۲۱ سپتامبر

رفتم دنبال پنگوئن . بیرون مهد یه شکلات بهش دادم . رو هوا قاپیدش . بعد گفت : 

 ( مرسی مامان ) !!Danke Mama 


اونم با یک لهجه ای که دهنم باز موند ! بعد که شکلاتشو تموم کرد درحالیکه مشتاشو تو هوا میبرد گفت :

( من یه پنگوئن عالی ام ) !!!Ich bin super Pinguin


هیچی دیگه فکر کنم به زودی باید برم پیشش کلاس خصوصی یکم زبان یاد بگیرم ! 

20 سپتامبر

تنها بودن چیزیه که مدتهاست به ندرت پیش میاد . امروز پیش اومد . بسته ی مامان رسیده بود دستم و وقتی دیدم تنهام کاملا ناخودآگاه گوگوش گذاشتم و بسته رو باز کردم . از همه چیز قشنگ تر توی وسایلش دو تا دستگیره ی صورتی بود . خودم یادم نمیاد کی بهش گفتم اینجا دستگیره ندارم و جای ندیدم که بخرم . به جای گوشواره یه زنجیر و توگردنی زرد میبینم . زنگ میزنم بهش . میگه تو که گوشای بچه رو سوراخ نمی کنی منم عوض کردمش گردنبند گرفتم براش . اینم میدونم نمیدی بهش الان ! ولی یکم بزرگتر شد بذار استفاده کنه ...

 یک سنگ هزارکیلویی میاد روی سینه ام . تلفن رو الکی به بهانه ی اینکه کسی داره زنگ میزنه ! قطع میکنم و میشینم به هق هق اشک ریختن . بعد فکر میکنم گوگوش چی میگه این وسط ؟! مثلا رفتم سرچ کردم و آلبوم های صدسال پیش رو پیدا کردم و پلی کردم که چی ؟! و اون که میگفت : 

من و گنجشکا می میریم ... 

تو اگه خونه نباشی 


فکر میکردم زنی در من هست که در دهه ی چهل در ایران زندگی میکنه و لباس هاش رنگ های ساده ای مثل کرمی و خاکستری هستند . از اتفاقات نویی که توی موسیقی ایران میفته ذوق میکنه و هرروز چایی اش رو با یک آهنگ جدید میخوره . هرسال سر پاییز این تصویر توی سرم هست . اینقدر که ناخودآگاه آهنگهای صدسال پیش رو پخش میکنم . 

بوی شوید و جعفری که خونه رو برداشته میزنه به دماغم و گوگوش که میگه :‌ کاشکی این دیوار خراب شه .. و میشم دلتنگی . دلتنگی بدون ذره ای ناخالصی ... 


19 سپتامبر

امروز صبح بیدار شدم و با یک مه غلیظ روبه رو شدم . حالا بماند که چند وقته تلاش میکنم صبح ها زودتر بیدار شم . حداقل زودتر از پنگوین که حدود هفت و نیم بیدار میشه . به شدت به اون آرامش سرصبح قبل ازاینکه بدوم دنبال پنگوین که صبحانه شو بخوره و دست و صورتشو بشوره و لباساشو بپوشه نیاز دارم و این تمام انگیزه ام برای کله ی صبح بیدار شدنه . سر صبحی اینقدر مه بود که به سختی می‌شد ساختمونای رو به رو رو دید. پاییز هرچقدر قشنگه اما زودگذره . این روزهایی که توش هوا دلپذیره و برگ‌ها زیر پاهات خش خش میکنه و آفتاب کم رمقه خیلی زود جاشو به روزهایی که هیچ کدوم ازینا رو نداره میده و فقط روزهای کوتاه و شبهای طولانی میمونه . 


یک سریال بامزه ای میبینم این روزها به اسم The good Place که به نظرم برای روحیه ام خوبه . دیشب فیلم pulp fiction رو دیدم . با اینکه فیلم معروفیه اما تا حالا ندیده بودم . برام جالب بود هرچند صحنه های دلخراش و خشن توش خیلی داره و من مدتها بود اصلا کشش دیدن همچین فیلم هایی رو نداشتم . اما موسیقی های فیلمش خیلی جذاب بود . یک آهنگی وسطش بود که خیلی دوستش داشتم : 

'Girl, you’ll be a women soon' 

به نظرم فیلمش لیاقت اینو داشتم که تو لیست صد فیلم برتر جز اولین ها باشه . 

بعد چند روز پیش یک فیلم ایرانی دیدم به اسم “ سال دوم دانشکده ی من “ . تحت تاثیر قرار گرفتم . یادم از بیست سالگی و اون حدودای خودم افتادم . نمیدونم چرا توی اون سن و سال خیلی روی هوا بودم و انگار برای خودم یک دنیایی داشتم ورای اینجا . البته فکر میکردم خیلی هم همه چیزدونم ! 


دلم خیلی یک کتاب خوب هم می‌خواد . از خوندن کتاب الکترونیک خسته شدم و عادت هم نمیکنم بهش . البته فعلا تمام فکر و ذکرم زبانه یا اگه هم نیست من دارم به خودم تلقین میکنم که باشه !  


یک کار جدیدی یاد گرفتم در آشپزی . جدیدا نصف بوته ی سیر رو با همه ی مخلفاتش میندازم توی غذاهایی مثل چلوگوشت یا زرشک پلو با مرغ ( اون قسمت مرغش البته ). من واقعا با سیر مشکل دارم و بوش اذیتم میکنه و خودم از بوی خودم حالم بد میشه ! ولی این شکلی که میندازم یه جوری له میشه که اصلا بوش نمیمونه و خود اون سیر که له شده رو هم میخورم و خیلیم خوشمزه است . البته سیرهای اینجا یکم بوش کمتره و من نمیدونم اینا چه حرکتی روی سیر زدن که اینطوری شده ! ولی بازم بو داره اما با این روش نه تنها خیلی خوشمزه میشه بلکه غذا رو هم خیلی خوب میکنه و بوش هم کاملا کنترل میشه . 


یک مقداری بی سرو ته نوشتم .من که هیج وقت توی زندگیم ادعای نظم و ترتیب نداشتم و خیلی هم شلخته ام اما به نوعی نظم و ترتیب و آرامش ( که فقط خودم متوجه اش میشم !) توی تمام شلوغی هام اعتقاد دارم ! این جمله ی دفاعیم هم هست توی زندگیم با کسی که اینقدر دیوانه وار منظمه که درصد خطاش برای گذاشتن هرچیزی سرجاش در حد میلی متره و کمد لباسش جایی که اگه تمام نظم زندگی سی و چند ساله ی منو جمع کنن و بذارن روی هم بازم اندازه ی اونجا مرتب نمیشه و اصلا یه وضعی . در ادامه ی دفاع از خودم باید بگم آدم تمیزی هستم و همیشه در حال سابیدن و شستنم اما “ترتیب” چیزیه که توی کتم نمیره زیاد . 

بنابراین یه عکس بی ربط هم بذارم که به آرامش برسم ! این مینیمال ترین پاییزه زندگیمه . فقط سبز با برگ های خشک شده .. حتی صدایی هم نبود توی این تصویر …

15 سپتامبر

امروز بعد از اینکه پنگوئن رو گذاشتم مهد رفتم خرید . بارون می بارید مثل چی ! بعد از چند روز آفتابی به نظرم خیلی دیگه داشت می بارید . بعد خانم صندوقدار گفت : هوای قشنگیه نه ؟ 

البته هوای قشنگی بود اما برای من روزهای پاییزی با یک آفتاب کم رمق قشنگتره . 


اینقدر شبها خواب میبینم که دیشب وقتی بعد از دیدن یک خواب مزخرف پریدم و بیدار شدم به خدا گفتم : تو اگه هستی و دستی تو این جریانات داری بی زحمت تمومش کن دیگه چون من دارم فک میکنم شاید یه چیزیم هست که اینقد خواب میبینم ! چمی دونم بیماری ای چیزی که توش بیمار همش خواب میبینه . بعد دیدم با این نگاه شک دار و طلبکارانه ای که من دارم اگه هم دستش باشه هیچ کار برام نمیکنه . خب بهتر بود تخم ایمان رو مثل خیلی ها تو دل من هم میذاشت که نذاشته و هرجور نگاه میکنم اینم تقصیر من نیست . تقصیر خودشه .

اما این روزها و این ماه ها شبیه جنگ زده ای بعد از اتمام جنگ ام . انگار چیزی به نام بحران سی سالگی رو رد کردم . اصلا من نشنیدم کسی از این بحران صحبت کنه و انگار بقیه مشکلی با سی سالگی و چهل سالگی و کل عمرشون ندارن اما من داشتم . همه چیز برام عوض شده بود . یک پنگوئن درست دم سی سالگی اومده بود توی زندگیم که خودش به تنهایی گاهی برام بحران بود . بیماری مامان خودش یک بحران بود . تصمیم ما برای مهاجرت یک بحران دیگر بود . کرونا یک بحران بود که این یکی استثنائا برای همه بود . وسط همه ی اینها من برای خودم داستانی داشتم . همه چیزم در حال عوض شدن بود . وزنم با یک آب خوردن بالا میرفت و مثل قبل با یکی دو وعده مراقبت کردن پایین نمی آمد . پوستم مثل دهه بیست بدون هیچی شفاف نبود و با هزار جور مراقبت تازه کمی خوب می‌شد . مشکل جوش که همه ی زندگیم کاملا قابل کنترل و محدود بود به چیز غیرقابل کنترل و مزخرفی تبدیل شده بود . اینکه از اوضاع ظاهری و یک چیزی هم که مدام توی مغزم می کوبید که “ زمان اصلا مثل سابق نمی گذره و زندگی مثل سابق چیز فان و باحال و همیشگی ای نیست “ . 

تازه الان میتونم بگم با همه ی اینها کنار اومدم . نمیدونم این بخاطر زندگی کردن در اینجا ، رفتن به جلسات روان درمانی ، خوندن انواع و اقسام کتابها و کلید کردن به خودم و یا اصلا صرفا گذر زمانه . مدتیه احساس میکنم هرروز از روی دوشم بارهایی برداشته میشه و من هی سبک و سبک تر میشم و هی بیشتر با خودم کنار میام . تا اینکه یک روز حس کردم هیچی توم نیست . فقط زندگیه که هرروز ازم رد میشه و معمولا چیزی هم به جا نمیذاره . دلم می‌خواد بیشتر بنویسم اما اینقدر گاهی خالی ام که باید کلی تلاش کنم برای پیدا کردن یک کلمه ی درست و آخر هم اون چیزی نمیشه که میخوام . مثل سالها قبل با خودم و دفترهام راحت ترم و اونجا بیشتر خودمم . و وسط همه این خالی شدن های مداوم یک روز اتفاقی یک نوشته ای دیدم در چرک نویس همین جا مال آبان ۹۸ ( که البته ربطی به اتفاقات سیاسی اون سال نداره ) و با خوندن هر جمله اش یک قدم عقب تر میرفتم . این کی بود که اینها رو نوشته بود ؟! من از اینهمه خشم توی خودم اینقدر تعجب کردم که از خودم ترسیدم . آخه چطور یه آدمی میتونه هرروز اینهمه خشم و عصبانیت و نفرت رو با خودش حمل کنه و شب باهاشون بخوابه ؟! یعنی حالا که خالی از همه چیزم و زندگی بحرانی نیست و حضور منم توی زندگی بحرانی نیست اینا رو درک میکنم . خیلی اوضاع غم انگیزی داشتم و دلم برای خودم واقعا سوخت . 

حضرت ابی در جایی می فرمایند : 

من خالی از عاطفه و خشم 

خالی از خویشی و غربت 

گیج و مبهوت 

بین بودن و نبودن 

خلاصه این همه توضیح دادم اما همین شیش تا کلمه منظورم رو بهتر می رسونه . اره دیگه من اگه استعداد داشتم باید اینطوری توضیح میدادم بعد از بحران سی سالگی رو .. (خیلی بی استعدادی ! رها کن بابا !! )


عکس هم عصر یکشنبه ی گذشته ی پاییزی است که بعد از رکاب زدن های طولانی رسیدیم به اینجا که یک کلیسای کوچک ساده بود و من رو یاد خودم و حس و حال همین روزهام می انداخت .


۷ سپتامبر

یک سری کار روزمره ی معمولی کردم که برای خودم معنادار هستند . مثل چیدن برگ های رو به احتضار بنفشه ی آفریقایی . چون سرنوشتم را با بنفشه آفریقایی گره زدم و قبل از رسیدنم به اینجا دستور دادم برایم یک گلدان بنفشه ی آفریقایی بخرند . البته که رنگ گل های آن یکی که در وطن است بهتر و جان دارتر است اما این یکی هم برایم عزیز است . پوست لیمو را رنده کردم روی مرغ که با آب بپزد و اگر خدا بخواهد بشود سالاد الویه . چون سالی یک بار توی خانه ی ما این غذا پخته نمی‌شود چون تنها ( و به معنی واقعی کلمه تنها ) غذایی است که همسرم دوست ندارد ! اما من خیلی وقتها بدجور هوسش میکنم . از لیمو و پوستش و گوشتش و حتی اون سفیدی بین پوست و گوشتش لازم است یک پست جداگانه بنویسم و مراتب عشق و احترامم را به این میوه ی قشنگ ابراز کنم . من بدجوری مرید لیمو ام . اصلا یک عشق عجیبی بهش دارم و به نظرم خیلی میوه ی باکلاس و خاص و خوشبو و خلاصه همه چیز تمومیه . من اگه میوه بودم باید و باید لیمو میبودم ( این چه فازیه برداشتم من اگه میوه بودم ، من اگه حیوون بودم ..؟!) . اینقدر که یک روز توی همین گلخونه ی نزدیک خونمون یک درخت لیمو توی گلدون دیدم . به همسرم گفتم : من یه روز اینو می‌خرم میذارم تو خونه و اونم گفت : مگه خونه ی ما جنگله ؟! البته خونه ی ما جنگل نیست ولی من بدم نمیاد شکل جنگلش بکنم و برای اولین گام هم با درخت مقدس لیمو در گلدان شروع خواهم کرد !  

فردا پنگوئنم قرار است برود مهد و در کمال ناباوری بنده از صبح یک حالی شدم ! یک کمی نگرانی و دلشوره دارم که چی قرار است بشود ؟! اصلا فک نکنم چیز خاصی هم بشود اما من از این که زندگی نرمالم که چسبیده بود به پنگوئن در سه سال گذشته قرار است بهم بخورد دلشوره گرفتم . واقعا شبیه بچه هایی که روز اول مدرسه شون هست شدم . خودم که روز اول مدرسه ام خیلی هم خوشحال بودم و حتی به مامانم میگفتم لازم نیست منو تا مدرسه برسونه . خیلی مستقل طور که البته مامانم تا مدرسه باهام اومد اما من اصرار داشتم که هرچه زودتر بره دیگه ! فکر می کنم حسی که اون زمان تجربه اش نکردم الان اومده سراغم . 

مثلا حس مادری اینطوریه ؟ که برای هر مرحله ی زندگی بچه ات طوری باشی که انگار بخشی از وجود خودت قراره اینا رو تجربه کنه ؟ اووه چه یگانه وضعیتی ! 


عکس هم جهت نشاط خاطر . سنجابی که در اینقدر نزدیکی ام بالا و پایین میرفت . 



31 آگوست

پاییز شد . همینطوری بی هوا امروز دیدم که برگ‌های درخت تو حیاط زرد شدن و حتی ریختن روی زمین . اینقدر این دو سه روز بارون باریده که تمام حیاط و خیابون ها پر از حلزون شده . همین اطراف تراس ما ده تا حلزون بودن . شمردم که میگم ده تا . دل نکردم برم تو چمنا چون مطمئن بود پر از حلزونه . صندلی چوبی رو آوردم زیر تراس . بس که بارون خورد گفتم همین روزاس که از درون بپوسه ! حالا گربه هرروز میاد میشینه روش . 

شبها تا صبح بارون میزنه . عادت کردم با این صدا بخوابم . دیروز لباسهای تابستونی رو جمع کردم . حالا چه تابستونی هم بود ! من که نفهمیدم چی شد اینقد زود تموم شد . اصلا چی شد اینقد زود پاییز اومد . پاییز که میشه یاد خودم میفتم ! یاد تمام پاییزهای زندگیم . دوستش دارم . پاییز و . یک طور عجیبی خاصه یا حداقل برای من اینطوریه . چند سال بود خوشم نمیومد ازش . از پاییز . امسال اما انگار فرق کرده . امسال همه چیز فرق کرده حتی من . دیشب داشتم فکر میکردم با همه ی خبرهای بدی که دارم می شنوم و عین سگ از زنگ خوردن گوشیم و حتی از زنگ نخوردنش ! میترسم اما خدا هم انگار فرق کرده امسال و بیشتر شبیه خدایی شده که باید می بود . چند روز پیش یک گزارشی می دیدم که یکی از مردم می پرسید : راز زندگیتون چیه ؟ و بعد یکی اون وسط گفت : راز من اینه که به معجزه اعتقاد دارم . بعد یه چند لحظه سکوت شد و رفت رو نفر بعدی . من حرفشو خیلی خوب فهمیدم چون مجددا با همه ی خبرهای بدی که دارم میشنوم و این دایره ی از دست دادن آدمها که هرروز داره تنگ تر میشه اما منم اعتقاد دارم بعضی وقتا زندگی معجزه طور میشه که البته هیچ وقت دربارش با هیچ کس حرف نزدم و حتی به کسی نگفتم که به این چیزا اعتقاد دارم .  

اما دلم یه سوپرایزی از زندگی می‌خواد . یه طوری که ته قلبم بریزه و باورم نشه . دیدین بعضی وقتا یکی یه خبری به آدم میدن که اصلا انتظارشو نداره . اون ذوق بعدشو میگم . همچین چیزی دلم می‌خواد . اخه تمام چند سال گذشته برای همه ی چیزهای خوب و بدی که پیش اومد دویدم و خودمو به زمین و زمان کوبیدم و اگه نتیجه خوب شده حالی برای خوشحالی بعدش برام نمونده . حالا حقم نیست یه خبر همینطوری و بدون کوبیدن خودم به در و دیوار بشنوم ؟ 


این عکسا مال دو روز پیشه . با دوربینِ داغونِ گوشیم . وقتی ایفون ۷ خریدم فکر میکردم تا ده سال خدایی میکنم باهاش . حالا میبینم حتی یه عکس خوبم نمیگیره . یک جایی پیدا کردم که فک‌ کنم به عقل هیچ کی نرسیده چون هروقت میرم فقط خودمم و خودم . یه اصطبل بزرگ اسب داره و اگه خوش شانس باشم اسبا رو ول میکنن تو زمینای اطراف . اگه خوش شانس نباشم همشون تو اصطبلن . تو مسیرش یه بوی نوستالژی ای میاد . یک جای دیگه هم یه اصطبل هست ولی این یکی خیلی دور و دنجه . هروقت میرم به ترکیب دور و دنج فکر میکنم . خیلی ترکیب دلچسبیه . من اگه حیوون بودم دلم میخواست اسب باشم . خیلی دوسش دارم . اونوقت هیچ وقت تو زندگیم اسب و پاییز و بارون و یک جا ندیده بودم .این ترکیبم خیلی دلچسبه . 

ولی انتظار چیز دلچسب تر و سوپرایزتر و باحالتری از زندگی دارم ! بعله . پررو شدم ! 

توجه شما رو به خصوص به آسمون در عکس ها جلب میکنم . این آسمون همیشه ابری … . 



25 آگوست

امروز با مربی مهد پنگوین قرار داشتم . درحالیکه اسم و فامیلش رو نمیدونستم سر صبحی رفتم مهد و گفتم بنده فلانی هستم مامان پنگوین ! همه اونجا میدونستن من کی ام و پنگوین کیه و من امروز با کریستین که مربی اش باشه قرار دارم . 

مربی اش اول گفت که آیا من آلمانی متوجه میشم ؟‌توضیح دادم که بله می فهمم چی میگه و اگه نفهمیدم ازش می پرسم اما برای صحبت کردن به زبان آلمانی یکم ضعیف هستم . اونم گفت اوکی و خلاصه شروع کردیم و اون یک سری توضیحات داد درباره ی هفته ی بعد که قراره مهدش شروع بشه و یک سری سوال پرسید و گفت که اگه چیزی هست که ذهنمو مشغول کرده بهش بگم . بهش گفتم تنها چیزی که براش نگرانم اینه که پنگوین یکم خجالتیه و از مهم تر زبان آلمانی رو به جز اعداد و یک سری چیزهای ساده متوجه نمیشه .  ازم پرسید که تو خونه تنهاست ؟ بهش گفتم که از وقتی که اومدیم اینجا تقریبا تو خونه تنها بوده . پرسید کی اومدین ؟ گفتم هشت ماه پیش . با تعجب گفت هشت ماه ؟‌با تاکید روی هشت ! وبعد دوباره با تاکید روی ماه! پرسید هشت ماه ؟ گفتم بله . بعد با لحن خاصی که تاکیدش روی L هست گفت :‌‌

Hallloooo

شما هشت ماهه اینجایین فقط ؟ پس تو چقد خوب صحبت میکنی و هرچی من میگم رو میفهمی ! 

بهش گفتم که راستش به نظر خودم که زیاد خوب نیست . گفت نه خیلی خوبه . اینجا داری کلاس زبان میری ؟ گفتم نه خودم میخونم اما وقتی ایران بودم رفتم . گفت :‌ وااووو زبان آلمانی رو خودت میخونی ؟‌:)) 

حالا از همین دو تا جمله اش یک اعتماد به نفسی گرفتم که هیچ وقت توی این زبان نداشتم . هرچند که به نظر خودم و برای کار خودم این سطح زبان الانم اصلا و ابدا راضی کننده نیست و هنوز خیلی کار داره اما برای همین یک خوشحالی ای رفته زیرپوستم . 


حالا بماند که دیده بود من میفهمم زده بود روی دور تند حرف زدن و من حقیقتا با کلی فسفر سوزوندن داشتم میفهمیدم چی میگه ! 



23 آگوست

این دوستان ما که برنامه ی سفر داشتند کلی برنامه ریزی کردن که واکسن هاشون رو طوری بزنن که روزی که بلیط دارن چهار ده روز از واکسن شون گذشته باشه و اصطلاحا پاسپورت واکسن ( که اینجا این اسم رو بهش دادن ) رو گرفته باشن . ایمنی کامل گویا حدود دوهفته بعد از دریافت دز دوم ایجاد میشه و بعد از اون قسمتی توی اپ مربوطه فعال میشه که شما الان ایمنی داری و اجازه ی سفر یا بعضی کارهای خاص رو داری . خلاصه نامبردگان چهارده روز پس از دریافت دو دز واکسن فایزر پاسپورت به دست و خوشحال و خندان رفتن و دیدن برای ورود به ایران این گواهی دریافت واکسن رو قبول ندارن و اصلا این واکسن رو قبول ندارن ! و در جواب ما که گفتیم پس چه واکسنی رو قبول دارند ؟‌ گفتن برکت !! خلاصه من که تا همینجا هم همه ی کرک و پرم ریخته بود اما در ادامه هم گفتن برای ورود به ایران باید نتیجه ی تست پی سی آر ببرند . اینجا یک جاهایی هست که تست های سریعی میگیرن و فرآیند گرفتن تست مثل همون پی سی آره اما نتیجه اش نیم ساعته میاد و در اینجا برای همه جا قابل قبوله و از همه مهم تر رایگانه . اما ایران این تست رو قبول نداره و اینا باید برن یک جایی تست بدن که هزینه اش برای هرنفر ۸۰ یوروه !