اولبن باران پاییزی

احتمالا اتفاقات درست مطلع نیستند که باید کی و کجا بیفتند.  این است دچار نوعی هرج و مرج شدند و پس و پیش رخ می دهند.  همین امشب که از دیشب نقشه اش را کشیده بودم با یک اتفاق ساده که سرماخوردگی او و خستگی خودم بود تبدیل به شبی بی روح شد با کمی نگرانی و هجوم فکرهای ترسناک.  یا همه ی دو سه ماه گذشته ی ما که اسیر یک خبر نرسیده شد و این قدر منتظر شدیم که همه چیز برایمان رنگ باخت .  هیچ وقت به این فکر کردید که هرچیزی باید در زمان خودش اتفاق بیفتد ؟ خب شاید تا پیش از این ها ، خیلی معتقد به این جمله نبودم ولی حالا هستم.  باید اینطور بگویم:  اتفاقی که در زمان درست می افتد یک خاطره ی شیرین و دوست داشتنی است.  مابقی فقط می شوند یک تجربه ی خوب. 

میم واو امروز یک پیراهن چهارخونه ی آبی پوشیده بود که خیلی بهش می آمد اما یک سری چیزها می گفت که اصلا بهش نمی آمد.آدم نمی دانست که باید قربان آن قدوبالا برود با آن پیراهن آبی یا دهنش را کج کند از آن ادبیات که در فارسی حرف زدن داشت! و من از موقعیتهای بلاتکلیفی متنفرم.  این بود که از خودش با آن پیراهن آبی اش کشیدم بیرون و زدم توی کانال دویچه وله و یک جوری قاطی درس و گرامر شدم که وقتی کلاس تمام شد سردرد گرفته بودم.  با همان سردرد آمدم بیرون و دیدم که اولین باران پاییزی در حال باریدن است.  باز هم هرج و مرجی اتفاقات!  اولین باران پاییزی درست وقتی بارید که مغز من در حال انفجار بود!  این همه روز که همه چیز آرام بود و من چقدر خوشبخت بودم و قر می دادم و توی فکرم تخیلات شیرین بود تف هم از آسمان نیفتاد اما امروز ، آب و هوا در شاعرانه ترین شکل ممکن بود و حتی ممکن بود از آسمان غزل هم ببارد! اما شما ببینید چه دنیای لامروتی است.  وقتی گیر ترافیک بودم و آهنگ yanki را گوش می دادم یک نفر از ماشین جلویی پیاده شد و یقه ی راننده ی عقبی اش را گرفت و او را از ماشین کشید بیرون و با هم گلاویز شدند.اینقد جدی همدیگر را می زدند که هرلحظه ممکن بود یکی زیر دست آن یکی بمیرد و عجیب بود که هیچ کس هم پادرمیانی نمی کرد. من فکر کردم الان یک نفر می آید توی ماشینم و می گوید شما در مقابل دوربین مخفی قرار دارید! اما به جایش ماشین های عقبی شروع کردند به بوق زدن تا منی که هاج و واج و کمی هم ترسیده بودم به مسیرم ادامه بدهم.  از توی آیینه هنوز داشتم آن دو تا مرد را نگاه می کردم که زنده بودند و لحظه ای بعد هم را رها کردند و هرکدام توی ماشین شان نشستند و از کنار من رفتند!  اینجا بود که حس کردم کار از هرج و مرج میان اتفاقات گذشته.  پادشاه فصلها آمده بود. از آسمان پرستاره غزل می بارید . مغز من درد می کرد.  سیمگه قشنگترین آهنگش را می خواند و دو تا نره خر گند زدند به من و سیمگه و باران و پادشاه فصلها!  

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد