۷ سپتامبر

یک سری کار روزمره ی معمولی کردم که برای خودم معنادار هستند . مثل چیدن برگ های رو به احتضار بنفشه ی آفریقایی . چون سرنوشتم را با بنفشه آفریقایی گره زدم و قبل از رسیدنم به اینجا دستور دادم برایم یک گلدان بنفشه ی آفریقایی بخرند . البته که رنگ گل های آن یکی که در وطن است بهتر و جان دارتر است اما این یکی هم برایم عزیز است . پوست لیمو را رنده کردم روی مرغ که با آب بپزد و اگر خدا بخواهد بشود سالاد الویه . چون سالی یک بار توی خانه ی ما این غذا پخته نمی‌شود چون تنها ( و به معنی واقعی کلمه تنها ) غذایی است که همسرم دوست ندارد ! اما من خیلی وقتها بدجور هوسش میکنم . از لیمو و پوستش و گوشتش و حتی اون سفیدی بین پوست و گوشتش لازم است یک پست جداگانه بنویسم و مراتب عشق و احترامم را به این میوه ی قشنگ ابراز کنم . من بدجوری مرید لیمو ام . اصلا یک عشق عجیبی بهش دارم و به نظرم خیلی میوه ی باکلاس و خاص و خوشبو و خلاصه همه چیز تمومیه . من اگه میوه بودم باید و باید لیمو میبودم ( این چه فازیه برداشتم من اگه میوه بودم ، من اگه حیوون بودم ..؟!) . اینقدر که یک روز توی همین گلخونه ی نزدیک خونمون یک درخت لیمو توی گلدون دیدم . به همسرم گفتم : من یه روز اینو می‌خرم میذارم تو خونه و اونم گفت : مگه خونه ی ما جنگله ؟! البته خونه ی ما جنگل نیست ولی من بدم نمیاد شکل جنگلش بکنم و برای اولین گام هم با درخت مقدس لیمو در گلدان شروع خواهم کرد !  

فردا پنگوئنم قرار است برود مهد و در کمال ناباوری بنده از صبح یک حالی شدم ! یک کمی نگرانی و دلشوره دارم که چی قرار است بشود ؟! اصلا فک نکنم چیز خاصی هم بشود اما من از این که زندگی نرمالم که چسبیده بود به پنگوئن در سه سال گذشته قرار است بهم بخورد دلشوره گرفتم . واقعا شبیه بچه هایی که روز اول مدرسه شون هست شدم . خودم که روز اول مدرسه ام خیلی هم خوشحال بودم و حتی به مامانم میگفتم لازم نیست منو تا مدرسه برسونه . خیلی مستقل طور که البته مامانم تا مدرسه باهام اومد اما من اصرار داشتم که هرچه زودتر بره دیگه ! فکر می کنم حسی که اون زمان تجربه اش نکردم الان اومده سراغم . 

مثلا حس مادری اینطوریه ؟ که برای هر مرحله ی زندگی بچه ات طوری باشی که انگار بخشی از وجود خودت قراره اینا رو تجربه کنه ؟ اووه چه یگانه وضعیتی ! 


عکس هم جهت نشاط خاطر . سنجابی که در اینقدر نزدیکی ام بالا و پایین میرفت . 



نظرات 2 + ارسال نظر
بهار شیراز 18 شهریور 1400 ساعت 05:33 https://baharammm.blogsky.com/

کودکی ام در باغ بزرگ لیمو گذشت. خاطرات بسیار زیبایی دارم از فصل خوش عطر لیمو چینی...تپه های بزرگ از لیمو که کارگران زیر درختان بزرگ توت جمع آوری می کردند و جوهای آب روان در کنارشون...

و اما تمام رویاهایم اینه که بزودی بیام اونورا تو یه حیاط بزرگ و جنگلی که با یکی از سنجاب ها دوست بشم...

اخ از لیموهای شیراز چه تصویر قشنگی
دعا میکنم خیلی زودتر از تصورتون بیاین

در بازوان 17 شهریور 1400 ساعت 08:39

لیمو واقعا همین اندازه قابل احترامه.
من به الویه هم ارادت دارم خیلی. حتی با وجود سس و کالری های اضافش.

الان حتما پنگوئن بیدار شده و داره میره مهد امیدوارم بهش خوش بگذره و توام با تنهاییت بعد از سه سال کیف کنی

پس بیا اگه میوه بودیم جفتمون لیمو بشیم

اره رفت و بهش خوش گذشت خداروشکر و در کمال ناباوری ما با گریه اوردیمش خونه چون دوست داشت هنوزم بمونه اونجا :/

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد