نشسته بودیم با هم حرف میزدیم و من هم آماده میشدم که دوستم گفت : نمیخوای لاک بزنی ؟ لاک هات پریده رو اعصاب منه ! 

گفتم : عجله دارم نمیرسم . نمیبنی مامانم هی داره زنگ میزنه .

گفت : بده من برات بزنم .

بعد که من یک دستمو دادم برام لاک بزنه و با اون یکی ریمل میزدم گفت : 

ناخنات خیلی قشنگه چرا همش میگی ناخنام خوب نیس ؟

بعد مکث‌ کرد و گفت : یادته اون وقتا میرفتیم تو کتابخونه دانشگاه میشستیم به جای درس خوندن لاک میزدیم ..  


حالا آخرش یکم هندی شد به علت مرور خاطرات ده دوازده سال پیش ولی من ازون وقت دارم به یه چیز دیگه فکر میکنم . اینکه چرا من اینقد خودمو دوست ندارم ؟! 

به یک شعر نیاز دارم که مفاهیم خاک بر سری توش باشه ! 

خودم نمی تونم وضعیت سلول هامو توضیح بدم ! 

اینقد بدم میاد ازینایی که تازه رفتن تو توییتر و چهارتا خبر از کثافت کاری اینا خوندن و حالا فک می‌کنند دیگه همه چیزو فهمیدن و میشینن میگن عمر این جمهوری اسلامی رو به اتمامه !دیگه ته اش یه ساله دیگه و هیشکی هم نیس بهشون بگه : هنوز سر خط هم نیستید با این اطلاعات دوزاری تون .

بابای خدابیامرزه من وقتی اینا تو قنداق بودن هرروز با هزار بدبختی میگشت و یک موج پیدا می‌کرد توی رادیوی سونیِ هزارساله اش که یک بابایی نشسته بود توی لس آنجلس و یک چیزهایی ازینا میگفت که پشتت می لرزید ازینکه تو همچین سرزمینی زندگی میکنی و مخاطب همیشگی یک بنده خدایی بود که الان اسمش یادم نیست ولی آدم باسواد و تحصیل‌کرده ای بود که خاطرات خودش به علاوه ی یک دنیا افشاگری از قتل های ۶۷ و اینها را می‌کرد آن زمان که کسی نمی دونست اصلا قتل و زندانی سیاسی در جمهوری اسلامی چی هست و به هرکس میگفتی میگفت این بابا عقلش را از دست داده و باهات قطع رابطه می‌کرد . اونوقت هیچ وقت یادم نمیاد نشسته باشه پای بی بی سی . این اواخر که شبکه ی بی بی سی شده بود منبع معتبر ملت همیشه میگفت : این مردم هیچی از تاریخ شون نمیدونن ، اینا اگه یک خط تاریخ بخونن هیچ وقت پای یک کلمه ازین بی بی سی نمیشینن و بعد هم یک سری اطلاعات تاریخی از جنایت های انگلیس در ایران میگفت . حالا همین بابای ما با این طرز فکر و این اطلاعات تمام اون سالها میگفت : اینا دیگه موندنی نیستن ، اینا همین روزاس که عمرشون تموم بشه . کثافت کاری زیاد دووم نمیاره ... حیف که نیست که ببینه کثافت کاری بیشتر ازینا هم میتونه دووم بیاره .

حالا فکر کنید برای من چقد خنده داره که یکی که تازه دو ساله با توییتر آشنا شده و منبع اطلاعاتیش هم شبکه ی بی بی سی و ایران اینترنشناله میاد تحلیل سیاسی میزنه و افاضات میکنه اونم با غرور و اعتماد به نفس که : کجا دارید می‌رید بابا ! اگه خیلی راس میگید واستید مملکت خودتونو درست کنید ! اگه همه برن کی قراره اینجا رو درست کنه !! 

 

پی نوشت : هی میخوام افاضاتی که در این مدت درباره ی مهاجرت  (اونم از زبون کسایی که پاشونو از مرزای همین مملکت بیرون نگذاشتند که هیچ ، سواد هم ندارند اونم هیچ ، به مرحله ای از بلوغ هم نرسیدند که اول مطالعه ی بیشتر بکنند و بعد اظهارنظر ) شنیدم‌ رو بندازم پشت گوشم و خودمو درگیرش نکنم ولی الان اینقد اعصابم خورده که نمیتونم . نه تنها به خاطر این افاضات بلکه به خاطر این وضعیت تخمی ای که توش گیر کردیم که هرکس هم از راه میرسه با هر پیشینه و طرزفکر و سطح شعوری یه نسخه و نظری هم برای زندگی ما میپیچه . چون نیس الان زندگی همه گل و بلبله و مشکل فقط  منم با این وضع زندگیم . 

نمیدونم چرا میتونم از الان تا آخر دنیا بشینم گریه کنم بابت همین چیزای چرت و پرت .

تک شاخِ بنفش

با پنگوئنم نشسته بودیم و کتاب حیوانات را مرور می کردیم . راستش یک سری از حیوانات را خود من هم درست و درمون نمیشناختم . مثلا یک تصویر را نشانش دادم و گفتم : 

این اسب آبیه . 

درحالیکه خودم یک تصور دیگر از اسب آبی داشتم . توی کتابش اتفاقا حیوان را آبی کشیده بود . 

به کرگدن رسیدم . بنفش اش کرده بودند . گفتم : 

میدونی این چیه ؟

گفت : آره . اسب بنفش :))) 


اگر شما هم مثل من تا به حال اسب آبی و کرگدن را در یک جا و با هم ندیدید باید بگویم خیلی به هم شباهت دارند . انگار که از یک تیر و طایفه هستند اصلا ! کرگدن یک جهش ژنتیکی داشته که به نظرم جالب هم هست . یک تک شاخ وسط سرش . اگر رنگش واقعا بنفش بود هم خیلی معرکه بود . بنفش که رنگ موردعلاقه منه و تک شاخ هم چیز افسانه ای هست . 

چالشِ سن و سال جدید

کارم رسیده به نصب اپ کرفس روی گوشی و شمارش کالریها و پروتئین ها و سالاد خوردن های شبانه و از این دست چیزهایی که فکر نمیکردم هیچ وقت دغدغه ام بشود . دو‌ سه کیلو گرمِ ناچیز اضافه وزن دارم اما احساس میکنم اینجا همان بزنگاه تاریخی است که اگر جلوی خودم را نگیرم دیگر نمیتوانم این کار را بکنم . این را از روزی فهمیدم که افتادم دنبالِ کم کردن همین دو سه کیلو و دیدم نمی شود که نمی‌شود . ورزش دیگر فایده ای ندارد و تنها کاری که میکند حفظ سلامت از زیر پوست است ! نمی توانم از شکمم بزنم و در نتیجه به راحتی ۵۰۰ گرم تا یک کیلو اضافه می کنم اما به سختی یک کیلو کم . 

خلاصه امروز اپ را نصب کردم و خیلی خوشحال چیزهایی که تا ظهر خورده بودم را اضافه کردم که دیدم به به ! تا همان ظهر چوب خط پروتئین و کالری ام پر است و تا شب باید در و دیوار را چنگ بزنم و هیچی نخورم یا فقط آب و سبزی بخورم . 

الان دارم از گشنگی میمیرم و هر دقیقه می‌روم توی اپ میزنم تخم مرغ ، قارچ پخته ، ماست ، سیب زمینی و هرچی که فکرش را بکنید تا ببینم کدامشان کمتر کالری دارد ! هیچ وقت فکرش را نمیکردم یک روز برسد که گشته باشم و نتوانم چیزی بخورم چون من از آنهایی بودم که سالها وزنم روی یک عدد ثابت بود و هرچقدر میخوردم نه اضافه وزن بود نه شکم و پهلوی اضافه و نه هیچی . اما خب بلاخره زندگی است دیگر که همه چیزش در حال تغییر است به جز خود تغییراتش . 

عزمم را جزم کردم به یک رژیم غذایی درست برسم و همان را حفظ کنم . نمی دانم چرا هرچه جلوتر می روم بیشتر دلم می‌خواهد یک سبک ثابت برای همه چیز داشته باشم و مجبور نباشم هرروز به انتخاب های گسترده ای که مقابلم هست فکر کنم . حتی دارم به یک مدل مو و یک رنگ لباس و یک کیف و یک رنگ رژِ ثابت هم فکر میکنم ( اره دارم شورش رو درمیارم یکم ! ) 

زندگی به نظرم زیادی شلوغ و پلوغ است و هرروز هم شلوغ تر می‌شود و باید یک فکری به حالش بکنم . 



راستش الان که فکر میکنم بهتر است دوباره فردا شروع کنم و از صبح یکم شمرده تر چیزی بخورم اما امشب را املت قارچ با سرکه ی بالزامیک بپزم ! 

وقتی که داشتم با پنگوئنم بازی میکردم و بعد نمی دونم چی شد که یهو کف پاشو گاز گرفتم ! یاد اون توییت افتادم که میگفت :


شماها هم عشقتون و بوس میکنید ؟!؟! 

یعنی گازش نمیگیرید ؟!


پنگوئنم هم یه جوری نگاهم کرد که این چه حرکتی بود از جانبِ مقامِ شامخِ مادر آخه !!

بخت منم که تو خوابه

-من که سرم را از روی پته ام برنمیداشتم اما برادرزاده ام بلندبلند سوالات زبانش را می خواند و من هم جوابش را از بین گزینه ها می گفتم و او هم کلیک می‌کرد . بعد هم نشستیم سر کلاس تاریخ اش که معلم شان داشت یک مشت چرت و پرت میگفت . بهش گفتم اینا رو‌گوش نده و خودم واقعیت های تاریخی رو براش گفتم . بعد هی راه میره تو خونه و میخنده و تکیه کلامش هم این شده که :

 عمه شما خیلی باحالی ! 

خلاصه اینقد پشت سر عمه هاتون فحش ندید . 



- پنگوئنم که گل رو‌ توی دستِ درستم تشخیص میده میگه : 

باختم ! 

بهش میگم عزیزم تو بردی .

میگه : من باختم !! 

باباشم از رو ایر میگه : راس میگه خب . یه وقتایی آدم فکر میکنه برده ولی در اصل باخته !!! 

خلاصه نرید وسط تربیت همسرانتون از بچه هاتون حمایت‌های الکی بکنید . 



- جدیدا هروقت میزنم به غرغر کردن میگه :

اره عزیزم هرچی میگی حق داری .

و بعدم یک سری وعده وعیدهای انتخاباتی میده . 

نمیدونم این یه روش جدیده که من اینقد غر نزنم یا واقعا دیگه داره بهم حق میده . حالا از وقتی اینطوری شده دیگه غرغرم‌ نمیاد ! 

خلاصه غرغرهای همدیگه رو در زمان های درست به رسمیت بشناسید . 



شنبه ی مهم

تقریبا هربار با خودم عهد میکنم که در این وضعیت روحی کارهای عجیب غریب نکنم اما باز هم چشم که باز میکنم میبینم یک مجموعه تصمیم های خلاقانه گرفتم .

مثلا امروز ساعت پنج که بیدار شدم به خودم گفتم : دمت گرم M خانم . سحرخیز کی بودی تو ؟! و یک جوری زندگی رو از سر گرفتم که انگار یک تایم معمولیه فقط از زیر پتو ! بعد یادم اومد که باید یک تعیین سطح بدهم . چند پیش به جیم ر پیغام دادم که بنده میخواهم خصوصی برام کلاس بگذاری چون فکر میکردم بعد از الف ب که با همه ی اینکه ازش خوشم نمیومد اما بهترین استادم بود ، این یکی از همه بهتر بود و خب هرچی گفتم هزینه اش چقدر میشه و آیا حالا که المانه قراره به یورو حساب کنه یا ریال گفت اول بیا تعیین سطح . منم خیلی خجسته طور ساعت پنج صبح رفتم و آزمون تعیین سطح دادم و با احتساب نمره ی ۸۶ از ۱۲۰ یک حماسه بین المللی دیگر آفریدم که اثراتش بر روح و روانم بعدم معلوم می شود . درواقع موضوع این بود که همه ی سؤال‌ها را میفهمیدم اما گرامرها را فراموش کرده بودم و حوصله هم نداشتم از زیر پتو بروم و کتابم را بیاورم و جواب درست را بزنم ! همسرم می‌گوید تو سطح زبانت ب یک بوده که در اصل آ دو است انتظار داشتی چند بگیری ؟!

گفتم:  انتظار داشتم ۱۲۰ از ۱۲۰ بگیرم ! 

والا ! مگه من چیم کمتر از یک نیتیوِ آلمانیه ؟! 


بعد هم پا شدم و توی سرمایی که گرگ زوزه میکشید و سگ نشسته بود سرجایش و با هیچ ترفندی از جایش تکون نمیخورد رفتم طلا فروشی و یک رینگ برای خودم خریدم ! مثلا چون خیلی نمره ی خوبی گرفتم و در سطح خیلی بالایی شروع به کلاس خواهم کرد برای خودم یک کادو خریدم که نهایت سپاس رو از خودم به عمل بیارم . به نظر خودم که خیلی هم لیاقتش را دارم ! 

پناه بر خدا از تصمیم های بعدی . پناه بر خدا ! 

- ای غمِ عشقِ تو چاره ی من 

یعنی شما ببین ما چی بودیم که غم عشقش چاره مون بوده !! 



-در همون راستاها به اینکه آفتاب درنمیاد خو کردم و اصلا دیگه دلم نمیخواد دربیاد .

یکم مرزای بین من و دستاتو کم کن ... 



دلم یک بوسه ی پر از جزئیات می خواهد ! 


روزهای مداوم ابری آدم را هوایی می کند . 

دوران دبیرستانم هیچ خاطره ی قشنگی نداشت . رشته ی تحصیلی ام را دوست نداشتم و اصلا نمی فهمیدم انتگرال فلان و فلان به درد کجای زندگی ام میخورد . مدرسه ی مزخرفی داشتیم که تنها انتظارشان از ما نمره های خوب و قبولی در دانشگاه های خوب بود . مشکلات خانوادگی هم مزید بر علت بود . تنها چیزی که صبح ها من را می کشاند مدرسه دو تا دوستم بود که کنارشان نمی فهمیدم زمان چطور می گذرد و انتگرال و دیفرانسیل و هندسه چطور توی سرم می رود و آخر سر هم با آن همه خنده و شوخی توی مدرسه چطور ما سه تا نفرات اول کلاس بودیم . 

با اینکه هرکداممان خیر سرمان کاره ای شدیم اما به هم که می رسیم هنوز همان سه تا دختر دبیرستانی ساده ی شوخ و شنگیم که بعد از مهمونی هایمان همسرم می گفت : 

این دیوونه ها رو از کجا پیدا کردی تو ؟! 


می خواهم بگویم دعوت کردن من و سوپرایز کردنم و تولد گرفتن برایم یک طرف بزرگ ماجراست اما طرف بزرگ دیگر برای من هنوز همان است که کنار آنها زمان برایم مفهومی ندارد . که می توانم مثل همان سال‌های دور قهقهه بزنم و دنیا به همان خنده داری و بامزه ای باشد . که احساسِ قشنگِ تنها نبودن و فهمیده شدن را داشته باشم . می خواهم بگویم سلامتی رفیق هایی که بلدند حال رفیق قدیمی شان را خوب کنند . 


و من امشب چندین بار با خودم فکر کردم چطور می توانم این غافلگیری شیرین را جبران کنم ؟

و وی در آغازین روز سنِ جدید به کشف رابطه ی میان افزایش سن و فرفری شدن مو در افراد مستعد رسید که این رابطه نه یک رابطه ی خطی ، که لگاریتمی است ! 


‌پناه بر خدا .


یک آرزوی دور میکنم و اشک شمع و نگاه میکنم که میچکه چکه چکه و به سرعت فوتش میکنم .

آرزو میکنم جادوگری بودم که با کلمه ها حرف میزد و اونا رو جادو می‌کرد و ازشون معجونهایی میساخت که حال بقیه باهاشون خوب می‌شد .

چند روز پیش داشتم برای nامین بار کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم میخواندم و نمی دانم چرا هربار این کتاب ساده را میخوانم حالم خیلی خوب می شود . انگار که زویا پیرزاد یک جوری ساده ترین کلمه ها و تصاویر را کنار هم گذاشته و بعد جادو اثر کرده . همانجا فکر کردم کاش من هم بتوانم یک بار چند تا کلمه ی ساده بنویسم که حال یک نفر را حتی خوب بکند .


چی زدم ؟! هیچی ! خودمم فهمیدم خیلی توهمی شدم دیگه . یه آرزوی دور و الکی بود بابا ! 

خدا قسمت کنه در اولین فرصت یک تولد میگیرم هفت شب و هفت روز . شلوغ و پلوغااا . یه طوری که آدما بخورن به همدیگه . خودمم با آهنگ” الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی” میریزم وسط . اونم ورژن کنسرتیش . اصن میشینم کف زمین موهامو تو هوا میچرخونم ! 


دیگه تصمیم گرفتم این آخرین ساعات ملکوتی رو یکم باحال باشم ! 



برای روز تولدی که معمولی بود

روز که روزِ من نبود . شب ها هم که هیچ وقت مالِ من نیست . 


نشستم به زور برای خودم یک کتاب خریدم و گزینه ی تحویل درب کتاب فروشی را انتخاب کردم صرفا برای اینکه بروم یک هوایی بخورم . در کتاب فروشی فهمیدم باید این کار را دوازده ساعت پیش می کردم که حالا بتوانم کتابمو تحویل بگیرم . رفتم یک کتاب فروشی دیگر و یک کتاب برای پنگوئنم انتخاب کردم . هربار که برای خودم چیزی می‌خرم فکر میکنم باید برای اون هم چیزی بخرم وگرنه بدجوری کوتاهی کردم . بعد آمدم که حساب کنم یادم آمد کارت را توی ماشین جا گذاشتم . نشستم توی ماشین و از نرگس خریدن هم صرف نظر کردم . 

وقت برگشتن توی ترافیک افتادم . نقطه ی عطف روز تولدم همان لحظه بود که یک آقا ( که نمیدانم چرا ماسک نداشت ) یک سمت پیاده رو با دیدن یک خانم چنان تمام وجودش پر از لبخند و خوشحالی شد و چشم‌هایش چنان برقی زد که من مجبور شدم برگردم و ببینم این خانم خوشبخت کیست . که البته از پشت ماسک خیلی متوجه چیزی نشدم . به هم که رسیدند آن آقا توی شعف و شور زندگی غوطه می زد . بعد هم دست هم را گرفتند و سوار ماشین شدند و مثل من افتادند توی ترافیک . که البته فکر نمیکنم برای آنها ترافیک به اندازه ی من آزار دهنده بود . توی ماشین من هم رابی ویلیامز و نیکون کیدمن somethin stupid را می خواندند و همه چیز شبیه یک سکانس فیلم بود . همه اش همین بود . همه ی خاطره ام از یک روز تولد . 

سر شبی وسط صحبت با دوستم بحث‌ کشید به این اوضاع زندگیم و اون مثل خیلی از آدم های زندگیم گفت : 

تو خیلی قوی هستی دختر ، بهت افتخار میکنم . خیلی دوندگی کردی و اگه من بودم فکر کنم جا میزدم. 

این چیزیه که این روزها و روزها و ماه های قبل از خیلی ها شنیدم . برای من البته اوضاع اصلا شبیه تصویری که بقیه دارن ازم میبینن نیست . می خوام اعتراف کنم در تمام این مدت احساسی که همیشه داشتم حتی نزدیک به قوی بودن و قوی شدن هم نبود و برعکس هر لحظه ی تمام این مدت احساس میکردم چقدر آسیب پذیرم و احساس می کردم این مدت نه تنها قوی ترم نکرده بلکه آسیب پذیرتر و ضعیف ترم کرده . اینطوری که توان تحمل هیچ مشکل دیگه ای رو ندارم . حتی فهمیدم چرا به شکل وسواس گونه ای پروتکل های بهداشتی رو رعایت می کردم ! چون نمیخواستم مریضی هم به مشکلاتم اضافه شه ، ولو برای چند روز . چرا ارتباطم رو با همه قطع کرده بودم ؟ چون نمی خواستم هیچ حرف اضافه یا رفتار اضافه ای از کسی ببینم که ذهنم رو درگیر کنه ، ولو برای چند ساعت . من به شدت از هر چیزی که فکر می کردم مشکلی برام ایجاد میکنه فرار می کردم و خب اسم اینها قوی بودن نیست . این برداشت خودم از خودم در این مدت بود . 

اما یک چیزی در همه ی این مدت و همه ی عمرم اذیتم می کرده که البته هیچ وقت فکر نکردم بخش زیادی از مشکلاتم ازینجاست و اون چیز میل عجیب و غریب و مهارنشدنی ام به درست بودن و کامل بودن همه چیزه ( حتی مسخره ترین جزئیاتی که در تصور هیچ کس نمیکنجه ) . یادمه وقتی دکتر می رفتم خیلی من رو می برد به این سمت که به این فکر کنم که چرا مایلم همه چیز رو کنترل کنم . چرا مایلم دست ببرم توی هرچیزی که گاهی حتی با یک سری از معیارهای دیگه ام هم خونی نداره تا به خیال خودم یک سری چیزها رو درست کنم . یادمه وقتی درباره ی بیماری مامانم صحبت می کردم یک بار گفت : 

چرا انتظار نداشتی مامانت مریض بشه ؟ چرا فکر کردی بیماری مال بقیه اس ؟ چرا انتظار داشتی مامانت تا همیشه کنارت باشه ؟ 

البته اینا سوالاتی بود که مثل چک می خورد توی صورت من و می دونید حالا که تقریبا چهار سال از اون موقع می گذره میبینم که از همون زمان تا الان فرار کردم از جواب دادن به این سوالا . چون ذهنم از هر چیزی که بخواد آسیب پذیر بودن و کامل نبودن رو بهم نشون بده فرار می کنه . 

ولی حالا به شکل تلخی خسته ام . حالا میبینم که باید به این جنگ بیهوده خاتمه بدم . هیچ ایده ای ندارم که چطور ! تنها چیزی که می دونم اینه که آدم‌هایی با خصلت پذیرش نقص ها و مشکلات و آسیب پذیری هاشون آدم‌های خوشبخت تری هستند و منم دلم این حس خوشبختی رو می‌خواد . 

شب های زمستانی

بعضی شب ها یک سری قصه های آموزشی داریم . مثلا دیشب داشتم بهش می گفتم که میوه ها از درخت ها میان و درخت های مختلف میوه های مختلف دارند . گفتم مثلا درخت خرمالو ، درخت پرتقال ، درخت گلابی ، درخت گیلاس ... توام میتونی یه درخت بگی ؟ 

گفت : میتونم ... درخت قورمه سبزی !! 


و بعد کلی داستان داشتیم تا تفاوت غذا و میوه رو توضیح بدم . 


بعد گفتم اگه بری باغ وحش حیوونای مختلف میبینی . خواستم یکم از ویژگی های حیونای مختلف بگم . یکم از شیر گفتم ، یکم از اسب گفتم . یکم از میمون . بعد گفتم : تو چه حیوونی رو دوس داری که من دربارش بهت بگم .

گفت : دایناسور !!! 

هرچی ام فکر کردم هیچی درباره ی دایناسور نمیدونستم ! 

بگذارید اعتراف کنم که من عاشق این پسرم .

پسری که پنج شش سال پیش با پذیرش فول فاند از یکی از دانشگاه های معتبر امریکا اما نتوانست ویزا بگیرد . دوباره خودش را بلند کرد و شروع کرد برای رفتن به استرالیا . آنجا بعد از چندین مصاحبه و ‌در کمال ناباوری پذیرفته نشد . بعد به فکر اروپا افتاد . این جای کار یک بار در محل کارم دیدمش . البته قبل تر هم پیشنهاد کارهای پژوهشی را با هم داشتیم که چون کار پژوهشی با مودِ من همخوانی نداشت هرکار کردم نتوانستم ادامه بدهم . خلاصه نشستیم یک چایی با هم خوردیم و او‌گفت که منتظر وقت مصاحبه ی دانشگاه سوئد است و گفتم این یکی حتما می‌شود و اصلا نگران نباشد . خب باز هم در کمال ناباوری من و همه نشد . سوئد ، آلمان و فرانسه هم نشد . بلاخره اسپانیا شد اما وسط کار فاندش را قطع کردند . و امروز دیدم که بلاخره راهی یک کشور شمالی اروپا است که پذیرش فول فاند بهش داده و خودش هم خیلی خوشحال است .

من عاشق این پسرم جوری که عاشق هیچ کس نیستم . نگم که چقدر تو این مدت از بدشانسی خودمون در مسیر مهاجرت برای بقیه گفتم و وقتی اونو میبینم خجالت میکشم از تمام غرغرهایی که این مدت کردم . خجالت میکشم که ای بسا شاید اگه خودم جاش بودم بعد از اونهمه تلاش برای گرفتن پذیرش یک دانشگاه در امریکا و نشدنش ، همه ی ماجرا رو ول میکردم . 

من عاشق این پسرم و همه ی اونهایی که تو این مسیر دیدم . براش به اندازه ی خودش خوشحالم .

در ستایش خوب بینی

مامان دوستم یکی از افرادی هست که اگه خودِ من یک روز قصد کنم یک کتاب بنویسم حتما نقطه نظرات و جهان بینی اش رو واردش میکنم .

امروز که داشتم باهاش حرف میزدم یهویی یادم افتاد و گفتم: 

منم نمیدونم چرا اینقد جوش میزنم ...

بعد درحالیکه توی جوش هام نگاه می‌کرد گفت : کدوم جوشا عزیزم ؟! صورت شما که جوش نداره !! 

خندیدم و گفتم : بابا لااقل به یه جای دیگه نگاه کنید تا آدم یکم باورش بشه ! 


بعد یادم افتاد که یک ماه پیش که تست کروناش مثبت شده بود وقتی زنگ‌زدم حالشو بپرسم گفت : 

حالا تست من مثبت شده ولی خودم فکر نمیکنم کرونا گرفته باشم !!