جنابِ فریدون فروغی در فرازی از یکی از ترانه هاشون می فرمایند که : 

تنِ اون شعرای عاشقانه گفتن بلده ..

و یک سری چیزهای دیگه هم بعدش می فرمایند که همه جای آدم مور مور میشه یک جوری عاشق بشه . مثه وقتی بیست سالش بود . آخه تو اون سن و سال عشق و انرژی آدم فرق داره . هوا هم حسابی گرم و رویاییه و واقعا می طلبه عاشق یکی بشی و منم اگه میخواستم عاشق بشم مثه اون بنده خدا تو کتاب دایی جان ناپلئون یک روز گرم مرداد رو برای این کار انتخاب میکردم و بعد هم سریع باهاش می رفتم سانفرانسیسکو !

حالا هدفم از ذکر این شعرِ فریدون فروغی عاشق شدن و این قبیل خاک برسری ها نبود . اینو فقط گفتم چون هرچی از حنجره ی حضرتِ فریدون فروغی درمیاد و باید طلا گرفت . هرکی ام غیر این فکر میکنه جمع کنه از ایران بره ! 

بعله خلاصه داشتم میگفتم منظورم ازین عشق یک عشق دیگه اس . عشق به خدا هم نه !! البته که خیلی خوب و باحاله که تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلد باشه و برای موجای سیاه دستارو قایق بکنه و اینا ولی اون چیزی که من این روزا بهش فکر میکنم این چیزا نیست . چیزی که من بهش فکر میکنم عشقیه که یک زمانی به زندگی و اتفاقاتش داشتم و حالا گاهی به شدت نبودش یا دست کم کمبودش رو حس‌میکنم . عشقی که برای چیزهایی که نداشتم داشتم و عطشی که برای داشتن شون داشتم ( چرا این جمله اینطوری شد ؟!) . عطشی که حالا به ندرت برای چیزی دارم . حالا زندگی رو اینطور می بینم که خب من تلاش میکنم و اگه شانس بیارم به چیزهایی که دوست دارم می رسم و چیزهایی که دوست دارم شامل خونه و ماشین و زندگی و کار و آینده ی درست و رفاه برای نسل بعد و این قبیل چیزهاست . همینقدر منطقی و خشک و بدون داستان . جوون تر که بودم اما زندگی رو اینطوری نمی دیدم که . زندگی رو پر از هیجان های کشف نشده می دیدم . پر از قصه هایی که باید بخونمشون . پر از چیز برای یاد گرفتن . پر از شور برای تجربه کردن . میگم عشق و انرژی آدم تو بیست سالگی و اون حوالی فرق داره . 

مثلا همین چند وقت پیش سین و پارتنرش اومده بودن خونه ی ما و پارتنرش که مدرس پیانو هم هست ، داشت در مورد هنرجوهاش حرف میزد و من یادم اومد که یک زمانی چقدر دوست داشتم پیانو یاد بگیرم و تازه یک زمانی هم خیلی جدی گیتار می زدم . میگم خیلی جدی یعنی خیلی جدی ها ! همون وقت ها هم که گیتار می زدم خودمو زنی تصور می کردم که لااقل بلده برای خودش پیانو‌ بزنه ! اون وقت ها پول نداشتم . روم هم نمیشد به خانواده ام بگم برام پیانو بخرن . وقتی بهش گفتم که یک زمانی خیلی دوس داشتم پیانو یاد بگیرم ، بهم گفت من حاضرم بهت یاد بدم . بعد من چیکار کردم ؟! هیچی . گفتم مرسی و حالا بهش فکر میکنم !! یعنی هلو الان آماده است که بره تو گلو و من لب و لوچه مو کج و کوله میکنم . پولش رو هم دارم وقتش رو هم دارم اما یک چیزی که نمی‌دونم چیه رو ندارم .

بعد احتمالا بیست ساله و اینا بودم و عالم و آدم میدونن یک دختر بیست ساله چه میل درونی ای به نشون دادن خودش به دنیا داره . چه میل درونی ای داره که به همه ی دنیا نشون بده چقدر زیبا و منحصر به فرده . من هم که تو اون جمهوری خفه ی اسلامی ! رفته بودم یک کفش خریده بودم روش بند بند بود و یک پاشنه ی کوتاهی هم داشت . شبیه این کفش هایی بود که باهاش سالسا می رقصن . فقط به جای قرمز ، کرمی رنگ بود . خراب و هلاک کفشه بودم و همین الانم اگه یک روز برم سالسا یاد بگیرم فقط برای اینه که ازون مدل کفشا پام کنم !! و اون زمان چون جایی نمی تونستم بپوشمش ( خیلی مسخره است که پوشیدن این مدل کفش تو خیابون مساوی بود با خورده شدن یک دختر با نگاه های بقیه !) تو خونه می پوشیدمش !!! یعنی عین ملکه ی انگلیس صبح بیدار می شدم و کفشه رو پام میکردم و تو خونه با کفش پاشنه دار راه می رفتم و هرچی الان فکر میکنم نمیدونم اون موقع با خودم چی فکر میکردم ! و پدرم خدا بیامرز میگفت : این کفش های پاشنه دارو تو خیابون هم بپوشی به خودت آسیب زدی بعد تو تو خونه می پوشی ؟!

و همین چند روز پیش با ز رفته بودیم خرید که یک کفش همون مدلی دیدم و خریدمش . اما از همون روز افتاده توی جاکفشی و بعضی روزا اصلا یادم میره پام کنم ! هنوزم عاشق این مدل کفشام ولی اون ذوق و شوق بچه گانه رو ندارم . میتونم ده دوازده تا دیگه از این داستان ها تعریف کنم که همشون مربوط به دست کم هفت هشت سال پیشه .  

زندگی و گذر زمان آدم رو بدجور میندازه روی دور روزمرگی . ترسم ازینه که یه روز بشم مثل اون آدم بزرگا که شازده کوچولو توصیف شون می‌کرد . اینه که این روزها همش توی خودم دنبال اون دختر جوانی می گردم که دوست داشت پیانو بزنه و تو خونه کفش پاشنه دار می پوشید و یک امیدی دارم که بالاخره پیداش میکنم …


یک شب دی ماه بود احتمالا یا شاید هم بهمن ماه . یک سال پیش . نمیدونم الان چه ماهیه ولی احتمالا بیشتر از یک سالِ پیش . هوا هم حسابی سرد بود . من از صبح درگیر پی ام اس بودم یا چی نمی دانم ولی حسابی خط خطی بودم . از همان صبح هم میدونستم پایان این شبِ سیه ، سفید نیست . از صبح هم سر مسائل کوچک و بزرگ با همسرم درگیری داشتم . سر چیزهای بیهوده .حدودای نه شب بود به وقت اینجا . نه شب زمستون در اینجا شبیه سه ی نیمه شب است . سیاه و سرد و عمیق . اینقدر اعصابم سر مسائل کوچک و بزرگ بهم ریخته بود و اینقدر زندگی برایم سخت شده بود که سر اولین صحبتی که شد پا شدم و لباس هامو پوشیدم و راهِ بیرون گرفتم . همسرم آمد مقابل در و گفت که این وقت شب دارم کجا میرم ؟ و من گفتم بیرون . گفتم دارم خفه می شوم و باید بروم بیرون و دیگر صبر نکردم ببینم او  اجازه ام را صادر میکند یا نه ؟! بیرون هم حسابی سرد بود . راه کنار رودخونه رو پیش گرفتم . گوشیمو خاموش کردم . احساس کردم ایستادم بر لبه ی دنیا و ترجیح میدم خودمو پرت کنم و خلاص شم تا اینکه برگردم و زندگی را ادامه بدهم . نه اینکه میخواستم خودکشی کنم ها !! نه . صرفا یک همچین حسی داشتم . میخواهم بگویم این حالت های روحی هورمونی و پی ام اس بعضی وقت ها همینقدر جدی و سخت است . روی یک صندلی نشستم . گوشیم را از حالت پرواز در آوردم و اینجا را باز کردم . یک پیغام داشتم . یا شاید دو تا پیغام یادم نیست . به اون عدد روی اون قسمت بالای سمت راست که نگاه کردم فکر کردم وقتی از محتوا باخبرم چرا باز کنم و بخونمش ؟! مگه مغزِ خر خوردم ؟! فکر کردم شاید کار منطقی اینه که پاکش کنم . بعد فکر کردم تو این لبه ی پرتگاهی که ایستادم چه فرقی میکنه بخونم یا نخونم . پیغام را باز کردم . هیچ جای سوپرایز برایم نداشت با اینکه پر از توهین و قضاوتهای الکی و مهملات بیهوده و مشتی اراجیف بود . تا ته پیغام را خواندم . یعنی با خودم فکر نکردم حالا که از سر تا تهش همینه خب همینجا پاکش کنم و دیگه تا ته نرم ! اینقدر بی حس و حال بودم که تا تهش رو خوندم . در یک وضعیت عادی یکی از اون جمله ها می تونست باعث بشه واکنش عجیب و تندی نشون بدم . اما تو اون لبه ی دنیا که من ایستاده بودم هیچ چیز عادی نبود . همه چیز را به همان چیزِ چپِ نداشته ام حواله کردم ! دوباره گوشیم رو به حالت پرواز در آوردم . این کار رو طوری کردم انگار که دارم یک واکنش دفاعی نشون میدم . مثلا اینطوری به همه ی دنیا می گفتم پشتم و کردم بهتون و تا اطلاع ثانوی هم نمیخوام صدای هیچ کسی رو بشنوم ! و یک جورابی با خودم فکر میکردم موضع قدرتم ! 

هوا برای طولانی نشستن روی نیمکت زیادی سرد بود . بلند شدم و راه رفتم . فکر کردم هیچ وقت توی زندگیم به اینکه بقیه دربارم چی فکر میکنن فکر نکردم . یک‌ چیز ذاتیه انگار که اصلا برام مهم نیست . اون شب اما وقتی داشتم قدم می زدم یک لحظه فکر کردم شاید همه ی اون اراجیف صرفا مشتی اراجیف نیست و شاید بخشی ازشون لااقل درست باشه ! هنوز این فکر از مخلیه ام رد هم نشده بود که لبخند و پوزخندی زدم . حتی یک نقطه ازون اراجیف هم درست نبود و من این و میدونستم . نگارنده ی اون چیزها فکر می‌کرد درسته اما نظر من چیز دیگه ای بود و برام مهم نبود و نیست اگه حتی همه ی دنیا فکر کنن من تمامِ اون مهملاتم . دیگه بهش فکر نکردم . هیچ وقت . حتی الان که دارم می نویسم هم به همچین چیزی فکر نمیکنم ! 

ولی بقیه ی اون شب چی شد ؟ من همچنان لبه ی دنیا بودم . گوشیم همچنان خاموش بود و بیخودی توی کوچه پس کوچه های تاریک پرسه زدم . اینقدر که احساس سرما و خستگی کردم و با اینکه دوست نداشتم برگردم خونه اما برگشتم . احتمالا بعدش به این جواب دادم که چرا گوشیم خاموش بوده ؟! و این بچه بازیا چیه ؟! و این حرف‌ها و بعد هم خوابیدم . فرداش هم بیدار شدم و ادامه ی زندگی . 

یک چیزی هست که چند روز پیش فکرمو به خودش مشغول کرد . این که اون شب می تونستم اینجا رو باز کنم و با بهترین کلمه ها بنویسم که چه حسی دارم و با جزییات توضیح بدم که اوضاعم چطوریه و اون لبه ی دنیا که ایستاده بودم چطور جاییه و از این حرف ها . کاری که همیشه میکنم . اما اون شب و بعدش این کارو نکردم . چرا ؟ چون ناراحت بودم از چیزهایی که خوندم ؟ چون توقع نداشتم همچین چیزهایی بشنوم ؟ چون خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم و فکر‌کرده بودم من همون اراجیفم ؟! نه . نمی نوشتم چون میخواستم نشون بدم که ناراحتم و نباید مخاطب همچین حرف هایی قرار می گرفتم . فقط میخواستم تظاهر به ناراحتی بیش از حد بکنم وگرنه که اتفاقا من وقتی ناراحتم خیلی بهتر ‌و قشنگتر بلدم به زمین و زمان فحش بدم ! موضوع اصلا این بود که من حتی ناراحت هم نبودم . زندگیم در معمول ترین شکل اش جریان داشت و من فقط میخواستم تظاهر کنم .


و بعد از این کشفیات خیلی دور از ذهن نیست که همین چند وقت پیش یک روز این فکر مثل خوره رفت توی جونم که دیگه کی از این کارا کردم ؟! دیگه کجاها تظاهر کردم ؟! نکنه خیلی جاها توی این نوشتن هام تظاهر به چیزی کردم که نبودم ... 

اینقدر این فکر آزاردهنده افتاده بود توی سرم که دیدم اینطوری نمیشه و باید این موضوع رو بررسی کنم . مجبور شدم بنشینم و آرشیوم رو بخونم . کاری که ازش متنفرم ! من حتی آرشیو یک نفر دیگه رو هم به زور میتونم بخونم ! بعد از این رنجِ طاقت فرسا دیدم هیچ جا و هیچ جای نوشته هام تظاهری به چیزی نکردم . یهو دیدم اتفاقا همینجا و لای همین نوشته ها از همیشه صادق تر بودم و از همیشه بیشتر شبیه خودم بودم . من در واقع برای تظاهر به چیزی ، ننوشتن رو انتخاب کردم و اگه نوشتم همیشه با کلمه ها صادق بودم و هیچ جا خیانتی بهشون نکردم و حالا لازمه بگم از این کشف خودم چقدر خوشنود و خرسند شدم ؟! یعنی آخرش دیدم بالا برم و پایین بیام تنها کاری که بلدم و من و بیشتر شبیه خودم میکنه همین اینجا و اونجا نوشتنه . حتی اگه سراسرش غرغر باشه و حتی اگه از زیر و روش یک کلمه ی درست و حسابی هم درنیاد و حتی اگه یک نفر هم میلی به خوندنش نداشته باشه . 

 بعد یک دوست وبلاگی هم دارم که سالی یک بار می نویسه و منم هرروز میرم وبلاگش و دلم خوشه که این بعدِ یک سال بیاد و یک خط چیزی بنویسه ! طرف رو میشناسم . یک بار بهش گفتم دمت گرم به خدا ! من آرزوم بود یک جوری می نوشتم که یک نفر تو دنیا مثل خودم اینطوری که میام و علاقمندم نوشته های تورو بخونم ، منو بخونه . به خدا یکی ام بود برای من کافی بود که تا آخر عمرم از صبح تا شب بنشینم اینجا رو پر کنم ! اون بنده خدام خدایی از سر اینکه آدم ذاتا خوب و خوش قلبی بود گفت تو به آرزوت رسیدی .. میگم بنده خدا آدم خوش قلبیه وگرنه که حتی خودشم نمیاد اینا رو بخونه !( البته شاید اینکه آدرس اینجا رو نداره هم تو ماجرا بی تاثیر نیست !!!) 


بهرحال من هستم و هنوز زنده ام و زندگی هم به معمول ترین شکل اش جریان داره . شایدم این ننوشتن طولانیم برای تظاهر به نشون دادن چیزی بوده ..