برنامه ی زندگیم اینطوریه که صبح که بیدار میشم از همون تو رخت خواب به مامانم زنگ میزنم . درحال نهار درست کردن به خواهرم که تازه از مدرسه اومده زنگ میزنم . در حال غذاخوردن برادرم زنگ میزنه و با کل خانواده اش یک ساعتی حرف می زنم . عصر که خواهرزاده ام از سر کار میاد زنگ میزنه و یکم با اون حرف میزنم و شب ها هم عموما با دوستام حرف میزنم . اون وسط مسطا اگه فرصت باشه یکم هم طعم زندگی در اینجا رو می چشم ! 


ماشالا به این همه پروداکتیویتی در برنامه ی زندگی ! ماشالا ماشالا . 

15 فوریه

از وقتی یک ارکیده سفید و سه تا و نصفی پیاز به بار نشسته ی نرگس رو آوردیم توی خونه ، خونه به نظرم گرمتر شده . نرگس ها با سرعت عجیبی گل می دهند و بعد من نگرانم که نکند این زیبایی و بوی خوش زود تمام بشود و اصلا راهی هست که بتوانم سرعتِ این گل دادن را کم کنم ؟! 

و ارکیده هم چنان باوقار و زیباست که هیچ حرفی تویش نیست . شبیه نیکول کیدمن روی فرش قرمز مراسم اسکار ! دقیقا با همین شکوه و جلال . 

این قرنطینه و تعطیلی که یک ماه دیگر تمدید شد قشنگ توی حالم خورد آنهم فقط بخاطر اینکه با دوستم هزارتا قرار گذاشته بودیم . شوخی قرنطینه ای که در ایران بود اینجا یک موضوع به شدت جدی است . هیچ سه نفری حتی توی خیابان با هم قدم نمیزنند چون قانون است که نباید بیشتر از دو نفر آنهم از یک خانواده با هم رفت و آمد کنند . از فردای روزی که گفتند همه یا باید ماسک جراحی بزنند یا ماسک N95 هیچ کس را با غیر از این دو مدل ماسک ندیدم . خلاصه یک قرنطینه ی سفت و سخت که زمزمه هایی هست که تا آوریل هم ممکن است ادامه پیدا کند . برای من اینها چندان مسئله نیست چون هنوز خیابان ها و مسیرهایی برای راه رفتن و آمازونی برای خرید و هایپرمارکت هایی برای خوردن هست . آدم قانعی شدم . فکر میکنم می‌توانم با هیچی هم خوب باشم اگر با همین فرمان بروم . از اینکه زندگی ام هرروز در ابعاد زیادی کوچک می شود و حالا شده فقط خانه و گلدان ها و پنجره هایم احساس امنیت میکنم . 

این چند روز دیگر مطمئن شدم که در این دنیای درهم همه چیز درست سرجایش نشسته . درست و مرتب و بدون ذره ای اشتباه . نمی دانم کدام نظریه بود که درباره ی وجود یک نظمِ قانونمند در میان آشفته‌ی جهان صحبت می‌کرد و الان در خاطرم نیست اما قبولش دارم و عمیقا حس اش میکنم . هیچ مثال و تشبیهی برای توضیح حرفم هم ندارم . کاملا عشقی و حسی دارم می گویم ! 

والا شما هم بنشینید و بیرون را ببینید که برف می آید و توی گوشتان هم از این زمزمه ها باشد حس و عشقتان برای گفتن چیز و‌ میز زیاد می شود ! 


پیش خودم فکرکردم یک نفر همراه من بیداره . 

”Killing me with his song” را به جای همه ی حرف‌هایی که تایپ کردم و ‌پاک کردم و همه حرف هایی که فردا نمی خواهم به دکترم بگویم و همه ی دیوارهایی که مدتهاست دور خودم کشیدم تقدیم می کنم به همه ی لحظه هایی که خودم اون کسی بودم که خوبم کرد . 


پی اس : killing me with his song عنوان این آهنگ است که وقتی بعضی چیزا درست نیست به خودم تقدیمش میکنم و ازش لذت می برم .

بسم الله الرحمن الرحیم 

امشب شب رقصه

غصه دیگه بسه 

صدق الله العلی العظیم .


به حرف شهرام کرده و انواع غصه ها اعم از دلم برای مامانم تنگ شده  ، هوا چرا سرده ؟! آفتاب درمیاد که چی بشه ؟! وقتی دمای هوا منهای هشت درجه است ! کرونا چرا اینقد خره ؟! چرا مغازه ها باز نمیشن ؟! چرا دوستم نمیتونه بیاد پیشم ؟! چرا زبان آلمانی سخته ؟! چرا در دیزی بازه ؟! چرا دم خر درازه ؟! رو بس میکنم دیگه . 


تو وضعیت روحی هستم که میتونم برم خواستگاری شهرام شبپره و ازش بخوام تا آخر عمرم این موسیقی هیجان انگیز و پرمغزش رو تقدیمم بکنه و خودمم قول بدم تا آخر عمر براش قر بدم !! 

8 فوریه

روز برفی و دمای زیر صفر غذای روح لازم دارد . ندارد ؟! 


گوشم را سپردم به پینک مارتینی و Amado mio اش و چشم‌هایم را دادم به این جملات از محمود درویش :

اولاً : أحبک !

ثانیاً : مهما حدث ببینما لا تنس اولاً ...


اولا دوستت دارم .

ثانیا هرچه بین ما رخ داد اولا را فراموش نکن . 


و زیر برف و دمای زیر صفر گرم شدم . 

یکیشون خییییلی خوبه 

یکیشون خییییلی خوبه 

همگی بگید ماشالا ! 


با صدای رویایی حسن شماعی زاده رفتم به استقبال هفته ای با میانگین دمای منهای هفت درجه . 

کنار ما باش 

که با هم ....


خورشید و بیرون بیاریم ...


پی اس: آخ آخ ازین صدای ابی . آخ آخ 

6 فوریه

دیروز یک مسیر جدید را پیش گرفتم . از دو تا پل رد شدم و رسیدم به شهر کناری مان . بعد افتادم توی یک کوچه ای که دلم نمیخواست از آنجا بیرون بروم . حاضرم بودم همانجا یک خونه داشته باشم و تا آخر عمرم همانجا زندگی کنم و بر میل بی انتهایم به تغییر و تنوع غلبه کنم . کوچه ی باریکی بود با خانه های یک طبقه و سقف های شیروانی و حیاط های کوچک مقابل درها و پنجره های قدی و یک آرامش و سکوت بی انتها . باران هم شده بود تیر آخر جذابیت آنجا . آخر کوچه رسیدم به کلیسای شهر که آجری رنگ بود و با کلیسای شهر ما خیلی فرق داشت و بلاخره وقتی به خودم آمدم دیدم گم شدم ! خدا می داند چقدر همه این روزها و یک سال اخیر خدا را بابت بودن‌در این عصر و وجود تکنولوژی شکر کردم . بلاخره با گوشی ام فهمیدم کجای دنیا هستم اما هرچه گشتم راهی که از آن آمده بودم را پیدا نکردم و تنها چیزی که پیدا کردم یک رودخانه بود که رنگ آبش هم رنگ آبِ رودخانه ی نزدیک خانه ی ما بود پس همان را گرفتم و رسیدم به خانه . آن گم شدن تنها گم شدن‌ِ لذت بخش ترین زندگی ام بود . 

شب که انیمیشن soul را دیدم کمی از “توی حال خوردنم” بابت فیلم ناگهان درخت جبران شد . دیدن این انیمیشن باعث شد برای اولین بار به نزدیک ترین دوستم حسادت کنم که در زندگی اش فرصت دارد در این زمینه کار کند چون هرچه فکر کردم چیزی را پیدا نکردم مثل انیمیشن که در آن بتوانی اینطور مفاهیم انتزاعی را نشان بدهی . حتی نوشتن از این چیزها هم سخت است . 

امروز اتفاقی ( و واقعا خیلی اتفاقی ) یک نقد دیدم از این فیلم که در آخرش جمله ای از هایدگر آورده بود که درخشان بود : 

“خود مرگ به عنوان یک رخداد از نظر فیزیکی ما را نابود می‌کند اما ایده ی آن ما را نجات می دهد.” 

خلاصه این آلمانی هم جمله های قشنگی می توانند با این زبان منطقی شان بگویند . 

امروز هم مثل دیروز ابر بود و دیگر هیچ اما من متوجه شدم آسمان ابری هم درجات مختلفی دارد و به نظرم باید در آلمانی کلمات مختلفی برای آسمان ابری باشد . امروز ابری ترین شکل آسمانی است که دیدم . از صبح انگار که دم غروب است و آسمان هم یک پارچه ابر . احتمالا برای باران هم اینجا کلمات مختلفی باشد مثل انگلستان چون مثلا باریدن امروز هم با بقیه ی روزها فرق داشت . در زبان آلمانی که معلوم نیست کی بتوانم چیزی بشوم اما در شناخت آسمان ابری و باران و شراب قرمز و گم شدن و پیدا شدن و مالیدن ! دارم یک چیزی می شوم ! 

4 فوریه

هفت هشت ساله که بودم بعضی صبح ها مادرم برای اینکه زحمت خودش را کمتر کند بالای سرم می ایستاد و می گفت : 

پاشو برف اومده .

و من از جا می جهیدم پشت پنجره و گاهی می دیدم که فقط اندکی برف آمده و یا فقط در حال آمدن است . امروز همسرم آمد بالای سرم و گفت : پاشو امروز خورشید دراومده ! 

و من مثل همون سالها از جا جهیدم و دیدم که تمام خونه پر شده از نور خورشید . چند وقت پیش با خودم فکر می کردم چقدر دلم میخواهد یک اتفاقی بیفتد و یا یک چیزی بشود که با خودم حس کنم که آخ چقدر انتظارشو نداشتم ! و با خودم فکر کنم زندگی جادوییه و امروز با دیدن اون همه نور توی خونه با همون حس و حال توی دلم گفتم : زندگی جادوی قشنگی داره ... 

بیرون که رفتم از جنب و جوش مردم زنده شدم . فکر کردم همه مثل من متوجه جادوی زندگی شدند که مثل مور و ملخ ریختند توی خیابان‌ها ، با کاپشن هایی سبک تر و رنگی تر و عینکهای آفتابی . با کالسکه ها و دوچرخه های بیشتر. 

خانواده و دوست‌هایم روز در میون پیغام می دهند که چرا عکس نمی فرستی ؟ نمیدونم چرا اصلا دست و دلم به عکس گرفتن ازینجا و فرستادنش برای اونجا نمی رود . فکر میکنم به خاطر این است که از اینکه من دارم اینها را تجربه میکنم و آدم‌های مهم زندگی ام نمی توانند به شدت ناراحت هستم . تقریبا باری نبوده که میوه های اینجا را ببینم و توی دلم نخواهم که خواهرم که عاشق میوه خوردن است اینجا می بود . یا هربار که اندکی باران میزند نخواهم مامانم اینجا بود چون عاشق بارون و هوای مرطوب است . یا ماشین های عجیب غریب و متنوع اینجا را ببینم و دلم نخواهد برادرزاده ام که عاشق ماشین است اینجا بود . اساسا از صبح تا شب به این فکر میکنم کاش فلانی ام اینجا بود و توی این وضعیت چرا باید عکس بگیرم و برای بقیه بفرستم ؟! اصلا اینهایی که در اینستاگرام عکس های پررنگ و لعاب ازینجا میگیرند و شیر می‌کنند هدفشان چیست ؟! میخواهند به نزدیک ترین آدم‌های زندگی شان بگویند ببینید ، ما جایی بهتر و پیشرفته تر و قشنگتر از شما زندگی می‌کنیم ؟! من که نمیتونم همچین کاری با آدم‌های زندگیم بکنم ! اینه که همش میگم اینجا هوا سرده و ما هم جای خاصی نمیریم که عکس بگیرم . دروغ هم نمیگم واقعا هوا سرده و ما هم جای خاصی نمیریم اما امروز هوا سرد نیست و همه جا خوشرنگ تر از روزهای قبله . آسمون آبی و صاف با یکی دو تیکه ابر و چمن ها خوشرنگ . کاج همسایه ی کناری ما هم محشرتر از هرروزه . اره ، متاسفانه آسمون همه جا یک رنگ نیست ... حتی زمین هم همه جا یک رنگ نیست . حتی هوایی که نفس میکشیم هم همه جا یک جور نیست . 

واقعا نمی دانم چرا ما هرروز داریم به یک هایپر مارکت در ابعاد غول میرویم و در راه برگشت هم دستمان پر از خرید است . دیروز به همسرم گفتم : چرا ما هرروز اینقد خرید داریم ؟! او هم خنده ای کرد و گفت : چون فقط داریم میخوریم ! 

فکر میکنم به همین زودی ها خود مرکل دست به کار شود و دوباره ما را قرنطینه کند چون نان استاپ هرروز توی هایپر مارکت ها هستیم ! اما چند روز پیش پنگوئنم در راه برگشت از یکی از همین هایپرها گفت : 

امشبم میریم خونه ی بابا ؟! ...

البته فکر میکنم کم کم داره متوجه میشه خونه ی دیگه ای در کار نیست و زین پس زندگی تو‌ همین خونه جریان داره چون امروز وقتی داشت با پسر دایی اش صحبت می‌کرد گفت : تو کی میای پیش من ؟ ما نمیایم ... تو زود بیا اینجا پیش من و چند ساعت بعد که صدای زنگ خانه مان را شنید گفت : 

آخ جون مهیار اومد ! 

بله این هم غم انگیزی در غربت ...

31‌ ژانویه

فرقی بین شنبه و یکشنبه و باقی روزها در اینجا نمی بینم . به دلیل هوم آفیس شدنِ نود درصدِ مشاغل ، صبح ها همه جا خلوت است و کرکره های خانه ها بالا کشیده شدند و گاهی هم از پنجره ها دودی و بخار آشپزخانه ای بلند می شود . بسته بودن تمام مغازه ها و سردی هوا و شبهای طولانی و بارش های مداوم یک جور زمستان نه چندان جذابی در اینجا ساخته . هرچند که من هیچ تجربه ای از زمستان های اینجا ندارم اما مطمئنم این زمستان با بقیه فرق دارد . 

امروز نگاه به دیوار های خونه میکردم . خنده دار است اگر بگویم با خودم نزدیک ده تا بشقاب از چینی های قدیمی مادرم را آوردم که وزنشان پنج و نیم کیلو بود ! همه مسخره ام کردند که اینها چیست می بری . باید یک بار حوصله کنم و داستانش را مفصل بنویسم که چی شد دم آخر دوباره همه را گذاشتم توی ساکم و کتاب‌هایم را به جایش در آوردم . بشقاب ها را یک روز دادم به برادرم که پشتشان را یک جوری درست کند که بتوانم به دیوار آویزانشان کنم . حالا که با هزار داستان آنها را کشاندم تا اینجا دو هفته است توی کشوها خاک می خورند . چرا؟ چون میخ نداریم و مغازه ی میخ فروشی تعطیل است ! خونه چیزهایی ازین دست کم دارد . چیزهایی که خانه را مال خود آدم می‌کند . چیزهایی که نشانه های آدم را داشته باشد . بلاخره همه ی خونه ها مبل و میز و تلویزیون و تخت دارند ! اما همه جا برای خریدن آن دسته چیزها بسته است . امروز فکر میکردم خانه ی ما اینجا ، مثل زمستان اینجا یک چیز به شدت متاثر از دوران کروناست . 

فکر میکنم بیش از یک هفته است که آفتاب را در حد ده دقیقه دیدم . شایدم هم کمتر . امروز توی پیاده روی ام به این فکر میکردم که آفتاب چقدر مهم است ؟ راستش زیاد مهم نیست . آدم‌های اینجا برعکس تصور من و خیلی های دیگر افسرده و سرد نیستند و اتفاقا مدام لبخند می زنند و وقتی از آسمان باران میزند و دمای هوای یک درجه است لبخندزنان درحال دویدن و یا معاشرت با سگ هایشان هستند . در وضعیتی که ما در ایران پایمان را از خانه بیرون نمیگذاریم همسایه ی روبه رویی ما که پیرزن و پیرمردی مسن هستند با ‌واکرهایشان می آیند بیرون و برای من یکی دیدن اینها از جاذبه های توریستی اینجاست . چون این دوتا با ‌واکرهایشان ساعت ده صبح بیرون می آیند . ساعت یازده تازه می رسند به سرکوچه . کمی آنجا می ایستند و به آدم ها لبخند می زنند و بعد برمیگردند و یک ساعت طول می کشد تا برسند به خانه شان ! اینجا به نظر زمان مفهومش را از دست داده و دیدن روند کند زندگی این دوتا هم بی مفهومی زمان را برایم بیشتر کرده . روز اول که رسیدم گفتم :

 این خونه چرا ساعت نداره ؟! 

لازم به توضیح نیست که مغازه ی ساعت فروشی هم بسته است و هنوز باز نکرده ! روزهای اول روزی ده بار می پرسیدم : ساعت چنده ؟ و کلافه بودم از اینکه ساعت جلوی چشمم نیست . ولی حالا عادت کردم و روزها کمتر دغدغه ی دونستن زمان رو دارم . حالا درست شبیه آدمی هستم که وسط کویر نشسته و در زمان غوطه میخوره . با این تفاوت که بیرون از شیشه های خونه ی من به جای آفتاب ، باران و برف می باره در زمستونی که شبیه هیچ زمستونی نیست . آرزو میکنم این آخرین زمستون به این سبک و سیاق باشه . 

نمیدونم کجا امشب اینو خوندم و از خنده مُردم . گفتم به مناسبت دهه فجر هرجا که باشم دلم تو ایرانه که به کوری چشم شاه زمستونش هم هرسال بهار میشه و چیزی که خوندم رو اینجا بذارم .

 

خطاب به همون مخاطبِ خاص : 

اگه پاریس مونده بودی هم به تو خوش می گذشت هم به ما :)))

29 ژانویه

امروز برای یک کار اداری راهی اداره ی امور مهاجران یا یک همچین جایی شدم . در ابتدا بگویم که این کار را همسرم می توانست انجام بدهد اما او اصرار دارد که من را هرچه سریعتر هل بدهد توی جامعه ی آلمان و البته من هم مشکلی ندارم . 

از دیشب روی نقشه و این طرف و آن طرف مسیر را چک کرده بودم و همه چیز اوکی بود . وقتی راه افتادم باران هم قطع شده بود و من با خودم گفتم : امروز روز توئه ! از همان کنار رودخانه انداختم که نرسیده به پل دیدم مسیر را بستند و رویش نوشته اند : به علت بالا آمدن آب رودخانه این مسیر بسته است . از همانجا دردسر هایم شروع شد . مسیر دیگری که داشتم از کنار اتوبان و روی یک تقاطع می گذشت . مسیر را که پیش گرفتم تازه فهمیدم سر صبحی معلوم نبود با خودم چی فکر کرده بودم که موهایم را نبسته بودم ! انگار می خواستم بروم تالار که آنطور موهایم را باز گذاشته بودم ! باد هم خوب می وزید و آنجا بود که فهمیدم حجاب واقعا مصونیت است ! و من الان اگر حجاب داشتم موهایم اینطور سرگردان نمی شدند و خودم هم راحت تر بودم . بله به هرچه به شما میگویند گوش بدهید و مثل امثال من نباشید !! وقتی هم که رسیدم به آنجا و خودم را توی شیشه ها دیدم خودم را ندیدم که ، یک شیر نر با یال های فرخورده دیدم که از جالبی ماجرا با رنگ یال شیر هم تفاوتی نداشت ! 

و مشکل بعدی این بود که از این مسیر به کلی چراغ می خوردم . من هنوز یکم ناآشنا هستم با چراغ های اینجا . چون اولا هر عابری که به چراغی می رسد باید یک چیزی را لمس کند و منتظر بماند تا چراغ عابر سبز شود . بعد گاهی برای دوچرخه سبز می شود اما برای عابر نه و گاهی برعکس و بعضی از چهار راه ها اصلا هیچ چراغ عابری ندارد و فکر می کنم عابر نباید از آنجا ها عبور کند ولی اگر مجبور شد و کرد جای نگرانی نیست چون ماشین های اینجا از سه متری که عابری را می بینند همان وسط خیابان و بزرگراه و هرجایی می ایستند و تا عابر به اندازه ی کافی دور نشود راهشان را از سر نمیگیرند حتی اگر پشت سرشان ده تا ماشین ایستاده باشد . با همه ی اینها من تا قبل از امروز ترجیح می دادم به این چراغ ها نخورم که البته امروز با آن مسیر جدید به کرات خوردم . خلاصه با هر داستانی بود رسیدم به محل مورد نظر اما از زیبایی مسیر و مزرعه های سبز و میوه های خشک شده روی درخت ها ( و نمیدانم میوه ای که قرار باشد چیده نشود و خورده نشود اصلا چرا باید پرورش داده شود ؟!) و هوای پاک هم بگویم که البته اینها تکراری است . در برگشت با خودم گفتم شاید حالا که از صبح بارانی نبوده آب رودخانه هم پایین رفته باشد که این یک خطای بزرگ بود . نصف مسیر کنار رودخانه را رفتم و درست زیر پل دیدم که راه را بستند و درنتیجه تمام راه را برگشتم و از همان مسیر اول خودم را رساندم به خانه . بعد از هشت کیلومتر پیاده روی حالا خودم را سرزنش میکنم که چرا زودتر گواهینامه ها را ترجمه نکردم و زودتر به فکر گرفتن گواهینامه نیافتادیم . اینجا خرید ماشین یکی از ساده ترین کارهایی است که هرکسی می تواند بکند اما گرفتن گواهینامه یک مقدار دنگ و فنگ دارد . اما خب به من خیلی خوش گذشت و حاضرم هرروز همین مسیر را بدوم ، البته به شرطی که آب رودخانه بیرون نزده باشد . 

27 ژانویه

امروز بلند شدم و خودم تنهایی راه افتادم که یک سری خرید بکنم . برف می بارید به چه زیبایی و وقاری . انگار که نشسته بودم توی یکی از آن گوی های شیشه ای که دو تا مجسمه هم دارند . اگر می‌شد رفت توی آن گوی ها آرامش و زیبایی اش درست مثل مسیر امروز من بود . یک سنجاب قهوه ای هم در مسیر رودخانه دیدم که طفلکی بدجوری سردش بود و چیزی شبیه ترس توی چشم هایش بود . از درخت ها رفت بالا و ناپدید شد . در راه برگشت فکر کردم اگر بهشتی وجود داشته باشد حتما شبیه همچین جایی است. آرام با صدای پرنده ها و آب و بارش برف . یاد حرف آن بنده خدایی که نمیدانم کیست افتادم که می گفت : بهشتی که در آن فقط بخوری و بخوابی و نیاز جنسی ات را برآورده کنی و جایی برای تفکر و خلق نداشته باشد جای بیهوده ای است . راستش امروز هم فکر کردم بدون حرکتی رو به جلو یا تغییری را بهتر شدنی یا خلق کردنی یا یک کار ساده ای حتی ، این همه سکوت و آرامش و زیبایی معنایش را به زودی از دست می دهد . نمی دانم کجا بود که همین چند روز پیش خواندم که : همه چیز در مقابل متضادش معنی می‌گیرد . شادی کنار رنج معنای عمیقش را می یابد . نور کنار تاریکی  و همینطور الی بی نهایت . خلاصه مسیرم را با این فکرها به پایان رساندم . 

اینجا هرروز بیشتر از روز قبل بابت نداشتن دانش خوب آلمانی معذب هستم . امروز پی یک کار اداری وقتی کلا نفهمیدم که آن خانم چی میگفت ، گفتم آیا می تواند به انگلیسی توضیح بدهد؟  او هم خیلی شیک گفت: 

!Nein

 چند روز قبل هم در فروشگاه از خانمی که کار می‌کرد به انگیسی سوالی درباره ی شامپو پرسیدم و او هم به آلمانی جوابم را داد . میخواهم بگویم خیلی سنگین تر است با زبان خودشان حرف بزنی وگرنه کلا حرف نزنی ! 


شهر را در این دو سه روز با کوچه های تو‌درتوی سنگفرش و کلیسای جامع و مغازه های کوچک زیبا از آنچه تصور میکردم زیباتر و اروپایی تر دیدم . 

25 ژانویه

اولین تجربه ام سبز و خاکستری بود . 

تا کنار رودخانه ی همین نزدیکی پیاده رفتیم و از کنار رودخانه تا مرکز خرید . تقریبا همه جا تعطیل بود چون تا دو هفته ی دیگر lockdown را تمدید کردند . صبح برف باریده بود بیشتر از هرروز و تا ساعت یازده همچنان می بارید . فکر میکردم با این اوصاف امروز هم در خانه هستیم اما عصر هوا بهتر شد . رطوبت زیاد هوا نمی گذارد سرمای دو سه درجه خیلی استخوان سوز بشود . یک سری خرید از Aldi داشتیم و دویچ مارک . تنوع محصول در حدی است که تا آخر عمرت هم چیز جدید برای کشف کردن و تجربه کردن داری . این برداشتم از بازار آلمان بود . همچنین برخلاف تصورم که میوه و سبزیِ خوب و خوشمزه فقط در ایران فت و فراوان است محصولات اولیه اینجا را باکیفیت تر و بهتر و مرتب تر و تمیزتر از ایران دیدم . مابقی محصولات هم که اینقدر تنوع دارد که گیج و منگ می شوی . 

جهت کم شدن آذوقه ی سوسول بازی ام! هم به دویچ مارک رفتیم . در ردیف محصولات پوستی اینقدر گیج شدم که اصلا یادم رفت که آمده بودم شامپو بخرم نه محصول پوستی و الحمد.. اینقدر هم زبان آلمانی ام خوب است که نمی فهمیدم این محصولات متنوع برای چه منظوری است اصلا . 

اما اینها که جنبه ی بصری ماجرا هستند . از نظر روحی در این جایی که هستم چیزی مثل داشتن یک ارزش افزوده برایم مهم تر است . برایم مهم است که زبان شان را روان حرف بزنم و روان هم بفهمم . فعلا برای من همین یک ارزش افزوده ی قابل توجه است . 

24 ژانویه

امروز صبح که بیدار شدم برف می بارید . یک دست و نرم و لطیف . کمی هم سپیدپوش شده بود بیرون . نزدیک ظهر اینقدر باران بارید که برف ها آب شدند و سر ظهری آفتاب درآمد . خلاصه از یک صبح تا ظهر سه فصل را تجربه کردیم . 

کم کم دارم یک چیزی از جانب دویچلند توی ماتحت ام احساس میکنم ! اون از اون یازده ماه منتظر بودن و این هم از این ده روز که الحق نامردی بود . برای من البته . تو بکوبی و بیایی یه سرزمین دیگر و نتوانی از در خانه ات بروی بیرون نامردی نیست ؟! به نظر من که هست . 

امروز نشستم پای ویدئوهای انریکه . همچین که گمان می‌کردم بهش نزدیک تر شدم ( و این گمان باطلی نبود چرا که بلاخره بعد از سه دهه یک قاره بهش نزدیک تر شدم ! ) با خودم فکر میکردم این ریتم موزیک های لاتین خوراک سرزمین هایی مثل همین دویچلند است . این مدل موزیک با خودش گرمی و حرارت و آفتاب و هیجان دارد . دقیقا به همان شیوه ای که در Bailando هست . سرزمین شلوغ و رقص و زنان زیبا و لباس های پر رنگ و این جور چیزها . از دیدن تمام موزیک ویدئوهایش زیر آسمان ابری و خاکستری این خاک کیف کردم .

دیروز اولین بار بود که نشستم پای گوشی ام و با یک روان درمانگر حرف زدم . تجربه ی متفاوتی نبود به جز اینکه من فکر میکنم حالا بهتر از چند سال قبل داریم پیش می رویم اما دیشب یک سوالی پرسیدم و او هم رسما من را پیچاند ! من بعد از چند دقیقه دوباره پرسیدم و باز هم دوباره پیچیده شدم . دیگر نپرسیدم چون فکر کردم شاید اصلا جوابش را نمیداند . از اینکه جوابم را نمی دانست حس خوبی نداشتم . بیشتر از نصف جلسات من صرف این می‌شود که چرا برای من فلسفه ی زندگی در همه چیز درست بودن و کامل و بی عیب و نقص بودن خلاصه می‌شود و او هم تلاش می کند به من بفهماند بخش زیادی از مشکلاتم از همینجا نشات می‌گیرد . به همین علت دارم به خودم میگویم اشکال ندارد اگر جواب سوال من را نمیدانست چون آدم ها که همه علامه ی دهر نیستند  که . 

امروز هم یک کلاس با میم واو در اسکایپ داشتیم . میم واو دیشب یک خودی از خودش نشان داد و یک سری تم برایم مشخص کرد و گفت فردا درباره ی اینها باید صحبت کنی . این از آن کارها بود که اصلا انتظارش را ازش نداشتم . دو سه جلسه ی قبلی که حضوری در خدمتش بودم را به صحبتهای پراکنده گذراندیم و دور هم یک نسکافه زدیم و تمام . اولین جلسه گفت که خودت میدانی هرکس با من کلاس برمیدارد کارش زود راه می افتد ؟! 

گفتم پارسال را یادتان هست ؟! نشستید و بلند شدید و گفتید شیرینی باید بدهی ؟! یادتان هست گفتم یکی دیگر ویزا گرفته به من چه و شما گفتید تو تهش دو ماه دیگه اونوری ؟؟؟؟ یادته یا نه ؟؟؟ می توانستم یقه اش را هم می گرفتم ! میخواستم یک کاری کنم که عذاب وجدان بگیرد و بیخودی وعده وعید ندهد . بماند که جلسه ی بعدش گفتم فکر کنم قرار است دوشنبه ویزا بگیرم ! خلاصه ی بحث این چیزها نبود که . بحث این است که آنلاین ازینجا که بدون ماسک دارمش بهتر از این بود که بیاید خانه ام و یک ماسک بزند به پهنای صورتش ! با خودتان فکر نکنید این چه آدم چیپی است و اینها چیست که می‌گوید چون من با همینا زمستونِ زبانِ دویچی رو سر میکنم ! 

بلاخره فردا ما می توانیم از این قرنطینه بیرون برویم و دویچلند را تجربه کنیم و به قول همین میم واو فردا روز آزادی ام است و من برای فردا خیلی خوشحالم . همه ی این روزها هم خوشحال بودم چون یاد گرفتم چیزهای ساده ای برای خوشحالی پیدا کنم . حتی اگر مثل آشپزی خارج از تعاریفم از خوشحالی باشد . 


به پنگوئنم میگه : 

تو خیلی شیرینی ...

اونم میگه :

من شیرین نیستم . گلابی ام !!

22 ژانویه

با خودم فکر کردم که بیا ! اینجا هم بیخوابی سراغم آمده . ساعت را چک نکرده گفتم حتما سه و چهار صبح است . هرچقدر به خودم فشار آوردم خوابم نبرد . صدای باران که میخورد نمی دانم به کجا شبیه صدای باران بود که میخورد به کانال کولر و این همانقدر که زیبا و فریبنده بود ، شده بود مایه ی بی خوابی من که آخر اینجا کجا و این صداها کجا . مطمئنم اینجا کانال کولر که هیچی خود کولر را هم ندارند پس فکر میکنم خدا دارد باهام حرف می زند و می‌گوید : 

ببین اگه من بخوام میتونم زندگی رو جادویی بکنم . این طوری که هزارها کیلومتر دورتر از خونه ی مادرت ، صدایی بشنوی درست مثل اون . 

بلاخره که به خودم زحمت دادم و ساعت را چک کردم متوجه شدم نه تنها نصف شب نیست بلکه از سر صبح هم کمی گذشته .

یک هفته پیش در همین ساعت‌ها در آن فرودگاه بی سر و ته دوحه خدا خدا میکردم هرچه زودتر این سه ساعت تمام بشود . هر لحظه یکی از کارکنان فرودگاه می آمد و می گفت : 

خانم پروازتون چیه ؟ و من که توضیح می دادم میگفت : هنوز مونده ، لطفا روی این صندلی ها بنشینید ! به نظرم این سوال و راهنمایی ها به علت کلافگی بیش از حد ام بود . چون علاوه بر آن پنجاه کیلویی که با هزار مصیبت و بیش از صد بار کم و زیاد کردن و آخر سر هم بیخیال خیلی چیزهای مهم شدن درست کرده بودم ، دوازده کیلو بار دستی داشتم و با یک بچه ی دو سال و نیم بی شباهت به آدم‌های بی خانمان نبودم . جمع کردن و چلوندن تمام سی و دو سال زندگی ات در پنجاه کیلو از سخت ترین کارهای مهاجرت است یا حداقل برای من که خیلی سخت بود . کنار گذاشتن همان چهار تا کتاب دوست داشتنی ام ، تمام قاب عکس ها ، نصف بیشتر لباس ها و خیلی چیزهای مهم دیگر سخت است و هیچ جای بحث ندارد . 

حالا هم که یک هفته گذشته و باید بگویم این یک هفته مثل بچه ای بودم که رفته باشد دیزنی لند و چشم‌هایش برق بزند از خوشحالی اما دست و پایش را ببندند به یک میله و بگویند هیچ جا نمیتوانی بروی ، تا ده روز ! یک همچین وضعیت روحی ای . خدا می داند که با این حالی که امروز به من داده نمی خواهم غرغر کنم . آخرین بار که با سین صحبت کردم یک هفته قبل از آمدن ویزا بود . بعد از سلام شروع کردم به غرغر کردن که این چه وضعیتی است و من دهنم صاف شده اینجا با یک بچه و فلان . او هم خیلی جدی نه گذاشت و نه برداشت و گفت : 

ناراحتی از این وضع ؟! زنگ بزن بگو شوهرت برگرده ! بعد که سکوت همراه با تعجب من را دید گفت : چیه خب ؟! واقعا اگه نظرت اینه که داره بهت سخت میگذره و نمیتونی تحملش کنی زنگ بزن بگو برگرده . 

بهش گفتم مجبور نیستی واقعیت ها را اینطوری بکوبی توی صورتم ، من فقط دلم میخواست با یکی حرف بزنم . او هم گفت : حرف بزن ولی اینقد غرغر نکن . دهن تو یه جور صاف شده ، دهن منم یه جور صاف شده،  دهن همه تو این مسیر یه جوری صاف شده ... 

خلاصه بعد از این مکالمه دیگه غرغر نکردم . حالا این سه روز هم باشه کنار تمام این یازده ماه و نیم که دهنمون صاف شد !

20 ژانویه

دارم خودم را با تلویزیون آلمان بمباران میکنم . چیزی هم می فهمم ؟ به ندرت و تقریبا خیر اما تصمیم دارم اینقدر گوش بدهم تا بفهمم . از اخبار و شوهای تلویزیونی تا سریال های و فیلمها و برنامه ی کودکان ، چیزی را از قلم نمی اندازم . 

علاوه بر این ، این روزها عموما در حال خوردن و مالیدن هستم . سو برداشت نشود درحال مالیدن چیزهایی که خریدم روی خودم هستم . باز هم سو برداشت نشود در حال مالیدن انواع کرم و ماسک صورت و ماسک مو و سرم مو بر روی سر و صورتم هستم . نتیجه هم اضافه کردن یک کیلو به وزنم در همین پنج روز است . و نتیجه ی بعدی اینکه به رقم خوردن انواع شیرینی و دسر در روز ، آن دسته ی مالیدنی هیچ تاثیری روی پوستم ندارند ! اینطوری بگویم که در یک دور باطل هستم . دور باطلِ خوردن ، مالیدن ، چربی آوردن ، جوش در آوردن . 

امروز دیگر طاقتم از این همه سکوت و آرامش تاق شد . والا تا همین هفته ی پیش زیر فشار و استرس انواع و اقسام خبرهای بد داشتم جان می دادم و حالا این همه بی خبری و آرامش برایم غیر قابل هضم است . این شد که توی اسپاتیفای به فارسی سرچ کردم : شاد ایرانی ! و عجبا که اسپاتیفای هم یک پلی لیست به همین نام داشت . خلاصه با درودی که به روان شاد برادران شبپره فرستادم تا توانستم رقصیدم . خداوند اجر دنیوی به این برادران شبپره بدهد که اینقدر دل مردم ایران را شاد کردند . حتی آرزو کردم در آخرت هم با هرچه در و داف بهشتی است محشور شوند .خلاصه با پهن کردن خودم کف زمین و آسمان کمی احساس تعادل کردم و گرنه از این همه سکوت و آرامش و برف و بارش و آسمان صاف و ماشین های بدون بوق و سفارش هایی که سروقت می رسند و مردمان خوش تیپ که دوان دوان می روند و می آیند سکته میکردم و می مردم .