22 آوریل

آدمیزاد هم وقتی یک مدت نمی نویسه دیگه نوشتنش نمیاد . من هربار که اینجا رو باز میکردم با خودم میگفتم : خب که چی ؟! 

میدونید این جمله خیلی ویران کننده است . تمام شور و شوق زندگی و همه چیز رو از آدم میگیره . یعنی هرجای زندگی واستی و بگی “خب که چی” و به جواب “هیچی” برسی همه چیز از ارزش میفته و بعد ادامه دادن خیلی سخت میشه . این فاز “خب که چی” یک عدم تعادل هورمونیه . اینو از من داشته باشید که همه چیز توی این دنیا یک علت هورمونی داره . خود من یک هفته یک جنگ هورمونی داشتم و اینکه الان ندارم به معنی رسیدن به یک تفاهم با هورمون هام نیست. بلکه به این علته که واقعا خسته شدیم و دست از سر هم برداشتیم . موقتا البته ! و اینکه الان هم دارم اینها رو مینویسم نشان از روزهای خوبمه . روزهایی که توش همه چیز آرومه و دنیا امن و زیباست و من با چیزهای ساده ای احساس خوشبختی میکنم . وظیفه ی هورمونهام هم اینه که همه ی اینا رو ازم بگیرن و دنیا رو جای نامطمئن و غیرقابل اعتمادی بکنن و منو تبدیل به موجود ناراضی ای بکنن که اگه وسط بهشت هم باشه باز شاکیه . از این هفته تا اون هفته اتفاق خاصی تو زندگی من نمیفته اما نگاهم به زندگی جوری میشه انگار که قبلش تو سواحل هاوایی داشتم آفتاب میگرفتم و بعدش پرت شدم وسط کویر و دارم از شدت آفتاب می سوزم . القصه دم اونهایی که هورموناشون باهاشون سر جنگ ندارن گرم . 

البته من هنوز توی فاز “خب که چی” هستم و واقعا نمیدونم از کجای زندگیم بنویسم چون دور تکرار توی زندگیم خیلی زیاد شده . ازونجایی که سرنوشتم با یوگای ساعت هفت صبح گره خورده از همینجا هم هفت صبح پامیشم میرم سر کلاس . روتین ساده ای دارم :می خوابم ،  می پزم ، می خورم ، می یوگااَم ! ، می کارم ، می دوم ، می خورم ، می مالم ( واقعا من هنوز دارم می مالم ! ز گهواره تا گور بمال ! اینو کردم مانیفستم) ، می خوابم و دوباره همینا . اما می توانم به اندازه ی ده تا وبلاگ از جزییات همین ها چیزی بنویسم . این را در روزهای جنگ فهمیدم . فهمیدم می توانم به جای بنده ی هورمونها بودن ( که واقعا دستم نیست ) بنده جزییات زندگی باشم ( این متد البته هنوز در دست تحقیقه و کارایی اش مشخص نشده ) . برای همون تصمیم گرفتم شروع کنم و از جزییاتِ باابهتِ زندگیم بنویسم و بنویسم و ...

بنویسم چون من خدای در آوردنِ شورِ همه چیز هستم ! 

این رو هم امروز خوندم و ذوب شدم . فکر کنم اصلا همه ی اینها رو نوشتم که آخرش این شعر و بگذارم ...


“وقتی که 

همه مرا به کوبیدن درهایی که می بستم می شناختند 

من 

برای آرام بسته شدن در خانه ی تو 

دستم را لای در گذاشتم ... “


- دانش ناقص من که نمیدونست شعر از کیه اما از اتاق فرمان میگن از جاهد ظریف اوغلو است :) دم شما که دانش تان کامل هست هم گرم :)) 


نظرات 2 + ارسال نظر
سهیلا 6 اردیبهشت 1400 ساعت 01:30 http://Nanehadi.blogsky.com

این "خب که چی"مخربترین جمله تاریخی هست .خیلی مراقبش باش.

اره سهیلا خانم همینجوریش آدم بعضی وقتا حس پوچی میکنه اینم بگی دیگه هیچی :/

در بازوان 2 اردیبهشت 1400 ساعت 15:34

کامنت دونی رو خدا آزاد کرد به برکت این وقت عزیز


خیلی خوب بود الهام

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد