادم بس که قیافش آشنا بود . فقط با موهای یکم جوگندمی . لبخند زد . چه لبخند آشنایی … امروز دوباره وسط راه بهم خورد . زل زدم توی چشماش . به چشم های آشنا از پشت قاب عینک . من که اصلا عادت ندارم به چشم های کسی نگاه کنم ! یک چیزی پرسید و من اصلا نفهمیدم ! یعنی اصلا گوش نمی دادم . دیگه ازین زشت تر نمیشد . عذرخواهی کردم و ازش خواستم دوباره سوالش رو بپرسه . جوابش رو دادم و دوباره لبخند زد . 

توی راه به مسخره بودن خودم فکر کردم !  

خسته ام . یک طوری که هرشب خواب ندارم و دوباره یک خستگی دیگر خروار می شود روی قبلی ها . احساس میکنم مغزم خالی شده از همه چی . از این جهت شبیه قاصدکم بعد از فوت ! گاهی فکر میکنم نکند این خستگی تا ابد توی تنم بماند . از خستگی حوصله ی حرف زدن و خیلی کارهای دیگه هم ندارم . همینطوری شد احتمالا که دیشب همه چیز را بهم می کوبید ! پنگوین دو هفته است می‌گوید دوست دارم با هم کیک بپزیم . رفتم همه ی موادش را هم گرفتم . حالا اینکه من اصلا از شیرینی و کیک درست کردن خوشم نمی آید و اصلا هم اهل دسر و شیرینی جات و این ها نیستم هم هیچی . حالا یک بار بخاطر پنگوئن که اصلا مهم نیست . ولی این پروژه هرروز عقب می افتد و دارم فکر میکنم که دارد از من ناامید می‌شود . مشکل اینجاست که میخواهد خودش هم باشد وگرنه می توانم یک روز صبح که او نیست درستش کنم . این داستان کیک تنها چیزی است که فعلا رفته روی اعصابِ خالی ام ! غیر از این هیچی نیست . مثل چرت قبل خواب ! خیلی تابلو شد که این روزها زدم توی بمرانی ؟! فکر‌ کنم ده سال پیش یک آهنگ از این ها شنیدم و خوشم نیامد . حالا نظرم عوض شده . شایدم هم چون این روزها تا چونه زیر آبم ! 

حوصله ی مهمان هایی که قراره یکشنبه بیایند هم ندارم و دلم یک جست و جوی تازه می خواهد . یک مدت هم رفته روی مخم که بروم دانشگاه ! بلاخره پیامبر عظیم الشان فرمودند که تا گور باید درس بخونیم . فقط نمیدونم خودش چرا به این توصیه اش عمل نکرده و همش در حال جنگیدن با دنیا بوده ؟! خلاصه که رفتم و چک کردم که در رشته ی مد نظرم چه گِلی می توانم بر سرم بگیرم که دیدم فعلا هیچ گلی نمیتونم بر سرم بگیرم . یک سری دانشگاه ها هستن که کلاساشون آنلاینه و خیلی خوبن اما اندازه ی خون باباشون پول میگیرن ! پروژه کنسل شد و دیدم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که اهداف آکادمیک ام رو از طریق coursera دنبال کنم . که اینم ایده آلم نیست ولی زندگی همینه دیگه . امروز این مدیر آی تی ساعت پنج اومده و میگه من باید ازینجا تازه برم اون شعبه ی دیگه مون . میگم الان ؟! میگه آره ، زندگی سخته !! زندگی ام واسه بعضیا سخته . برای بعضیا عین آب خوردنه . مثلا دوست من یک شوهر پولدار کرد . چون یک بار در یکی از سفرهای فرانسه شون یک سرویس مرواریداز برند تیفانی هم به عنوان کادو دریافت کرد اسمش شد تیفانی ! یعنی خود سفر فرانسه کادو بود بعد توی کادوش یک‌ کادوی دیگه هم گرفت ! در هر صورت این تیفانی زندگیش اصلا سخت نیست . یک عده هم هستن میگن درسته طرف پول داره ولی مشکلات دیگه داره به جاش ! که باید بگم تیفانی هیچ مشکلی هم نداره و تنها مشکلش اینه که سفر بعدی رو باید کجا بره ؟! شوهرش هم خیلی عاشق و کشته مرده شه ! یک ضرب المثل فرانسوی هست میگه عشق خیلی کارا رو انجام میده پول همه ی کارا رو ! و تیفانی هم عشق و داره هم پول و نوش جونش ! فقط خواستم بگم زندگی برای من و این مدیر آی تی مون سخته . خب من اندازه ی خون بابای این دانشگاها پول ندارم ولی نمیدونم چرا یک امیدهای الکی ای دارم . مثلا اینکه به گنج برسم و پول این دانشگاها برام مهم نباشه ، این خستگی ها تموم شه ، ازون مامانا بشم که کیک های پنج طبقه درست میکنن و ازون همسرا که در مقابل خواسته های همسرشون همواره سر تعظیم فرود میارن ! به خدا عین همین آهنگه موضعم اینه که اصلا “به فرض که این خونه خراب شه ، تو دستتو بده به من تا انگورا شراب شه ..” در این حد امیدوار و نگرانِ انگورها ! 



ساعت رو نگاه میکنم و به پنگوئن میگم : حاج خانم ! برو مسواک بزن و دسشویی تو بکن چون ساعت داره نه میشه و فردا دوشنبه است و باید بری مهد . یکم دور خودش می چرخه بعد میاد جلوم و میگه :

!!!Aber zähne putzen will ich nicht

میگم : یعنی چی ؟! مگه میشه ؟! مگه نمیدونی دندوناتو مسواک نزنی چی میشه ؟! بعد دندونات خراب میشه ، سیاه میشه .. 

یکم فکر میکنه بعد میگه : 

ولی من الان Milchzahn دارم که خودشون میفتن !! بعد دوباره Wackelzahn درمیاد !! 

میگم : هنوز مونده تا این دندونا بیفتن اونا دربیان . بعد میخوای این همه سال با دندونای خراب باشی ؟! 

میگه : نه اینا sieben میفتن . منم bald میشه پنج سالم . دو سال دیگه میشه هفت سالم ! 

اعصابمو می ریزه بهم !! فکر میکنم کی این اطلاعاتو بهش داده ! میگم خب میخوای دو سال با دندون خراب باشی ؟! 

میگه : ولی دندونای من که الان سفیدن ! 

میگم : این یک قانونه . دندوناتو تا همیشه باید مسواک بزنی . حتی اگه همین فردا قرار باشه همشون بیفتن ! 

و با خودم فکر میکنم من از چهارماهگی حتی وقتی اصلا دندون نداشته هرشب دندوناشو مسواک میزدم و حالا این نیم‌ وجب بچه داره به من میگه چون دندونای شیری اش قراره بیفتن لازم نیست مسواک بزنه ! 

بلند میشه و یک نفس عمیق میکشه و میره به سمت دسشویی . 

موقع خواب بهش میگم : بعضی بچه ها بعضی وقتا میگن ما نمیخوایم مسواک بزنیم … فکر میکنن اگه دندوناشونو مسواک نزنن چیزی نمیشه . ولی دندوناشون خراب میشه و درد میگیره . 

یکم سکوت میکنه . فکر میکنم داره به کاراش فکر میکنه و حتما الان قشنگ متقاعد شده که باید همیشه مسواک بزنه . بعد از چند دقیقه که فکر میکنم خوابش برده میگه : بعضی از مامانا شبا غذای خوب درست نمیکنن ! فکر می کنن بچه ها تخم مرغ و سیب زمینی دوست دارن ! 

صدای خنده ی پدرش از اون اتاق میاد . خودمم نمیتونم جلوی خنده مو بگیرم . خودش هم میخنده . ولی قشنگ حرصم در میاد !!! 

دیشب رسما یک جسد بودم . زودتر از موعد پریدم روی تخت و تا اومدم که بخوابم پنگوئن هم پرید رو تخت و گفت : امروز به لورا ( مربی مهدش ) گفتم : تو بلدی به فارسی تا ده بشمری ؟! و اونم گفته نه ! بعد من براش تا ده شمردم . 

تو خواب و بیداری یادم اومد که چند روز پیش با دوستش و مامانش رفته بودیم باغ وحش که مامان دوستش گفت : میدونی دخترت داره به بچه ی من فارسی یاد میده ؟! خندیدم و گفتم : نه . گفت مثلا بهش گفته تو فارسی به Eis میگن .. بعد یکم صبر کرد و گفت بَس .. بِست … !! گفتم بستنی . گفت : آررره . گفتم : خوبه از چیزایی که دوست داره هم شروع کرده :) بعد مامانش گفت : به منم یاد داده . من اون روز رفته بودم دنبال بچه ام که پنگوئن شما اومده و به من گفته : تو میدونی تو فارسی به nein چی میگن ؟ و بعد با یک لهجه ای گفت که بهم گفته : نع !! دوباره خندیدم . بعد گفت من ازش پرسیدم تو فارسی به ja چی میگن ؟ یکم فکر کرده و گفته : نمیدونم … باید بیشتر یاد بگیرم :))) بعد به من گفت : حالا ja به فارسی چی میشه ؟ گفتم اوووم .. بله ، آره ، درسته .. بعد گفت : آها پس چون چند تا کلمه هست یادش نمونده . 

یعنی نه تنها به بچه ها و مربی ها ، بلکه به والدین بچه ها هم رحم نکرده !  

بعد هم یاد اون جک افتادم که طرف بچه اش رو میذاره مهد توی یک کشور دیگه و وقتی برمیگرده دنبالش میبینه تمام مهد دارن به زبان مادری اون بچه صحبت میکنن !  

به پنگوئن در حالیکه نصف بیشترم خواب بود گفتم : مامان لورا و بقیه لازم نیست فارسی یاد بگیرن ! گفت : نع .. لورا گفته فارسی دوست دارم … 

قاعدتا امروز یک یکشنبه ی پاییزی بهاری زیباست . آفتاب هم هست اما نه اونقدر زننده و تابان و هوا هم خنک است نه اونقدر سرد و خشک . همه چیز در ایده آل ترین حالت ممکن است . ظهر هم طبق معمول مهمان داشتم . همسایه ی سابق و پارتنرش آماده بودند . هرچقدر همسایه ی سابق پرانرژی و خوشان بشان است پارتنرش ساکت و آرام و بدون دغدغه است . حالا این موضوع به من ربطی نداره اصلا ! ساعات خوبی رو کنار هم داشتیم . برایشان کباب کوبیده درست کردیم ! البته خودش چند روز پیش گفت هوس کوبیده کردم ! کوبیده به نظر من یکم خشک بود ولی اون ها با به به و چه چه خوردند . احتمالا چون اینجا خبری از کوبیده نیست و همینم که هست بهتر از هیچیه !! یا شایدم من خیلی سخت گیرم و مسخره ی خودمو درآوردم و کوبیده واقعا خوب بود . 

گل های شمعدانی یک طور بی سابقه ای پر گل شدند . انگار این آب و هوای معتدل به آنها هم ساخته . حتی گل شمعدونی ای که دو سال پیش خریدیم هم پر از گل شده . می خواهم بگویم به بیرون که نگاه میکنم همه چیز در نهایت زیبایی و درستی است . 

من اما نمیدونم چرا یک طور دلگیری و دل تنگی و شاید هم یک سری چیزهای دیگر گرفتم . یک طوری که یک ساعت تنهایی عصر هم حالم را خوب نکرد . خسته هم نیستم . فقط بدجوری دلگیرم . بعد یک آهنگی سیاوش قمیشی داره به اسم یادگاری . یک همچین حالی دارم … هیچ تمایلی ندارم اینجا سیاوش قمیشی گوش بدم چون فکر میکنم ترکیب صدا و شعرهایش با آسمون ابری و بارون و این ها در اینجا میتونه مقدمه ی خودکشی باشه !!! 

هرچند تمایل ندارم وارد جزییات بشم اما شبیه آدمی ام که یک بار وسط رینگ قشنگ لت و پار شده و نه یک بار ، که چندین و چندبار و حالا دوباره افتاده وسط رینگ و داره از کسایی که اصلا هیچی براشون مهم نیست و هیچ حسی ام به این ماجرا ندارن و صرفا از رو سرگرمی میان وسط رینگ ، از این ور و اون ور چَک میخوره .. یک همچین حالی ..


دو سه روزه هوا مثل پاییز شده و خیلی کیف میده وقتی وسط تابستون یکی دو روز هوا یکم ابری و خنک میشه . سرکار کارم زیاده و قشنگ خسته و هلاک میشم . آخر هفته ها هم که همیشه مهمون داریم و یا خودمون مهمون هستیم . احساس یک جور دوندگی بی حاصل رو دارم . نزدیک ترین تعطیلیم هفته ی اول آگوسته . یعنی تقریبا یک ماه دیگه … 


بلاخره شروع کردم به خوندن کتابهای مهشید امیرشاهی . با خوندن کتاب “در حضر” همون اطلاعاتی که از زمان انقلاب دنبالش بودم رو پیدا کردم . تقریبا درست حدس میزدم . ضمن اینکه از خوندن یک کتاب خوش نوشت هم لذت بردم . توی برنامه ام هست بقیه ی کتاب هاشم بخونم اما ازونجایی که همه پی دی اف هستند تنبلیم میشه . انگار درست نمی تونم روی لپ تاپ یا گوشی تمرکز کنم و کتاب بخونم . 

یک روز هم توی یک کتاب فروشی کتاب کیمیاگر رو دیدم . ازونجایی که نسخه ی فارسی کتاب رو تقریبا از بَر ام ، فکر کردم خریدن کتابش به آلمانی باعث میشه راحت تر کتاب رو بخونم . ضمن اینکه کتاب فارسی اش رو سالها پیش دادم به یکی از دوستام و اونم طی یک اقدام کاملا پیش بینی شده دیگه بهم برش نگردوند ! و خب الان لااقل یک نسخه ازش رو دارم . هرچند به زبان شیرین آلمانی ! اما خیلی بد جلو میره . کلمه ها سخت تر از چیزی ان که فکر می کردم . یکی از آرزوهام اینه که یک روز یک کتاب آلمانی بگیرم دستم و به سرعتی که فارسی می خونم بخونمش . 

اوووووف از این زبان آلمانی . توی شرکت یک مدیر آی تی استخدام کردند جدیدا که اصالتا از پاکستان اومده . من اول که دیدمش نفهمیدم چون ظاهرش خیلی شیک و قد بلند و خوش تیپ و اینا بود . گویا بیست سالی هست که اومده بیرون و چند سال لندن بوده و هفت سالی هم اینجا . بعد اصلا خوب نمیتونه آلمانی حرف بزنه و کلا با همه انگلیسی صحبت میکنه . همه هم تو همین مدت کوتاه باهاش مچ شدن و ازش تعریف میکنن . بعد با من یک طوری حرف میزنه انگار دوست چندین و چند سالش ام . منم راستش از مصاحبت باهاش لذت می برم . ازون روز که بهم گفت : تو با مامان بابات اینجا زندگی میکنی ؟ و من گفتم ؛ نخیر با شوهر و بچه ام ‌! و بعد گفت : تو مگه خودت چند سالته که بچه ام داری ؟ و خب معلومه که من نگفتم چند سالمه ولی اون همچنان تاکید می‌کرد حتما خیلی زود ازدواج کردی و زودم بچه دار شدی … واقعا همه باید اینطوری از آدم تعریف کنن !! اون روز هم بهش گفتم من میتونم شما رو تو صدا بزنم ؟ که بنده خدا نفهمیدم چی میگم . دوباره پرسیدم و وقتی نفهمید یه جور دیگه منظورمو توضیح دادم . بعد گفت آهاا معلومه که میتونی . میدونی که من از پاکستان اومدم اونجا به هم هوووی هم میگن :) حالا اینا رو اصلا گفتم که چی بگم ؟! … آهااا میخواستم بگم با همین یک جمله اش احساس کردم دارم با یک دوست حرف می زنم . میخوام بگم شباهت های فرهنگی بیشتر از چیزی که آدم فکر میکنه آدم ها رو به هم نزدیک میکنه . نه ببخشید اینا رو گفتم که اینو بگم ! اون روز داشتیم صحبت میکردیم که ازش پرسیدم راضی ای از زندگی تو اینجا ؟ گفت اگه زبان آلمانی نبود صد در صد ولی بخاطر زبان یکم مشکل دارم . دیگه منم که خدای مشکل با زبان آلمانی ! همچین دل به دل دادش و تا تونستم غر غر کردم . اونم هی میگفت بابا تو که خیلی خوب حرف می‌زنی . میگم اصلا وجنات از همه جاش می ریزه با این تعریف هایی که از من میکنه :)) حالا نه به خاطر این چیزا ، بخاطر اینکه وقتی باهاش حرف میزنم انگار که دارم با یکی فارسی حرف میزنم هرچند که دارم انگلیسی حرف میزنم ! واقعا حس خوبی دارم . اصلا همین که مجبور نیستم باهاش آلمانی حرف بزنم شادم میکنه ! شایدم بخاطر اینکه هرکی با زبان آلمانی مشکل داره رو خیلی به خودم نزدیک می بینم .


حالا هم کلید کردم به کتاب کیمیاگر به آلمانی . سعی میکنم خودمو‌ بذارم توی فضای زبان آلمانی ولی همش جمله های فارسی میاد تو ذهنم . انگار که دارم توی ذهنم ترجمه میکنم . شاید اصلا این ایده ی چندان خوبی برای تقویت خوندنم نباشه . 

دیگه اینکه تصمیم دارم با خریدن چند تا لاک مجددا جیب خودمو خالی کنم . حالا شاید یکی بگه کی با خریدن لاک جیبش خالی میشه ؟! که بعد بنده میگم که شخص شخیص من ! چون لاک هایی که پیدا کردم فوق العاده گرونن و منم هرروز هوس یک رنگی میکنم و خودمو + جیبمو به فنا میدم . آخرش هم به خودم میگم اشکال نداره عزیزم ! چیزی که دوس داشتی رو خریدی ! 

دیگه خلاصه کتاب می خونم ، لاک می زنم ، میخورم و می خوابم و به زبان آلمانی فحش میدم ! خیلی ام زندگی پروداکتیوی دارم ! 


 اینجا بالاخره هوا خوب شده و بازم تابستون اومد ، آفتاب رو ایوون اومد ! و قاعدتا من الان باید خیلی اون بالاها باشم که تا حدودی هستم اما فقط حوصله ی هیچ کس رو ندارم و درست وقتی من حوصله ی هیچ بنی بشری رو ندارم باید هرروز و هرشب با همه ی عالم ارتباط برقرار کنم . 

مثلا به مناسبت اومدن تابستون سر تمام کارها شروع کردن به برنامه های تفریحی خارج از کار گذاشتن . من هم که الان خلوت گزینی پیشه کردم و ترجیح ام یک کنجِ عزلتِ و مطلقا حوصله ی هیچ موجود زنده ای رو ندارم و همین که سر کار مجبورم تحمل شون کنم برام کافیه . 

بعد اون روز میشاییلا پیغام داده که ما یک برنامه گذاشتیم و خوشحال میشیم توش شرکت کنید . حالا برنامه چیه ؟ هیچی ساعت هفت صبح میریم فلان جا ، پنج کیلومتر می دویم و هرکی زودتر برسه به مقصد میتونه بره و نمیدونم چی چیِ گریل شده رو بخوره ! آخرش هم نوشته البته گریل به بقیه هم میرسه !! یعنی این برنامه رو فقط یک اروپایی بی دغدغه میتونه بریزه و مابقی اروپایی های بی دغدغه هم میتونن توش شرکت کنن ! برای من که دقیقا عین لوس بازیه . من صبح پامی شم میبینم سه نفر سه نفر سه نفر تو کشورم بیخودی اعدام میشن و‌هزار نفر بیخودی دستگیر میشن و بعد فکر کنید همچین آدمی اصلا میتونه بره پنج کیلومتر بدوه و بعدش گریل بزنه بر بدن ؟! اون روز هم من و دید و گفت تو نمی خوای با ما بیای ؟! یک لبخند مسخره ای زدم و گفتم : اون روز نمیتونم . و پر واضحه که الکی گفتم ! 

بعد یک برنامه ی دیگه گذاشتند شامل مینی گلف و شام ! شام هم استیک و زهرماری !! یعنی خودِ اروپای خجسته با تفریحات لاکچری !  اونم شرکت نکردم چون همون روز از طرف محل کار همسرم دعوت شده بودیم یک شهر نزدیکی و برامون هتل گرفته بودند و برنامه . که تازه من اینم دوست نداشتم شرکت کنم ! ولی مدیر شرکت همسرم گفته بود خیلی علاقمنده خانمش رو که بنده باشم ببینه چون زن و بچه های بقیه رو دیده و فقط چشمش به جمال من روشن نشده !! ولی برای من بهانه ی خوبی بود برای نرفتن به مینی گلف ! آخه اصلا من نمیدونم گلف چی هست و فقط تو کارتون تام و جری و فیلم های هالیوودی همچین چیزی رو دیدم ! درباره ی مینی اش که اصلا هیچ ایده ای ندارم ! 

از این یکی خلاص شدیم کریستف یک پیغام زد که به علت موفقیت در فلان موضوع ( از نظر من که موضوع هیچ اهمیتی نداره و اینا دنبال بهانه ان !) قراره شام بریم بیرون و مهمون ما هستین و از این حرفا . منم چند روز جواب ندادم و داشتم فکر میکردم این یکی رو باید چطوری بپیچونم که یک روز من و خفت کرد و گفت که تو جواب ندادی که میای یا نه ؟ گفتم راستش معلوم نیست . گفت که تو حتما باید بیای چون بیشتر این کارو تو کردی . میخواستم بگم شماها خودتونو اسکول میکنین یا ما رو ؟! من اومدم نشستم کارمو انجام دادم و خب درست انجام شده و نتیجه اش خوب بوده . بابت کاری که وظیفه ام بوده و براش دارم پول میگیرم میخواین جایزه هم بدین ؟! خب اینا نمیفهمن من جایی بزرگ شدم که خیلی وقتا نه تنها بابت کاری که انجام میدادم پول نمی گرفتم بلکه بقیه طلبکارم بودن ازم ! فیلم مهمان مامان رو یادتونه ؟ یک شخصیتی داشت به نام مش مریم که تو زندگیش زیاد محبت ندیده بود . بعد آخر فیلم که مثل آدمای معمولی باهاش برخورد می کردن و دعوتش می کردن بیاد سر سفره میگفت نمیام !! منم تو مایه های همین بنده خدا شدم الان . 

خلاصه دیگه دیدم اینجا جای پیچوندن نداره در نتیجه مجبور شدم قبول کنم . یعنی واقعا مجبور شدما . عصر روزی که میخواستم برم با اکراه تمام جلوی آیینه واستاده بودم در حال ریمل زدن و همزمان به همسرم غر میزدم که “رفته رستوران آلمانی انتخاب کرده ! آخه آلمانی ها غذا دارن اصلا ؟!” بعد همسرم که به چهارچوب در تکیه کرده بود یک نگاهی کرد و گفت : چه کلاسی میذاری تو برای اینا !!! و بعد هم رفت .

دیدم راست میگه . خیلی مسخره ی خودمو در آوردم دیگه . اینه که تصمیم گرفتم خیلی صمیمی طوری پا شم برم . خلاصه رفتم و تلاش کردم یک شب صمیمی طور رو باهاشون بگذرونم . درحالیکه ته دلم واقعا حوصله شونو نداشتم . بعد همه نوشیدنی الکلی سفارش دادن و من کولا ! همه با تعجبم نگاهم کردن . گفتم چیه ؟! مگه نمیدونین الکل حرامه ؟! و یک چشمک هم زدم . همه خندیدند ولی فکر کنم تعجب کردن که چی شد من یهو الکل برام حرام شد؟! 

بعد چند روز پیش همسایه مون که مدیر ساختمون هم هست اومد و بعد از یک سری توضیحات درباره ی آب گرم و این ها یهو گفت راستی من دیروز تراستون رو دیدم . چه گل های قشنگی کاشته بودین . میخواستم ازتون بپرسم چه گلی هست اینایی که کاشتین ؟! قشنگ یک مدلی که می خواست یک ارتباط دوستانه رو شروع کنه. .منم چون سر همین جریان آب و این ها مطلقا اعصاب نداشتم خیلی شیک گفتم : اسم گل ها رو به آلمانی نمیدونم چی میشه !! ولی از فلان جا خریدیم !! بعد احساس کردم برگای خانمه ریخت چون یک طوری گفت ؛ آها !!.. منم از خر شیطون نیومدم پایین و ادامه دادم که : از همین گل هایی که روی همه ی تراس ها هست !! که اونم باز دوباره در وضعیتی از تعجب و گیجی گفت : آها .. از همینا که همه جا هست ؟! گفتم بله . الان که فکر میکنم می بینم می‌شد حداقل گوشی مو بیارم و عکس گل ها رو بهش نشون بدم و بگم اینایی که رو تراس ماست شمعدونی و داوودیه ! 

یعنی یک تنه دارم گند می زنم به تصویر ایرانی و آریایی و تاریخ هفت هزارساله ی خودمون جلوی این غربی ها و سگ درونم که بیدار شده رو ول کردم به پرو پاچه ی هرکی که بهم می رسه ! 

بعد فریدون فروغی ام میگه : 

تنِ تو ظهر تابستون و به یادم میاره .. که این احتمالا همون تنی بوده که شعرای عاشقانه گفتن بلده ! و اصلا هرچی ! تن اش چله ی زمستونم به یاد آدم بیاره و فریدون فروغی اینو بگه خوبه ! سگ درونم صداشو میشنوه یک جورایی اهلی میشه ..

ساعت شش وقت ارایشگاه داشتم . تصمیمم جدی بود . مدل مویی که انتخاب کرده بودم کوتاه کوتاه بود . به قول این آلمانی ها ohrenfrei. یعنی اینقدر کوتاه که گوش هاتم دیده می‌شد . یک بار دیگه هم چند سال پیش موهامو کوتاه کردم اما نه به این شدت . چند روز پیش سر کار به ماگالی گفتم هفته ی دیگه که بیام موهام کوتاه کوتاس ! بعد گفت دیوونه ای ؟ احساس کردم از کوتاه کردن مو می ترسه . راستش مو کوتاه کردن در این حد گاهی وقت ها برای خودم هم ترسناک بود . 

درسته که تعادل روحی درست و حسابی ندارم و همه چیز یا زیادی به نظرم بزرگ و حساسه یا زیادی بی اهمیت و ناچیز ولی با کوتاه کردن موهام منطقی برخورد کردم . چند وقته که وسواس های فکریم برگشتن . یعنی گاهی میان و می‌رن . منم کار خاصی نمیتونم بکنم . اینه که بی تفاوت وامیستم و نگاهشون میکنم . 

ساعت شش رفتم و نشستم روی صندلیِ کوتاهی مو . خوشحال بودم که اینجا مثل ایران سعی نمیکنن نظرتو عوض کنن چون خیلی از خانم ها موهاشون خیلی کوتاهه و اصلا انگار یک تیپ تیپیکال آلمانی ها هستن با موهای خیلی کوتاه . دختره موهامو باز کرد و گفت خب چه مدلی ؟ پینترست رو باز کردم و به خانم ارایشگر عکس مدل مدنظرمو نشون دادم . انگار که استرس گرفته بود . گفت اینقدر کوتاه ؟ گفتم که بعله . با دستش روی سرم نشون داد که قراره چه شکلی بشم . فکر‌ کرده بود قوه ی تخیل ام در این حد هم نیست ! بهش گفتم بله همین اندازه . فکر کردم خب خداروشکر آرایشگر ها همه جای دنیا یک شکلی ان ! گفتم مرسی ولی دیگه نمیتونم ازشون مراقبت کنم .. 

از پایین موهام شروع کرد و پله پله کوتاهشون می‌کرد . هر دقیقه می گفت بسه ؟! و من میگفتم نه کوتاه تر . شاید فکر می‌کرد وسط کار نظرم عوض شه و بگم تا همینجا بسه . من انگار قیچی دست خودم بود و افتاده بودم به جون خودم . لذت می بردم از این خراب شدن ! از این پله پله خراب شدن حتی بیشتر . اون وسط به این فکر میکردم که بخوام به خودم حمله کنم همیشه دو تا مسیر دارم . در موقعیت های ساده ناخون هامو کوتاه میکنم . بعد فکر کردم خیلی انگشت شمار همچین کاری کردم و در موقعیت های سنگین موهامو کوتاه میکنم که اونم انگشت شمار بوده . 

کارش که تموم شد به خودم نگاه کردم . بد هم نشده بودم . به دختره گفتم : بهم میاد ؟ گفت آره خیلی کوول شدی . بعد گفت همسرت خبر داره ؟! ابروهام تو آیینه بالا رفتن و نزدیک بود بهش یک چیزی بگم ! خودمو کنترل کردم و گفتم اره خبر داره . آرایشگر جارو‌ و خاک اندازش رو آورد و یک کپه مو جمع کرد و ریخت توی سطل . احساس کردم بخشی ازم کنده شد و به درک واصل شد . یک بخش دو سه کیلویی . اومدم بیرون . هوا هنوز روشن بود و آفتاب هم با شدت می تابید . احساس سبکی می کردم . فکر کردم حالا دوش گرفتن چه لذتی داره . حتی میتونم یهو آخر شب برم دوش بگیرم و نگران این نباشم که تا صبح سرم خشک نمیشه . تازه یاد اون دیالوگ ال پاچینو هم افتادم که به چالیز ترون میگفت : شما شاداب تر ازونید که موهای فرفری داشته باشید ! و بعدش میگفت شما باید برید موهاتو کوتاه کنید .. شونه ها و گردن هر زنی مظهر جذابیتشه .. یا یک همچین چیزایی دقیقا یادم نیست . و فکر کردم خب الان گردنم هم دیده میشه و حس شالیز ترون بودن بهم دست داد !!!! 

این روزها نمی فهمم چیکار میکنم . استرس دارم و روزها و شبهام به هم وصل نمیشن . شبها تا صبح خواب می بینم . خواب‌هامو یک جا نوشتم که بعدا که حالت عادی تری داشتم بخونم و درباره شون نظر بدم . چند شبه اما خواب عجیبی می بینم . عجیب از این جهت که لوکیشن اش یک جایی در اینجاست . همین حوالی خونه مون . هوا هم سرده و آسمون هم خاکستری و ابریه . برام عجیبه که چرا اینجا رو خواب میبینم ؟! اینجا با همه ی حس خوبی که بهش دارم هنوز برام آلمانه و هنوز خودمو توش خارجی می دونم . نمی فهمم چرا پاش به ناخودآگاهم باز شده ؟! این بحث و بیهوده کشیدم وسط . خواب های خیلی خیلی عجیب تر از اینم دیدم . خواب های تکراری . خواب های دنباله دار . 

سرم از صبح درد میکنه . تقریبا هرروز درد میکنه . 

برم که ظهر مهمون دارم . حالا که هرکار دوست داشتم و کردم و به اندازه ی کافی خودمو تغییر دادم برم میوه ها رو بشورم و خونه رو بسابم !!