یک آرزوی دور میکنم و اشک شمع و نگاه میکنم که میچکه چکه چکه و به سرعت فوتش میکنم .
آرزو میکنم جادوگری بودم که با کلمه ها حرف میزد و اونا رو جادو میکرد و ازشون معجونهایی میساخت که حال بقیه باهاشون خوب میشد .
چند روز پیش داشتم برای nامین بار کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم میخواندم و نمی دانم چرا هربار این کتاب ساده را میخوانم حالم خیلی خوب می شود . انگار که زویا پیرزاد یک جوری ساده ترین کلمه ها و تصاویر را کنار هم گذاشته و بعد جادو اثر کرده . همانجا فکر کردم کاش من هم بتوانم یک بار چند تا کلمه ی ساده بنویسم که حال یک نفر را حتی خوب بکند .
چی زدم ؟! هیچی ! خودمم فهمیدم خیلی توهمی شدم دیگه . یه آرزوی دور و الکی بود بابا !