از آخرین باری که با یک دل خوش و روان آرام نشستم پای مینی لپ تاپم و نوشتم اینقدر میگذرد که اصلا یادم نمی آید . مینی لپتاپ قشنگ ترین چیزی است که توی عمرم دیدم . من اصلا نمی توانم با ۱۴ و ۱۵ اینچ ارتباط بگیرم . این بار هم به اصرار می گفتم اگه لپ تاپ اینقدری بگیرم اصلا نمیتونم تمرکز کنم ! خب نمی تونم واقعا . از یک قدی که بزرگتر میشه انگار که خط و گم میکنم . این یکی جدیده صفحه کلید آلمانی دارد . هنوز به همون آلمانیش عادت نکردم چه برسه به فارسی . اینکه الان هم نشستم از سر مجبوریه . اجباری که البته دوستش دارم . حالا میخوام چ رو بزنم ح میخوره و میخوام گ رو بزنم \ میخوره غمی نیست دیگه . بلاخره عادت میکنم . 


چند شبه که خواب درست و حسابی ندارم . امروز به زور خودمو تا ظهر کشوندم و سرظهری گفتم که میرم بخوابم . میدونه که سالهاست ظهرها نخوابیدم و اگه این کارو کردم یعنی دیگه خیلی پنچر بودم . میدونه که اگه خوابم بهم بخوره سر درد بدی میگیرم . اون وقت تا اومد خوابم ببره در اتاق باز شد و گفت : من ویدیو کنفرانس دارم ! بعدم نشست بالای سر من به ویدیو کنفرانس . من تو خواب و بیدار چیزهایی درباره ی الگوریتم های نمی دونم چی و مدل های نمی دونم چی می شنیدم . ازاینکه یکی گفت :‌ سوال خوب بهتر از جواب خوبه . یک جواب خوب فقط یک بار به کار میاد ولی یک سوال خوب تا سالها میتونه مشکلات زیادی رو حل کنه . بعدم هم گفت :‌ اینو تو فلسفه خوندم من فلسفه خیلی دوست دارم . من به خودم اومدم و دیدم دیگه این زبون اونقدر برام غریبه و خشن نیست . آسمون رو نگاه کردم و دیدم این آسمون هم دیگه برام ابری نیست . من هرروز عصر میشینم منتظر بارون .از رنگ ابرها میفهمم کی قراره بارون بیاد و شدتش چقدره . این آب و هوا دیگه برام غیرقابل پیش بینی نیست . عادت کردم بهش . به این بارونای عجیب . بارونایی که اصلا با آدم شوخی نداره . انگار سطل سطل دارن آب میریزن . 


امروز نشستیم به برنامه ریزی برای مرخصی هایش . شش ماه از سال گذشته و مرخصی ها مانده و امروز میگوید که مسیولشون گفته دیگه باید تاریخ مرخصی هات و رد کنی . برنامه که قطعی می شود میگوید : به کسی نگی کی قرار بریم که سوپرایزشون کنیم . میگم : تو نمیبنی اینا زنگ میزنن اولین حرفشون اینه که کی قراره بیاین ؟! 

آخرین باری که مامان زنگ زد نشسته بود بغل برادر و خانمش و بچه هاش که دیدم موهاش رسما جوگندمی شده . میگم : من نباشم کسی نیست موهاتو رنگ بکنه ؟!

 میگه : چرا اتفاقا مینا رنگ خریده من نمیخواستم رنگ کنم . برادرم ازون طرف میگه : اینطوری که قشنگتره . این داستان همیشه بود و چون من با کوچیک بودنم زورم به بقیه میچربید موهاشو میکردم همون رنگی که خودم میخواستم . همون رنگی که باهاش بزرگ شدم . همون رنگی که همیشه رو سرش میگذاشت . که حالا حوصله نداره بذاره یا نمیدونم چی . کی گفته همیشه جوگندمی قشنگه ؟ به نظر من که بهش همون قهوه ای روشن میاد . میگم : ازینجا یه رنگ میگیرم خودم میام برات میذارم . اونم میگه : کی مگه میای ؟‌! این دفعه این سوال یکم دیر پرسیده شد وگرنه که همون حرف اوله . 


بعد میگم برای تولد پنگوین هم مرخصی بگیر . چند روز پیش بهش گفتم : دوس داری برات تولد بگیریم ؟‌ یکم این طرف و اون طرف و نگاه کرد و گفت :‌ یه تولد آبی بگیر .. 

هیچ ایده ای ندارم که تولد آبی چطوریه ولی تو خودم می بینم که آبی ترین تولد دنیا رو براش بگیرم و بعدم قربونش بشم که رنگ مورد علاقه اش آبی و اسباب بازی مورد علاقه اش ماشینه . یکی دو سال پیش فکر میکردم این تنها عشقیه که هرروز داره بزرگ و بزرگتر میشه و میترسیدم نکنه یه روز توم جا نشه ! حالا میبینم هنوز هم داره بزرگ میشه و به نظر منم دارم باهاش بزرگ میشم . 


یه چند روزه که علاوه بر نداشتن خواب درست و حسابی یک روان آرام هم ندارم . سر عصری نفسم تنگ شده بود . از سر نداشتن روان آرام . تنها کاری که به نظرم رسید را کردم . نه که الان خیلی خوب باشم و معجزه شده باشد . نه . فقط این چند دقیقه ی اخیر بهتر از چند روز قبل گذشت . 

نظرات 2 + ارسال نظر
سهیلا 13 تیر 1400 ساعت 04:17 http://Nanehadi.blogsky.com

اینجور مواقع یه گل گاو زبان سنبل الطیب با لیمو بخور تا تخت بخوابی.یه شربت بید مشک.یا قرص خواب. تا چشم به هم بزنی از آلمانی ها آلمانی تر شدی . زمان حلش میکنه.

من هیچ وقت قرص خواب نخوردم نمیدونم چرا . الان دارم فک میکنم خوبه برم بخرم داشته باشم برای این مواقع
زمان همه چی رو حل میکنه

در بازوان 9 تیر 1400 ساعت 22:32

کی بزرگ شد این بچه که تم تولد انتخاب میکنه؟ همین دیروز هرجا می شنید ساعت چنده جواب میداد 9
120 ساله بشه ایشالا.


خوشحالم که اون شهر و آسمونش برات خونه شده حالا

نوشتن واقعا معجزه میکنه

اره سرعت بزرگ شدن بچه ها زیاده حتی برای مامان باباهاشون
مرسی عزیزم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد