۲۱ جولای

امروز ساعت هفت بیدار شدم و بدو بدو خودم رو آماده کردم و نشستم منتظر تا از کلاس یوگا تماس بگیرند . حالا پنج دقیقه .. ده دقیقه .. دیدم کسی زنگ نمیزنه . به مربیم پیغام دادم که امروز کلاس تشکیل نمیشه ؟ جواب داده امروز تعطیله عزیزم و عیدتم مبارک ! 


با خودم گفتم از سکوت صبح و صدای پرندگان و این حرفا استفاده کنم و زبان بخونم . زبان آلمانی .. آخ از این زبان آلمانی . گاهی احساس میکنم دارم به مرحله ی پدرکشتگی باهاش میرسم . از بس که من میخونم و باز هم یک جا چیزی میشنوم که تاحالا نشنیده بودم و نمی تونم معنیش رو بفهم . حتی تصمیم گرفتم باهاش مثل روحیه ی خودش رفتار کنم . کاملا ساختار یافته و منطقی . این شکلی که اخلاق مودی ام رو گذاشتم وکنار و روزهایی که توی مود نیستم یکی میزنم توی دهن خودم و یقه ام را میگیرم و می نشانم پای زبان ! حالا اینها که گفتم خیلی متافوریک هستند ولی همین متد متافوریک خشن دارد جواب می دهد . لااقل توانستم یک دهن کجی به مودم بکنم که یک روز خوب است و آسمان ابری ُ درخشان است و همه چیز گل و بلبل است و یک روز دیگر هم جهان از اساس جای بیخودی است .  بعد از وقتی این طوری دنیا را گرفتم دنیا هم من را یک طور دیگری گرفته و اینطوری من به فاکین اخلاق مودی ام غلبه کردم ! 


اینطور داشت بوش می آمد که روز تولد پنگوینم را باید در یک سوت و کوری سه نفری سر میکردیم چون اول تصمیم گرفتیم هرکسی را میشناسیم دعوت کنیم و اصلا یک پارتی ایرانی راه بیندازیم و به همه هم یک حالی بدهیم اما بعد دیدیم اقشار مدعو خیلی متفاوت هستند . یکی آلمانی فقط می فهمد و یکی انگلیسی بهتر می فهمد و یکی انگلیسی می فهمد اما ترجیح می دهد آلمانی جواب بدهد و یکی نه آلمانی می فهمد و نه انگلیسی ! و یکی مشروبات الکلی نمی خورد و یکی به کمتر از ویسکی لب نمی زند و یکی غذای گریل نمی خورد و آن یکی گوشت استخوان دار نمیخورد ! و یکی اصلا گوشت نمیخورد و خلاصه اگر همه ی اینها را زیر سقف جمع کنیم احتمالا آخرش دعوا میشود .  این شد که تصمیم گرفتیم روز تولدش برویم استخر چون تمام رویاها و آرزوهای بچه ام در آب بازی کردن خلاصه میشود و از روزی که استخر رفتیم هرروز بیدار میشود و میگوید :‌ بریم استخر و بعد که برایش توضیح میدهیم الان هوا سرد است و هروقت هوا گرم شد میرویم میگوید : حداقل مایومو تنم کن ! و تمام روز با مایو توی خونه راه میرود ! و بعد هم برویم پیتزا بخوریم چون غذای مورد علاقه اش پیتزاست تا سین پیغام داد که :‌ خب دقیقا روز تولدش که روز دفاع منه اما آخر هفته اش ما میایم و این طوری اون بویی که اول کار میومد تغییر کرد . اما لااقل نیازهای دو نفر را خیلی راحت میشود برآورده کرد . 


مدتی است دنبال یک شلوار جین میگردم و تمام برندهای اینجا را گشتم و پیدا نکردم . حالا هروقت میرسیم به یک لباس فروشی همسرم میگوید :‌ برو ببین اینجا چیزی که میخوای رو نداره . دیروز که برگشتم گفتم : نداشت اینجام . بعد گفت :‌ تو دقیقا چی میخوای که هیچ جا نداره ؟ واقعا برای خودم هم سخت بود توضیح بدهم اما گفتم : یه مدل مام استایل که قدش نود باشه و در جواب اینکه مام استایل دیگه چیه ؟‌ گفتم ببین شلواری که میخوام از بالا بلنده اما از پایین کوتاهه . نمیدونم کجای این خنده داره ولی خیلی خندید بعدش ! 


من نمیدونم کجای این جشن گرفتن داره که خدا بهت بگه برو سر بچه تو ببر !! اصلا این چه خدایی که بیاد همچین چیزی ازت بخواد ؟! و بعدم بگه میخواستم امتحانت کنم ! حالا بگیر سر این یکی رو ببر ! انگار اون یکی موجود زنده نبوده ! اصن به من چه این حرفا ؟! 


۱۹ جولای


روزهای آفتابی دلم می خواد کتاب و بطری آبم رو بگذارم تو سبد دوچرخه و برم کنار روخونه . اونجایی که این طرفش تا چشم کار میکنه چمن و درختای بلند و پرباره و چشم اندازش اون پل آهنیه بزرگه . سربالایی ها نفسم بند بیاد ولی از دوچرخه پایین نیام و سر پایینی ها ترمز نگیرم و کیف کنم از هوای سردی که بهم میخوره . اونجا بشینم رو چمنا و کتابمو باز کنم و چند ساعتی فارغ از همه چی کتاب بخونم و آفتاب بگیرم و وقتی سیر شدم از همه چی برگردم . اما خب اینجا نه کتاب فارسی دارم و نه سوادم درحدیه که کتاب آلمانی بخونم و نه تنها میرم بیرون !  بلکه همه با من پامیشن و حاضرم میشن که بیان بیرون . بعد میرسیم به پارکینگ و میگیم چه کاریه با دوچرخه ! بعد میریم یک جای آروم و خوش منظره ای روی اون صندلی کنار آب نما که درخت های چنارش تازه پر شدن میشینیم و پنگوینم اینقدر حرف میزنه و میگه اینو میخوام و اونو میخوام که نمیفهمیم اطرافمون ملت با چه آرامشی نشستن و چون این بچه یک دقیقه نمیتونه یک جا بشینه مجبورمون میکنه بلند شیم و بریم یک جایی که تاب و سرسره داشته باشه ! و بعد هم برمیگردیم خونه درحالیکه از هیچی سیر نشدیم .


اما به جاش امروز رفتم راه برم . چند روزی بود به ورزشهای تو خونه عادت کرده بودم و هوا هم چندان خوب نبود و تنبلی کرده بودم و همین دیگه . تنبلی کرده بودم بیشتر .  این جایی که من میرم هر قسمتش یک چشم اندازی داره . یک روز سبزه و کانولاها تازه میخوان دربیان . یک روز کانولاها درمیان و یک دست زرد میشه . یک روز کانولاها خشک میشن و اون طرف تر لاله درمیاد و امروز که رفتم لاله ها نبودند و به جاش گل های آفتابگردون دراومده بودند . واقعا بابت این مدیریت چشم انداز ازشون تشکر میکنم ! خیلی دلم میخواست یک عکس درست و درمون میگرفتم اما اخیرا متوجه شدم دوربین گوشیم خیلی ضعیف شده و اصلا از عکسهایی که میگیره راضی نیستم . خوبه عوضش کنم اما نمیدونم کی و درضمن ازین وضعیت مصرف کنندگی که فعلا دارم هم اصلا راضی نیستم درنتیجه عوضش نمیکنم تا ازاین وضعیت مصرف کنندگی خارج شم ! 


پی نوشت :‌ اعتراف میکنم اینکه تو تابستون با تاپ و شلوارک بری بیرون راه بری و باد بهت بخوره و احساس خفگی نکنی و بقیه هم به هیچ جاشون نباشه چی تنته نعمتیه که فقط یک زن خاورمیانه ای طفلک درکش میکنه ! 

15 جولای


توی هر شهر غریبی میشه با تو موندنی شد 

قصه ی هزار و یک شب میشه بود و خوندنی شد


امروز که بعد از یک هفته یا شاید دو هفته یا حتی شاید سه هفته ! بلاخره آفتاب درومد اینو خوند ، دقت کردم و دیدم در یک سال و نیم گذشته اگه هرروز اینو برای من نخونده باشه ، روز درمیون خونده ! 


حالا اگه من با این اخلاقای نه چندان جالبم که برای خودم غیرقابل تحمله ! اونیم که “باهاش هر جهنمی میشه بهشت” ، آن دسته زنان که فاطمه ی زهرا سلام ا.. را الگوی خود قرار دادند و وجودشان مملو از صفات پسندیده و نیکوست چی اَن دیگه !! 

9 جولای

چند ماه پیش توی اخبار وزیر بهداشت میگفت که تا آخر جولای هفتاد درصد بزرگسالان رو واکسینه میکنند . یادمه اون موقع گفتم : ما که جز این هفتاد درصد نیستیم . تقریبا دو هفته بعدش از طرف شرکت همسرم گفتند که میتونیم برای دریافت واکسن ثبت نام کنیم . اما ما نکردیم چون واکسن جانسون اند جانسون بود و همسر من کلا هوم آفیسه و منم کلا خونه ام و دیدیم خیلی واجب نیست برامون و میتونیم صبر کنیم . چند وقت بعدش یکی از دوستانمون گفت که از طریق دکتر خانواده میتونیم واکسن بگیریم و ما اونو هم پشت گوش انداختیم . دوستم خبر داد که از سایت دکتر لیب میتونیم نوبت بگیرم و اصرار داشت که اینو پشت گوش نندازیم چون خیلی راحته . چک کردم و دیدم نزدیکترین جایی که نوبت خالی داره شهریه که نیم ساعت باهامون فاصله داره که اونم بخاطر همین پشت گوش انداختیم . میخوام بگم ما جز اون دسته ی خیلی بی خیالا بودیم وگرنه خیلی از دوستانمان خیلی وقت پیش به طور کامل واکسینه شدند . تا اینکه یک روز اتفاقی دیدم میشه توی سایت مرکز واکسیناسیون شهرمون ثبت نام کنیم . اومدم ثبت نام کنم گفت باید تلفنی تماس بگیرید . تلفنی تماس گرفتیم و مشخصاتمون رو یادداشت کردند و گفتند با توجه به سن و وضعیت سلامت تون ممکنه شش تا هشت هفته دیگه نوبت تون بشه . در واقع می افتادیم آخر لیست . راستش من اصلا انتظار نداشتم همون هشت هفته دیگه هم بهمون نوبت بدن . یک ساعت بعد یک ایمیل دادن حاوی یک وقت واکسن برای سه روز بعد و نوبت دوم برای یک ماه بعدش . ازینکه تو همه چیز دست بالا رو میگیرند و الکی تو آدم انتظار ایجاد نمیکنن راضیم ازشون . اما بازم ازینکه اینقدر زود نوبت دادند واقعا تعجب کردم . همسرم که تعجب منو دید گفت :‌ تو خودت به خودت بیشتر نگاه مهاجر و غریبه رو داری تا اینا ! 

توی راه برگشت از واکسن خوردن ! فکر میکردم تو همه ی زندگیم هیج وقت حسی که الان داشتم رو نداشتم . توی همه ی زندگیم هروقت یکی میومد یه قول و وعده ای میداد مطمئن بودم چرته و همیشه برای همه چیز باید یک استرس مضاعف می داشتم . نه اینکه الان اینجا بهشته یا همه چیز گل و بلبله که اصلا اینطور نیست اما ساده ترین چیزهایی که آدم باید تو کشور خودش داشته باشه رو من تازه اینجا گرفتم متاسفانه . 

با خودم فکر کردم این مدت خیلی چیزهای تلخ و ناراحت کننده ای اینجا نوشتم و خودمم ازینکه اینطوری شده راضی نیستم . تصمیم گرفتم یکم از چیزای خوب بنویسم . 

مثلا ازینکه رابطه ام با دکترم اینطوری شده که مثلا من یک چیزی میگم و اون میگه :‌ من خیلی درکت میکنم . منم فلان سال همین حس رو دقیقا داشتم و میدونم چی میگی . بعد داستان فلان سال رو با جزییات برام تعریف میکنه . منم با شوق گوش میدم . این رابطه ی دو طرفه رو خیلی دوست دارم . مدت ها بود این مدل رابطه ای با کسی تو سن و سال اون نداشتم . چون یکم احساس صمیمت ام بیشتر شده راحت تر هم میتونم درباره ی خودم حرف بزنم و در نتیجه دارم جوابهای خوبی میگیرم و حالم خیلی خیلی بهتر از قبل شده . همین جلسه ی قبل یک چیزی بهم گفت که کلا نظرم درباره ی همه چیز عوض شده و ازون روز دارم تغییرات شگرفی رو میبینم . یک طوری شده که اصلا دوست ندارم متوقفش کنم و دلم میخواد تا آخر عمرم ادامه داشته باشه . از وقتی جلساتم رو کردم هر دوهفته از نظر مالی هم فشاری روم نیست و از این نظر هم راضی ام . خلاصه در یک رضایت خفنی غوطه ورم :)) 

و دیگه اینکه سریال the ,marvelous Mrs Maisel خیلی خوش ساخت و باحاله و خوب حال و هوای آدم رو با اون تصاویر زنده و فانتزی از آمریکا عوض میکنه . هرچند به نظر برای خانم ها جذاب تره و من خودم تنهایی می بینمش و کیف هم میکنم . 

خلاصه زندگی اینطوری هنوز خوشگلیاشو داره . 

بعد از تعریف کردن داستان میگه : 

خب حالا تو چرا اینقد ناراحتی ؟! 

میگم : دوستمه ناسلامتی ! 

میگه : تو برای همه چی همینقد overreact داری ! 

این کلمه رو دو سه باز از زبون دکترم هم شنیدم . اونم دقیقا همین کلمه رو استفاده میکنه . البته این دست من نیست وگرنه دکمه رو میزدم که اصلا ری اکت نداشته باشم ! 


روز اولی که رفتم دانشگاه یک نگاهی به صندلی های اطراف کردم ببینم با کی میشه سر صحبت و باز کنم . تو دایره ی دیدَم هیچ کس و صاحب صلاحیت ندیدم ! برگشتم دیدم یک دختری دقیقا صندلی عقبم نشسته . با یک نگاه به هر آدمی می تونم بفهمم این کجای زندگیم خواهد بود . از جمله استعدادهام ! نه بخاطر اینکه موهای دختر طلایی بود و چشماش عسلی بود و کلا یک چیزی بود ورای دخترهای ایرانی بلکه چون یک سادگی عجیبی توش بود . با اون عینکش شبیه نیکول کیدمن بود که عینک زده باشه . با مانتو و مقنعه البته ! حالا پونزده سال ازون تاریخ میگذره . تو یک سالی که تنها بودم بیشتر از همه پیشم بود . یک شب بهش گفتم خسته شدم از این وضع . فردا صبحش با یک قابلمه خورشت فسنجون اومد و گفت : 

گفتم امروز نهار درست نکنی … 

بعد آهنگ گذاشت و رقصید و خندید و خاطره تعریف کرد . یک جوری همیشه زیبا و خوشحال و بی عیب و نقص که انگار هیچ مشکلی تو زندگیش نیست . گاهی می گفت که دعواهایی با همسرش داره و منم فکر میکردم که خب همه توی زندگیشون ازین دعواها دارن . 

دیشب مثل آتشفشان فوران کرد و گفت که فردا وقت دادگاه دارند و کلی حرف که من با شنیدن تک تک شون یکی از مویرگ های مغزم می ترکید . 

آخرش که من کلی براش از سختی های جدایی گفتم گفت : میدونم اما من به خودم گفتم شجاع باش . سخته اره ولی نمیخوام تو این رابطه پیر شم . حق من این رابطه و این زندگی نیست …

خوشحالم که میدونه حق اش چیه و اینقد جسارت داره که خودشو ازین رابطه بکشه بیرون اما بازم یک چیزی ناراحتم میکنه که نمیدونم چیه . همینکه حق اش این نبود انگار … 


ساعت چهار و نیم صبح پنگوئنم میاد و میگه : میخوام پیش تو بخوابم . تا میاد کنارم خوابش میبره اما من خوابم نمیبره . فکر میکنم یک زن با یک بچه چه جور زندگی هایی میتونه داشته باشه . با خودم میگم تا شیش و نیم صبر میکنم تا پیغام بده که چی شده . سر شیش و نیم خوابم میبره . 


یه بنده خدایی سر ازدواجم بهم گفت : فقط نذاری روتون تو روی هم باز شه . اگه اینطوری بشه دیگه اون زندگی نمیشه . 

اینو خیلی یادم مونده و البته دقیقا نمیدونم “روتون تو‌ روی هم باز نشه” یعنی چی . فقط فکر میکنم شرایط بد و غیرقابل کنترلی میشه اینطوری و گویا همه مثل من از همه ی چیزهایی که نتونن کنترلشون کنن متنفرن . 

چند روز پیش خیلی اتفاقی فهمیدم از یه سایتی میتونم آرشیو همه ی این سالها رو پیدا کنم ولی فقط یکی رو پیدا کردم که اونم فقط چند ماهی توش می نوشتم و ازون چندماه هم فقط ده پونزده تا نوشته ام رو دیدم . راستش بیشتر دنبال نوشته های سه ماه اول بارداریم بودم چون عجیب ترین حال تمام عمرم رو داشتم و یه جوری بودم که انگار بیست و چهاری مواد زده بودم و کلا انگار تو یه دنیای دیگه زندگی میکردم و خیلی دلم می‌خواست ببینم چی نوشته بودم اون وقتا ولی خب پیداش نکردم . 

این چیزایی که پیدا کردم مال زمانی بود که پنگوئنم شش هفت ماهش بود و یک پروژه ای به همسرم پیشنهاد شده بود در اتریش و ما میدونستیم که داشتن یک پروژه ی بین المللی تو رزومه اش برای پیدا کردن کار در اینجا از نون شب واجب تره در نتیجه من یک روز بهش گفتم حاضرم وسایلمو جمع کنم و بریم خونه ی مامان تا یکی دو ماه که کار تموم شه . ما البته نرفتیم ولی زندگیمون اینطوری بود که همسر من ساعت پنج و بیست دقیقه میرسید خونه و یک استراحتی می‌کرد و از ساعت شش تا حدود دوازده می رفت توی اتاق و بنده هم میموندم بچه داری میکردم . بعد من هم از ساعت دوازده شب به بعد میشستم برای یک شرکتی تولید محتوا میکردم . یکی دو روز کلاس داشتم و مجموع پولی که درمیاوردم برابر با هیچی بود ! حالا که نگاه میکنم واقعا طفلک بودیم . کلا به هر تایمی در اونجا نگاه میکنم طفلک بودیم چون همش در حال دویدن بودیم . تهش می‌شد یه مسافرت داخلی در حد یک هفته . 

ولی ازاینکه اینها رو یک گوشه ای نوشتم خیلی خوشحالم . چون آدمیزاد بدجور همه چیز رو فراموش میکنه . حتی سه نقطه ترین روزها و حس و حال هاشو هم فراموش میکنه . مثلا چند سال پیش یک جایی کار میکردم که مدیرش ازون سه نقطه ها بود . کار و همه چیز الکی بود . باید میرفتی یه حالی به مدیره میدادی و پیشرفت میکردی . اینقد حالم بد بود از برخورد با این آدم که یه جا نوشته بودم روزی که بخوام ازینجا برم میرم تو صورتش و میگم تو بمون اینجا با همین محیط کاری ای که لیاقتشو داری و ازین حرفا . از قضا این آدم همسایه ی کناریمون شد که روزی یک بار میدیدمش ولی روزی که میخواستم بیام حتی بهش نگاهم نمیکردم چه برسه برم این حرفا رو بهش بزنم . چون ترجیح داده بودم به دست فراموشی بسپرم همه ی اون داستان ها رو . 

ولی از دل همه ی اینا فقط به این نتیجه رسیدم که نوشتن معجزه است . مهم‌ترین کاریه که میتونم بکنم . یک طوری که وقتی امروز نوشته های پنج سال پیش رو میخونم انگار که همون آدم پنج سال پیش یهو توم زنده میشه . با همون احساسات . با همون شدت . و چی غیر از نوشتن به آدم همچین تجربه ای رو میده ؟! 

از آخرین باری که با یک دل خوش و روان آرام نشستم پای مینی لپ تاپم و نوشتم اینقدر میگذرد که اصلا یادم نمی آید . مینی لپتاپ قشنگ ترین چیزی است که توی عمرم دیدم . من اصلا نمی توانم با ۱۴ و ۱۵ اینچ ارتباط بگیرم . این بار هم به اصرار می گفتم اگه لپ تاپ اینقدری بگیرم اصلا نمیتونم تمرکز کنم ! خب نمی تونم واقعا . از یک قدی که بزرگتر میشه انگار که خط و گم میکنم . این یکی جدیده صفحه کلید آلمانی دارد . هنوز به همون آلمانیش عادت نکردم چه برسه به فارسی . اینکه الان هم نشستم از سر مجبوریه . اجباری که البته دوستش دارم . حالا میخوام چ رو بزنم ح میخوره و میخوام گ رو بزنم \ میخوره غمی نیست دیگه . بلاخره عادت میکنم . 


چند شبه که خواب درست و حسابی ندارم . امروز به زور خودمو تا ظهر کشوندم و سرظهری گفتم که میرم بخوابم . میدونه که سالهاست ظهرها نخوابیدم و اگه این کارو کردم یعنی دیگه خیلی پنچر بودم . میدونه که اگه خوابم بهم بخوره سر درد بدی میگیرم . اون وقت تا اومد خوابم ببره در اتاق باز شد و گفت : من ویدیو کنفرانس دارم ! بعدم نشست بالای سر من به ویدیو کنفرانس . من تو خواب و بیدار چیزهایی درباره ی الگوریتم های نمی دونم چی و مدل های نمی دونم چی می شنیدم . ازاینکه یکی گفت :‌ سوال خوب بهتر از جواب خوبه . یک جواب خوب فقط یک بار به کار میاد ولی یک سوال خوب تا سالها میتونه مشکلات زیادی رو حل کنه . بعدم هم گفت :‌ اینو تو فلسفه خوندم من فلسفه خیلی دوست دارم . من به خودم اومدم و دیدم دیگه این زبون اونقدر برام غریبه و خشن نیست . آسمون رو نگاه کردم و دیدم این آسمون هم دیگه برام ابری نیست . من هرروز عصر میشینم منتظر بارون .از رنگ ابرها میفهمم کی قراره بارون بیاد و شدتش چقدره . این آب و هوا دیگه برام غیرقابل پیش بینی نیست . عادت کردم بهش . به این بارونای عجیب . بارونایی که اصلا با آدم شوخی نداره . انگار سطل سطل دارن آب میریزن . 


امروز نشستیم به برنامه ریزی برای مرخصی هایش . شش ماه از سال گذشته و مرخصی ها مانده و امروز میگوید که مسیولشون گفته دیگه باید تاریخ مرخصی هات و رد کنی . برنامه که قطعی می شود میگوید : به کسی نگی کی قرار بریم که سوپرایزشون کنیم . میگم : تو نمیبنی اینا زنگ میزنن اولین حرفشون اینه که کی قراره بیاین ؟! 

آخرین باری که مامان زنگ زد نشسته بود بغل برادر و خانمش و بچه هاش که دیدم موهاش رسما جوگندمی شده . میگم : من نباشم کسی نیست موهاتو رنگ بکنه ؟!

 میگه : چرا اتفاقا مینا رنگ خریده من نمیخواستم رنگ کنم . برادرم ازون طرف میگه : اینطوری که قشنگتره . این داستان همیشه بود و چون من با کوچیک بودنم زورم به بقیه میچربید موهاشو میکردم همون رنگی که خودم میخواستم . همون رنگی که باهاش بزرگ شدم . همون رنگی که همیشه رو سرش میگذاشت . که حالا حوصله نداره بذاره یا نمیدونم چی . کی گفته همیشه جوگندمی قشنگه ؟ به نظر من که بهش همون قهوه ای روشن میاد . میگم : ازینجا یه رنگ میگیرم خودم میام برات میذارم . اونم میگه : کی مگه میای ؟‌! این دفعه این سوال یکم دیر پرسیده شد وگرنه که همون حرف اوله . 


بعد میگم برای تولد پنگوین هم مرخصی بگیر . چند روز پیش بهش گفتم : دوس داری برات تولد بگیریم ؟‌ یکم این طرف و اون طرف و نگاه کرد و گفت :‌ یه تولد آبی بگیر .. 

هیچ ایده ای ندارم که تولد آبی چطوریه ولی تو خودم می بینم که آبی ترین تولد دنیا رو براش بگیرم و بعدم قربونش بشم که رنگ مورد علاقه اش آبی و اسباب بازی مورد علاقه اش ماشینه . یکی دو سال پیش فکر میکردم این تنها عشقیه که هرروز داره بزرگ و بزرگتر میشه و میترسیدم نکنه یه روز توم جا نشه ! حالا میبینم هنوز هم داره بزرگ میشه و به نظر منم دارم باهاش بزرگ میشم . 


یه چند روزه که علاوه بر نداشتن خواب درست و حسابی یک روان آرام هم ندارم . سر عصری نفسم تنگ شده بود . از سر نداشتن روان آرام . تنها کاری که به نظرم رسید را کردم . نه که الان خیلی خوب باشم و معجزه شده باشد . نه . فقط این چند دقیقه ی اخیر بهتر از چند روز قبل گذشت . 

28 جون

یکی از آرزوهام این بود که ازین خانما بودم که آماده شدنشون خیلی طول میکشه و همسرشون باید بره نیم ساعتی تو ماشین منتظر بمونه . اصلا به نظرم اگه بتونی یه نفر و منتظر خودت نگه داری یعنی یه چیزایی تو خودت داری . ولی من متاسفانه ازین چیزا تو خودم ندارم . تمام آماده شدن من سه دقیقه هم طول نمیکشه . هرچقدر هم تلاش کنم مالیدن ضد آفتاب و رژلب رو طول بدم نمیشه . از وقتی یادمه همین بودم . تو خوابگاه که بودم هم اتاقی هام از ساعت شش صبح شروع می‌کردند و من از توی تخت می دیدم که تا ساعت هفت و نیم جلوی آیینه بودند و توی دلم تحسین شان هم می کردند که می‌توانند از خواب صبح بزنند و بمالند . من ساعت هفت و نیم بیدار میشدم و آن زمان ها جوان بودم و دلم خوش بود که علاوه بر ضدآفتاب و رژلب ، یک رژگونه هم میزدم و‌جالب اینکه دم در دانشگاه بنده را به خاطر همان رژگونه می گرفتند و کلی داستان و رفقای خوابگاه با پنجاه قلم آرایش رد می شدند و می رفتند سر کلاس .

 حالا بهرحال خودم را هم بکشم تمام حاضر شدن خودم و پنگوئنم می شود پنج دقیقه . اما همسرم بلد است من را منتظر نگه دارد . بله من ازونایی هستم که میرم در دم و منتظر وامیستیم تا ایشون تشریف بیارن و ایشون هم بعد از یک ربعی که تشریف میارن دم در تازه میگن که :

خب ، شماره ی یک ، ساعت ! و به مچ دستش نگاه می‌کند که ساعتش را بسته . شماره ی دو ، کیف پول و جیبش را چک می‌کند . شماره ی سه ، کلید و کلیدها را از جاکلیدی برمیدارد . چهار گوشی و جیبش را چک می‌کند و پنج ماسکم ... بعد یکم نگاه می‌کند و می‌گوید : 

عه ماسکم و نیاوردم .. یه دقیقه واستا !! 

بیشتر وقتا در این موقعیت برزخی می شوم و میگویم ما مگه کجا قرار بریم که تو ماسک لازم داری ؟! و چون یک نوع خونسردی و بی خیالی و خوشحالی ذاتی هم داره میگه : خب عزیز من حالا چرا عصبانی میشی ؟! حقیقتا اینجاست که با نفسی عمیق و لعنتی بر شیطون خودمو کنترل میکنم . یعنی من نمیدونم اون یک ربعی که من با بچه دم در منتظرش واستادم چیکار میکنه که اینا رو هم میاد دم در چک میکنه . 


واقعا بی استعدادِ عالمم که نمیتونم یکی رو یک ربع منتظر خودم نگه دارم ! 

ر ( یعنی چند تا اسم ایرانی با ر هست ؟! اینه که دمتون گرم با انتخاب اسمتون! ) میگه :

ماه دیگه تولد منه . شما نمیاین ؟! 

همه هم اونجا هستند . 

دلم لک زده برای همه ی اون جزییات . برای اینکه مسخره بازی اونجا ته نداره و تنها جاییه که از مسخره بازی احساس بیهودگی نمیکنم . یادم میاد که پارسال آخر شبی خانواده ی دایی اش گفتن میخوان شام مهمونمون کنن . عین میکروفون و گرفته بود و می گفت : 

دوستان همین الان مطلع شدیم که خانواده ی خیری شام امشب رو تقبل کردن .حضور شما باعث شادی روح مرحوم و بازماندگان است . وسایل ایاب و ذهاب هم دم در مهیاست . همهمه ی خنده ای راه افتاد . 

به همسرم گفتم :‌ قبول نمیکردین .. زشته بابا .. و اونم گفت :‌دیگه حالا که زنگ زدن . 

نمیدونم کی یه آهنگی از معین میذاره .اون کِلی که اول آهنگش میزنه مسخره بازیم رو بیدار میکنه . یعنی اون که میگه بیا تا عطر موهات باز دوباره به تنم جون بده  به یاد قدیما که مسخره بازی نبود و این بخشی از تکنیک رقص بود با لرزندون تمام وجود خودمو نقش زمین کردم . همه خندیدن . ازون حالا که سالی یک بار از تو آدم درمیاد . دخترشون لایو میگرفت . چشمامو ریز میکنم ببینم چند نفر دارن فیلماشو میبینن . دو نفر ! میگم : توروقران باورتون میشه ؟! دو نفر تو لایو اینن . مامانش ازون طرف میگه : یکیش منم . همه منفجر میشن . 

ازین جور جاها که آدم توشون احساس امنیت میکنه و شبیه خانواده ان . اینه که الان دلم لک زده برای همه ی این جزییات . 

نمیدونم چطوری باید به ذوق بچه ها جواب رد داد برای همون هیچی نمیگم و سوال اونم توی هیاهوی حرف و صحبتها گم میشه . 

هم دردی در این حد !

 تو لینکداین یه خانمی یه متن طولانی نوشته با این مضمون که اگه خانم ها در محیط کاری گاهی حوصله ندارن یا پرخاشگرن یا از نظر فیزیکی مثل همیشه نیستند دلیل بر تنبلی و بی اخلاقی شون نیست بلکه پریودن و در آخر خواسته که همه ی همکارای مرد با همکاران خانمشون در این دوران رفتار بهتری داشته باشند . 

بعد یه آقایی رفته کامنت گذاشته که : مشکل اینجاست که ما اقایون فقط از رفتار خانم‌ها میفهمیم که احتمالا پریودن و اگه یه تدبیری بشه که ما دقیقا ! بفهمیم که خانما کی پریود میشن باعث میشه روزای اول دوم رفتار خیلی بهتری داشته باشیم ! 


من ذهنم خیلی درگیر تدبیر این موضوع شده !! 

الان تصمیم گرفتم عین زنای بیکار به امر نیکوی غیبت بپردازم ! 

یک دوستی دارم که تک بچه است . ازدواج کرده و یک بچه داره . صبح ها مامانش میاد پیشش که بچه اش رو نگه داره . ظهرها غذایی که مامانش پخته رو میخوره . عصرها بچه اش رو میذاره خونه ی مادرشوهرش و میره کلاس . اصولا تمام زندگیش به دست مامان و مامان شوهرش داره میگذره . بعد تصمیم گرفته مهاجرت کنه . نمیدونم چرا هرکی ما رو میبینه فکر میکنه مهاجرت خیلی دورهمی و خوش گذرونیه ! یعنی من نمیدونم یک سال سرویس شدن همسر منو هرکی ندیده ، منو که دیده . تازه اون یک سال چیزی بود که برای همه قابل رویت بود مابقی روزهایی که به استرس جواب سفارت و با یک بچه ی یک ساله تقریبا تمام هفته تا آخر شب تنها بودن و کلاس زبان رفتن و اینها گذشته بماند . خلاصه ما شدیم الگوی مهاجرت سهل و آسان ! 

حالا هرروز به من پیغام میده که تو دلت تنگ نشده برای مامانت اینا ؟ چیکار میکنی با دلتنگی ؟ چطوری میشه مامانم رو هم با خودم بیارم یا بعد کاراشو بکنم که اقامت بگیره ؟! و از این دست سوال ها . 

چند وقت پیش به من میگه  الان ما بریم زبان هم یاد بگیریم و از شغل هامون هم استعفا بدیم و بعدش اگه اومدیم اونجا و دیدیم نمیتونیم یا خوشمون نمیاد چیکار کنیم ؟! همه چی رو هم از دست دادیم ؟! 

من درحالیکه چشمام از حدقه داره درمیاد گفتم : هیچ تضمینی برای هیچی نیست .مهاجرتی که نیاز به تشویق و تحسین و انگیزه دادن داشته باشه یک پروژه ی شکست خورده‌ اس . یا برای خودت اونقد دلیل کافی داره که این اندازه ریسک کنی یا بیخیالش شو کلا . 

از این دست پیغام های سر در هوایی زیاد ازش دارم ولی دیروز یک چیزی گفت که واقعا منفجر شدم . میگه : من شنیدم اونجا تا ساعت نه هوا روشنه ؟! راسته ؟! وای اگه اینجوریه که خیلی دلگیره !! بعد شما کی شام میخورین و چجوری میخوابین !!! 


من البته جوابشو ندادم چون حتما چهارتا چیز بهش میگفتم ولی اولا که اینجا تا ساعت ده و نیم هوا روشنه و در ثانی اگه شما در این حد انعطاف ندارین که برای دو ساعت بیشتر روشن بودن هوا یا دو ساعت بیشتر تاریک شدن هوا استرس میگیرین به نظرم حتی محله تون رو هم نباید عوض کنید چه برسه به کشورتون رو . 


احساس میکنم بقیه گرفتن من و واقعا ! منم عین بیکارا میشینم تک تک پیغاماشونو جواب میدم !