راستش انتظار ندارم دنیا اینقد بهم حال بده دیگه:)

فصل جدید

فکر می کردم در همچین روزی از خوشحالی خودومو تو گل بپلکونوم . شب اش یک جشن کوچیک بگیرم . به سین خبر بدم چون تمام این مدت همراه ما بود و هرکار تونست کرد.  اینستاگرامم رو بعد از مدتها آپدیت کنم و خیلی کارهای دیگه.  اما خبر وقتی بهم رسید که سر کلاس بودم. سر کلاس جملات سطح بالایی از خودم در می آوردم که برای خودم هم جای تعجب داشت قبل از کلاس بارون می بارید.  فکر می کردم چه عصر پاییزی قشنگی. بعد از کلاس از کوچه بوی باغ بارون زده می آمد همراه بوی کتلتی که همیشه می آید و نمی دانم از کدام خانه ی آن حوالی است. حتی امکان در گل پلکیدن هم نبود!  اینترنتی نبود که به همه ی کسایی که این مدت همراه ما نگران بودند خبر بدم و یا حتی برای خودمان یادمانی در اکانت اینستاگرام بگذارم. به نظر امکان تماس تلفنی هم با خارج از ایران نیست.  

خبر پذیرش ویزای شوهر ما بلاخره روزهایی که در بلاتکلیفی بودیم را تمام کرد و زمان دادن ویزا موکول شد به ماه سراسر مناسبت و خبرهای خوش ما:  آذر.  و البته چون همسر من به شدت خونسرده و در آرامش مطلقی روزگارشو می گذرونه بعید می دانم پیش از سال جدید میلادی و یا حتی چند ماهی بعد از آن بتوانیم خودمان را جمع و جور کنیم .  اما همین که آدم می داند چه برنامه ای دارد برای من حاشیه ی وسیع امنی است که دو سوم مغزم را آرام می کند.  

شیرینی شروع فصلی جدید تو زندگی مون، تمامش مبارک خودم:)

دل خسته ام از اینجا

در حالیکه کاری رو پیدا کردم که دوستش دارم و برام بسیار بااهمیته در بیکاری مطلق روزها رو شب می کنم و شبها رو روز.  

دو ماه پیش یک شرکت آلمانی ایمیل زد و خواست که حضوری باهاش مصاحبه کنه.  گفتیم که در ایران تشریف داریم و پروندمون در جریانه و هنوز جوابی نگرفتیم و احتمالا تا نوامبر وضعیتمون معلوم میشه.  در کمال ناباوری ما جواب دادند که مشکلی نیست و رزومه ی شما رو در نوامبر دوباره به جریان میندازیم. چند روز پیش ایمیلی دریافت کردیم ازشون که اگر هنوز تمایل داریم باهاشون کار کنیم تا فلان تاریخ بهشون خبر بدیم و اگر خبر ندادیم فرض رو بر این می گذارند که از کار باهاشون منصرف شدیم اونم درحالیکه ما خودمون این موضوع رو فراموش کرده بودیم.  نشستیم و ایمیلی نوشتیم که ما هنوز هم در وضعیت بلاتکلیفی هستیم و خیلی شرمندتونم شدیم ولی اسکایپی و تلفنی میتونیم روند مصاحبه رو پیش ببریم و درست وقتی اومدیم ارسالش کنیم اینترنت قطع شد و دیشب هم موعدی هم بهمون داده بودند تموم شد . می بینید ؟ به همین سادگی ! 

امروز صبح که با یک دنیا غم بیدار شدم فکر کردم نوشتن حالم رو بهتر میکنه و اینجا رو باز کردم و متوجه شدم اینجا هم قطع شده.  راستش داشت گریه ام می گرفت.  توی این بلبشویی که پیش اومده و هرروز داره یک آجر از چیزهایی که ساختیم رو خراب می کنه دلخوشیم این بود که وبلاگم رو دارم و امروز دیدم نه تنها ریده شده به همه ی زندگیمون بلکه دلخوشی های ساده ی مسخره ی بی اهمیت رو هم از دست دادم.  البته نمی دونم چی شد که دوباره وصل شد اما غم من هنوز سرجاشه و دلم هنوز به انداز ه ی تمام زندگیم از اینجا چرکینه.  به اندازه ی تمام زندگیم. پر از میل زوالم.  پر. 

اسنپ و تپ سی اس میدن که همچون گذشته در خدمتمون هستند ، دی جی کالا و خانومی هم پیغام مشابهی می فرستند. 

مرسی که کسب و کار اینا همچون گذشته برقراره و کار و زندگی بقیه ی مردم به ... چپتون!

پی اس:  امثال من بعدا که لطف میکنید و اینترتو وصل می کنید دهنشون صاف میشه بابت کارهای عقب افتاده ی این چند روزشون. ولی خداروشکر که دی جی کالا و بقیه به کارشون می رسن و دچار هیچ عقب افتادگی و ضرری نمیشن! 

خود درگیری

رفیقم از کشور مذکور پیغام می دهد که : تقصیر تو نیست ، زبانشون واقعا سخته.  دلم رو به همین حرفای دوزاری خوش می کنم.  یک احساس ناخوشایند دارم که مغزم اشباع شده .  احساس می کنم  برای اینکه هر کلمه ی جدید آلمانی را واردش بکنم باید یک چکش بردارم و با چند ضربه محکم بکوبم رویش و البته با همه ی اینها هم امیدی ندارم  وارد مغزم بشود.  دیروز سر کلاس به معنی واقعی کلمه احساس بی سوادی می کردم و این خیلی احساس بدی است.  

میم واو تبخال زده بود اما نمی دانم چرا باز هم جذاب و خوش قیافه بود! به ما گفت نظرتان را درباره ی افزایش نرخ بنزین در دوخط بگویید.  ما هم که چون اینترنت نداشتیم سوادمان نم کشیده بود یک کلمه هم نتوانستیم بگوییم.  البته من هیچ نظری نداشتم ولی سایرین که نظر داشتند هم ناتوان از بیانش بودند.  می خواهم بگویم یک سری آدم با سطح سواد آ یک نشسته بودیم در سطح  ب یک.

 خب لامصب ها مثل آدم که حرف نمی زنند.  فعل هایشان را می برند آخر، صفت هایشان را صرف می کنند ، اسم هایشان مذکر و مونث و خنثی!  دارد ، هر فعل شان یک حرف اضافه ای برای خودش دارد و افعال انعکاسی دارند و... . از کلماتشان هم نگم برایتان.  من هم در فاز بی اعتنایی هستم و هم فرصت ندارم که مروری بکنم بلکه ازاین بی سوادی مطلق خارج شوم.  

او به ما گفت جلسه ی بعد یک متن بنویسید درباره ی آدم مهم زندگی تان.  من می خواستم درباره ی شریک زندگی ام بنویسم چون به نظرم شریک زندگی آدم ، مهم ترین آدم زندگی اش است.  بعد از شریک زندگی ام پرسیدم' تو این ترم که بودی درباره ی کی نوشتی ؟ و در کمال ناباوری من او گفت درباره ی فلانی.  با صدای جیغ مانندی گفتم:  چی؟! یعنی درباره ی من ننوشتی ؟! و او هم با خونسردی گفت:  مگه آدم میره جلوی ده نفر زنشو توصیف می کنه؟! و بنده همچنان با صدای جیغ مانندم چیزهایی گفتم که خلاصه اش این بود که برایت با این طرز فکر عقب افتاده ات متاسفم! و خودم هم تصمیم گرفتم فردا درباره ی سوپری محل مان بنویسم! حتی به نوشتن درباره ی خود میم واو هم فکر کردم.  خیلی هم نوشته ی جالبی می شود:  مردی با تبخال و همچنان جذاب! 

روز غارنشینی

تلفن رو برمیدارم و صدای خنده اش رو می شنوم که میگه:  دیروز که تو ترافیک موندم یاد تو افتادم که می گفتی تو این مسیر ، بدشانسی بعدی ما اینه که انقلاب میشه.  همراهش می خندم.  می گویم از صبح شبیه غار نشین ها بودم و چه خوب که زنگ زدی.  میگوید من هم.  

باورم نمی شود که اینطور خودم را کشیده باشم از هرچیزی کنار اما وضعیت این مملکت اینطور بچسبد به من.  در دوره ای زندگی می کنیم که بخش زیادی از ارتباطات و کارمان مربوط به اینترنت است و در کشوری زندگی می کنیم که مفت و مسلم یک روز اینترنت را قطع می کند و کار و بار بقیه هم به هیچ جایش نیست. از صبح هم با خودم می خوانم:  اینکه زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی ، که تا وقت مرگ هم همراهت هست.  حتی اگر کارت مربوط به اینجا نباشد و فکرت اینجا نباشد و حتی نیم تعلقی هم به اینجا نداشته باشی. 

دیشب یک خواب عجیب دیدم.  عجیب از چند بابت.  پارسال درست توی همین روزها و یا شاید کمی بعدتر ، خواب مشابهی با همین مضمون دیدم.  توی خوابم پر از نشانه و علامتهای عجیب و غریب بود که همه را به وضوح یادم هست و از همه مهم تر اینکه هر دوی خوابها برایم مثل واقعیت هستند.  اینقدر واقعی که وقتی نیمه شب بیدار شدم دقایقی گذشت تا بفهمم که اینها خواب بوده و از این جهت فکر می کنم کیس جالبی برای یونگ می بودم اگر که زنده بود. از تمام مضامین خوابم متنفرم و آرزو می کنم دیگر هیچ وقت همچین آدم و تصاویری را در خواب نبینم.  

پی اس:  چرا وقتی حتی سرچ گوگل هم قطعه اینجا وصله؟!

جمعه ی سیاه

فکر می کردم کالکشن عکش های پاییزی ام را که منتشر کنم و به به و چه چه بقیه را بشنوم حالم خوب می شود.  فکر می کردم کارم را تحویل بدهم و  "yes,  that's exactly right "را بشنوم حالم خوب می شود. ولی مثل همیشه اشتباه فکر می کردم. هدف اشتباهی را نشانه گرفته بودم که حتی اگر وسط خال هم بخورد موفقیت مهمی نیست و چیزی تغییر نمی کند. 

یک سردرد لعنتی یک هفته است هرجا می روم روی سرم هوار است . پلک چپم می پرد.  سفر به پایتخت بیشتر خسته کننده بود تا سرگرم کننده.  حالا به نظرم همه چیز مسخره می آید.  یعنی اینکه تو توی یک فضایی باشی و به خیالت بقیه هم توی حال و هوای تو باشند و بعد یکهو ببینی بقیه توی حال و هوای خودشان بودند که هیچ سنخیتی هم با حال و هوای تو نداشته غم انگیز است و مقداری هم مسخره.  باید یک گرد و خاک حسابی راه بیندازم ولی راستش اخیرا کرک و پرم ریخته و حوصله ی هیچ الم شنگه ای را ندارم.  اخیرا یک لبخند مسخره می زنم به همه ی دنیا و متعلقاتش . 

دلم می خواست با بعضی ها می توانستم ارتباط نوشتاری برقرار کنم.  به نظرم اینطوری ارتباطات قشنگتر و جذابتری داشتم و حالا این حس کوفتی را نداشتم که چطور می توانم فرار کنم و بروم یک جایی و مدتی گم و گور بشوم و اگر این مدتی تا آخر عمرم هم بود هیچ کک ام نگزد. برگهایم را هم بریزم توی سطل زباله و خودم بروم برگهایی که دوست دارم را جمع کنم.  چون در این شرایط باید هرچیزی را که می توانم نیست و نابود کنم و اینطوری نشان بدهم که من هم حق انتخاب دارم و هم قدرت عملی کردن انتخاب هایم را.  

وضعیت پیچیده ی بغرنجی است که فقط من درک اش می کنم و احتمالا رفیقم که معنی "یک برگ زرد براق میخواهم" را می فهمد.  ولی فعلا حوصله ی حرف زدن با هیچ کس را ندارم حتی خودم.  وضعیت پیچیده ای است. پلک چپم می پرد. 

فصل خاکستری من

اگر شما یک نفر را دارید که تا بهش بگویید برگ میخواهم سر و ته خواسته تان را بفهمد و اگر یک نفر دیگر را دارید که یک روز روی داشبورد ماشین را پر از برگ مطلوبتان می کند ، در ابتدا به احتمال زندگی در دنیای true man فکر کنید.  پس از آن به احتمال خوانده شدن وبلاگتان توسط هرکسی که در دنیای واقعی می شناسید.  با فرض رد احتمالات فوق شما خوشبخت ترین آدم روی زمین هستید. 

آرزوهای بزرگ

یک جور عجیبی همه ی مخ ام را گذاشتم تا به شب بیدار بودن برای کار کردن نرسم . ته همه ی متدهای برنامه ریزی را درآوردم تا وقت کم نیاورم و به شکل معجزه آسایی هنورز نیاوردم اما به وضوح می دانم که این روند همیشگی نیست و به زودی که کارم بیشتر بشود به مرحله ی شب بیداری هم خواهم رسید . برایم مهم است که به هر شکلی شده کارم را ادامه بدهم . به آنها نگفتم که زبانتان را بلدم البته در حد " بابا آب داد "!  و گذاشتم تصور خوبی ازم داشته باشند ! همین دوسه روز دیگر اولین ترم سطح ب یک شروع می شود و بله ، من با افتخار هنوز در همان سطح "بابا آب داد" هستم . البته اگر قبل تَرش نباشم ! 

متاسفانه از هر دری که می خواهم وارد بشود می رسم به اینکه باید این زبان کوفتی را مثل آدم بلد باشم . بعد که می بینیم مسیر دیگری وجود ندارد جوگیر می شوم و با خودم می گویم : اصلا اشکال ندارد . تازه می نشینم و آن یکی زبان را هم می خوانم . این اتصالی است که مغزم پیدا کرده و هربار که به این جا می رسم همین روند را طی می کند و جای توضیح هم ندارد که نه آن یکی زبان را می خوانم و نه این یکی را و از این بابت درست مثل خری هستم که توی گِل گیر کرده ! درنهایت که دیدم توی این دوتا زبان هیچ پُخی نمیشوم به همان زبان انگلیسی چسبیدم و همان دانش قدیمی را برای پول درآوردن به کار گرفتم .  یک جوری سرنوشتم با زبان های زنده ی دنیا تنیده شده که هرکار می کنم هم نمیتوانم از توی تنیدگی دربیایم . مثلا ترم پیش یک بار سر کلاس جمله ی نابغه طوری گفتم :

!je vais fill mein lebenslauf

می خواستم بگویم "می خواهم رزومه ام را پر کنم" که جمله ی ساده ای است اما همه ی کلاس به علاوه ی میم واو در سکوت فرو رفتند و فکر کردند جمله ام خیلی سطح بالاست که متوجه اش نشدند . جمله ام فقط ترکیب زیبایی از فرانسوی ، انگلیسی و آلمانی بود که چون شب قبلش درست نخوابیده بودم از دهانم درآمد و بچه هم زدن ندارد! یک جوری به تمام تلفظ های انگلیسی ام گند خورده که وقتی حرف می زنم یاد هندی ها می افتم که فقط خودشان می فهمند چی میگویند . این وضعیت حال حاضر است که تا اطلاع ثانوی هم هیچ کاری برایش از دستم برنمی آید . فعلا سفت به کارم چسبیدم که دلخوشی دلچسبی است

جای خالی تعلق

ایده ی رانندگی در شب ایده ی احمقانه ی من بود که چون " یک خوب همراه" همراه من هست ، ایده های احمقانه ام عملی می شوند . البته این ایده ی احمقانه دو تا مزیت هم داشت. اینکه آسمان صاف و صوفی را ببینیم که دب اکبر و اصغر و حتی ستاره ی قطبی توی آن به وضوح دیده میشدند و اینکه اینقدر فرصت داشتیم تا درباره ی چیزهایی حرف بزنیم که معمولا به کلام نمی آیند. درست وقتی ما از اکبر و اصغرحرف می زدیم شهاب سنگ با عظمتی در چشم اندازمان ظاهر شد ، مسیرش را رفت و ناپدید شد. یکه و تنها وسط کهکشان.  به جایی تعلق نداشت . به چیزی وصل نبود.  من این حس را خوب درک می کنم و درست همانجا به یاد فقدان همین چیز توی وجودم افتادم . فقدان حس تعلق.  چیزی که سالهاست تلاش می کنم به بهانه های مختلف در خودم ایجاد کنم.  درس خواندن در دانشگاه های خوب ، دنبال کارهای خوب رفتن ، خونه و ماشین خریدن و اونها را از اشیا دوست داشتنی پر کردن. متاسفانه همه ی اینها بی نتیجه!  گاهی فکر می کنم حس تعلق خاطر حاصل شرایط است و خب چون هیچ وقت اینجا احساس خوب بودن شرایط را نداشتم تعلق و هویتی را که باید هم نداشتم. اما می دانم این فکر درستی نیست .

 همسایه طبقه ی بالایی ما زن و مرد میان سالی هستند و وقتی پارسال به ساختمان ما اسباب کشی کردند خود من مدتی غصه خوردم که چرا با این سن و سال اجاره نشین اند.  چند ماه بعد فهمیدیم خانه ی ویلایی کنارمان را خریدند و کوبیدند و دارند می سازند . گاهی چشمم به پنجره های خانه شان می افتد که تا سقف کارتون چیده اند و منتظر رفتن به خانه ی جدیدند.  درست درهمین لحظات که شعف آنها را از پروژه ی جمع کردن پول در تمام عمر ، ساختن یک آپارتمان و زندگی در آن تا آخر عمر تصور می کنم ، همان موقع جای خالی عمیق و بزرگ نداشتن حس تعلق را توی خودم حس می کنم. این تفکر که باید همه ی انرژی زندگی ام را بگذرام همینجا و زندگی یکنواختم را بگذرانم تا بمیرم .  این ترسناک ترین تصوری است که از خودم دارم.  چطور یک نفر می تواند اینقدر نزیسته باشد؟! اما از آن ترسناک تر این است که یک روز از اینجا بروم و بعد هیچ کجا حس "خانه" را نداشته باشم. مثل آن شهاب سنگ وسط بی کرانگی.  حس بی سرزمین تر از باد بودن. 

"making all things new" را می شنوم که مینیمال طور خانه را جایی که قلب و عشقت هست می داند.  عمیقا به آن فکر می کنم...

از خواص هوای سرد

همونطور که گفتم میل و اشتیاق شما برای چیزی ، دور کننده ی شما از اون چیزه و اگر این به نظرتون خلاف قانون جذب و این چیزهاست بدانید قانون جذب و این چیزها چرت و پرته و چیزی که اینجا می خونید درسته. 

باید بگویم ما همه ی شگفتی های عالم را یکجا در این botschaft عزیز دیدیم به این شکل که درحالی که طی اعلامیه ای اعلام کرده بودند که دو هفته ای به مناسبت اسباب کشی تعطیل هستند، خروس خوان امروز به ما زنگ زدند و گفتند:  مدرک رسمی زبان خود را طی سه روز کاری ارائه دهید (درواقع زیرلفظی می خواستند بگویند که اگر در انگیزه نامت دروغ نوشتی که منتظر جواب ب یک هستی ما مچ ات رو می گیریم! ) و ما از اون زمان تا حالا بیش از هزار بار خدارو شکر کردیم که همسر ما که با نوعی بیخیالی که همیشه همراهش هست دو سه ماه پیش رفت و امتحان داد ، با نمرات خوبی ب یک آلمانی را گرفت  .  

تصمیم میگیریم مدل حاج آقا و حاج خانمها بنشینیم توی ماشینمان و خوش خوشان برویم پایتخت و مدرک زبان را از گوته بگیریم و دو سه روزی هم بچرخیم.  تا به این می رسیم که من می گویم با ماشین هم می توانیم به شهر طلسم شده برویم و راهی نیست و نمی دانم چرا بیخودی یک دعوای الکی شروع می شود .  بله این شهر قطع به یقین طلسم شده است و من دیگر بحث را ادامه نمی دهم . دوستم از پایتخت می گوید شاید یک جوری هماهنگ کردیم و رفتیم.  می گویم مطلقا برایم مهم نیست.  در این گیرو دار یک کار خوب بین المللی برایم جور میشود و حالا شبیه علی هستم که مانده ام در حوضم! و دقیقا نمی دانم باید چکار کنم.  فعلا تنها چیزی که بعد از سفر دوست دارم دیدن همسفران باب طبعم است و دیگر هیچ و اینکه حالا می توانم به فاصله ی کمتر از یک هفته دوباره دوستم را ببینم خیلی بیشتر از رفتن به آن شهر طلسم شده خوشحالم می کند. خب خاصیت بالا رفتن سن این است.  ترجیح می دهی اطرافت دوست و آشناهایت بنشینند و با هم خوش و بش کنید.  شاید هم خاصیت پاییز و زمستان این است.

در ستایش خوش شانسی میگ میگ

یک جایی در کارتون میگ میگ هست که وقتی آن کایوت بیچاره طبق معمول در حال دویدن دنبال میگ میگ هست ، می خورند به یک لوله ای و وارد آن می شوند ، بعد لوله باریک و باریک تر می شود و در نهایت که به باریک ترین قطر ممکن رسید ، میگ میگ و کایوت از آن خارج می شوند درحالیکه خودشان هم کوچک شدند.  کایوت لحظه ای می ایستند و نگاهی به خودش می اندازد . بعد سوتی برای میگ میگ می زند و اشاره می کند که بیا از این مسیر برگردیم تا به سایز واقعی مان برسیم.  خلاصه مسیر را دوباره بر میگردند . میگ میگ در سایز اصلی اش از لوله خارج می شود اما کایوت ، آن کایوت بخت برگشته در همان سایز کوچکش مانده.  بعدش هم البته جالب است.  کایوت پای میگ میگ را می چسبد و خوشحال است که بلاخره توانسته این گریت رود رانر را بگیرد اما سرش را که بالا می برد از بزرگی اندامش می ترسد و دور می شود.  

مخلص کلامم این است که آدمها هم مثل همین کایوت خیلی وقتها در شرایطی به آرزویشان می رسند که یا توان لذت بردن از آن را ندارند و یا آن چیز دیگر خیلی اهمیتی ندارد.  من خیلی درک اش می کنم.

  خب ما در وضعیت بلاتکلیفی احمقانه ای گیر کردیم. روزها را با امیدسر می کنیم و شب ها با تحلیل وضع موجود. هردو خسته ایم.  خیلی خسته.  بلاخره که مخ هایمان را می گذاریم روی هم ، تصمیم می گیریم بروم سفر و یک مدت ازاینجا دور بشویم و وقتی برگشتیم آلترناتیوها را پیاده کنیم . دم رفتن مشکلی پیش می آید و همه چیز خراب می شود.  بلیط هایمان با ضررهایش می ماند روی دستمان.  مطمئنم این شهر طلسم دارد که ما در این هشت نه سال هربار برایش برنامه ریختیم یک جوری بهم خورد.  اینها را که می گویم می گوید:  حرفای زنای خونه دار با دو سه تا بچه رو میزنی!! 

سعی می کنیم به روی خودمان نیاوریم  اما خودمان هم می دانیم که به شدت آسیب پذیر شدیم.   درباره ی اینکه ممکن است چی بشود و چی نشود حتی یک کلمه حرف نمی زنیم  چون خوب می دانیم آن کایوت تنها بدشانس دنیا نیست ، هرچند که آن رود رانر هم تنها خوش اقبال دنیا نیست .

پی اس:  می خواهم بدانم این سفارت محترم ، بعد از اسباب کشی اش!!(بله در کمال ناباوری سفارتها هم اسباب کشی می کنند ! گمونم هر قرن یک بار که البته این بارش به تور ما خورده!) چه برنامه ای دارد که سر ما پیاده کند؟! واقعا منتظرم ببینم. 

دل به پاییز سپرده ایم

به جای پاییز باید می گفتند:  "فصل حلقه کردن انگشتها دور لیوان گرم چایی" یا "فصل دم دستهای داغ مردادیت گرم"  . یا "فصل قاب زرد پنجره" . قاب پنجره ی مورد علاقه ی من البته زرد نیست و به یمن کاج که همیشه سبز است بیشتر به سبز می زند اما من گشتم توی کوچه های بالایی و پایینی و یک درخت زرد پیدا کردم.  این لعنتی با همه ی درختها فرق دارد. برگهای زیبا و ظریف با رنگ های استثنایی، برگ ریزان باشکوه.  هرروز ایستادم و زوال پاییزی اش را دنبال کردم.  زوال آرام و محترمانه و درتعادلی دارد.  در این قسمت به شدت بهش حسود می کنم و دلم می خواست مثل او ریشه های محکمی داشتم که می توانستند مدتی بعد ازمرگم دوباره جان بگیرند . گاهی هم برایش یک آهنگ قدیمی می گذارم که می گوید:  

دنیای من ،چشمای من ، این عمر من ، این دل من میسوزه ... 

(اینجوری که این بنده ی خدا غم لطیف و آرومی در این وضعیت عشقی داره آدم دلش می خواد همه رو بذاره و بره!(و یا همه اونو بذارن و برن!(اگر هم پرانتز ندیده بودید که در پرانتز باز شود، حالا ببینید که خیلی هم کاربرد دارد! ))) و موسیقی متن مناسبی برای این برگریزان باشکوهش است. 

خلاصه در حق پاییز بد کردند.  یعنی باید عنوان شاعرانه تری برایش انتخاب می کردند.  حتی اینکه فقط تا چهار عصر وقت داشته باشی پاییز را ببینی هم کوتاهی در حق این فصل است . اصلا نامردی است که برای دیدن زیبایی ها وقت کم داشته باشیم.

دلش با دلم آشناست

نشسته توی پرواز و آمده پیش من.  به همین سادگی.  نه چون به سفری رفته باشد.  چون بار قبل نشد خوب هم را ببینیم.  می نشیند توی ماشینم.  برایش فرهاد می گذارم. هوا خاکستری بود و چشم من تو نخ ابر که بارون بزنه.  نشستیم توی کافه.  توی کافه ی محبوبم به یاد قدیم ها شکلات داغ سفارش دادم.  کافه دار خندید و گفت: مامان شدن چطوره؟! 

 یک ریز حرف زدم.  تا که سرم را آوردم و ساعت بالای سرمان را چک کردم.  دو ساعت تمام حرف زده بودم.  گفت: برویم بیرون قدم بزنیم.  هوای بیرون که به سرم خورد انگار هزار کیلو سبک شده بودم.  انگار توی مغزم جای خالی باز شده بود.  بوهای تازه می شنیدم.  چند سالی جوان شده بودم. 

وسط صحبتهایمان گفتم:  می آیم یک کار دیگری بکنم که به جایش چیزی می نویسم.  گاهی توی وبلاگ.  گاهی برای خودم.  گاهی برای پنگوئن.  گفت:  آآآ همون وبلاگی که آدرسشو بهم ندادی؟ خجالت کشیدم.  گفتم:  میدونی قشنگی وبلاگ نویسی به اینه که کسی نشناست.  گفت:  میدونم.  و از قشنگی های زندگی من این بود که اون می دونست. 

روز خاکستری

آن زمانها که سرم از تغییرات هورمونی و این چیزا در نمی آمد هروقت مثل حالا میشدم فکر می کردم قرار است یک اتفاق بد بیفتد.  یعنی می نشستم منتظر تا اتفاق بده بیفتد و بعد از چندباری که نه اتفاق بدی افتاد نه اتفاق خوبی ، فهمیدم این ربطی به آن ندارد.  

در این شهر ما هم کافی است تا دو قطره باران بیاید تا تمام سیستم حمل و نقل از کار بیفتد.  هرروز خدا یا به خاطر تصادفات ساده ، یا ساخت و سازهای همیشگی تقاطع های غیر همسطح و خطوط مترو ، یک نقطه ی شهر درگیر ترافیک است .  امروز ، هم پروژه ی جدید تقاطعی غیر همسطح به پستم خورد و هم باران و هم تغییرات هورمونی و این شد که یک ساعت و چهل دقیقه ای که در ترافیک مانده بودم برایم مثل زهر هلاهل بود . به خودم فحش می دادم که چرا سه هفته است یوگا نکردم و چرا آن کار را قبول نکردم و چرا آن سال برای تحصیل اقدام نکردم و چرا وقتی شونزده سالم بود با آن دختره ی بی خاصیت دعوا نکردم و چرا دیروز توی سوپ پنگوئنم جعفری نریختم!!  همانطور که من در حال خالی شدن از خودم بودم و به تمام بودن خودم و همه ی موجودات شک کرده بودم راننده ی پراید جلویی یک شیشه ی یک لیتری نوشابه که پر از آب بود را از شیشه ی کنار دستش بیرون آورد و آبهایش را خالی کرد روی شیشه ی مقابلش و بعد هم برف پاک را روشن کرد! و این چنین شیشه های ماشینش تمیز شدند. خلاقیت را می یینید؟! من که تا پیش از این اخم هایم به خاطر همه ی کوتاهی های زندگی ام درهم بود خنده ام گرفت.  بعد ماشین کناری ام که یک شاسی بلند بود صدای ضبطش را زیاد کرد. من که یک شاسی کوتاه مفلوک بودم خودم را چپ و راست کردم تا بلاخره راننده ی شاسی بلند را دیدم.  او هم در همان نگاه اول نه گذاشت و نه برداشت و با اشاراتی عجیب و غریب گفت که شماره اش را بنویسم! واقعا شرم آور بود اما من باز هم خنده ام گرفت. من البته هنوز در قهقهرای چراها گیر بودم که رسیدم به سوپری محل مان.  رفتم و مختصر خریدم را کردم و وقتی کارتم را دادم سوپری محل مان گفت:  9156 دیگه؟! دراینجا بود که واقعا سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم:  شما رمز کارت همه رو احفظ اید؟ و او هم گفت :کمابیش! 

می دانید اینها خیلی خنده دار است . باران هم که می بارد و ظاهرا همه چیز آرام است اما من هنوز هم منتظر یک اتفاق بد هستم و وجود خالی شده ام با هیچ کوفتی پر نمی شود. 

From M, With Love

ای تو هم سقف عزیز 

می گویند زندگی اگر عادلانه نیست اما در تعادل است.  یک بی نظمی مطلق که در ابعاد وسیع تر به شدت منظم است.  بعید نیست راست بگویند.  خب هرقدر اعصاب من خط خطی است ، روان تو یک صفحه ی سفید بی خط و خش است. هرقدر من وراجم و مردمک چشمهایم از این طرف به آن طرف می پرند. مردمک چشمهای تو متین و سکوت هایت عمیق است.  هرقدر من وحشی و آتشین تو رام و روان مثل آبی.  من درست شبیه همان آهنگ انتخابی ام هستم:  تو این قفس بی مرز/  لعنت به چراغ سرخ لعنت به چراغ سبز.  همینطور متنفر از مرزها و محدودیت ها و تو هم درست مثل آهنگت:  دلکوک ، شنیدنی ، متعهد ، عاشق. 

حالا که تراس مان را کردیم محل قرارهای عاشقانه و سیگار کشیدن بگذار بگویم امشب ، در اون دقایق ، من و تو زیباترین تصویر کره ی زمین بودیم . حتی گمون می کنم برای درختهای کاج و اون تک درخت اقاقیا هم یادآور بهار بودیم . 

دلم می خواهد لحظه های عظیم زندگی مان یک طوری ثبت کنم.  می دانی که من از زوال و فراموشی متنفرم . اما لحظه های عظیم زندگی مثل ماهی از دست آدم لیز می خورند و می میرند. ما هم همراه آنها می میریم و دوباره در لحظه ای بعد متولد می شویم.  انگار که میرایی توی تمام سلول های ما جاخوش کرده.  این روزها وسواس فکری گرفتم.  وسواس جاودانگی . دنبال روضه ی خلد برین می گردم.  به نظرت به خلوت درویشان راه پیدا کردم؟! 

اولبن باران پاییزی

احتمالا اتفاقات درست مطلع نیستند که باید کی و کجا بیفتند.  این است دچار نوعی هرج و مرج شدند و پس و پیش رخ می دهند.  همین امشب که از دیشب نقشه اش را کشیده بودم با یک اتفاق ساده که سرماخوردگی او و خستگی خودم بود تبدیل به شبی بی روح شد با کمی نگرانی و هجوم فکرهای ترسناک.  یا همه ی دو سه ماه گذشته ی ما که اسیر یک خبر نرسیده شد و این قدر منتظر شدیم که همه چیز برایمان رنگ باخت .  هیچ وقت به این فکر کردید که هرچیزی باید در زمان خودش اتفاق بیفتد ؟ خب شاید تا پیش از این ها ، خیلی معتقد به این جمله نبودم ولی حالا هستم.  باید اینطور بگویم:  اتفاقی که در زمان درست می افتد یک خاطره ی شیرین و دوست داشتنی است.  مابقی فقط می شوند یک تجربه ی خوب. 

میم واو امروز یک پیراهن چهارخونه ی آبی پوشیده بود که خیلی بهش می آمد اما یک سری چیزها می گفت که اصلا بهش نمی آمد.آدم نمی دانست که باید قربان آن قدوبالا برود با آن پیراهن آبی یا دهنش را کج کند از آن ادبیات که در فارسی حرف زدن داشت! و من از موقعیتهای بلاتکلیفی متنفرم.  این بود که از خودش با آن پیراهن آبی اش کشیدم بیرون و زدم توی کانال دویچه وله و یک جوری قاطی درس و گرامر شدم که وقتی کلاس تمام شد سردرد گرفته بودم.  با همان سردرد آمدم بیرون و دیدم که اولین باران پاییزی در حال باریدن است.  باز هم هرج و مرجی اتفاقات!  اولین باران پاییزی درست وقتی بارید که مغز من در حال انفجار بود!  این همه روز که همه چیز آرام بود و من چقدر خوشبخت بودم و قر می دادم و توی فکرم تخیلات شیرین بود تف هم از آسمان نیفتاد اما امروز ، آب و هوا در شاعرانه ترین شکل ممکن بود و حتی ممکن بود از آسمان غزل هم ببارد! اما شما ببینید چه دنیای لامروتی است.  وقتی گیر ترافیک بودم و آهنگ yanki را گوش می دادم یک نفر از ماشین جلویی پیاده شد و یقه ی راننده ی عقبی اش را گرفت و او را از ماشین کشید بیرون و با هم گلاویز شدند.اینقد جدی همدیگر را می زدند که هرلحظه ممکن بود یکی زیر دست آن یکی بمیرد و عجیب بود که هیچ کس هم پادرمیانی نمی کرد. من فکر کردم الان یک نفر می آید توی ماشینم و می گوید شما در مقابل دوربین مخفی قرار دارید! اما به جایش ماشین های عقبی شروع کردند به بوق زدن تا منی که هاج و واج و کمی هم ترسیده بودم به مسیرم ادامه بدهم.  از توی آیینه هنوز داشتم آن دو تا مرد را نگاه می کردم که زنده بودند و لحظه ای بعد هم را رها کردند و هرکدام توی ماشین شان نشستند و از کنار من رفتند!  اینجا بود که حس کردم کار از هرج و مرج میان اتفاقات گذشته.  پادشاه فصلها آمده بود. از آسمان پرستاره غزل می بارید . مغز من درد می کرد.  سیمگه قشنگترین آهنگش را می خواند و دو تا نره خر گند زدند به من و سیمگه و باران و پادشاه فصلها!  

زن های سی ساله شبیه هم اند. 

با موهای رنگ شده و چشم های روشن 

برف را بیشتر دوست دارند. 

حرف زدن با آنها مثل لیموی تازه است برای سرماخوردگی 

چشم های همه ی زن های سی ساله در جاده پر می شود

بلاخره روزی صدای پرنده ای را از جنگل دور می شنوند 

و می روند. 

نرگس برهمند (اگر اشتباه نکنم ).


باد ما را با خود نمی برد

  با وجود مقاومت های زیادش تمام لباس هایش را می پوشم.  بعد دور خودم می چرخم و بند و بساطم را می گذارم دم در و تا برمیگردم کلاهش یک گوشه افتاده ، جورابهایش یک گوشه ی دیگر و می بینم که سویشرتش هم تنش نیست ولی توی دید من هم نیست و معلوم نیست آن را کجا درآورده. یک نفس عمیق می کشم و خودم را کنترل می کنم و دوباره لباسهایش را می پوشم.  تا می نشیند در ماشین اشاره می کند که به ریموت در !  واقعا جالب نیست که بین هزارجور اسباب بازی آخر هم دنبال کنترل تلویزیون و کارتهای بانکی و ریموت در باشد؟! بلاخره تسلیم می شوم و بعد از اینکه در را باز می کنم ریموت را تقدیمش می کنم. ماشین را روشن می کنم و وقتی در مسیر خروج قرار می گیرم ، از آینه می بینم که در ، درحال بسته شدن است .  ریموت را از دستش می قاپم و چون حرصم قشنگ درآمده می گویم: کله ی اون بابات صلوات!! و بقیه اش را تو دلم می گویم:  که به تو یاد داده با ریموت در و باز و بسته کنی!!  بلاخره از در می زنیم بیرون.  دوباره جورابهایش را در می آورد.  بعد هم کلاهش را و بعد هم با کلی تلاش سویشرتش را.  از مبارزه دست بر می دارم و می گویم: اوکی ، یخ می زنی و به منم ربطی نداره. اما خوب می دانم وقتی پیاده شدن دوباره همه را تنش می کنم. می خواهم بگویم وقتی یه بچه ی مرتب و تمیز را توی خیابان می بینید و به نظرتان خیلی گوگولی و ناناز می آید بدانید پشتش یک برنامه ریزی و پشتکار پیچیده و یک آدم خستگی ناپذیر ایستاده. 

به پدرش و عین میم می رسیم و می اندازیم توی جاده. 

کنار جاده ردیف ردیف آدم است که پیاده راه افتاده اند تا به حرم برسند. به انگیزه ی همه ی آن آدمها فکر می کنم.  موضوع جذابم در دانشگاه و بعدها سرکار (هرچند هنوز نشده که آنطور که می خواهم بهش بپردازم ): انگیزه ی آدمها از سفر ، خرید ، اعتقادشان و خیلی چیزهای دیگر.  سر کلاسها همیشه بحث را می بردم به این سمت و می دیدم که برای بچه ها هم جالب بود که توی سر ما چی می گذرد.  جدای از این توی آن جمعیت که همه طیف سنی هم داشت یک چیزی اذیتم می کرد.خرد جمعی را در این خیل عظیم پیدا نمی کردم.  حتی خرد فردی را هم پیدا نمی کردم. 

 وسط جاده یک تکه لاستیک بزرگ افتاده بود.  به نظر یک کامیون یا چیزی در این ابعاد لاستیکش ترکیده بود .  ماشینها با سرعت رد می شدند و گاهی هم ماشینی برخورد می کرد با آن .  ماشین را نگه می دارد.  می بینمش که باد موها و لباسهایش را تکان می دهد و او در تقابل با باد پیروز می شود و مانع را از وسط جاده می کشد به کنار .  من به گروه گروه آدمهایی که از کنارمان پیاده در گذرند نگاه می کنم و آنها هم به من ... و به او.  من هنوز نگران خرد جمعی ای هستم که بین شان نیست.  به این فکر می کنم که برای آدم بودن لازم نیست کارهای سختی بکنیم. لازم نیست پای پیاده هزاران کیلومتر را گز کنیم.  حتی لازم نیست فکر بکنیم که چطور آدم باشیم . به این فکر می کنم که آدم بودن ساده ترین روش زیستن است. 

مامان خانم

به اندازه موهای سرم شنیدم که بهشت زیر پای مادرانه.  میدونی این جمله خیلی ساده و معمولیه و به درد تو نمیخوره.  من بیشتر دوست دارم فکر کنم همونطور که اون خوانندهه میگه: تو " یک گوشه ی پیدانشده توی بهشتی" . این بیشتر شبیه چیزیه که تو هستی. همونجا که فقط مال توئه که هروقت خواستی بری اونجا و با وجود اونجا ، دنیا جای بهتر و قشنگتریه.  همون جا که احتمالا خود خدا هم فراموش کرده همچین جایی هم هست!!

توی سه چهار سال اخیر ، چندین بار به معنی واقعی کلمه تکه پاره شدم اما دوباره بلند شدم و تیکه هامو گذاشتم کنار هم و دوباره ادامه دادم و همه ی اینها به خاطر تو بوده. چون تو آدم اصیلی هستی و همیشه همینطور مهربان و صبور بودی. حتی وقتی خود من به خاطر آنچه برای تو اتفاق افتاده بود به خدا هم فحش می دادم ، تو آروم و بی سرو صدا انگار که هیچی نشده ، می گفتی " هرکسی یه تقدیری داره ". مسخره است مادر من ... که تقدیر ما اینقدر بی ربط و بی شعور باشد!!  تو باید گریه می کردی ، به زمین و زمان فحش می دادی ، قهر می کردی ، دیگه نماز نمی خوندی ! افسردگی می گرفتی ، غذا نمی پختی ولی هیچ کدوم ازین کارا رو نکردی. به زندگیت جوری ادامه دادی انگار که نه انگار.  همینقدر در صلح با دنیا و همه ی موجودات دیگر.  واقعا دنیا دیگه چی میخواد غیر ازاین؟! میگن خدا درون همه ی ماست و این یکی رو درست میگن. من که فکر می کنم تو خود خدایی. 

تولدت مبارک مامان خانم:))

From M,  With Love.