۲۸ اسفند

پنگوئن از ساعت شش عصر خوابید . همسرم اصرار داشت که بیدارش کنیم و منم اصرار داشتم که نه و تا صبح میخوابه . غریزه ی مادری میدونید چیه ؟! من میدونم چیه و اصلا هم حوصله ندارم سرش بحث کنم و به بقیه توضیحش بدم و انتظار دارم بقیه بفهمن و سرش با من بحث نکنن ! سر شب سر همین موضوع و موضوعات دیگه یک مقدار زدیم توی سر و کله ی هم اما بعدش نشستیم شطرنج بازی کردیم . اون شب هم عین دوباره این موضوع و مطرح کرد که چطوریه که ما دو تا درحالیکه عزیزم هم میگیم خیلی جدی با هم بحث می‌کنیم ( البته اون از لفظ دعوا استفاده میکنه ! ) و بعد هم انگار نه انگار . من که اصلا متوجه نمیشم اینا چه مشکلی دارن با این قضیه چون به نظر من این پریدن های ما به هم صحبت های معمولیه ! 

پنگوئن شش عصر خوابید و اونی که ساعت یک بیدار شد من بودم که اینقدر سرفه کردم که اونم بیدار شد اما به سرعت خوابید ولی سرعت خوابیدن من مثل اون نیست . مخصوصا که این روزها برنامه ی زندگیم طوری بهم ریخته که اصلا نمی فهمم کی میخوابم و کی بیدار میشم . روزها اینقدر آفتاب میتابه که از کله ی سحر همراه با مرغ ها و خروس ها و سایر موجودات بیدارم . از صبح با یک کیف حاوی وسایل شخصی و یک دست لباس برای همه ی اعضای خانواده راه می افتم درحالیکه که نمیدونم شب قراره کجا بخوابم و اینقدر این موضوع رفته روی اعصابم که اصلا دلم نمیخواست برم باغ عین با اینکه میدونستم بیشترین جاییه که بهم خوش میگذره ولی خب ازونجایی که افتادم توی یک مسیری که تصمیم گیرنده من نیستم رفتم . اینم رسید به بخش قشنگ ماجرا و زد و آهنگ هزار و یک شب رو گذاشت . اگه راه در رو داشتم همونجا صحنه رو ترک میکردم ولی دست کم صد کیلومتری فاصله داشتم . بعد گفتم عوض کن بابا اینو و اونم گفت برا چی ؟قشنگه که . داشتم میرفتم که یه چیز دیگه بگم که دیدم یکم زیادی دارم واکنش نشون میدم . درنتیجه عین آدم نشستم و منتظر تموم شدنش شدم . 

نمیدونم چرا یک حس دوری و فاصله دارم . با همه . انگار بخشی از این گروه نیستم . هستم ولی نیستم . نمیدونم چطوریه . تمام روزها و شبهایی که نمیدونم قراره کجا بخوابم همین حس و دارم . از روزی که اومدم هم انگار یک چیزی گیر کرده توی گلوم . یک چیزی فشار میده روی قفسه ی سینه ام . فکر میکنم تجربه های آدم‌ها روی خاک میمونه . نمیدونم چرا فکر میکنم قراره یک اتفاقی بیفته . یک خبری که ربطی هم بهم نداره بهم برسه یا چمی دونم یک نفر که ربطی بهم نداره تمام آرامش مو ازم بگیره . اینقدرم این احساساتم شدیده که کارهای عجیبی میکنم . دیگه حوصله ندارم کارهامم توضیح بدم . 


بعد امشب همسرم نشست و گفت هشت روز دیگه برمیگردیمد. هشت روز به نظرم خیلی زیاده . یاد حرف مامانم افتادم که اولین جمعه ای که بودیم گفت چه زود یه هفته شد .. چشم به هم بذاریم تموم میشه .. بعد توی دلم هزار جور فحش ک دار به خودم دادم که بودن من برای یکی اینقدر مهمه که آمار هرروزش رو داره و برای خودم نه و تازه این قسمتش رو نگفتم که وقتی برگردم خودمم نمیدونم کی دیگه دوباره میام اینجا ..

یک جورایی دلم می‌خواد بشینم گریه کنم و به نظرم با این حال و احوالم دارم گوه ترین ساعات پایانی یک سال رو رقم میزنم .

 

29 اسفند

یک دوستی داشتیم یک جمله ی تامل برانگیز گفت بعد از اینکه ازینجا که وضعیتش سیاه بود و هرروز هزار نفر می مردند. رفتند اسپانیا برای تفریح که از قضا اونجا هم بدترین جای اروپا بود . دو ماه اسپانیا بودند و بعد رفتند شهر خودشون توی شمال اروپا که روزانه تنها هشت نفر مبتلا داشت و  تازه اونجا کرونا گرفتند . وقتی که ما زنگ زدیم که حالشونو بپرسیم میگفت : این کرونا هم مثه مرگ وقتی سراغ آدم میاد که اصلا انتظارشو نداری ! حالا داستان ما هم اینه . از اول امسال هربار سرما خوردیم به لطف پنگوئن که میرفت مهد و هرروز سرماخورده بود میگفتیم این دیگه قطعا کروناست و اینجا که بعد از گذشتن از اون فرودگاهی که نصف جمعیت ماسک نداشتند و دیدن کلی فامیل و آشنا و رفتن به ارایشگاه و این طرف و اون طرف و ته اش هم عروسی گفتیم اینی که شبیه سرماخوردگیه و من و همسرم با هم گرفتیم قطعا کروناست ولی نبود . تست منفی بود . البته من هنوزم بعد از شش روز صدام درنمیاد و انگاری که ته چاهم و هرکی منو میبینه یک طوری نگاهم میکنه انگار کرونای متحرکم و خودمو به نفهمی زدم . امیدوارم در سال جدید حداقل یک رگه ی دیگه به صدام اضافه بشه و یک دورگه ای بشم لااقل . 


اگه به خودم بود همین الان یه بلیط برگشت می گرفتم و برمیگشتم . مسخره ی عالم میدونید چیه ؟! اینکه دلم برای هوای ابری و آسمون گرفته ی اونجا هم تنگ شده و فکر میکنم این آفتاب اینجا هم اونقدری باب دلم نیست . رنگ آسمون که همیشه یک خاکی رنگی پس زمینه اش هست منظره رو برام یک طور دیگه ای کرده . یک طوری که انگار یک غبار همه جا رو گرفته و نور آفتاب هم داره از وسط همین خاکی رنگ ها میتابه به آدم و خالص نیست . واقعا پرت و پلا نیست اینایی که دارم میگم . مغز و روحم ازینکه هرشب یک جایی بخوابم و هرروز کلی آدم رو ببینم فرسوده شدند و ختم کلامم اینکه میخوام برگردم ولی نمیتونم . اینقدر هم خودمو عین نون ! کردم که مامانم دیشب پاشد رفت خونه ی خواهرم و گفت فکر کنم تو تنها باشی و یکم به کارات برسی بهتره ! ولی خیلی جواب نداد و همچنان فاز آدم گریزی دارم .


حالا که اعصاب ندارم  یکم از میم واو بگم :) چون چند شب پیش خونه ی دوستمون دیدیمش . اصلا زودتر رفتیم که ببینیمش . آخرای کلاسش بود . به من گفت “رنگ و روت چقد باز شده.” دیگه اونجا شرایط نبود از خجالت این تعریفش دربیام . شما دقت کردین این خوش تیپ و قیافه ها پیر هم که میشن بازم جذابن ؟! اینم زیر چشمش چند تایی خط اضافه شده بود ( چون من آمار خط های زیر چشمش و کنار لب اش و هرجا رو تونستم ببینم دارم !) و یکم چاق شده بود ( خیلی کم ها ، ولی من فهمیدم ) . ولی بازم در نوع خودش لامصبی بود . به چشم برادری و اینا دیگه . ها ها ها . 


نه جدی ! وگرنه که اون که یه پسر داره عین خودش منم که یه دختر دارم عین خودم ! خلاصه نشستیم یکم از در و دیوار حرف زدیم . اینم یه طوری نشسته بود انگار قصد نداشت بره . من که خیلی خوشحال می شدم هیچ وقت نره ولی ازونجایی که با همه ی جمالاتش دیدگاه های سه نقطه ای داره و خیلی به خدا و پیامبر و ائمه اطهار و امام زمان و امام مکان و خلاصه هرچی هست و نیست اعتقاد داره ترجیح میدادم دیگه کم کم پا شه بره که ما هم به رقص و پایکوبی و لهو و لعب مون برسیم . ولی سفت نشسته بود . یهو درومد رو به من گفت : چرا دیگه کلاس نیومدی ؟ یعنی تا زانو رفتم توی معذوریت . علت اینکه نرفته بودم این بود که کنار همه ی جمالاتش خیلی معلم شلخته ایه . بدون برنامه ، بدون ساختار ، همینطوری عشقی و روی اعصاب . منم ازینام همه چی رو با هم میخوام . ظاهر زیبا و اخلاق فاطمه ی زهرا . البته حاضرم با اخلاق فاطمه ی زهرا بدون ظاهرش هم کنار بیام ولی برعکسش هرگز! اون موقع بهش گفتم که یه کاری برام پیش اومده و برام سخته که کلاس زبان هم بیام یا یک چیزی تو این مایه ها که اصلا یادم هم نیست چی گفتم . بعد من در حال مِن و مِن بودم که گفت : خب من همه جا گفتم شما دو تا بهترین شاگردای من بودین ... توام حیفه خودت دوست نداری و دل نمیدی وگرنه استعدادت خوبه . هیچی دیگه اینا رو که گفت میخواستم بپرم ماچش کنم که متاسفانه همون طور که گفتم شرایط نبود اصلا . فقط وقتی داشت اینا رو میگفت با چشمام بغلش کردم . این کار و برای هرکسی نمیکنم . با یک لبخند گشاد بر لب در حالیکه داشتم نگاهش میکردم چشمامو بستم و بهم فشار دادم و بیشتر خندیدم . توضیحش خوب نشد ولی خودش خوبه ! یعنی باید خوب باشه چون وقتی خیلی تو عشق و حالم با یکی خودش به طور ناخوداگاهی میاد . خلاصه بغل و تعریف و تمجیدا که تموم شد اینم پا شد رفت . 

الان که دو روز از ماجرا میگذره و احساس میکنم 

نمک در نمکدان شوری ندارد 

دل من طاقت دوری ندارد !!! 


به چشم برادری و اینا دیگه !


پی نوشت : بهار جدید مبارک باشه . پیشاپیش :)

پی نوشت ۲ : آدم گریز که میشم هم نوشتنم زیاد میاد وگرنه شب قبل از سال نو آدمیزاد باید به کارهای مهم تری بپردازد ! 

23 اسفند

بسم الله الرحمن الرحیم 


با علایم سرماخوردگی به خواب رفته و با علایم شدیدتری از خواب بیدار شدم . رفتم تست دادم میگه جوابش ۴۸ ساعت دیگه میاد ! میگم تا اون وقت که اگه بخوام بمیرم مردم ! میگه اره همینه دیگه !! فعلا فقط گلوم کمی درد میکنه و سرفه دارم . 

البته هرکی پامیشه وسط اومیکرون میره عروسی و وسط جمعیت قر میده الانم باید بخوره !

 

یعنی جونم به این سفر و Urlaub و خوشگذرونی و عید و این حرفا که از اولش هم یه جوری بودم باهاش . 


صدق الله العلی العظیم . 


21 اسفند

آقا ما دیروز رفتیم آرایشگاه . باید اینجا متذکر بشم که من توی مجموع زندگی پربارم یک بار رفتم آرایشگاه برای درست کردن سر و صورتم و اون شب عروسیم بود که با تمام اصرارهای من برای اینکه همه چیز خیلی ساده باشه و ظاهرا هم بود اما متنفرم از قیافه و عکس های اون شب ام . مابقی زندگیم هم در تمام ایونت ها اعم از نزدیک و دور خودم موهامو سشوار کردم یا حرکت‌های دیگه و از همشون هم راضیم . حالا یک عروسی داشتیم و به اصرار فامیل و با تضمین اینکه فقط موهامو سشوار بکنه و سرمو پر از تافت و اسپری نکنه و دست به صورتم نزنه رفتیم اونجا . 

خلاصه رفتیم نشستیم و دو نفر بودن که به نوبت یک سری کار روی سرِ ما می کردند و در همون بین کلی هم افاضات می کردند . محیط این طوری بود که یک گوشه ما بودیم و کله هامون و دم و دستگاه های اونا ، یک گوشه یکی داشت موهای یکی رو رنگ میکرد ، یک گوشه یکی داشت با یک صدای روی اعصابی تتو می زد و یک گوشه هم یکی داشت مژه می کاشت . همه هم در و داف . لب های حجیم ، بینی های کوچیک ، کارداشیان طور و خلاصه این مدلیا ! 

صحبت از تتو شد و من گفتم که منم مدتهاست دنبال تتو ام . آرایشگر که داشت با‌ گرمای بی انتهای سشوار و یک موپیچ و هرچه زور در توان داشت تلاش میکرد موهامو صاف کنه گفت که اینی که توی همون دو قدمی ما داره تتو میزنه کارش خیلی خوبه و جوهرش فلانه . بعد کناری من گفت که من دوسال پیش تتو زدم و بلند شد که نشون بده که رنگش هنوز نرفته . بلوز رو داد بالا و شلوارشو یکم کشید پایین و یک جایی اون پایین های کمرش رو نشون داد و گفت : اینم تتوی من . یهو آرایشگر با صدای بلندی گفت : واااا این که رنگش قشنگ رفته . بذار من نشون بدم تا ببینی جوهر خوب چطوریه ، رو به روی آینه پشتشو به ما کرد و شلوارش و هرچی زیرش بود رو به طور کل کشید پایین و یک تتو روی یکی از همون ناحیه های اسمشو نبر نشون ما داد . من که خدا میدونه از این حرکت انتحاری و ازین جایی که این رفته بود تتو رو روش زده بود اینقدر خجالت زده شدم که حتی توی آیینه هم نگاه سرسری ای کردم و بعدم سرمو انداختم پایین و فقط متوجه شدم یک چیزی به انگلیسی نوشته . بعد اومد نشست و همه گفتن که آره خدایی تتوت خوب مونده . بعد خواهر من که کنارم نشسته بود گفت : حالا چی نوشتی ؟ اونم با یک قیافه ی پوکر فیسی گفت : 

!!!Do what you love 

به قرآن من دیگه حتی لاخ مویی هم توی بدنم نمونده بود . شما فکر کن یکی بره همچین جمله ای رو همچون جایی بنویسه ! 


 در ادامه که سشوار کشیدن من تمام شد و اصرارهای آرایشگر برای اینکه صورتمو آرایش کنه روم نتیجه نداد اومدم نشستم یک گوشه و با اعصابی داغون از اینکه حالا باید منتظر تمام شدن کار ده تا آدم دیگه باشم و صحبت ها و حرکت‌های پر شأن این در و داف ها رو ببینم با اخم سرمو کردم تو گوشیم . 


بعد یک خانمی با موهای رنگ شده ی وحشتناکی اومد تو و گفت که آرایشگر موهاشو خراب کرده و رنگ مدنظرش این رنگی که الان هست نیست و الان اومده که دوباره رنگ بذاره . همه هم متفق القول گفتند که واقعا گند زده . به نظر من که چیزی فراتر از گند بود . بعد گفت حالا هرکی منو دیده همینو گفته ولی این پدرشوهر من دیروز اومده در خونه و تا من درو باز کردم گفت : به به چقد خوشگل شدی و این رنگ چقد بهت میاد . حالا این پدرشوهرم که همیشه با ما دعوا داره همین دفعه که موهای من اینقدر افتضاح شده اومده تعریف میکنه . رنگ کار ! ازون طرف گفت : میخواستی بهش بگی شما نِمِخه نظر بدی ! همه زدند زیر خنده . بعد یکی گفت حالا امشب میره تعریفت و پیش مادرشوهرت میکنه اونم حسودیش میشه . یکی دیگه هم گفت پس منتظر باش مادرشوهرتم به زودی میاد یه دعوایی باهات میکنه . بحث داشت به سمتی می رفت که به مادرشوهر این بنده خدا چهارتا فحش بدن که صاحب موهای گند خورده گفت : مادرشوهرم عمه امه !! این دفعه همه زیر لبی خندیدند .  

بعد رنگ کار بهش گفت بیا بشین تا رنگ موهاتو درست کنم و به نفر قبلی گفت رنگت باز شده و برو بشین روی سرشور تا موهاتو بشورن . یک خانم دیگه ای هم روی سرشور منتظر بود و مدام به این خانم دستور میداد که حالا چپ شو ، حالا راست شو ، حالا حوله تو محکم بگیر و حالا کلا بچرخ و سرتو از جلو خم کن توی سرشور . این بنده خدا هم نفهمید این چی میگه و پوزیشن های خنده داری می گرفت تا اینکه خانم اولی گفت : عزیزم چیکار داری می کنی ؟! استایل داگی میدونی چطوریه ؟! همون مدلی شو ! اون بنده خدا هم برگشت گفت : خب از اول همینو بگو !! 


سالن که داشت از خنده منفجر میشد من پاشدم و با برگ‌های نداشته ام رفتم توی حیاط و باقی تایم انتظارمو در حیاط سپری کردم و به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت نرم آرایشگاه و اگه هم یه روز مجبور شدم تو همون بلاد کفر برم ! 


پی نوشت : خب به سلامتی هوا هم همونی شد که من انتظار داشتم . فقط نمیدونم چرا کلافه ام از گرما ! 


۱۹ اسفند

حالا که حس اینو دارم که مثل یک دونه ی برف که راه طولانی ای رو بین زمین و آسمون طی کرده و حالا نشسته یک جای گرم و نرم وسط هزارتا دونه ی برف دیگه ، بعد از چندین شب درست نخوابیدن و نشستن ور دل خانواده ، مملو از حس توی قبیله بودن یک حس قوی و محکم دیگه هم دارم . حس دلتنگی برای خونه مون و این حقیقت تلخیه . دلم برای همه چیز اونجا تنگ شده . حالا که مشکلات پوستی ام دوباره برگشتن و همه جام مدام خشکی میزنه و پر از عطسه و خرخر‌ و حساسیت شدم و تازه الان فهمیدم اونجا این مشکلات رو نداشتم دلم تنگ شده برای خونه و زندگیم و چه جمع اضداد مسخره ای . دلم می‌خواد یک جوری این حس و ندیده اش بگیرم از بس که ضایعه ولی نمیتونم !  شبها درست خوابم نمیبره و روزها یک استرس ناشناخته دارم که نمیدونم علتش چیه . اینه که مدام توی اینستاگرام منتظرم همسایه مون یک فیلمی چیزی بذاره و بعد من هی نگاهش بکنم .


هفته ی آخر شش ساعت رفتم کار امتحانی برای دومین جایی که رفته بودم مصاحبه و تازه اونجا فهمیدم چقدر زبان بلد نیستم و اینقدر نمی فهمیدم که مجبور بودند برای من انگلیسی توضیح بدن و اینها با هم شوخی می‌کردند و من اگه هم میفهمیدم نمی تونستم جواب بدم و درکل که به نظرم اصلا خنده دار هم نبودند . خلاصه اینقدر نمی فهمیدم که هیچ توقعی هم نداشتم و از نظر کاری هم به نظر خودم یک شش ساعت متوسط رو به پایین بودم اما لنا که مدیر منابع انسانی اونجا باشد چند روز پیش یک ایمیل با عنوان welcome to our company فرستاد که محتوایش پیش نویس قرارداد کاری بود و آیا من خوشحال شدم ؟! نخیر . با اینکه همیشه فکر میکردم بسیار خوشحال خواهم شد اما الان سراسر استرسم . از اون روز با چندین ایمیل به یک توافق سر تاریخ شروع و یک سری داستان های دیگه نمی رسیم . میدونم که ادامه ی این داستان یک همت گنده از من می طلبد و راستش می ترسم که این همت گنده را نداشته باشم . هر لحظه ی این تعطیلات و سفرم را به وقتی که برگردم فکر میکنم و شب ها خواب می بینم که توی یک جمعی از آلمانی زبان ها هستم و هیچی نمی فهمم ! و دنبال یک فرصتم که زبان بخونم ولی شما فکر کن اینجا بشینی و آلمانی بخونی . یعنی اصلا بتونی که بشینی و آلمانی بخونی ! از این جهت هم دلم می‌خواد زودتر برگردم و توی خونه ی خودمون باشم . شبها درست بخوابم و روزها برنامه ی سابق خودم رو داشته باشم . یعنی مرزهای مفهوم سفر و تعطیلات و لذت رو جابه جا کردم با این احساساتم ! 


میگم چرا من باید با همون پالتوی سنگینی که ازونجا اومدم اینجام برم بیرون ؟! 

۳ مارس

علاوه بر درد کمر دچار درد مخ هم شدم چون باید جواب یک ایمیل رو میدادم و دیدم اگه ذره ای دیگه به خودم فشار بیارم خوش عاقبت نخواهد بود . و چون نوشتن همیشه علاجه اینجام . 


چند روزه که هوا آفتابی شده . خیلی عجیبه که گوشی من نشون میده تا آخر هفته ی بعد هم آفتابیه . پارسال تا سه ماه بعد هم هنوز بارونی و ابری بود اما به میمنت و مبارکی نبود ما ، امسال زمستون هم بهار شده ! من که اینقدر آفتاب ندیده بودم که اصلا یادم رفته بود آدم‌ها زیر آفتاب چه حسی دارند و حالا چند روزه از خودم بیخودم و فکر میکنم توی زندگی قبلیم شاید آفتاب پرست بودم و در جزیره ی ماداگاسکار زیر آفتاب پهن شده و سبز می شدم ! ولی خدا میدونه که من چقدر از گونه ی خزندگان بدم میاد و حرکات و دست و پا و اون چشم های بیرون زده شون همه چی رو زهرمارم میکنه . شایدم تو زندگی قبلیم هم هیچ آفتابی بهم نمی تابیده برای همون الان اینطوری توی کف هستم ! خلاصه نمیدونم تو زندگی قبلیم چی بودم و اصلا مهم هم نیست ولی امیدوارم توی زندگی بعدیم یک جایی باشم که آفتاب ماداگاسکار را داشته باشد و امکانات اینجا را ! یا لااقل امکانات آمریکا را . 



تا این لحظه که از کمر درد و دویدن های بی شمار دیگه دست از کار کشیدم هنوز دو تا چمدون ناتمام دارم و یک سری لباس که هنوز خشک نشدند و چند تایی خرید که هنوزم مونده و یک بسته ی پستی که قرار بود امروز برسه و نرسیده و همون ایمیلی که اول کار گفتم و باید امروز می فرستادم که نفرستادم و تهش فردا ساعت هشت صبح باید سند بشود . واقعا زیبا نیست ؟! امروز که داشتم لباس ها را جمع میکردم از اینکه بعدا دوباره باید همه را بشورم و بگذارم سرجایشان فشار مضاعفی به کمرم آمد و فکر کنم از همانجا شل و پل شدم . هرچقدر جمع کردن وسایل عشق دارد برگشتن و ساک ها را باز کردن ضدحال است . اینقدر که می‌تواند شور بستن وسایل را هم زهرمار آدم بکند . 


درخت لیمو شکوفه داده در ابعاد بین المللی . بویی می دهد خود بهشت . من موندم خدا توی این بهشتی که اینقدر وعده شو داده دقیقا چی رو قراره رو کنه ؟! برای من که بهتر از این چیزی نیست و حیف که نیستم که شکوفه هاش رو بیشتر ببینم . 


هیچی دیگه حالا که اوضاع اینطوری است برم بخوابم بهتره چون من ازینایی بودم که شب امتحان زود میخوابیدم و معتقد بودم خواب خوب بیشتر بهم کمک میکنه . حالا رفتن کلی گشتن و خوندن و تحقیق کردن و به همین نتایج من رسیدن ! خلاصه که وقتی خیلی کار دارید برید بخوابید . هیچی مهم تر و زیباتر از یک خواب آرام و راحت نیست :)

27 فوریه

وقتی باردار بودم یک روز دختر خواهرم با دو تا عروسک دختر و پسر اومد پیشم و گفت : از تمام اسباب بازی هام فقط این دو تا رو نگه داشتم چون خیلی دوستشون دارم .. حالا هم میخوام بدمشون به بچه ی تو . با احترام به احساسات عمیق خواهرزاده ام و لطف بی کرانش من اصلا از اول ازین دوتا عروسک خوشم نمیومد ولی خب گذاشتمش تو کمد پنگوئن که یادگاری بمونه براش . 

اون سالی که تنها بودیم پنگوئن تازه یاد گرفته بود خودشو با اسباب بازی هاش سرگرم کنه و یکی از اسباب بازی های موردعلاقه اش هم همین عروسکها بود . به خصوص پسره . 

مامانم که تقریبا همیشه پیش من بود همیشه هم نگران یک سری کار بود که توی خونه ی خودش باید انجام میداده ‌و نداده . من گهگاهی اصرار میکردم که بره خونه اش و کاراشو بکنه و نگران من نباشه . تو همه ی عمرم از ایده ی تنها بودن استقبال میکردم . بعد از چند روز که کسی پیشم بود همیشه باید یکی دو روز تنها می بودم که بتونم خودمو رفرش کنم و مثل آدم بشم . خلاصه یک روز اینقد اصرار کردم که سرظهری رفت . منم داشتم از تنهایی ام لذت می بردم . همه ی کارهای معمولی رو با یک شوق باحالی انجام میدادم حتی دوش گرفتن . وقتی تصمیم گرفتیم دوش بگیریم پنگوئن اصرار کرد که این عروسک رو هم با خودمون ببریم . خلاصه عروسک رو لخت کردیم و رفتیم حموم . پنگوئن توی وان داشت با همون عروسک بازی می‌کرد و منم زیر دوش داشتم آواز میخوندم که یهو یک صدای مبهمی شنیدم . اصولا که من از هیچ چیز خاصی نمی ترسم اما اونجا یکم ترسیدم . دوش آب رو بستم و دیدم نه واقعا یک صدایی میاد . مطمین بودم در خونه قفله . پس حدس زدم که صدای همسایه ی کناریمونه. همسایه مون ویول سل میزد و گاهی با خانمش می خوندند . خلاصه با این خیال به ادامه ی دوش گرفتنم پرداختم و بقیه شب رو هم از تنهایی کیفور بودم .


با صدای مبهمی از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم ساعت بود که نشون میداد سه و سی و پنج دقیقه است . محکم پتومو چسبیدم و خودمو کشیدم کنار پنگوئن و سعی کردم بفهمم صدای چیه اما نفهمیدم . یک فاز شجاعتی گرفتم به خودم و رفتم توی پذیرایی و دیدم صدا از توی سبد اسباب بازی های پنگوئن میاد . خیالم راحت شد که صدای اسباب بازی هاشه . رفتم که خاموشش کنم که دیدم صدای همون عروسک مذکوره . برش داشتم که خاموشش کنم اما خیلی ناخودآگاه عروسک رو پرت کردم توی سبد و اومدم عقب تر. اولا اصلا نمی فهمیدم چی میخونه و یک صدای مبهمی میداد که توی اون ساعت شب واقعا ترسناک بود و دوما توی این همه سال که خواهرزاده ی من با این عروسک ها بازی میکرد و حتی همین چند سالی که خونه ی خودمون بود اصلا هیچ وقت صدایی ازش نشنیده بودم . و اصلا حتی نمیدونستم چطوری باید صداشو خاموش کنم . تا به مرحله ای رسیدم که عقلم بر ترسم غلبه کرد دوباره برش داشتم و یک چندتایی زدم بهش و اونم خاموش شد و منم برگشتم که بخوابم . تا رفتم زیر پتو دوباره صداش درومد . همون صدای مبهم . من که هیچ وقت از تنهایی نمی ترسیدم اما اون جا فقط داشتم فکر میکردم یه جوری خودمو برسونم به تلفن و به مامانم زنگ بزنم و بگم غلط کردم که میخواستم تنها باشم . یه جوری بیا اینجا . حتی به این فکر کردم که برم دم در خونه ی همسایه مون و بگم بیاد منو نجات بده . همسایه مون .. که یهو یادم از اون صداهای مبهمی اومد که وقتی حموم بودیم شنیدم . مطمئن شدم این عروسک همون آنابل معروفه و اومده که روح منم تسخیر کنه ! هرچی واستادم دیدم خفه نمیشه برای همین با خودم گفتم برم و از پنجره پرتش کنم بیرون ! تا برسم بهش و این پیشنهاد و عملی کنم پشیمون شدم . نمیدونم چرا . دوباره یک چندتایی بهش زدم و خاموش شد و تصمیم گرفتم بگذارمش توی تراس که اگه دوباره صداش درومد هم نشنوم . تراس خونه که همیشه دوستش داشتم شده بود وحشتناک ترین جای روی کره ی زمین . در تراس رو باز کردم و عروسک رو‌ پرت کردم . تا اومدم درو ببندم دوباره صداش بلند شد . در و بستم و دیدم بازم صداش میاد . خدا میدونه اگه خود جن و روح و این چیزا رو از نزدیک میدیدم اینقد نمی ترسیدم. رفتم از روی تراس آوردمش تو خونه . مغزم واقعا قفل کرده بود و از ترس نمی دونستم چیکارکنم . واقعا و واقعا و واقعا نمیدونم چرا یک تشت آب کردم و لباساشو دراوردم و با سر کردمش توی آب ! بعدم اومدم روی تخت . دیگه صداش درنیومد . به خودم که اومدم گفتم این چه حرکتی بود آخه ؟! و یکی از درونم گفت : خوبه به صورت نمادینی خفه اش کردی ! یکی دیگه هم گفت: الان انجمن عروسک های مرده بخاطر این حرکت فجیعت باهم دست به یکی میکنن و دیگه زندگی برات نمیذارن . من تو همین فکرا بودم که صدای اذان اومد . من همیشه از صدای اذان سر صبح یکم می ترسیدم ! نمیدونم چطوری خوابم برد . 


صبح که بیدار شدم از توی آشپزخونه یک صداهایی میومد . گفتم بیا ! روح های سرگردان کل خونه رو تصرف کردند ! رفتم و دیدم مامانم داره یک کارایی میکنه و وقتی منو دید با اشاره به تشت آب گفت : این چیه ؟! تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خواهرزاده ام و بعد از تعریف کردن ماجرای شب قبل گفتم بیا بردار این آنابل رو ببر ازینجا چون اگه یه بار دیگه صداش دربیاد سکته میکنم . ازونجایی که انتقال اخبار در خانواده ی ما از اسوشیتدپرس هم قوی تره تا بعد از ظهر همه خبردار شده بودند . برادرزاده ام همون یک ساعت بعدش زنگ در رو زد و وقتی در و باز کردم گفت : عمه من موندم شما که از هیچ چی نمیترسم برای چی دیشب از یک فنقل عروسک ترسیدی ! گفتم بچه جان توام اگه جای من بودی سکته میزدی . خلاصه دانشمندان و علما بعد از تحقیقات بسیار حدس زدند که این عروسک زمانی که خواهرزاده ی من بچه بود احتمالا آواز میخونده و یک صداهایی میداده و خواهرزاده ی من همون روزای اول زده خرابش کرده و اینم بعد از بیست و اندی سال به علت رفتن به حموم اتصالی کرده و تصمیم گرفته همون شبی که من تنهام صدا بده . که با همین داستان هم به نظرم باید از خانواده ی آنابل اینا باشه ! 

حالا چند روز پیش توی خیابونی می رفتم که فقط من بودم و من و با این صحنه مواجه شدم ! این عروسک های سرگردان دست از سر من بر نمیدارن که ! با اینکه هیشکی نبود واستادم و با شجاعت ازش یک عکس هم گرفتم . ولی اگه مُردم بدونید که روحم در تسخیر این عروسکهاست :) 


پی نوشت : من باز یک دنیا کار دارم و به جاش دلم می‌خواد تمام کتابهای دنیا ، تمام فیلم ها و سریال ها و تمام کارهای بی ربط دنیا رو بکنم . مثلا بیام اینجا و بشینم خاطره تعریف کنم ! 




25 فوریه

یک شلوغی عجیبی افتاد توی زندگیم که خودمو براش آماده نکرده بودم .

طبق صحبتهایی که کرده بودیم قرار بود من دیگه پیگیر کار نباشم تا پنگوئن بتونه بیشتر توی مهد بمونه و از ایران برگردیم و به همین دلیل هم کلاس زبان ثبت نام کردم که مثلا خیر سرم از تایمم نهایت استفاده رو ببرم اما این سایت stepson هرروز برای من ایمیل میفرسته و موقعیت های شغلی جدید رو میگه . چند روز پیش دوتا آگهی شغلی دیدم از جاهایی که شرایطش خیلی بهم میخورد . خیلی بهم نزدیک بودند و منم با این تصور که هیچ اتفاق خاصی نمیفته رزومه رو براشون فرستادم . جفتشون بهم تاریخ مصاحبه دادند . برای سه چهار روز بعد .

 اولش اینطوری بودم که وقتی قرار نیست اوکی بشه و حتی اگه بشه هم من شرایطش رو ندارم پس همینطوری میرم و یک چیزی میگم . اما یه چیزی توم بیدار شده بود که مدام میگفت یک کاری بکن . حتی اگه هیچ نتیجه ای نداشته باشه . تصمیم گرفتم روی چیزایی که میخوام بگم بیشتر کار کنم و براش وقت بگذارم . کم کم یک امید بیخودی ای اومده بود توم چون داشتم حس میکردم که بهتر شدم . این ساختارهای عجیب غریب جمله بندی توی مغزم جاشونو پیدا کردن و روان تر حرف میزنم . دو سه روزی مثل پشت کنکوری ها چیز خوندم و به تمام سوالات احتمالی که فکر میکردم ممکنه ازم بشه فکر کردم . من وقتی میرم توی این مدل وسواسم به چیزهایی فکر میکنم که حتی به عقل جن هم نمیرسه اما بعد با خودم خیالم راحته که به همه چیز فکر کردم و اینطوری فکر میکنم اوضاع تحت کنترلم هست . 

توی این چند روز عجیب دلم برای وقتی تنگ شد که درس میخوندم و هیچ مسئولیتی نداشتم و غذا همیشه آماده بود و خونه همیشه تمیز بود و یخچال همیشه پر بود و من فقط درس میخوندم . حالا خودم باید به دو نفر سرویس میدادم و همه ی این مسئولیت ها با خودم بود و ازین یکم دردم میگرفت ولی خب دیدم خوبه که دارم به دونفر خدمات میدم و کسایی هستند که به چهار نفر و پنج نفر و حتی بیشتر هم خدمات میدم و دردشون هم نمیگیره .

 بله خلاصه روز مصاحبه با یک آرامشی رفتم که 'این که نمیشه و تازه اگه بشه هم من نمیتونم برم .' اون روز مدیر منابع انسانی و مسیول بخشی که قرار بود من اونجا کار کنم باهام صحبت کردند . نمیدونم این دو تا خیلی صمیمی بودند یا من تو اون فضا احساس خوبی داشتم یا اصلا روز شانسم بود که همه چیز خوب بود . اون دو تا که از نیتیو آلمانی هم وحشتناک تر حرف میزدن . یعنی زبون که باز کردن و پرسیدن خوب رسیدی به اینجا ؟‌ و با چی اومدی‌ ؟ و اینا فهمیدم که بدجایی پا گذاشتم . یک سری فعل هایی استفاده میکردن که من صرفا حدس میزدم منظورشون چیه . البته من متوجه بودم که نظرشون مثبته اما یهو یکی شون گفت خب از کی میتونی بیای ؟ بعد دیدم اوضاع خیلی جدیه و‌ تازه اونجا بود که یک ساعت روضه ی اصغر و اکبر سر هم کردم که اره من یک سال خانواده مو ندیدم و دلم واقعا براشون تنگ شده و ما برای این سفر از خیلی قبل برنامه ریختیم و خلاصه من مارس که نیستم اما از اول اپریل میتونم بیام . اونا هم گفتم ما واقعا درکت می‌کنیم و حق داری که بعد از این مدت بری خانواده تو ببینی و اوکی پس اول اپریل که اومدی درباره اینکه یک روز آزمایشی بیای اینجا صحبت میکنیم . بعد هم مدیر منابع انسانی شون یک دوری باهام توی فضای کاری شون زد و برام آرزوی سفر خوبی کرد و گفت باهات در تماسیم . 

فرداش رفتم دومین جا و اونها هم در صحبت کردن و لهجه از قبلی ها بدتر . این بود که تا نشستم بعد از حال و احوال گفت رفتی آرایشگاه ؟! من یکم تعجب کردم چون انتظار همچین سوالی رو نداشتم و توی اون هزارتا احتمالی که پیش بینی کرده بودم همچین چیزی نبود . البته اصلا موقعیت پیچیده ای هم نبود. اون بنده ی خدا هم که تعجب منو دید گفت تو این عکسی که اینجا هست و منظورش توی رزومه ام بود چتری داری . یادم اومد که یک بار یکی از استادای زبانم توی ایران میگفت که اینها سر کار خیلی نسبت به تغییرات ظاهری همکاراشون واکنش نشون میدن و مثلا اگه مدل موهاتو عوض کنی فرداش همه بهت تبریک میگن و اینا .  لبخندی زدم و گفتم که این عکس یکم قدیمیه ولی تو فکرش هستم دوباره چتری بزنم :) اعتراف میکنم که بعضی جاها واقعا به سختی میفهمیدم چی میگن ولی خب اینطوری پیش رفت که اونا هم گفتن ما اوکی ایم اما ترجیح مون اینه که قبل از سفرت یک روز امتحانی بیای . حالا موضوع اینه که من اصلا نمیدونم این یک روز امتحانی چطور قراره پیش بره . 

راستش هنوزم فکر میکنم اینا یا توی همین پروسه ی یک روز امتحانی یا همین وسطا پشیمون میشن و وقتی بنده توی Urlaub در حال خوشگذرونی هستم بهم خبر میدن که تو به همون مسافرت برس ! و اگه اینطوری نشه تازه شروع بدبختی های ماست . چون قرار بود وقتی برگشتیم مهد پنگوئن رو عوض کنیم . مهدی که الان هست تا ساعت سه هستند و درحالیکه تمام مهدهای دیگه تا ساعت ۵ باز هستند . ما از قبل تصمیم داشتیم این کار و بکنیم و مهد جدید هم گفته بود اوایل اپریل میتونه بهمون نوبت بده . عوض کردن مهد یک پروسه ی طولانی و دست کم یک ماهه است . حالا همسر من که خوشحالی منو دید گفت که من همه ی کاراشو من میکنم ولی خب اونم کار داره و نمیتونه که هرروز مرخصی بگیره اونم بعد از اینکه یک ماه مرخصی گرفته ! 

گواهینامه ام هم یک دردسر دیگه . توی هردوتا مصاحبه ازم پرسیدن که چطوری قراره هرروز برم و بیام و خیلی تاکید داشتند که مسیر رفت و آمدم طولانی نباشه . بعد پرسیدند که گواهینامه داری ؟ و من توضیح دادم که دارم ولی اینجا باید دوباره بگیرم . واقعیت اینه که وقتی رفتم پی اش دیدم اولین نوبت خالی برای کلاس کمک های اولیه یک ماه است و تازه بعدش میتونم ثبت نام کنم . اووووه اصلا نمیدونم کی بتونم بگیرمش . 

کلاس زبانم هم شده قوز بالای قوز . من توی تصور کلاس زبان های ایران بودم که بیشتر دورهمی و محلی برای خوش گذرونیه اما اینجا رس ام داره کشیده میشه . بس که تمرین میده و کار میکشه . باورم نمیشه که روزی دو ساعت از وقتم رو همین تمرین ها و برنامه های کلاس زبان میگیره . 

و بسیاری داستان های و مشکلات دیگه دارم که در این مقال نمیگنجه .

به طور کلی به هر گوشه ای نگاه میکنم یک پروژه ی زمان بر و طولانی می بینم و عاشق خودمم که وسط این همه بدبختی میخوام برم مسافرت و عشق و حال !