۲۸ اسفند

پنگوئن از ساعت شش عصر خوابید . همسرم اصرار داشت که بیدارش کنیم و منم اصرار داشتم که نه و تا صبح میخوابه . غریزه ی مادری میدونید چیه ؟! من میدونم چیه و اصلا هم حوصله ندارم سرش بحث کنم و به بقیه توضیحش بدم و انتظار دارم بقیه بفهمن و سرش با من بحث نکنن ! سر شب سر همین موضوع و موضوعات دیگه یک مقدار زدیم توی سر و کله ی هم اما بعدش نشستیم شطرنج بازی کردیم . اون شب هم عین دوباره این موضوع و مطرح کرد که چطوریه که ما دو تا درحالیکه عزیزم هم میگیم خیلی جدی با هم بحث می‌کنیم ( البته اون از لفظ دعوا استفاده میکنه ! ) و بعد هم انگار نه انگار . من که اصلا متوجه نمیشم اینا چه مشکلی دارن با این قضیه چون به نظر من این پریدن های ما به هم صحبت های معمولیه ! 

پنگوئن شش عصر خوابید و اونی که ساعت یک بیدار شد من بودم که اینقدر سرفه کردم که اونم بیدار شد اما به سرعت خوابید ولی سرعت خوابیدن من مثل اون نیست . مخصوصا که این روزها برنامه ی زندگیم طوری بهم ریخته که اصلا نمی فهمم کی میخوابم و کی بیدار میشم . روزها اینقدر آفتاب میتابه که از کله ی سحر همراه با مرغ ها و خروس ها و سایر موجودات بیدارم . از صبح با یک کیف حاوی وسایل شخصی و یک دست لباس برای همه ی اعضای خانواده راه می افتم درحالیکه که نمیدونم شب قراره کجا بخوابم و اینقدر این موضوع رفته روی اعصابم که اصلا دلم نمیخواست برم باغ عین با اینکه میدونستم بیشترین جاییه که بهم خوش میگذره ولی خب ازونجایی که افتادم توی یک مسیری که تصمیم گیرنده من نیستم رفتم . اینم رسید به بخش قشنگ ماجرا و زد و آهنگ هزار و یک شب رو گذاشت . اگه راه در رو داشتم همونجا صحنه رو ترک میکردم ولی دست کم صد کیلومتری فاصله داشتم . بعد گفتم عوض کن بابا اینو و اونم گفت برا چی ؟قشنگه که . داشتم میرفتم که یه چیز دیگه بگم که دیدم یکم زیادی دارم واکنش نشون میدم . درنتیجه عین آدم نشستم و منتظر تموم شدنش شدم . 

نمیدونم چرا یک حس دوری و فاصله دارم . با همه . انگار بخشی از این گروه نیستم . هستم ولی نیستم . نمیدونم چطوریه . تمام روزها و شبهایی که نمیدونم قراره کجا بخوابم همین حس و دارم . از روزی که اومدم هم انگار یک چیزی گیر کرده توی گلوم . یک چیزی فشار میده روی قفسه ی سینه ام . فکر میکنم تجربه های آدم‌ها روی خاک میمونه . نمیدونم چرا فکر میکنم قراره یک اتفاقی بیفته . یک خبری که ربطی هم بهم نداره بهم برسه یا چمی دونم یک نفر که ربطی بهم نداره تمام آرامش مو ازم بگیره . اینقدرم این احساساتم شدیده که کارهای عجیبی میکنم . دیگه حوصله ندارم کارهامم توضیح بدم . 


بعد امشب همسرم نشست و گفت هشت روز دیگه برمیگردیمد. هشت روز به نظرم خیلی زیاده . یاد حرف مامانم افتادم که اولین جمعه ای که بودیم گفت چه زود یه هفته شد .. چشم به هم بذاریم تموم میشه .. بعد توی دلم هزار جور فحش ک دار به خودم دادم که بودن من برای یکی اینقدر مهمه که آمار هرروزش رو داره و برای خودم نه و تازه این قسمتش رو نگفتم که وقتی برگردم خودمم نمیدونم کی دیگه دوباره میام اینجا ..

یک جورایی دلم می‌خواد بشینم گریه کنم و به نظرم با این حال و احوالم دارم گوه ترین ساعات پایانی یک سال رو رقم میزنم .

 

نظرات 6 + ارسال نظر
لیمو 9 خرداد 1401 ساعت 05:30

آره دقیقا. خیلی درکت میکنم. منم وقتی توی جمعشون قرار میگیرم دچار این حس گسستگی میشم

خیلی این حس ناجوریه لیمو جان من اصلا دوستش ندارم

لیمو 8 خرداد 1401 ساعت 06:16

لیموی عزیزم این احساس فقط روی خاک نیست. این حس رو من هم داشتم وقتی بعد از ده سال فامیل پدریم رو دیدم،آدمایی که یه روزی خیییلی آشنا بودن برام و تمام خاطرات صمیمی و نزدیکی که باهاشون داشتم توی ذهنمه.
یه حس غریبه بودن در عین آشنایی :)

میدونی دوری خیلی روی آدم ها و رابطه شون تاثیر میذاره . یعنی همون مثلی که میگن از دل برود هرانکه از دیده برفت تا حدودی درسته چون هرچقدرم تلفن و اینا باشه بازم تو توی درصد زیادی از زندگی و تجربه هاشون دیگه نیستی و اونام همینطور بعد این خیلی بده که هم بخشی از اونایی و هم انگار نیستی ..

در بازوان 1 فروردین 1401 ساعت 21:55

همین چند ماه پیش دست رد به سینه ی یه مسافرت خیلی خوب زدم. میدونستم خوش میگذره و خیلی دلم می خواست ولی توانش رو نداشتم یه هفته خیلی نزدیک و تنگاتنگ با بقیه زندگی کنم
بعد راستش رو نمیگم هیچ وقت چون بقیه متوجه نمیشن. یه سری بهونه های الکی آوردم
خلاصه که هر خط این پست رو انقدر می فهمم انگار خودم نوشتم:***

چه خوبه که اینو میدونی چون من قبل از رسیدن به این وضعیت خیلی هم خوشحالم و با سر خودمو پرت میکنم وسط جمعیت و بعد دوروز نمیدونم چطوری باید فرار کنم :/
شما اگه این پست و نوشته بودی خیلی بهتر میشد و سوالی که اینجا مطرحه اینه که پس چرا نمی نویسی ؟!

shirin 1 فروردین 1401 ساعت 14:54

منم اینطوریم. تاثیرات تنهایی زندگی کردن هست البته. برای شما نمیدونم تاثیرات چی هست!!
ولی خیلی حس بدیه. هم عذاب وجدان داری که دیگران گناه دارن هم خودت را نمیتونی مجاب کنی.

شیرین جانم کلا انزواطلب ها یکم این طوری ان . حالا اگه تنها زندگی کنی که تشدید هم میشه 
منم نمیدونم تاثیرات چیه ولی واقعا کشش دیدن آدم‌های زیاد رو ندارم و زود خسته میشم

در بازوان 1 فروردین 1401 ساعت 09:14

لیمو جون اول اینکه سال نو مبارک
دوم اینکه منم اگه فقط یه شب ندونم کجا قراره بخوابم و تنهایی و خلوت نداشته باشم، همینجوری دلم آشوب میشه که انگار قراره چیز بدی پیش بیاد.
بعد هم اینکه خیلی زود دوباره به این شلوغی و آفتاب و همه چیز برمی گردید.. یه جوری که فرصت نمی کنی چندان هم دلتنگشون بشی.

عزیزم سال نو توام مبارک باشه و برات پر از حال خوش باشه
خیلی خوشحالم که این موضوع برای یکی دیگه ام آزاردهنده است چون من تا لب به اعتراض باز میکنم یه برچسب “خارج نشین” میخورم و تمام ! کلا جرئت نمیکنم هیچی بگم و هیچ اعتراضی بکنم .

دقت کردی دلم قشنگ پر بودا

فرزانه 29 اسفند 1400 ساعت 21:30

همه چیز درهم شده برات میفهمم
شاید بهتر بود مدت کوتاهتری رو برای موندن انتخاب می کردید . جسارت نباشه نظر شخصی مو گفتم

نه عزیزم این چه حرفیه
اره نمیدونم چی با خودمون فکر کردیم که همچین برنامه ریزی ای کردیم ولی شما درست میگی بهتر بود که حداقل کمتر میبود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد