این کتاب “ یک روز مانده به عید پاک” رو خوندم . فضا سازی این زویا پیرزاد یه جوریه که دلت می‌خواد دوباره و دوباره بپری توی داستاناش و همونجا بمونی و بیرونم نیای . یعنی اینطوری که من دلم می‌خواد دوباره و چندباره هم کتاباشو بخونم . مثلا فکر میکنم من رکورد خوندن کتاب “ چراغ ها را من خاموش میکنم” رو زدم ! 



سوال اول : احساس نمیکنی باید یکم زبان آلمانی بخونی به جای رمان فارسی ؟! 

پاسخ : نع ! احساس نمیکنم !



سوال دوم : زبونت باز شده باز ؟!

پاسخ : بعله . فشار رومه ! ازون ور بهم فشار میاد ازینجا میزنه بیرون !! 


یک جاهایی بود توی کارتن تام و جری که این موش پدرسوخته همش می رفت حال گربه هه رو میگرفت بعد مثلا از بالا یک تیکه آهن میفتاد رو گربه هه و اون بنده خدا هم نقش زمین میشد و وجودش دو بعدی میشد عین موکت . چند ثانیه بعد هم بلند میشد و به شکل عادیش بر میگشت و حجم پیدا میکرد و دوباره دنبال موشه میکرد ! من الان همون گربه در همون وضعیتم با دو تا تفاوت یکی اینکه موشی توی زندگیم نیست ! و دوم اینکه من برنمیگردم به شکل عادیم ! و چندین روزه از خستگی کار و این ها کاملا عین یک موکت کف زمین ام .به قول این آلمانی ها  in theoretisch کلا همون موکت ام ( واه واه چقدم از زبان آلمانی خوشم میاد که توی دهنم هم افتاده !! ). بعد با این وضعی که دارم به این نتیجه رسیدم اینا حقیقتا کار میکنن ها ! و ما هم کلا انگار توی تعطیلات هستیم همیشه با اون مدل کار کردن مون ! بعد من بدنم به این سطح از کار کردن عادت نداره اصلا و برای همون به صورت دو بعدی نقش زمینم به طور کلی ! 


حالا با همین احوالات امروز همکارم گفت مسئول تاکسی ها عوض شده و مسئول جدید ایرانیه . من اصلا عین اینها که یهو وسط کویر چکه آبی پیدا میکنن گفتم چه خوب . حدودای ظهر رفتم که آب بردارم که مدیر منابع انسانی مون صدام کرد و گفت : عه فلانی ! بیا اینجا . ایشون مسئول جدید تاکسی هاست و ایرانیه . اوشون ! یه آقای میان سال بودند و من که گل از گل ام شکفته بود به فارسی گفتم : سلام ، خوب هستید ؟ چقد خوشحالم که دیدمتون . چون از صبح شنیدم که شما قراره بیاید و ایرانی هستید . واقعا خوشحال شدم . هموطن عزیز یه نگاهی کرد و گفت : hi ! و بعد به لنا نگاه کرد و منتظر ادامه ی مکالمه اش با اون شد . بعد من مونده بودم یه لنگه پا و از من یه لنگ پا تر لنا که کاملا مشخص بود تعجب کرده . دیگه من که حقیقتا تو زندگیم تا حالا اینقد ضایع نشده بودم گفتم : اوکی من برم دیگه و bis dann و بعد این آقا حتی یه نگاه هم به من نکرد !

 در راه برگشت به خودم فحش می دادم که آخه اسکول ! اول سلام میکنن وامیستن ببین طرف جوابشونو میده بعد شروع میکنن حرف زدن ! و کلا با خودم درگیر بودم . 

من شنیده بودم ایرانیا خارج از ایران با هم خوب نیستند ولی فکر نمیکردم اینطوری مثلا ! آخه ما که هیچ برخوردی با هم نداشته بودیم و من اصلا نمی فهمم چرا آدم باید با یکی که اصلا نمیشناسش اینطوری برخورد کنه !! یه طوری بود انگار من زدم زندگیشو نابود کردم ! 


بعدم اومدم نشستم و این همکارم گفت : آقای حبیبی رو دیدی ؟! حیف که زبان آلمانیم خوب نیست و گرنه دلم میخواست بهش بگم : زهرمارِ دیدی ؟! یا حداقل بگم : به تو چه که دیدم یا ندیدم ؟! ولی نمیدونستم تو آلمانی چطوری باید بگم که لپ کلام رو برسونه ! 

ازونجایی که ما ته یوتیوب رو درآوردیم اومدم اطلاع بدم که ما تا ته ته اش رفتیم و به یک برنامه ای رسیدیم به نام گرینگو شو و یا یک همچین چیزی .

 توصیکم اکیدا که برید برنامه هاشو ببنید . حقیقتا فوق العاده خنده داره درحدی که من دیروز توی یک حالی بودم که محال بود بخندم ولی بعد از دیدن برنامه های این از شدت خنده اشک میریختم . یعنی اسکول ترین آدمیه که توی زندگیم دیدم و همینطور بانمک ترین . 

دیگه از ما گفتن ! 

یک روزی بود که یک سری کار مسخره ی اداری داشتیم . بعد نمیدونم چرا با ما شبیه کسایی که قراره بمیرن برخورد میکردن این شکلی که سر صبح یهو دوتاخواهرزاده هام و برادرزاده ام حاضر شدن و گفتن ما هم میایم . درحالیکه شب قبل و همه ی شبهای ممکن قبلش رو هم جمع شده بودند بغل ما که همه پیش هم بخوابیم ! یعنی الان که فکر میکنم اوضاع خیلی خنده داری بود ( البته خوبه بیشعور نباشم و محبت شون رو برای اینکه دلشون میخواست هردقیقه با هم باشیم رو ندیده نگیرم! ) 

اونوقت خواهرزاده بزرگه سوییچ رو گرفت رو به همسرم و گفت : تو می شینی ؟ و اون در جوابش گفت : من که گواهینامه ندارم و من که نخود هر آشم دویدم وسط و گفتم : گواهینامه شو اونجا گرفتن وقتی گواهینامه اونجا رو دادن ، بده من میشینم . بعد کوچیکه گفت : نه بابا بده خودم میشینم . 

ماشین که راه افتاد بزرگه یک قدم خودش رو کشید جلو و گفت : دانیال اون سیم و بده به من و درحالیکه غرغر میکرد گفت : این ننه بابای ما هم لگن رو دادن دست ما بعد خودشون شیکان پیکان میشینن پشت شاسی بلند میرن این ور اونور .. و بعد یک سیم رو با مصیبت وصل کرد به گوشیش درحالیکه نصفش جلوی ماشین بود و نصفش عقب آهنگ گذاشت . 

یک سری کار اداری تموم شد و راهی یک مسیر اتوبانی شدیم برای خرید یک سری چیز میز . آهنگ های گوشی خواهرزاده ام تمومی نداشت . وسط یک آهنگی که میگفت : امشب زده به سرم که نمیدونم چیکار کنم تلفنش زنگ خورد . آهنگ قطع شد . روی گوشیش نوشته بود امیر و عکس امیرخان هم پس گوشی بود ! گوشی رو برداشت و زمزمه کنان گفت : من با خاله ام اینا هستم .. اره اره … صدات نمیاد .. چی ؟! .. و بعد قطع کرد و دوباره آهنگ شروع شد . 

بهش گفتم : این امیرکی می‌خواد بیاد بگیرت پس ؟! در جواب من گفت : خاله تو کی میخوای اینو بفهمی که ازدواج کردن دیگه از مد افتاده ! بعد همه خندیدیم و تلفن دوباره زنگ خورد و آهنگ قطع شد . همسر من از جلو درحالیکه به سینه هاش میزد آهنگ رو ادامه داد و میخواست نظرشو تایید کنه که “آهنگ‌های ایرانی جدیدا مثه نوحه شدن” و خواهرزاده کوچیکه هم و بعدش برادرزاده به گروه سرود پیوستن . به طرز مسخره ای محتویات این آهنگ رو میخوندن که خنده ام گرفته بود و بعد صدای خواهرزاده بزرگه میومد که به امیر مذکور میگفت : ببین صدات نمیاد .. اره صدای ایناس اینجا .. کجایی تو ؟! .. تلفن قطع شد و دوباره آهنگ وصل شد که میگفت : تا سر کوچه بری سختمه و ازین حرفا ! دوباره گوشی زنگ خورد و صدای آهنگ قطع شد و بعد خواهرزاده کوچیکه که بای دیفالت یک جدیتی همیشه همراهش هست از جلو گفت : پریسا ؟! بهش بگو بعد زنگ بزنه دیگه ! بزرگه گفت : مامانه ! و بعد همه ساکت شدند یک طوری که صدای خواهر بنده شنیده میشد که میگفت : کجایین ؟! بانک هم رفتین ؟؟ خب .. کی برمیگردین ؟  به پریناز بگو تند نره ها … اون خیابون دوربین داره .. بهش بگو حواسش به روسریش باشه یک بار اس ام اس اومده .. خودتم حواست باشه … ظهر یادت نره اون خریدا رو بکنی .. اگه می‌خواد یادت بره خودم الان برم بیرون .. لازمشون داریم ظهر .. و خواهرزاده ی من ازین طرف با اکراه میگفت : باشه مامان … باااااشه . ماماااااان … باااااشه . و دوباره آهنگ وصل شد که میگفت : چقد نازی نمیدونم طنازی و ازین حرفا . من چشمم به بیرون بود و فکر می کردم انگار یک فیلتر خاکی رنگ زدن روی چشم هام چون همه جا به نظرم زیادی خاکی رنگ بود . ته دلم دوست نداشتم این تصاویر رو . بعد دیدم که همسرم آیینه جلو را داده پایین و خودش را یکم کشیده عقب و از آینه نگاهم می‌کند . با یک لبخند بی رمق بهش چشمک زدم ! 

 ساعت حدود نه و نیم صبح شده بود که رسیدیم به یک میدون کوچیک وسط یک منطقه ی مسکونی که فقط ما بودیم و ما ، که یهو یک ماشین پلیس از اون سمت اومد و نگاه به شدت تندی به ماشین انداخت و بعد اشاره کرد که واستیم . من که کمپلت تعطیل بودم داشتم فکر میکردم سر میدون به این پرتی آدم چه قانونی رو میتونه زیر پا بگذاره که پلیس بخواد جریمه اش کنه ! بعد کوچیکه رو کرد به عقب و گفت : شماهام شال تون افتاده بود ؟! ناخودآگاه دستمو کشیدم به سرم و گفتم : what ؟؟ 

ماشین رو نگه داشت و همسرم پیاده شد و یک پلیس که یک چسب روی بینی اش بود و نوک بینی اش هم به شکل خنده داری بالا بود از ماشین جلو پیاده شد . شاهد مکالمات همسرم و پلیسِ بینی عملی ! بودم که برادرزاده ام پیاده شد . فکر کردم منم باید پیاده شم چون این جوونا رو کاملا متفاوت از خودمون میبینم . پیاده شدم و دیدم که داره به پلیس میگه : آقا ماشین شخصیمونه ! پلیسه با اخم هایی که دم به دقیقه در هم می رفتند رو به همسرم کرد و گفت : شماها نسبتاتون با هم چیه ؟! برادرزاده ام رو عقب کشیدم و گفتم : آقا ایشون همسر منه و اینا هم خواهرزاده ها و برادرزاده ام هستن . همه ی نسبتا اوکیه . پلیس نگاه چپی کرد و گفت : نسبتاتون اوکیه ؟! نگاه عصبانی و چپ همسرم هم بهش اضافه شد ( یعنی خدایی بعد از چهل سال اینا هنوز این سوال مسخره رو میپرسن که نسبت تو با فلانی چیه ؟! اونم از نسلی که ازدواج کردن رو دِ مُده میدونه ؟؟!! ) . مونده بودم که این چی داره میگه و من چی باید بگم . بعد همسرم یک سری چیز گفت . منم الکی گفتم : آقا ممنون میشم این سری رو ببخشید و اجازه بدید ما بریم . برگشت و گفت : شما خودتم اون عقب حجاب نداشتی ! ما تو این مملکت شهید دادیم خانم ! نه که شما و امثال شما اینطوری توی خیابون بیان ! یک نفس عمیق کشیدم و سعی کردم نشنیده بگیرم چیزهایی رو که شنیدم ! منظورشو از “اینطوری” البته نفهمیدم چون سر صبحی که ما از خونه زدیم بیرون من فقط رسیدم صورتمو یک آب بزنم و لباس های مادرم که زن مسنی به حساب میاد رو بپوشم و با این تفاسیر مطلقا نمی فهمیدم “اینطوری” یعنی چطوری دقیقا ؟! 

همسرم گفت : حالا چیکار باید بکنیم ؟ جریمه باید پرداخت کنیم ؟ پلیس گفت : جریمه ؟! ماشین رو باید ببرین پارکینگ . برق از سرم پرید . گفتم آقا امکانش واقعا برامون نیست . هرچقدر جریمه داره بنویسید . خلاصه یک ساعت چک و چونه زدیم بعد آخرش گفت پلاک رو یادداشت میکنم . ماشین رو ببرید پارکینگ خونتون و تا یک ماه درنیارید چون اگه بیرون ببینیم می بریم پارکینگ . من که دقیقا نمی فهمیدم چی میگه ولی داشتم خواهرم رو تصور میکردم که از شنیدن این داستان چه حسی داره . 

نشستیم توی ماشین و دوباره آهنگ شروع شد ! همسرم گفت زنگ بزنیم به سرهنگ فلانی که توی همین قسمت های حمل و نقل و پلیس و اینا کار میکنه ببینیم چی میگه . گفتم : زنگ بزنیم به سرهنگ ؟! بعد بگیم ما رو بخاطر بی حجابی گرفتن ؟! کوچیکه با همون جدیت گفت : خدایی این لگن و میخواسته ببره پارکینگ ؟! برادرزاده ام ( که گل ترین پسریه که من تو زندگیم دیدم و اصلا نمیفهمم یه پسر چطوری میتونه اینقدر مودب و آقا و جنتلمن و باشخصیت و با اخلاق و اصلا همه چی تموم باشه) گفت زنگ بزن به جواد . اون حتما یه آشنایی داره یه کاریش بکنه . جواد یکی از دوستای ماست که به شکل عجیبی زنجیره ای از آدم های مختلف رو در هرجایی که به عقل جن هم ممکنه نرسه داره و یک طوری میتونه مشکلات رو حل کنه که عجیبه . جواد که حلال مشکلات باشه بدون اینکه لازم باشه از کسی کمک بگیره گفت که آسوده به مسیرتون ادامه بدید چون هیچ کاری نمیتونه بکنه . یه جورایی حرف مفت زده و نمیتونه بخاطر همچین چیزی ماشین رو ببره پارکینگ . انگار فقط میخواسته ما رو بترسونه . 

نزدیکای خونه که بودیم خواهرزاده بزرگه گفت : همه توجیهین که مامان چیزی نباید بفهمه دیگه ؟! بعد همسرم رو به بزرگه گفت : باید بدونه شاید براش اس ام اسی چیزی بره ... حالا اون آهنگ رو بذار که میگه بیا بغلم کن دیگه ! همه خندیدن . بزرگه بهش گفت : خوشت اومده ها ! بعد من گفتم : راستی شماها میدونستین نسبتای ما با هم اوکی نیست ؟!  دوباره همه خندیدن و انگار نه انگار . 


نمیدونم چرا این خاطره ی مسخره رو سراسر با تمام جزییات یادمه . با همین جزییاتی که نوشتم . حتی بوها رو هم یادمه . حتی اینکه بینی اون پلیسه با چه زاویه ای بالا بود ! اینکه هوا با چه درصدی پر از گرد و غبار بود ! نمیدونم چرا اینقدر همه چیز رو یادمه . اینقدر که بعضی روزا فکر میکنم دارم دوباره و دوباره هم تجربه اش میکنم . صدای بچه ها و چیزهایی که می گفتند .. صدای خفه ی جواد از پشت گوشی همسرم .. همه چیزو . این مرضی چیزیه آیا ؟! 


۹ می

اون وقت من فکر میکردم خراب کردن همه ی پل های پشت سر و شروع کردن یک زندگی در یک سرزمین دیگه و  از صفر ساختن خیلی سخته و وقتی همه ی اینا اوکی بشه کار کردن تو یک کشور دیگه نباید اونقدرام سخت باشه اما زندگی همیشه یک برگ تازه برات رو میکنه . انصافا کار کردن با یک فرهنگ دیگه و یک زبان دیگه سخته . خیلی سخته … . بعد امشب که داشتم برمیگشتم تو ایستگاه مترو یهو حس منصور تو اون آهنگه که میگه : اینجا غروبه نازنین ، دنیا دروغه نازنین و .. و یک عده هم میگیرنش زیر لنگ و لگد بهم دست داد . البته من و کسی زیر لنگ و لگد نگرفته ولی اینقدر کوفته ام که انگار یکی زیر لنگ و لگد گرفته ام . وقتی داشتم به اون مجسمه ای که دم در ورودی ایستگاه مرکزی مترو هست وچند نفر لخت و پتیل با هم یک‌ چیزی مثل کره ی زمین رو گرفتن بالای سرشون نگاه میکردم و فکر میکردم چقدر این مجسمه و محتواش غریبه است برام . یک طوری احساس میکنم با تمام جماعتی که از صبح تا شب کنارشون هستم فاصله دارم و شبیه شون نیستم و یک حس جدا افتادگی دارم . نه به خاطر زبان . به خاطر نمیدونم چی و یا بخاطر چیزهایی که نمیتونم درست توضیح بدم . احساس غریبه بودن میکنم . این همون حس غربته ؟! اگه هست من دارم با همه ی سلول هام تجربه اش میکنم و چیزیه که هیچ وقت حس اش نکرده بودم . 


اینقدر که حس و حال نوشتن هم ندارم دیگه …