19 می

امروز دهنم از تعجب باز موند . وقتی دیدم امروز ۲۹ اردیبهشت است . بیست و نه اردیبهشت هزار و یک معنی دارد . یکیش اینکه از بهار مانده یک ماه دیگر و ما هنوز وسط پاییز هستیم . دیگر دارم مطمئن میشوم اینجا خبری از بهار و تابستان نیست . الف که پاتنر همسایه مان باشد آن روز می گفت سابقه ندارد تا این وقت سال هوا اینطوری باشد . پارسال ما از فوریه تیشرت می پوشیدیم ؟! فوریه ؟! فوریه همان وقتی که ساعت هشت تازه آفتاب در می آمد و ساعت چهار و نیم هوا تاریک می‌شد؟! اصلا می شود تصور کرد آن وقت سال هوا گرم باشد ؟! حالا ساعت نه‌و نیم شب هنوز هوا روشن است اما گرم ترین دمای روز‌چهارده درجه است و از صبح تا شب باران می زند و هرکس با من حرف می زند می گوید : عه ! تو که هنوز ژاکت پوشیدی ! 

برایش توضیح می دهم که لابد از پاقدم من است این وضعیت آب و هوا و کلی توضیح می دهم پاقدم یعنی چی و او می گوید : اوه اصلا چیز درستی نیست . دقیقا مثل یک آلمانی نگاه می‌کند چون من هم میدانم درست نیست و این ها فقط  تعارف و شکسته نفسی است و پاقدم من بد نیست .حالا بیست و نه اردیبهشت یعنی این هوا فقط چهار ماه دیگر فرصت دارد که مثل هرسال بشود و آفتابش اینقدر لوس بازی درنیاورد . 

چند روز پیش وسط حرفهایم به سین گفتم : این چه آب و هواییه دیگه ؟! باز درومد و گفت : چیه ؟!  ناراضی ایه ؟! برگرد ایران عزیزم !! بهش گفتم فکر کنم تاثیر سن و ساله که دو کلمه باهات نمیشه حرف زد ! راست میگه البته . اونقدرا که اینجا ناله میکنم ناراضی نیستم . عصرها چایی مو میبرم تو حیاط و یک دل سیر بارون نگاه میکنم . به اندازه ی مجموع تمام عمرم باران دیدم اینجا . باران های دلفریب نه ازین معمولی ها . و آخ از “پس از باران” . همیشه یاد حرف آن استادم می افتم که میگفت تهران شهر قشنگی است . باران بزند و تو حد فاصل پارک وی تا تجریش باشی مادربزرگت هم کنارت باشد عاشقش می شوی :) فکر کنم اگر اینجا بود نظرش درباره ی تهران عوض می‌شد چون اینجا آدم عاشق حلزون‌ها و سنجاب ها و گربه ها هم می شود بعد از باران . یکی از همسایه ها تا که باران عصر شروع می شود می آیند روی تراس خانه شان که مستقیم توی دید من است توی حیاط . بعد در سکوت با هم باران را نگاه می کنند و بعد چنان عاشقانه هم را می بوسند که باران باید جمع کند برود پی کارش . بوس و ماچ که تمام می شود دوباره برمیگردند و با هم باران را نگاه می‌کنند تا بوسه ی بعدی و بعد از یک چندتایی ماچ و بوس می روند خانه شان . باران هم معمولا این موقع تمام می شود . من هم نوشیدنی ام را گرفتم دستم و سیر از دیدن فیلم عاشقانه و باران به دلتنگی هایم فکر میکنم . به روی خودم نمی آورم اما چند روز پیش اینقد دویدم و دویدم که پشت پاهایم زخم شد ! واقعا نمی دانم چرا اینطوری شد . زخم پایم اصلا مهم نبود چون وقتی می دویدم زخمی توی وجودم بود که حتی نمیذاشت بفهمم پام درد میکنه و اون دلتنگی بود . اگر همسرم اینها را بخواند دیگر این سوال تکراری را نمی پرسد که “ دلت تنگ شده ؟!” “ میخوای بری یه سر پیش مامانت اینا؟ “ و بدون سوال من را راهی می کند . چون من در همه ی این ماه ها قاطع و محکم در جواب این سوالا گفتم : نع . چون با خودم فکر میکردم خب اصلا همین فردا پا شدی رفتی ، ماه بعد را میخوای چکار کنی ؟! سال بعد رو میخوای چیکار کنی ؟! و یک چیزی اینجا هست که معنی دلتنگی رو برایم عوض کرده . دلتنگی اینجا چیز لوس و بی مزه ای نیست که قاطی احساسات آدم‌ها میشه . دلتنگی چیزی جدی و عبوسیه که همیشه باهات هست و درمون هم نداره . من گاهی دلم برای چیزهای عجیبی تنگ میشه اما نه پشیمونم نه میخواهم برگردم نه از چیزی ناراضی ام فقط اینقدر بزرگ شدم که بفهمم همراه هر بله ای توی زندگی یک نخیر بزرگ هم هست . 

دکترم اگه اینا رو بخونه میگه : خب پس از آب و هوا مینالی که از چیزای بزرگ‌تر ننالی ... و نه که دکترم نابغه باشه . بعضی وقتا فکر میکنم هرکس بهم نگاه میکند این دلتنگی را توی چشمهایم می بیند . 

پی اس : این عکس رو که امروز توی پینترست دیدم یاد این افتادم که دلم برای چیزهای عجیبی تنگ میشه . مثلا بالش و تشک های خونه ی مامانم ...

14 می

یک قسمتی از سریال  this is us هست که قراره داستان مرگ جک نشون داده بشه . صحنه ی اول همه ی خانواده توی یک جیپ نشستند و به یک پل میرسن . ربکا چشماشو میبنده و از همون چند دقیقه می فهمی که این زن فوبیای شدید از رانندگی روی پل داره . 

تو اون قسمت خونشون آتیش میگیره و جک به طرز معجزه آسایی از آتیش سوزی جون سالم بدر میبره اما به شکل بی رحمانه ای به دلیل استنشاق دود زیاد ، ساعتی بعد سکته می کنه و میمیره . موضوع برای ربکا اینقد غیرقابل باوره که وقتی دکتر این خبرو بهش میده شکلاتش رو گاز میزنه و میگه :‌ عقلتو از دست دادی یا منو اشتباه گرفتی ؟! ‌تو همین ده دقیقه پیش گفتی اون یک سوختگی ساده داره و معجزه است که زنده مونده .

 بعد از رو به رو شدن با واقعیت و همه ی درد و اندوهی که زن با سه تا بچه ی هفده ساله اش تجربه می کنه و بعد از پراکنده کردن خاکستر بدن همسرش کنار درختی که دوست داشته ، به بچه هاش میگه که پدرتون میخواسته این آخر هفته ما رو سوپرایز کنه و برامون بلیط کنسرت گرفته . میگه به نظرم امشب همه با هم بریم کنسرت . توی راه رفتن به کنسرت از روی یک پل بزرگ رد میشن درحالیکه توی چشمای ربکا هنوز ترس هست اما چیزی ترسناک تر از ترسش بوده که اون باهاش رو به رو شده و حالا اون ترس هست اما یک چیز بزرگ تری از اون ترس هم هست که بهش جرئت میده با چشم باز رانندگی کنه و بچه هاشو برسونه به کنسرت . 

 آدم‌های خوش شانس زیادی هستند که هیچ وقت با چیزهایی بزرگ تر از ترس های ساده شون مواجه نمیشن . اما آدم‌هایی که رنج های عمیقی رو تجربه میکنن برای دنیا ارزشمند ترن . من اصلا دوست ندارم این جمله ی کلیشه ای رو که “رنج ها آدم رو قوی تر میکنن” . به نظرم این جور آدم ها بخاطر روبه رو شدن با واقعیت های زندگی ، قدر زندگی رو بیشتر میدونن . این جور آدم ها یاد میگیرن خودشونو بسازن جوری که گاهی خودشون هم متوجه نمیشن که چه اتفاقی داره درونشون میفته اما اون رنج های عمیق ، آدمهای مسئول تر و پذیراتری ازشون درمیاره و به نظر من اون قسمت “ساختن” برای آدم از همه چیز توی دنیا مهم تره . اینها لزوما آدم‌های قوی ای نیستن فقط رشد کردند و به شکل زیبایی هم رشد کردند .


پی اس : خدای گذاشتن عکس هایی که ربطی به چیزهایی که نوشته نداره ! 

در سرزمینی که درخت اقاقیا نداره این درخت که خیلی شبیه اقاقیاست پشت پنجره ی آشپزخونه ی منه و برای من ، خودش به تنهایی بار معنایی معجزه رو داره . 

 


Hands are very nice things 

Specially after they have travelled back from making love


-از سخنان جناب ریچارد براتیگان 


از پیاده روی که میام معمولا حالم خوبه و میگم و می خندم . دیگه عالم و آدم میدونن ورزش کردن و تحرک سروتونین بدن رو بالا میبره و آدم پرانرژی تر میشه . 

دیروز وقتی از بیرون اومدم قرار شد همه با هم بریم یه راهی بریم . چهار تا هم شوخی اون وسطا کردم . کلاه پنگوئنم رو که سرش کردم چند تا تار موش افتاد بیرون . میگم : اینو نگا تورو خدا عین آدری هپبورن شده . 

همسرم با تعجب میگه : آدری هپبورن ؟! 

بعد یکم فکر میکنه و میگه :‌ نکنه این وقتا که میری بیرون دوستی چیزی پیدا کردی میرین با هم مواد میکشین !!! 



10 می

امروز به این نتیجه رسیدم باید چهار پنج سال پیش یک دکترِ خانم انتخاب می کردم که چهار پنج سال بعد در روزی چون امروز بتونم بگم که اعصاب و روانم درهم ریخته بخاطر چیزی به اسم پی ام اس . آخر هم البته روم نشد اینو بگم اما گفتم من بعضی روزا بی دلیل اصلا خوب نیستم و فکر میکنم صددرصد هورمونیه . اونم توضیح داد که اگر این جوری فکر میکنی این اتفاق باید در روزهای قبل پریود و در زمان پریود باشه و منم تایید کردم و بحث همینجا خاتمه یافت . یادمه یک بار یک جایی میخوندم که اگر تغییرات هورمونی زن ها رو یک جوری به بدن مردا بدن ، می می‌رن ! واقعا نمیدونم همینقد سورئاله موضوع یا این فقط تمثیلی بوده برای نشون دادن عمق فاجعه ی زنان ( بعضی از زنان البته ) . در هرصورت فکر میکنم خوب شد بحث تموم شد چون واقعا نمی تونستم زیاد توضیح بدم که امروز و روزهای دیگه ای چون امروز چه طوری ام و در جواب اولین “ چه احساسی داری؟” اش نمیدونستم چه جوری باید دو هزار و پونصد تا احساسی که با هم دارم و توضیح بدم که هیچ کدومشون هم چیزهای جالبی نیستند الحمدا.. .  

دکترم چندین جلسه است که دیگه هیچی نمی نویسه و فقط زل میزنه به دوربین و گاهی میره در نقش مشاور و یک توصیه هایی میکنه و یک سری توضیحات میده . فکر میکنم دیگه قطع امید کرده و منتظره ببینه معجزه ای اتفاق میفته یا نه ! یا شاید هم کیس من از موردی که چهار سال پیش در یک وضعیت روحی داغون به معنی واقعی کلمه بود تبدیل شده به موردی که حداقل به اندازه ی اون موقع اوضاعش خراب نیست . از موردی که فقط حرفای فلسفی میزد و خدا و دنیا و بهشت و جهنم و همه چیز و زیر سوال میبرد تبدیل شده به موردی که چالشش زبان آلمانیه ! این نیست البته ولی خب جدیدا خیلی درباره ی چیزهای روزمره حرف میزنم . مثل امشب که بحث کشید به زبان آلمانی و اونم بعد از شنیدن توضیحات من درباره ی اینکه کسایی که ذهن منطقی و مهندسی دارن اصلا با این زبان مشکل ندارند چون زبان به شدت منطقی و ساختارگراییه یک چیز عجیبی گفت . گفت شاید ذهن تو با داشتن ساختار مشکل داره که اینطوری مقابل یاد گرفتن این زبان لجاجت میکنه . اونم بعد از یاد گرفتن دو تا زبان دیگه . 

هیچی دیگه ذهن من فقط همین یک مشکل رو کم داشت ! این دکترها هم از یک چیزهایی که فکرش رو نمیکنی یک چیزهایی استخراج میکنن که فکر اونا رو هم نمیکنی ! من از سر شب دارم فکر میکنم ذهن من ساختار و دوست نداشته باشه و دلش بخواد همه ی زبان ها مثل زبان فرانسه شیرین و ریتمی و حسی باشند و همه ی سازها مثل دوتار از وسط احساسای آدما نواخته بشن و ریاضی مزخرف ترین درس دوران مدرسه و ادبیات شیرین ترین درس باشه و دل انگیزترین فعالیت بشری به نظرم دراز کشیدن و رمان خوندن باشه مشکلش چیه ؟!



پی اس : جلسه ی بعد که رفتم مشکلش از جایی که فکرشم نمی کنم پیدا میشه ! تازه نه تنها مشکلِ این ، بلکه مشکلات دیگه ای هم پیدا میشه ! و این است 

روان !

درمان !

گری !  

۶ می

از وقتی chromebookم رسیده دارم هسته ی اتم رو میشکافم ! گفته بودم که همه ی کارهای مهم دنیا مانده بودند روی زمین تا من این وسیله را بخرم و همه ی مشکلات دنیا را حل کنم ! درواقع از روزی که آمده فقط کتاب میخوانم و گاهی زبان . دانلود که اینجا تعطیل است و خیلی جدی پیگرد دارد پس بسیاری فیلم و سریال تعطیل است و حتی بسیاری چیزهای دیگر . تازه اگر هم تعطیل نبود من نه وقت این کارها را دارم و نه تمرکزش را . کافی است دقیقه ای بنشینم پای کارم . پنگوئنم اینقدر می رود و می آید و درخواست های گاها عجیب می‌کند که مجبور میشوم کارم را تعطیل کنم و بست بنشینم پیشش . 

کتابی که تصمیم گرفتم تا ته اش را درنیاوردم ول نکنم “ درمان شوپنهاور” است از اروین یالوم . کتابی است که چندبار شروعش کردم و با خوندن چند صفحه ی اول رهاش کردم و به نظرم رسیده در دوران بازنشستگی باید بخونمش . تجدیدنظر کردم و دوباره شروعش کردم و حالا میبینم حرف زیادی برای گفتن دارد . 

درجه ی شوفاژها را سر شبی گذاشته بودم روی سه و نیم و با خودم فکر کردم چله ی زمستون هم روی همین درجه بود . دیروز باد می آمد و آسمان سراسر ابری بود و باران هم گاهی میزد . کاکتوس متقارن از تقارن درآمده و گلهایش باز شدند . درواقع چند روز پیش بیدار شدم و دیدم یکی از گلهایش دارد باز می شود. دو ساعت بعد دیدم دارد بازتر می شود . با یک سرعت عجیبی تمام گلبرگ هایش باز شدند . برایم عجیب بود همچین رفتاری از کاکتوس . گیاهی که یک سال طول می کشد تا یک سانتی متر رشد کند. من به جای خوشحالی از دیدن گلهایش نگران این بودم که با این سرعت رشد لابد زود هم‌ پژمرده می شوند . شب که شد گلها بسته شدند . حدس زدم‌ ازین گلهایی است که روزها باز می شوند و شبها بسته . خدایا باورم نمیشود کاکتوس ازین کارها بلد باشد ! و جالب داستان من هستم که رفتم گلی خریدم که اصلا نمیشناسمش و هرروز سوپرایز می شوم . اما دیروز اصلا باز نشد چون حتی یک دقیقه هم آفتاب نبود .

عصری شال و کلاه کردم بروم بیرون . با خودم فکر کردم یعنی کی به این آب و هوا عادت میکنم ؟ یعنی کی می شود این کاپشن های سنگین لعنتی رو جمع کرد ؟ در خانه را که پشت سرم بستم همسایه مان را دیدم که گفت دارد می‌رود خرید و اگر من هم خرید دارم با هم برویم . پیشنهاد وسوسه انگیزی بود که سوار تسلای صفری که جدیدا خریده بشوم ولی خب نگاه من به ماشین مثل نگاهم به پول است و همانقدری که نیازم را براورده کند برایم کافیست و تسلا و بقیه چندان ذوقی برایم ندارد . گفتم : من خرید نمیرم . دارم میرم راه برم . 

نگاه جفت مان افتاد به درخت های بیرون که باد این طرف و آن طرف می بردشان . 

گفت : مطمئنی تو این هوا میخوای بری بیرون ؟ 

گفتم : اینجا همیشه هوا همینجوریه . 

با اون ته لهجه ی اصفهانی اش گفت : نه بابا .. این بادا سنگینه .. چرا از خونه ورزش نمیکنی ؟! ما که تو خونه ورزش می‌کنیم ..

گفتم : بیرون و ترجیح میدم .

باید به حرفش گوش میدادم و به تجربه اعتماد میکردم . بیرون باد اینقدر شدید بود که به زور باید خودمو نگه میداشتم که باد نبرم . هیچ کس هم توی خیابون‌ها نبود . رسیدم به جنگل و درخت‌های درهم تنیده و ابی هم میگفت : 

من از خرابه ی دل 

برات گلخونه ساختم 

و فکر کردم دوباره به قول خودش : زبان احساسش چقدر شاعرانه است . باد منو با خودش نبرد اما ابی داشت می برد . 

امروز هم به همین منوال بود و باید اعتراف کنم اینقد از دست آب و هوا شاکی بودم که اصلا میخواستم بیرون رفتنم را فراموش کنم اما به خودم غلبه کردم و وقتی بیرون رفتم همه جا آفتابی شد و همه چیز به آنی عوض شد . یاد بخشی از کتاب افتادم که در آن زنی برای تجربه ی مراقبه به هند می رود و در قطاری که به سمت معبدگاه می رفت با مردی سرصحبت باز می شود و اتفاقا آن مرد هم برای آموختن از خردمندی که در آن معبد است راهی همان معبدگاه است . در آخر زن به او می گوید : خیلی خوشحالم که با هم هستیم و این بودن شما بهم آرامش میده . مرد هم بهش میگه که در مدت زمان حضورش در معبد قرار نیست هیچ ارتباطی چه کلامی و چه غیرکلامی با کسی داشته باشه . زن میگه : خب حداقل وقتی برگردیم احتمالا تو قطار با هم خواهیم بود . مرد بهش میگه : آه اصلا نباید درباره ی این موضوعات صحبت کنیم . قرار نیست درباره ی آینده یا گذشته فکر کنیم . ما اینجاییم که یاد بگیریم رسیدن به تعادل از مشاهده ی زمان حال میگذره و آنچه از گذشته و آینده میاد جز تشویش و اضطراب چیزی برامون نداره و بعد هم از هم جدا میشن . 

اینجا هم در این وضعیت آب و هوا بیشتر احساس میکنم باید از همین لحظه لذت ببرم چون یک دقیقه بعد معلوم نیست چی بشه . گلهای کاکتوس امروز باز شدند . هرچهارتاشون و دوباره تقارن برقرار شد .  اون آفتاب زیبا و هوای دل انگیز تبدیل به بارون شدیدی شد و من مثل موش آب کشیده رسیدم خونه ! 

امروز سر کلاس یوگا 

مربی مون :‌خب به شکم دراز بکشید . دوتا پا رو بالا نگه دارید . ملاک ران هاست که روی زمین نباشه . بالاتر لطفا ! خب وضعیت پاها در تمام حرکت تو همین موقعیت ثابت میمونه . حالا بدون کمک دست برید تو وضعیت مشابه بوجانگ . کتف ها از پشت به هم نزدیک لطفا . شونه ها پایین و از گوشها دور . کشش بیشتر . خب حالا دستها رو از پشت قلاب کنید و تو حرکت بمونید .

M خانم شما هم سرو سینه رو بالاتر میدی و هم بیشتر تو حرکت میمونی !

من بعد از اینکه میکروفونمو وصل میکنم : چرا من فقط ؟!

مربی مون : چون شما بعد از کلاس میری یه نون پنیر گوجه ی اساسی میخوری !


بله . و اینجوری روزه خواران سزای اعمالشونو میبینن .

29 آوریل

شامپو ضدِ وز و ضدِ فر می زنم . بعدش نرم کننده ی ضد وز می زنم . بعد اسپری ضد وز و فر و بعدم روغن ضد فر بعد میام می شینم . دو دقیقه بعد می بینم باز پایین موهام فر خورده . با سشوار میفتم به جونش و آخرم حوصلم سر میره همه رو جمع میکنم پشت سرم . 


هروقت به فر فکر میکنم یاد قر میفتم ! و اینکه تصمیم گرفتم امسال بزنم تو کار رقص . ماشالا به این اهداف متعالی . ماشالا . به خدا نرسم آخرش ! 


علی ایحال روز‌ جهانی رقص رو با عشق به خودم تبریک میگم :) 




28 آوریل

ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود و هوا هنوز روشن بود . از این بهتر نمی‌شود فقط برنامه ی زندگی من یکم بهم ریخته . مثلا نمی دانم کی باید شام بخورم و کی باید بخوابم وقتی ساعت نه هوا تاریک می شود . نشستم پای تلویزیون که یکی از فیلم های مستربین را پخش می کرد با دوبله ی آلمانی . می گویند دوبله ی آلمانی ها در دنیا نظیر ندارد . مثلا صدایی که یک بار روی صدای یک بازیگر می رود در تمام فیلم های دیگر همان صدا برای آن بازیگر استفاده می شود .اینطوری که آلمانی ها دیالوگ های مثلا آل پاچینو را در تمام فیلم هایش با یک صدا می شنوند . من اما زدم مدیاتک . آنجا حق انتخاب دارم و احساس بهتری دارم . یک چیزی هربارکه مدیاتک را باز میکنم می زند توی سرم که “کاش حداقل برای فهمیدن‌ این همه فیلم خوش ساخت و مستند و برنامه ی دیگر زبان آلمانی ات را خوب میکردی.” من هم میزنم توی سرش که “چیکار کنم دیگه ؟!” 

با ز قرار گذاشتم هرروز هرچقدر می تونیم زبان بخونیم و من هرروز یک ساعت می تونم . بیشتر هم نمیتونم . فیلم تابستان در رم را انتخاب کردم . ازین فیلم های آبکی بود . مدت هاست کشش دنبال کردن فیلم و سریال های رئال که پر از واقعیت های زندگی هستند رو ندارم . وقتی زندگی خودش با قدرت هرروز واقعیت ها را می کوبه توی صورت آدم چرا باید در فیلم ها دنبالش باشم ؟! 

صدای حرف زدنش با تلفن اینقدر توی گوشم بود که از فیلم فقط منظره های قشنگ رم رو دیدم و دوباره برگشتم روی مستربین که داشت با یک خانم صحبت میکرد . صورت خانم پر از چین و چروک اما زیبا و مرتب بود . گوشواره های قشنگی هم داشت . حرف های دکترم اومد جلوی چشمم . 

به نظرت چند سالته ؟!

-سی 

واقعا چند سالته ؟! 

-سی و دو 

چرا فکر میکنی سی سالته ؟ چرا نمیخوای جلوتر از سی سالگی بیای ؟ بعدِ سی سالگی رو سرازیری می بینی ؟ به نظرت چرا آدما تولدشونو جشن میگیرین ؟ تو چرا تولدتو جشن میگیری ؟ چرا روز تولدت خوشحال نیستی ؟ چرا چرا چرا ! 

دوباره به قیافه ی خانمه نگاه میکنم . چرا ؟ چون از این همه چروک می ترسم ... چون دلم نمیخواد بیفتم تو سرازیری . چون روز تولدم هرسال با این واقعیت روبه رو میشم که به زودی فرصتم اینجا تموم میشه و باید همه ی چیزهایی که دوستشون دارم و ندارم و حتی ازشون متنفرم رو بگذارم و برم . کیه که خوشحال باشه ازینا ؟! 

روبه روم یک نامه میگیره و میگه : اینو بانک فرستاده و گفته بیاین بهتون وام بدیم ! 

اصلا متوجه نمیشم که تلفنش تموم شده . متوجه نمیشم که شب شده .  می خندم و میگم :

چقد خنده دار واقعا . نامه فرستادن برامون که بریم وام بگیرم ؟! 

میخنده و میگه : اره . وام نیم درصد سود! 

یاد این می افتم که همه این سوال رو ازم میپرسن درحالیکه من واقعا نمیفهمم چرا باید همچین سوالی رو از کسی بپرسی و هربار کسی این سوال رو ازم می پرسه قشنگ عصبی میشم و سوال چیه ؟ سوال اینه :

-خب الان راضی هستی ؟! 

واقعا می مونم باید در جواب این سوال چی بگم . اینه که کلی توضیح میدم که مهاجرت خیلی شخصیه و خیلی به روحیه و شخصیت آدم بستگی داره و خیلی ها اینجا اصلا راضی نیستن و خیلی ها در شرایط بدی راضی ان و همه هم بعد از این توضیحات می پرسن : 

-خب الان تو راضی ای ؟ 

اینجاست که واقعا مدارهای عصبیم اتصالی میکنه و جرقه میزنه و میگم : 

اره من راضی ام . 

حوصله ندارم توضیح بدم که زندگی اینجا با اونجا اینقدر فرق داره که انگار اینجا یک سیاره ی دیگه اس نه فقط یک کشور دیگه . یک مورد خیلی خیلی کوچیکش همین که اونجا ما برای گرفتن یک وام برای خرید خونه و قسط هاش از صد جا پاره شدیم و اینجا به زور میخوان بهمون وام بدن و جالبه ما هم تمایلی نداریم وام بگیریم . و اصلا همه که میدونن من تو شرایطی اومدم و چقدر اذیت شدم . چرا باید برای چیزی این همه هزینه کنم و بعد راضی نباشم ؟ مگه بقیه چطوری تو زندگیشون تصمیم میگیرن که ممکنه بعدش ناراضی باشن ؟! 

مستربین دوباره میره پیش اون خانمه که شغلش خیاطه و داره یک لباس خیلی زیبا میدونه . خدا میدونه که دکترم هنوز بحثش رو باز نکرده اما من تا ته حرفاش رو رفتم . اصلا اونم نمی گفت خودم قبلا رفته بودم . خودم میدونم از این سوالا و بحثا به کجا می‌خواد برسه . جواب همه ی سؤالاش رو هم میدونم . ولی .. ولی هنوز وقت هست برای دوختن لباسای زیبا ... هنوز وقت هست برای خیلی کارا ...

باید شام درست می کردم . بعدها برای بقیه تعریف میکنم در روزگار کرونا شاهکارِ من نهار و شام درست کردن بود ! اگه همینطوری پیش بره امسال تولدم هم ناراحتم و صرفِ تولد به نظرم اصلا لیاقت جشن گرفتن نداره و آره ، دلم می‌خواد تا ابد تو همون سی سالگی بمونم . 

اگه تو دستتو بدی به دستم 

یه روزی بذاری به تو برسم 

جونمو نخوری دروغی قسم! 

قربونت میشم من 

برات می میرم ! 


شما ببینید این شهرام شب پره چقد مینیماله و با چه چیزای ساده ای حاضره قربون آدم بشه !! 

من که مریدش شدم . قربونشم بشم ! 

24 آوریل

خانقاه من هم در اینجا یک گلخونه در نزدیکی خونه است . جایی که توسط یک پدر و مادر و ‌پسرشون درست شده و اداره میشه . عکس خودشون در حالیکه جایزه ی کارآفرین برتر رو گرفتن و خیلی هم خوشحالن دم درش هست . اخ من عاشق این کسب و کارهای خانوادگی ام و به نظرم کاری که قرار باشه هرروز کنار خانواده ات انجام بدی از جمله کارهای ایده آله . گلخونه شون البته اینقدر بزرگ شده که داخلش کافی شاپ و یک لباس فروشی نقلی هم هست و خوشبختانه جز معدود جایی هایی است که در این تعطیلی سراسری تعطیل نبود . گلخونه شامل دو بخش فضای باز و بسته است که بنده از مجموعش به عنوان جایی برای مدیتیشن استفاده میکنم ! اینقدر که آروم و زیباست . این خانواده به نظر جدا از مهارت گل کاریشون بسیار هم خوش سلیقه اند چون گل هایی که پرورش میدن واقعا دیوانه کننده است و فکر میکنم گلی هم نیست که اینا میتونستن اینجا پرورشش بدن و نداده باشن . امروز من برای باغچه ی کوچک کنار درخت رفتم گل بخرم و مثل چند بار قبل از تنوع گل و بلبل هاشون گیج شدم و واقعا کلی طول کشید تا تونستم چند مدل گل انتخاب کنم . خیلی دلم میخواست محبوبه ی شب پیدا کنم . تمام سال‌های کودکیم با بوی این گل گذشته و برام یادآور حیاط های تابستون خونه است ولی خب اینو پیدا نکردم و به جاش یک جور یاس پیدا کردم که دقیقا همون بو رو می داد اما شکوفه های درشت تری داشت و من هم نخریدمش ! به جاش یک کاکتوس خریدم درحالیکه اصلا برای خرید کاکتوس نرفته بودم . این گلخونه اینقدر گلهای متنوع و زیبایی داره که واقعا باید فن کاکتوس باشی که وسط اونهمه گل بری کاکتوس بخری و منم اونقدر فن اش نیستم اما این یکی با بقیه کاکتوسا فرق داشت ! یک تقارنی داشت که مو لای درزش نمی رفت . به همسرم گفتم این تقارنش داره منو دیوونه میکنه و اون هم خندید و گفت : تو چرا اینقد خلی ؟! 

اصلا تقارنش هیچی ، اون دایره هایی که با پیچ همه به سمت مرکز می رفتند واقعا عارفانه بود . یک جورهایی منو یاد این بیت مینداخت که : 

آن که پر نقش زد این دایره ی مینایی 

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد 


یک رز هم خریدم چون به نظرم تو حیاط هر ایرانی باید یک بوته ی رز باشه . به نظرم گل باشکوهی هم هست . تنوع رز البته امروز خیلی کم بود و‌ مجبور شدم یک رز گلبهی بخرم که با این شمعدونی گلبهی که قبلا خریدم ( که اگه یه روز خواستم برم دق بکنه !) هم رنگ ان . و در آخر هم یک زامیفولیا خریدم . این زامیفولیا هم به نظر من یک چیزی توی خودش داره که با بقیه فرق داره . اون رنگ سبز براق و اون تنه های متناسب که شبیه اندام یک زن زیباست ( مرد درونم بیدار شده !). اینجا زامیفولیای بادمجونی هم دیدم اما من نه اونو خریدم و و نه اون گلدونهای سبز براق رو ! بلکه پنج شش تایی زامیفولیای کوچک دیدم در حد ده سانت که انگار تازه قلمه زده بودند و من تا امروز همچین چیزی درباره ی زامیفولیا ندیده بودم و چون عاشق دیدن رشد گیاه هستم اونو به گلدون های آماده اش ترجیح دادم . ضمن اینکه این آلمانی ها هم لامصبا هرکاری رو درست انجام میدن و قلمه هایی که زده بودند خیلی بااعتبار بودند . 

دو روز هم هست که دارم فسقل باغچه ی دور درخت رو شخم می زنم چون توش پر از یک سری خار و خاشاک شده بود و خاکش هم باید عوض می‌شد . تازه امروز دو سوم اش رو تمیز کردم و خاکش رو عوض کردم . بله خلاصه به قول خواهرزاده ام همه میرن خارج و با بیکینی و جووس میشینن آفتاب میگیرن . منم اومدم با همه ی وجود رفتم تو خاک و دارم بیل میزنم ! اما احساس میکنم زنده ام و دارم زندگی میکنم .  


22 آوریل

آدمیزاد هم وقتی یک مدت نمی نویسه دیگه نوشتنش نمیاد . من هربار که اینجا رو باز میکردم با خودم میگفتم : خب که چی ؟! 

میدونید این جمله خیلی ویران کننده است . تمام شور و شوق زندگی و همه چیز رو از آدم میگیره . یعنی هرجای زندگی واستی و بگی “خب که چی” و به جواب “هیچی” برسی همه چیز از ارزش میفته و بعد ادامه دادن خیلی سخت میشه . این فاز “خب که چی” یک عدم تعادل هورمونیه . اینو از من داشته باشید که همه چیز توی این دنیا یک علت هورمونی داره . خود من یک هفته یک جنگ هورمونی داشتم و اینکه الان ندارم به معنی رسیدن به یک تفاهم با هورمون هام نیست. بلکه به این علته که واقعا خسته شدیم و دست از سر هم برداشتیم . موقتا البته ! و اینکه الان هم دارم اینها رو مینویسم نشان از روزهای خوبمه . روزهایی که توش همه چیز آرومه و دنیا امن و زیباست و من با چیزهای ساده ای احساس خوشبختی میکنم . وظیفه ی هورمونهام هم اینه که همه ی اینا رو ازم بگیرن و دنیا رو جای نامطمئن و غیرقابل اعتمادی بکنن و منو تبدیل به موجود ناراضی ای بکنن که اگه وسط بهشت هم باشه باز شاکیه . از این هفته تا اون هفته اتفاق خاصی تو زندگی من نمیفته اما نگاهم به زندگی جوری میشه انگار که قبلش تو سواحل هاوایی داشتم آفتاب میگرفتم و بعدش پرت شدم وسط کویر و دارم از شدت آفتاب می سوزم . القصه دم اونهایی که هورموناشون باهاشون سر جنگ ندارن گرم . 

البته من هنوز توی فاز “خب که چی” هستم و واقعا نمیدونم از کجای زندگیم بنویسم چون دور تکرار توی زندگیم خیلی زیاد شده . ازونجایی که سرنوشتم با یوگای ساعت هفت صبح گره خورده از همینجا هم هفت صبح پامیشم میرم سر کلاس . روتین ساده ای دارم :می خوابم ،  می پزم ، می خورم ، می یوگااَم ! ، می کارم ، می دوم ، می خورم ، می مالم ( واقعا من هنوز دارم می مالم ! ز گهواره تا گور بمال ! اینو کردم مانیفستم) ، می خوابم و دوباره همینا . اما می توانم به اندازه ی ده تا وبلاگ از جزییات همین ها چیزی بنویسم . این را در روزهای جنگ فهمیدم . فهمیدم می توانم به جای بنده ی هورمونها بودن ( که واقعا دستم نیست ) بنده جزییات زندگی باشم ( این متد البته هنوز در دست تحقیقه و کارایی اش مشخص نشده ) . برای همون تصمیم گرفتم شروع کنم و از جزییاتِ باابهتِ زندگیم بنویسم و بنویسم و ...

بنویسم چون من خدای در آوردنِ شورِ همه چیز هستم ! 

این رو هم امروز خوندم و ذوب شدم . فکر کنم اصلا همه ی اینها رو نوشتم که آخرش این شعر و بگذارم ...


“وقتی که 

همه مرا به کوبیدن درهایی که می بستم می شناختند 

من 

برای آرام بسته شدن در خانه ی تو 

دستم را لای در گذاشتم ... “


- دانش ناقص من که نمیدونست شعر از کیه اما از اتاق فرمان میگن از جاهد ظریف اوغلو است :) دم شما که دانش تان کامل هست هم گرم :))